فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

آسمان ها را مهر خواهم کرد

قسمت: 16

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۱۶: بیا اینجا!

رنگ چهره تهذیب‌گرانی که در آن اطراف بودند پریده بود. حمله منگ‌هائو هم قاطع بود و هم مملو از نفرت وحشیانه‌ای بود که خودش هم متوجه آن نشد. این نوع چیزها در واقع در حال تبدیل شدن به یک روند بود.

منگ‌هائو از نظر تماشاچیان اکنون نفر شماره یک فلات بود. شاید در کل فرقه بیرونی، او اکنون یکی از بالاترین چهره ها بود.

بسیاری از تهذیب‌گران به نیم ماه گذشته فکر کردند. منگ‌هائو با این اساس تهذیب می‌توانست به میل خود دزدی کند و بگیرد. درست است، مشتریان مغازه او راضی نبودند، اما او با آن‌ها رفتار ملایمی داشت. مردم اکنون با ترس به او نگاه کردند.

آن روز در فلات درگیری نبود. بعد از رفتن منگ‌هائو خبر شکسته شدن اساس تهذیب لو هونگ مثل باد پخش شد. این که نام وانگ‌تنگفی را برده بود، بسیار مطرح شد و باعث شد که این خبر با سرعت بیشتری منتشر شود. تا شب همه در فرقه بیرونی از اتفاقی که افتاده خبر داشتند و تا این لحظه همه می‌دانستند که منگ‌هائو کیست.

کوه شرقی پوشیده از ابرهای رنگارنگ، بلندترین کوه فرقه معتمد و همچنین اساس فعالیت فرقه درونی بود. این کوه انرژی معنوی بیشتری نسبت به کوه های دیگر داشت و جایی بود که رهبر فرقه هی لوهوا برای انزوای مراقبه رفت.

در دوران شکوفایی فرقه معتمد، چهار قله به طور کامل توسط فرقه درونی اشغال شده بود. شاگردهای سطح هفتم خالص‌سازی چی فراوان بود. اکنون فقط کوه شرقی توسط شاگردها شو و چن اشغال شده بود و سایر قله ها متروکه بودند.

در کوه شرقی غاری وجود داشت که بسیار بزرگتر از غار جاودانه منگ‌هائو بود. این در واقع بهترین غار جاودانه در کل فرقه معتمد بیرونی بود که حتی با محل سکونت شاگردان فرقه درونی رقابت می‌کرد.

در داخل چشمه روحی وجود داشت که همه چیز می‌توانست باشد جز خشک شده. انرژی معنوی متراکم و معطری بیرون میزد.

البته در بین همه شاگردان تکیه فرقه بیرونی، تنها کسی که واجد شرایط برای اشغال چنین مکانی بود، وانگ تنگفی مقدس بود.

پای ضربدری در ردا سفیدش نشسته بود، صورتش آرام بود و به لو هونگ نگاه می‌کرد که در مقابلش زانو زده بود. صورت لو هونگ سفید کم رنگ بود و بدنش می‌لرزید. اساس تهذیب او قبلاً توسط منگ‌هائو تخریب شده بود.

گفت: «...برادر ارشد وانگ رو التماس می‌کنم که عدالتو اجرا کنه. او یه چیزی بیشتر از از حیله گره، بیشتر از اون که تصور کنید. اون قصد فرار از فرقه رو داره.» هر بار که لو هونگ برادر ارشد وانگ را می‌دید، می‌توانست احساس کند که مرد دیگر عالی و فراتر از معمول است. این احساس طی دو سال گذشته که اساس تهذیب وانگ‌تنگفی بیش از پیش قدرتمندتر شد، قوی‌تر و قوی‌تر شده بود.

برادر ارشد وانگ پس از مدتی با شکوه در کمالات خود گفت:«اگه فرار کنه، این نقض قوانین فرقه محسوب میشه و من عده ای رو می‌فرستم تا اونو بکشن.» لبخندی دوست داشتنی بر لب داشت که باعث میشد هر کسی او را دوست داشته باشد و با سبکی صحبت می‌کرد که باعث میشد حتی نجیب تر به نظر برسد.

لو هونگ دیگر چیزی برای گفتن نداشت. خم شد، صورتش پر از التماس بود، بدنش به طور غیرقابل کنترلی می‌لرزید.

وانگ‌تنگ‌فی گفت:«خیلی خب. روش‌های اون بیش از حد شرورانه شده. برای اینکه درس عبرتی برای همه بشه، من به برادر ارشد شانگوان غلبه میکنم و به اونجا سفر خواهم کرد، هرچند باید مراقب باشم به خواهر ارشد شو توهین نکنم. منگ‌هائو اساس تهذیب خودش رو فلج می‌کنه، گنج‌هاش رو تقسیم و یک دست و یک پا رو قطع می‌کنه. این عذرخواهی اون خواهد بود. به اندازه کافی خوبه؟» او طوری صحبت می‌کرد که گویی بر تک تک موارد درون فرقه معتمد تسلط دارد، گویی با یک کلمه می‌تواند فرماندهی اساس تهذیب منگ‌هائو و همچنین دست ها و پاهایش را به دست بگیرد. لبخندش مثل همیشه دوستانه بود، بی نقص و بدون عیب.

«عمیقا متشکرم. این یارو... اون فقط از شرارت پر شده...» لو هونگ دندان هایش را آسیاب می‌کرد، دلش پر از دشمنی.

وانگ‌تنگفی با خونسردی گفت : «بعد من اونو از فرقه بیرون می‌برم. اون می‌تونه به جنگل ها بره و همه چیز روند طبیعی خودشو در پیش می‌گیره.» وانگ‌تنگفی با خونسردی سخن گفت، گویی در مورد موضوعی فوق‌العاده بی‌اهمیت صحبت می‌کند.

در همان لحظه، منگ‌هائو با پای ضربدری در غار جاودانه در کوهستان جنوبی نشسته بود و با حالتی خشمگین به بطری در دستانش نگاه می‌کرد.

با شکستن سطح چهارم خالص‌سازی چی، و سپس مبارزه در آن نبرد، تقریباً تمام انرژی معنوی خود را مصرف کرده بود. تقریباً هیچ‌چیزی باقی نمانده بود. حداقل او بطری کدوی جادویی را به دست آورده بود.

به نظر می‌رسید از زمان ورود او به فرقه معتمد همه چیز به آرامی پیش رفته است، اما در واقع بیشتر به دلیل هوش و تیزبینی او بود. اگر کسی غیر از او بود، به احتمال زیاد در اولین روز توزیع قرص خود جان خود را به خطر می‌انداخت.

بعداً محافظت آینه مسی و قدرت مرموز آن را به دست آورد. اندکی پس از آن، برادر ارشد ژائو به غار جاودانه اش علاقه‌مند شد. اگر او نمی‌مرد، وضعیت منگ‌هائو تیره و تار بود و کنترل همه وسایلش را از دست می‌داد. اولین بار بود که کسی را می‌کشت.

اگر او تجارت با مغازه اش را شروع نمی‌کرد، نمی‌توانست به جایی که الان بود برسد. اما بادی که به نظر می‌رسید او را از پشت به جلو می‌برد، سختی‌هایی را نیز در درون خود پنهان می‌کرد که او از آن بی‌خبر بود.

هر آنچه اتفاق افتاده بود مانند رعد و برق طوفانی بود که نزدیک می‌شد. منگ‌هائو به آرامی به بطری یشم نگاه کرد و به شاگرد شماره یک فرقه بیرونی، وانگ‌تنگ‌فی مقدس فکر کرد. منگ‌هائو که با تمام کمال به او فکر می‌کرد، احساس می‌کرد که فشار یک کوه تمام بر او نشسته است. تقریباً نمی‌توانست نفس بکشد.

او می‌خواست فرار کند، اما می‌دانست که او یک خدمتکار نیست، بلکه یک شاگرد فرقه است. فرار نقض قوانین فرقه بود. این امر توجه بزرگان فرقه را برمی‌انگیخت و او مطمئناً جان خود را از دست می‌داد.

منهگهائو زمزمه کرد: «اگه زودتر می‌دونستم وانگ‌تنگ‌فی از لو هونگ حمایت می‌کنه ...» لحظاتی بعد، عزمی راسخ چشمانش را پر کرد.

«من هم همین کارو می‌کنم. اگه به اون حمله نمی‌کردم، اون منو می‌کشت. من اونو مجبور نکردم، اون منو مجبور کرد. کینه در هر دو طرف ایجاد شده. اگه قبلاً با سائو یانگ برخورد نکرده بودم و حاضر نبودم به اون اجازه سرقت از منو بدم، همه چیز به این شکل تموم میشد. حتی اگه به کشتن هم ختم می‌شد، نمی‌تونستم مانع از طمع مردم به تجارتم بشم.»

«خیلی بده خواهر ارشد شو تو خلوت مدیتیشن می‌کنه...» اولین کاری که او پس از فلج کردن اساس تهذیب لو هونگ انجام داده بود، رفتن به دنبال او بود. اما در فرقه درونی به او اطلاع داده بودند که نباید در مهمانی های گوشه نشین مزاحم شد.

«این بطری یشمی کدو حلوایی...» فوق العاده قدرتمند بود، به طوری که وقتی او آن را با پایه تهذیب خود آزمایش کرد، با قدرتی منفجر شد که قلبش را به تپش انداخت. او فقط می‌توانست تصور کند که چقدر می‌تواند به او کمک کند. شاید حالا بالاخره بتواند به سطح پنجمین خالص‌سازی چی برود. نکته عجیب این بود که بطری کدو را نمی‌توانست در کیف دارایی بگذارد، بلکه باید روی بدنش آویزان می‌شد. متأسفانه دیگر سنگهای روح نداشت. او از همه آن‌ها برای شکستن سطح سومین خالص‌سازی چی استفاده کرده بود. در غیر این صورت سعی می‌کرد از بطری کدو کپی تهیه کند.

«این فرقه از عالم فانی نیست. از دست دادن زندگی اینجا آسونه. اگه بتونم با تحویل دادن بطری کدو از فاجعه جلوگیری کنم، شاید فقط باید این کارو انجام بدم...» او نمی خواست این کار را بکند، اما به نظر می‌رسید که چاره دیگری نداشت. حتی وقتی با این افکار دست و پنجه نرم می‌کرد، صدای شومی از شب تاریک، از در مهر و موم شده غار جاودانه گذشت.

«من شانگوان سونگ هستم [ نام شانگوان سونگ در چینی上官宋(shàng guān sòng) است – شانگوان یک نام خانوادگی نسبتا مبهم است. سونگ اساساً فقط یک نام است، بدون معنای خاصی]، اینجام برای کمک به برادر ارشد وانگ برای برقراری عدالت. منگ‌هائو خواهش می‌کنم از غار جاودانه بیا بیرون و از من پیروی کن.»

به نظر می‌رسید صدای تاریک غار را با سایه سرد یخی پر کرده بود. چشمان منگ‌هائو برق زد و سرش را بلند کرد. او حتی کمی متعجب به نظر نمی‌رسید. او پیش بینی کرده بود که کسی به دنبال او بیاید.

منگ‌هائو لحظه‌ای ساکت شد، سپس آهسته گفت: «برادر ارشد اگر حرفی برای گفتن داری بگو.»

صدا که به وضوح ناراضی بود گفت: «چقدر مغرور.» خرخر سردی بلند شد.

منگ‌هائو هیچ نگفت و سکوت کرد.

«اگه درو باز نمی‌کنی، خیلی خوب. من دستورات برادر بزرگتر وانگ رو اجرا می‌کنم. منگ‌هائو، شاگرد فرقه بیرونی، از صمیم قلب بر تهذیب تمرکز نکرده. اون باعث ایجاد اغتشاش در منطقه عمومی سطح پایین شده و شکایات جمعی از شاگردان همکارو برانگیخته و از روش های شرورانه بر روی دیگران استفاده کرده. با این حال، اون جوونه، بنابراین نمیشه این جرایم رو مستحق مجازات اعدام دونست. گنج های خودت رو تحویل بده، اساس تهذیبت رو فلج کن و فرقه رو ترک کن. از این پس، تو شاگرد فرقه تکیه نیستی.» همانطور که منگ‌هائو به صدای شوم گوش می‌داد، چهره اش تیره و تار شد. سپس، هنگامی که او سخنان پایانی را شنید، پر از خشم شد.

منگ‌هائو با سرکشی گفت : « فرمانهای برادر ارشد وانگ بر اساس قوانین فرقه نیست.»

فرد بیرون غار که به حرف منگ‌هائو بی اعتنا بود گفت: «حرف برادر بزرگتر وانگ قوانین فرقه هست. روز بعد روز توزیع قرصه. تو به لو هونگ تعظیم می‌کنی و عذرخواهی می‌کنی، سپس منتظر مجازاتت خواهی بود.» با این حرف، مرد آستینش را تکان داد، برگشت و رفت.

منگ‌هائو در سکوت به تأمل نشست. زمان گذشت و سحر نزدیک شد. چشمانش خون آلود بود. او نمی‌توانست بفهمد چه کاری انجام دهد. حریف او بدیهی است که می‌خواست بطری کدوی یشمی را ببیند و او را مرده ببیند. او از روی رحم، اساس تهذیب خود را فلج می‌کرد، دست و پایش را قطع می‌کرد و سپس او را از فرقه به کوه‌های وحشی بیرون می‌کرد. اگر این اتفاق می افتاد، او واقعاً ناامید میشد.

او با مشت های گره کرده و چشمان سرخ گفت: «چیکار کنم...». او ناگهان احساس ضعف و ناتوانی کامل کرد. این اولین باری بود که او واقعاً آرزو می‌کرد که ای کاش قدرتمندتر بود. اگر او قدرتمندتر بود، اینگونه مورد قلدری قرار نمی‌گرفت. کمی بیشتر فکر کرد:

«نگو که تنها راهم فراره...» چشمانش پر از عزم بود، سرش را بلند کرد و از غار جاودانه بیرون رفت. اما حتی زمانی که بیرون می‌رفت، با تردید متوقف شد.

«نه این کار درستی نیست...» لحظه ای سرش را پایین انداخت و به غار جاودانه برگشت و روی زانو هایش نشست.

صبح روز بعد، منگ‌هائو چشمان خون آلودش را باز کرد. او هیچ تمرین تنفسی انجام نداده بود، اما تمام شب را در تفکر سپری کرده بود. اما اساس تهذیب او خیلی کم بود. به جز فرار از فرقه معتمد راهی به ذهنش نمی‌رسید. اما مطمئناً حریفش فکر کرده بود که این کار را خواهد کرد. فرار همان مرگ بود و بعد از او به عنوان خائن یاد میشد.

زنگ ها از دور به صدا درآمد. روز توزیع قرص فرا رسیده بود. منگ‌هائو می‌دانست که حتی اگر بخواهد در غار جاودانه پنهان شود، باز هم بلایی سرش می‌آید.

«اینجا قانون جنگله. تمام مشکلات من به این دلیله که پایه تهذیب من خیلی پایینه. یه مرد واقعی فقط رنج رو تحمل نمی‌کنه، بلکه کاری براش انجام میده. » آه کوچکی کشید. او به آخر خط رسیده بود و جایی برای مانور نداشت. خودش را آرام کرد، سپس لباسش را صاف کرد. نگاهی به اطراف غار جاودانه انداخت، سپس در اصلی را باز کرد و به آسمان آبی و دریای زمردی درختان خیره شد.

مدتی گذشت و بعد جلو رفت. فقط چند قدم برداشته بود که متوجه شد شخصی از جنگل پشت سرش بیرون می‌رود و سرد به او خیره می‌شود.

«تو فرار نکردی پس واقعا تو احمقی نیستی.» منگ‌هائو صدای آن شخص را شناخت: شانگوان سونگ بود. معلوم شد که او عقب مانده است.

منگ‌هائو قبلاً او را دیده بود. او یکی از شاگردها بود که آن روز با وانگ‌تنگفی کنار کوه شرقی قدم می‌زد. پدربزرگش یکی از ارشدهای فرقه بود. او به وضوح پشت سر بقیه مانده بود تا ببیند آیا منگ‌هائو فرار می‌کند یا خیر. اگر فرار می‌کرد، او را خائن می‌دانستند و جانش را از دست می‌داد.

منگ‌هائو برگشت و به سمت فرقه بیرونی رفت.

شانگوان سونگ به سردی خندید، چشمانش پر از تمسخر شد. در واقع، او شب قبل را ترک کرده بود تا برود پیش پدربزرگش شانگوان شیو. حتی اگر منگ‌هائو فرار در شب را انتخاب می‌کرد، او به دام می‌افتاد و دچار مرگ وحشتناکی میشد.

شانگوان سونگ منگ‌هائو را در تمام مسیر دنبال کرد. وقتی به فرقه بیرونی رسیدند شاگردها یکی یکی چشمشان به چشمشان افتاد و عبارات مختلف چهره‌شان را پر کرد. به هر حال، به نظر می‌رسید که همه این انتظار را داشتند و به نظر می‌رسید هیچ‌کس به منگ‌هائو رحم نکرده است. بیشتر آن‌ها در واقع او را مسخره کردند.

به زودی به میدان فرقه بیرونی رسید. ستون های کنده کاری شده اژدها می‌درخشیدند و شاگردها همه جا را فرا گرفته بودند.

در دوردست، وانگ تنگفی را با ردا سفید دید که توسط انبوهی از شاگردان احاطه شده بود.

خورشید بر ردا سفیدش فرود آمد و آن را مانند برف می‌درخشاند و موهای بلندش از روی شانه هایش می‌گذشت. او کامل، بی عیب و نقص، مانند موجودی جاودانه از یک نقاشی به نظر می‌رسید. رفتار او باعث شد مردم بخواهند او را بشناسند. او واقعاً شبیه یک برگزیده به نظر می‌رسید.

او با شاگردهای اطرافش دوستانه گپ میزد و با همه، با صرف نظر از اساس تهذیبشان، صمیمی بود. سر تکان می‌داد و در مورد تهذیب راهنمایی می‌کرد و باعث میشد همه با نهایت احترام با او رفتار کنند.

شاگردهای زن همگی شیفته او بودند. آن‌ها طوری به نظر می‌رسیدند که انگار باید در کنار او باشند، گویی هر عمل او می‌تواند آن‌ها را دیوانه کند.

حتی ارشدهای فرقه روی سکوی بلند با محبت و تحسین به او خیره می‌شدند.

وانگ تنگفی هر جا می‌رفت مرکز توجه قرار می‌گرفت. ظاهر زیبا، نرمی و کمال او با هم ترکیب شده و درخشش خیره کننده ای ایجاد می‌کرد که چشمان منگ‌هائو را میسوزاند. او مشت هایش را محکم گره کرد.

با رسیدن همه شاگردها، و با پایان یافتن توزیع قرص، وانگ‌تنگفی مهربان و صمیمی حتی یک بار هم به منگ‌هائو نگاه نکرد. او می‌دانست که منگ‌هائو او را تماشا می‌کند، اما برایش معنایی بیشتر از این نداشت که انگار یک جیرجیرک به او نگاه کند. حتی کمی خم نمیشد که نگاهش را برگرداند.

وقتی همه چیز تمام شد و ستون های کنده کاری شده اژدها تاریک شدند، صدای ملایم وانگ‌تنگفی فضا را پر کرد.

«بیا اینجا!»

جمله‌ی ساده‌ای بود، اما به محض این‌که صدایش بلند شد، همه به وانگ‌تنگ‌فی نگاه کردند و نگاهش به منگ‌هائو افتاد.

کتاب‌های تصادفی