آسمان ها را مهر خواهم کرد
قسمت: 23
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 23: یک جانور باستانی!
همانطور که منگهائو در شکاف کوچک کوهستانی به تهذیب مشغول بود، شایعات در مورد آنچه در مورد قرص روح خشکیده رخ داده بود شروع به پخش شدن کرده بودند. این شایعات به ویژه زمانی که ژو و یین برگشتند افزایش یافتند. خیلیها آندو را موقع برگشت دیدند، اما البته هیچکس جرأت نداشت بپرسد که چه کسی به قرص روح خشکیده رسیده است.
و از آنجایی که منگهائو ظاهر نشد شایعاتی مبنی بر فوت او پخش شد.
درست در همان زمان وانگتنگفی با دستهای گره شده در غار جاودانهاش در کوه شرقی ایستاده بود. نسیم کوهستانی باعث شد تا موهایش وز کند و رادای بلندش خش خش کند. او از هر نظر فوقالعاده عالی به نظر میرسید، به خصوص چهرهاش که آنقدر زیبا و بیعیب و نقص بود که میتوانست زنان را دیوانه کند.
در واقع، یک تکان دادن سر او میتواند نه تنها تهذیبگران زن جوان فرقه معتمد، بلکه جهان تهذیب کل منطقه ژائو را دیوانه کند.
چشمان لطیف، خلق و خوی صمیمی، ویژگیهای زیبا، استعداد نهفته عالی، پایه تهذیب پالوده، پیشینه خانوادگی شگفت انگیز... همه اینها به نظر میرسید که نشان میداد وانگتنگفی لیاقت انتخاب شدن را دارد، که به نوبه خود باعث میشد مردم بیشتر به او احترام بگذارند. او مورد برکت آسمان قرار گرفته بود.
و او در آن غار ایستاده بود، لبخندی مسحورکننده بر لبانش نشسته بود، در حالی که به دوردستها خیره میشد، ظاهراً چشمانش پر از ستاره بود. نگاهش به نظر میرسید که تقریباً مستقیماً از میان رشته کوهها عبور میکند تا مستقیماً به کوه سیاه پر از جانوران شیطانی بیفتد.
مدتی طولانی خیره شد و چشمانش از هیجانی غیرقابل تشخیص سوسو میزد.
«زمانش فرا رسیده.» او با لبخندی کوچک این جمله را گفت اما قلبش آتش گرفته بود. «من سه سال تموم رو صرف جستوجو در اسناد باستانی کردم، بعد یک سال دیگه هم تو منطقه ژائو جستجو کردم. بعد از اون دو سال دیگه هم اینجا در فرقه معتمد منتظر موندم، بالاخره این روز فرا رسید. قبل از اینکه اژدهای بالدار بارانی بمیره، به این مکان پرواز کرد.»
«هیچوقت فکر نمیکردم که دوتا از مهمترین چیزها برای من به فرقه معتمد مربوط باشن. یعنی واقعاً سرنوشت من تو اینجا محقق میشه؟ بعد از اینکه به مسائل فعلی رسیدگی کنم وارد فرقه درونی میشم و برنامههای مربوط به پایه ریز بنیادم رو شروع میکنم.» لبخند او دلرباتر شد.
مردی که پشت سر وانگتنگفی ایستاده بود گفت: «برادر ارشد وانگ، ما آمادهایم.» اساس تهذیب او در پنجمین سطح خالصسازی چی بود. و با نهایت احترام صحبت کرد. «حتی اعضای فرقههای دیگه هم بر اساس نیاز شما جمع شدن. ما قطعا موفق خواهیم شد. متاسفانه شانگوان سانگ برنگشته و نمیدونیم کجاست. معلوم نیست تونسته استاد شانگوان رو دعوت کنه یا نه.»
وانگتنگفی با لبخندی گفت: «خیلی خب. ما خیلی وقته که داریم برای این مسئله آماده میشیم. طبق برداشت من، پیتون شیطانی تقریباً تو پایان دوره پوستاندازی دو سالهاش هست. لحظهای که این فرآیند رو کامل کنه، در ضعیفترین حالت خودشه.» چشمانش درخشانتر شدند. او نه تنها سالها را صرف آمادهسازی کرده بود، بلکه برای تهیه طلسم، بهای چهار گنج ارزشمند و دهها هزار سنگهای روح را نیز پرداخت کرده بود. حتی برای او این بهایی بود که فقط یک بار میشد پرداخت کرد و در حال حاضر دیگر چیزی برایش باقی نمانده بود.
«نگران نباش برادر ارشد وانگ. قطعا موفق خواهیم شد. به این برادر کوچکتر اجازه بدید پیشاپیش بهخاطر به دست آوردن هسته بهتون تبریک بگم.»
«البته که موفق میشیم. من، وانگتنگفی، تا به این لحظه هرگز شکست نخوردم.» خندید و قیافهاش بیش از پیش درخشان شد. اگر سوابق باستانی درست بود، او با گنجینهای با ارزش که تا پایان عمر همراهش بود و همچنین میراثی باستانی که به او اجازه میداد آسمان و زمین را کنترل کند، باز میگشت. در مورد هسته شیطانی، زمانی که در اوج خود بود میتوانست آن را یک گنج در نظر بگیرد. اما بعد از این همه سال کمرنگ شده بود و به این اندازه موثر نبود. با این حال، همچنان میتوانست به او کمک کند تا از ششمین سطح خالصسازی چی به رتبه هفتم برود.
وانگتنگفی با ملایمت گفت: «فردا سحر به کوه سیاه میریم.» با لبخند دست راستش را مالید. زیر آستین یک علامت قرمز پنهان بود. آن را مالید و چشمانش بار دیگر از هیجان برق زد.
این نشانی از قطره خونی بود که در شش سالگی از آسمان بر او افتاده بود. پس از آن روز، او را رویایی احاطه کرد که در آن در هوا پرواز میکرد و فرمانروای آسمان شده بود.
با قطره خون به دانش یک ارث و همچنین یک حس خاصی پی برده بود که وقتی با اطلاعات سوابق دوی...
کتابهای تصادفی


