مافیا در دنیای جادو
قسمت: 9
فصل ۹: برنامه ریزی برای انتقام
پس از نبرد بین وینسِنت و روری، فولر جوان دوستش را کتک زده و به او درسی داده بود.
اما بعد از اینکه وینس کتک زدن دوستش را تمام کرد، برای اولین بار از زمانی که او را ملاقات کرد صدای گریه روری را شنید.
روری بهخاطر جراحاتی که در درگیری با وینس خورده بود گریه نمیکرد، که اتفاقاً جراحات معمولی هم نبود.
اگرچه این دعوایی کودکانه بود، اما مانا با بزرگ شدن بدن همه افراد این دنیا را در حین رشد قوی میکرد.
روری بهخاطر واقعیت غم انگیزش گریه کرده بود. او پسر یک فا*حشه بود!
او پدرش را نمیشناخت و مادرش در حال حاضر یک دلال فا*حشه بود که در روستای مارتِل رو*سپیهای جوان را مدیریت میکرد.
گروه درک به این موضوع پی برده بودند و از حقیقت روری برای تهدید او استفاده کردند. اگر به دستور آنها عمل نمیکرد، به کل آکادمی میگفتند مادرش کیست.
روری از ترس تحقیر بیشتر از وینس و ایان روی گردانده بود و همه تحقیرهای اخیر را پذیرفت.
وینس با شنیدن این حرف طبیعتاً خشمگین شد و قول داد که در این مورد به روری کمک کند.
«روری باور کن من بهت کمک میکنم تا با این سه تا مقابله کنی.»
«چطور؟ اگه کاری کنیم بدتر میشه.» روری با چشمانی گریان گفت. «آخرشم؟ من نمیتونم رگ و ریشهام رو تغییر بدم.»
وینس با جدیت گفت: «ما تظاهر میکنیم که از همدیگه دوریم. اما واقعا این کار رو نمیکنیم. ما از چند ماه آینده برای آماده سازی خودمون استفاده میکنیم. وقتی به اندازه کافی آماده شدیم، علیه درک و دوستاش عمل میکنیم.»
«فرقی هم ایجاد میکنه؟» روری اشکهای چشمانش را پاک کرد.
«تو شرافتت رو دوباره به دست میاری. میتونی به دانشآموزای آکادمی نشون بدی که اگه باهات درگیر بشن، باید عواقبش رو متحمل بشن. ممکنه سابقه خانوادگیت رو مسخره کنن، اما میتونن زور مشتهات رو تحمل کنن؟» وینسِنت با جدیت ادامه داد: «هیچی بهتر از خشونت برای حل این مشکل وجود نداره. وگرنه تا ابد بازیچه دست امثال درک میمونی.»
روری با شنیدن این حرف مشتهایش را گره کرد. او بچه بود، اما با توجه به سختیهایی که قبلاً پشت سر گذاشته بود، میتوانست حرفهای وینس را بفهمد.
یا با شیاطینش روبرو میشد یا هرگز آرامش نخواهد نداشت!
«خیلی خب.»
وینسِنت با شنیدن این سخن، یکی از دستان خود را به روری نشان داد و به او کمک کرد تا بایستد.
بعد از آن با یک هدف مشترک دست دادند!
…
هشت ماه بعد…
وینسِنت، ایان و روری به زندگی مدرسهای خود ادامه داده بودند و در این دوره به کلاس ۳ رسیده بودند که در ماههای آخر رشد زیادی داشتند.
ایان از روری فاصله گرفت و فکر میکرد این دوست سابق با وینس هم صحبت نمیکند. اما هر زمان که میتوانستند، آن دو مخفیانه همدیگر را ملاقات میکردند تا با هم مبارزه کنند.
اما این دعواهای آنها بسیار شدیدتر از معمول سایر دانش آموزان کلاس ۲ قدیمی و کلاس ۳ فعلی در آکادمی بود.
وینس مهارتهای خود را بسیار بهبود بخشیده بود و دیگر نمیتوانست قدرت کامل جنگندگی خود را در معرض پسران هم کلاس قرار دهد. اما او بیشترین استفاده قدرت را در برابر روری داشت که این ماهها برای بهتر شدن ضربه سنگینی را تحمل میکرد.
خوشبختانه مادرش ثروتمند بود و میتوانست داروهایی را که مدام برای بازیابی بدنش مصرف میکرد، بخرد.
بنابراین او قدرت خود را بالا برد و تواناییهای خود را فراتر از حد معمول بهبود بخشید تا بتواند راحتتر از پس مبارزه با وینس برآید.
در این بین لارن از آکادمی فارغ التحصیل شده بود و کم کم بدنی با ویژگیهای زنانه پیشرفتهتر در میآورد، تا جایی که توجه جوانان را به خود جلب میکرد.
پدر و مادرش با خانوادههای محلی درباره جهیزیه لارن صحبت میکردند، اما هنوز چیزی قطعی نشده بود.
معمولاً نامزدی در ۱۵ سالگی اعلام میشد، بنابراین آنها هنوز فرصت داشتند تا در مورد سرنوشت او انتخاب خوبی داشته باشند.
نینا هنوز خیلی کوچک بود، بنابراین هنوز بیشتر روزهایش را در خانه با مادرش میگذراند.
…
روری و وینس پس از ماهها تمرین مخفیانه با هم، سرانجام به نقطه نهایی برنامههای خود رسیدند.
در این روز که چندین آزمون در آکادمی ستارگان برگزار میشد، پس از پایان برخی از آزمونهای کلاسشان، با هم ملاقات کردند.
وقتی در راهروی خالی همدیگر را دیدند، یکی با قاطعیت به دیگری نگاه کرد.
«آمادهای؟»
روری در حالی که نمیتوانست جلوی لبخند روی لبهایش را بگیرد و چشمانش برق میزدند پاسخ داد «آره.»
«خیلی خب، بیا بریم سر وقت گروه درک. کلاس ۴ امتحاناتش رو تموم کرده و الان اونا توی کوچه پشت آکادمی هستن.» وینسِنت گفت و مصمم بود برنامههای خود را بدون توجه به عواقبش دنبال کند.
«اما اوضاع واقعا خوب میشه؟ مادرم من رو تنبیه نمیکنه، اما برخورد با پدرت خیلی سخته.» روری میدانست که میتواند روی وینس حساب کند، اما آنقدر خودخواه نبود که نگران نباشد این دوست برای کمک به او چه رنجی میکشد.
پدر وینسنت نمیخواست او در هیچ دعوایی شرکت کند و قبلاً به او هشدار داده بود که در هیچ کار بدی شرکت نکند وگرنه مجازات میشود.
اما وینس با خطرات آشنا بود و لبخند زد. «نگران نباش بهتره از پدرم لگد بخورم تا اینکه آسیبی نبینم اما نتونم کاری رو که میخوام انجام بدم.»
روری قبل از شروع به دویدن بهسمت دشمنانش گفت: «پس بیا با یه ضربه کارشون رو تموم کنیم.»
وینس لبخندی زد و از عزمی که دوستش پیدا کرده بود خوشش آمد.
وینس پس از ماهها کار با روری موفق شد برخی از ایدههای خود را به ذهن این پسر برساند و به او کمک کند بر ترسش از گروه درک غلبه کند.
- روری در آینده یکی از اعضای خوب خانواده من میشه...
وینس در حالی که در کنار دوستش میدوید، با اطمینان به احساسش فکر کرد.
…
بعد از چند لحظه وینس و روری در ابتدای کوچهای ظاهر شدند که گروه چهار نفره در حال گفتگو در آن بودند.
پسر چاق در میان این پسرها چاقویی را در یکی از دستان خود گرفته بود، در حالی که یک حیوان زنجیر شده در نزدیکی آنها قصد پرواز داشت.
در همین حال، چاقوهای دیگری بر روی اهداف چوبی اطراف آن پرنده به دام افتاده بود، برخی با کمی خون روی تیغههایشان.
پسرهای دیگر آن گروه میخندیدند و چیزی مینوشیدند، در حالی که تماشا میکردند که یکی از آنها تلاش میکرد به آن پرنده ضربه بزند.
«هاها، دوباره امتحان کن، آیزاک. بیا ببینیم تو واقعاً بهترینی و میتونی پرنده رو بکشی یا نه؟» درک در حالی که بقیه در حال شر*ط بندی بودند پسر چاق را تشویق کرد.
«اون نمیتونه. حتی رئیس درک که بهترین کلاسه هم نمیتونه همچین هدف متحرکی رو بزنه.»
«کار این چاقالو با چاقو بد نیست. شاید اون رو بزنه. من واست ۲۰ سکه برنز شر*ط میبندم.»
«من میگیرمش.»
وینس و روری با شنیدن این حرفها و دیدن اینکه این پسرها چه میکنند، لحظهای ایستادند و مشتهایشان را گره کردند.
وینس یکی از دستانش را داخل لباسش کرد و یک قیچی برداشت.
او سپس حرکت کرد و آن را بهسمت پرندهای که به جلو و عقب پرواز میکرد، پرتاب کرد و فضای زنجیرهای که آن را نگه داشت محدود شد.
با افزایش سرعت و قدرت ذرات جادویی، قیچی سرعت گرفت.
وینس طلسم کردن را فقط پس از بیداری جادوییاش یاد میگرفت، همانطور که بچههای اطرافش هم آن زمان یاد میگرفتند. اما مانند هر موجود جادویی در این جهان، او قبلاً مانا را در بدن خود داشت و حرکات او میتوانست تحت تأثیر این موضوع قرار گیرد.
وقتی قیچی را پرتاب کرد، ناخودآگاه روی این چیز را با ذرات جادویی پوشاند و خواص آن را به میزان قابل توجهی افزایش داد.
بنابراین، هنگامی که قیچی بهسمت هدف خود پرواز کرد، پسران سرگرم شده، با دیدن کسی که در راه آنها ایستاده بود، حالت لبخند خود را از دست دادند.
اما قبل از اینکه به وینس نگاه کنند، دیدند که قیچی بهسمت بخشی از آن زنجیر رفت و پرنده را آزاد کرد.
کتابهای تصادفی


