رویای کابوس
قسمت: 16
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
آرتور اولین گام را برداشت، صدای قلبش به او این اطمینان را میداد که هنوز فرصتی برای تپیدن و رشد کردن وجود دارد.
قد کوتاه مانعش نشد، بدون اتلاف وقت، جهشی زد و با پرشی بلند و ضربهای کاری سنگ تیز را به گردن مرد نشاند.
صدای فریاد مرد به دنبال آن شنیده شد اما این پایان کار نبود.
از اقبال بد، تعقیب کننده در جا کشته نشد و فریادش میان درختان تنومند جنگل شب طنین انداخت: «اون اینجاست!» سپس روی زمین افتاد و با بدنش که مثل توپی جمع شده بود، از درد به خودش پیچید. گردنش سوراخ و زخمش در حین خونریزی با سنگی در درونش، میتپید.
وضعیت آرتور هم آن چنان مناسب نبود، بعد از پرش تعادلش را از دست داد و بدنش را به زمین خراشانید.
درد را با یک نفس فرو داد، اگر میخواست این جا ناله کند و دراز به دراز بیفتد، دیگر نه میتوانست ناله کند و نه حرکتی که به دراز کشیدنش بینجامد.
اگر تکان نمیخورد تا وقتی که ذره ذرهی وجودش تجزیه و به چرخه طبیعت بازگردد، در همان جا ساکن میماند.
نالهای کشید، اما متوقف نشد. با حرکت بدنش صدای جیغ کشیدن مفصلهای استخوانش بلند شد.
اما آرتور بدون توجه به حرکت ادامه داد، هر از گاهی بدنش میلرزید و ستون فقراتش از سرما جمع میشد.
از فرصت استفاده کرد و قبل از اینکه دو نفر دیگر برسند، خودش را به بالای سر مرد تعقیب کننده رساند، با اینکه مرد دستش را روی زخم گرفته بود و ناله میکشید همچنان سرخی خونش زمین را رنگ آمیزی میکرد.
این موضوع ناخودآگاه لبخندی را روی لب آرتور نشاند، مرد با اندکی تاخیر متوجه سایهی بالای سرش شد، نگاهی به آرتور انداخت و با تقلا لبانش را چندین بار باز و بسته کرد. شاید میخواست حرفی بزند یا برای جانش التماس رحمت کند، منتهی هر چه بود به خواستهاش نرسید.
«بمیر حرومی!»
بعد از گفتن این جمله آرتور پایش را به سمت سنگی که در گردن مرد گیر کرده بود حرکت داد و ضربهای محکم به آن زد.
صدای ترک خوردن و فریاد آخر مرد، تا ثانیهای ادامه داشت که سنگ بهطور کامل در گردنش جا گرفت. به دنبال آن پس از مدت کوتاهی تشنج و دست و پا زدن زندگی سیاه مرد به پایان رسید.
[شما یک انسان خفته، میرایس را کشتید.]
اعلانی در سر آرتور به صدا در آمد، بدون توجه به آن با نگاهی به جسد، پایش را برداشت و به طرف پایین خم شد.
با دستان لرزانش خنجبر روی کمر مرد را برداشت و با خودش زمزمه کرد:
«سلاحی که همش غلاف باشه تهش به یکی دیگه میرسه....»
[شما یک خاطره دریافت کردید...]
این اولین قتل آرتور در زندگیاش بود هرچند کابوسها واقعی نیستند اما احساسات واقعی را در وجود انسان تداعی میکنند، به همین دلیل آرتور دوباره ذهنش فروپاشید، دوباره تصاویر و کلمات پشت سر هم به ذهنش هجوم آوردند. افرادی که در تمام عمر از آنها تنفر داشت، خنجری مانند خنجر مرد برداشته و زخمهای بدنش را باز میکردند.
سرش را به اطراف تکان داد اما صدا واضحتر از قبل شنیده شد.
«شکست خوردن چه حسی داره؟»
آرتور با خودش زمزمه کرد: «وقتی اونقدر کوچیکی که میخوای از زخم زدن به من خودت و بزرگ نشون بدی، چرا این سوال و از خودت نمیپرسی؟»
باز صحنه و سوالی دیگر در ذهن آرتور به نمایش درآمد.
«میگم بازنده، کتک خوردن، ترد شدن و با قد کوتاه جهان و دیدن، چطوریه؟»
«از این مدل زندگی کردن چه حسی داری آرتور؟»
«آرتور مسخره شدن حس جالبی بهت میده نه؟ میدونستم تو یه مازوخیست کثیفی!»
سرش را با دو دست گرفت، درد خفیفی با ضربانهای نامنظم او را آزار میداد.
بار دیگر سوالی جدید برایش مطرح شد:
«آرتور بیچاره، تو همینجوریشم یه آدم به حساب نمیومدی. حالا زدی و یکی رو کشتی، آرتور قاتل بودن چه حسی داره؟»
چندین بار با خودش زمزمه کرد:
«قاتل بودن...... قاتل بودن..... آره من یه قاتلم... من یه قاتلم اما، حسش حس بدی نیست. زندگی گرفتن مثل زندگی دادنه، زندگیهایی که به اشتباه به کسایی داده شده که لیاقتش و ندارن باید گرفته بشن.»
«تو یه عوضی هستی آرتور، تو یه آدم رو سر این چرندیات کشتی!»
آرتور با پوزخند جواب داد:
«اگه نمیکشتمش جای اون تیکه پاره میشدم. این یه قانونه و هر چند به اسم قانون جنگل، در رفته اما دنیا روی همین قوانین میچرخه.»
صدا بار دیگر تکرار شد: «این دلیل نمیشه...»
آرتور فریاد زد: «خفه شو و گوش کن. اگه زبالههایی مثل تو جهان رو بگیرن این دنیا چیزی برای به اصطلاح زنده موندن نداره و بهمرور زمان فقط ژنهای برترن که باقی میمونن. یه درخت باید اصلاح بشه تا بهتر میوه بده، اگه قرار باشه من کسی باشم که این سنگینی رو به دوش میکشه، اشکالی نداره حتی اگه یه قاتل خونده بشم. من خوشحالم که یه قاتل خونده بشم...... اما تو بترس، یه قاتل با مرگ قدم بر میداره و مرگ برای امثال تو بزرگترین وحشته... مرگ برای کثافتایی مثل تو همون پایانیه که هیچ آغازی به دنبالش وجود نداره...»
آرتور بعد از کنار آمدن با هجوم احساساتش، خنجر را بررسی کرد، در واقع همانطور که از یک روستایی ساده انتظار میرفت ویژگی خاصی نداشت، دستهای چوبی به همراه تیغهای کدر که حتی به نظر نمیرسید از نوعی فلز تراشیده شده باشد اما باز هم مقاوم به نظر میرسید، حداقل از هیچ بهتر بود.
هنوز در افکارش قدم میگذاشت که ناگهان بر اثر ضربهای روی زمین افتاد.
با ناراحتی روی زمین غلت خورد و صورتش را به طرف بالا گرفت.
مردی لرزان با شمشیر را بالای سرش دید، مرد آنچنان عصبی شده بود که رگهای سرش بیرون زده و ریتم نفسهایش از نفسهای آرتور هم بینظمتر بود.
«توی حرومزاده، چطور تونستی میرایس رو بکشی؟ میرایس بهخاطر یکی مثل تو بمیره! چرا دارید با من شوخی میکنید دستهای تقدیر...»
شمشیرش را به قصد دو نیم کردن بچهی روبرویش بلند کرد، از مرگ دوستش عصبی بود. در یک نگاه مرد هیکل بدی نداشت اما از نظر ظاهر شبیه دیوها به نظر میآمد.
آرتور به عقب خزید، میترسید. با اینکه انگ قاتل بودن را به خود گرفته بود اما هنوز حتی توانایی کنترل زندگی خودش را نداشت چه برسد زندگی دیگران را، خودش هم این را میدانست اما...
صدا بار دیگر به ذهنش حملهور شد:
«چرخهٔ زمان پسرم، چرخهٔ زمان همه چیزو به صاحب خودش میرسونه. پس حالا بمیر و به قول خودت دنیا رو از تنها کسی که لایق زندگی کردن نیست، پاک کن.»
پشتش به تنهی درختی عظیم چسبید و این یعنی دیگر نمیتوانست به عقب فرار کند. سختتر از قبل نفس کشید و صدای خس خس گریه مانندش از ته گلو شنیده شد.
«پس آخرش اینجوری تموم میشه؟ مثل تموم آخرایی که نمیخواستم ببینم! چون هیچوقت یه پایان نمیتونه خودش رو خوب نشون بده. بازم نتونستم هیچکاری بکنم، لعنت. شاید حق با اونا بوده....»
آرتور با قبول کردن مرگ، آخرین تصوراتش را به زبان آورد: «امیدوارم حداقل وقتی تبدیل به یه موجود کابوس میشم، خرابی زیادی به بار نیارم. بعید میدونم کسی تو مقر ارتش باشه.»
شمشیر داشت پایین میامد و هر ثانیه آرتور را به انتهای دفتر زندگیاش هل میداد.
خاطرهای متفاوت در ذهنش جاری شد:
«کابوس محاکمه میکنه نه اعدام... کابوس محاکمه میکنه نه اعدام... کابوس محاکمه میکنه نه اعدام، این یعنی همیشه راهی برای زنده موندن وجود داره.»
این صدای جک بود که کور سوی امیدی در دل آرتور ایجاد کرد اما دوامی نیاورد که ناهنجاریهای مختلف و صدای افرادی که از کابوس هم برای آرتور ترسناکتر بودند به تقابل با آن بلند شدند.
«این دلیل نمیشه که زنده بمونی، کابوس محاکم میکنه نه اعدام. اما بازنده، بیعرضه و قاتلی مثل تو، داخل هر دادگاهی بازنده است. یه بازنده همیشه میبازه. این سرنوشتشه.....»
کتابهای تصادفی
