فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

آسمان ها را مهر خواهم کرد

قسمت: 24

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 24: کار کی بود؟!

وانگ‌تنگ‌فی آن چنان عصبانی به نظر می‌رسید که اگر کسی او را می‌دید، شوکه می‌شد. هیچ کس تا به حال ندیده بود که چنین حالتی در چهره او ظاهر شود.

وانگ‌تنگ‌فی از نظر دیگران برگزیده‌ای بود، با حالتی ملایم، لبخندی دوست‌داشتنی و ظاهری زیبا و از هر نظر عالی.

اما در حال حاضر نمی‌توانست خشم خود را مخفی کند. او سال‌ها برای این لحظه آماده شده بود، منابع زیادی را صرف کرده بود، همه برای رسیدن به این نقطه، نقطه‌ای که سال‌ها منتظرش بود. او بالاخره گنجی خواهد داشت که بتواند تمام عمرش آن را با خود حمل کند. قلبش نزدیک بود از خشم دیوانه کننده منفجر شود.

اصلا یکی از دلایل اصلی پیوستن او به فرقه معتمد، کسب این گنج بود.

با حداکثر سرعتی که می‌توانست وارد غار شده بود. وقتی او جسد عظیم و ترسناک را دید، خنده بلندی کشید و چشمانش برق زد. او به سمت دم موجود، قسمتی که به مار پایتون شیطانی تبدیل شده بود، دوید. مدتی به جست و جو پرداخت که بعد از آن حالت گیجی در چهره‌اش نمایان شد. چشمانش گشاد شد. پس از نگاه کردن به کل جسد، او در آنجا ایستاد و مات و مبهوت ماند.

«چه اتفاقی اینجا افتاده...؟ این غیرممکنه. این گنج فقط بعد از پوست‌اندازی مار پایتون به دست میاد. تنها زمان امن برای ورود هم همین الانه. چطور ممکنه اینجا نباشه؟ غیرممکنه!» نگاه شنیع چشمانش را پر کرد و سرش چرخید. او دوباره جسد را جست و جو کرد و به دنبال جایی بود که به یاد داشت شمشیر باید از آن بیرون زده می‌شد. وقتی آن را پیدا کرد، معلوم بود که شمشیر از قبل دزدیده شده بود. بدن وانگ‌تنگ‌فی شروع به لرزیدن کرد و خشم باورنکردنی در چشمانش پدیدار شد. او زوزه‌ای کشید که تمام کوه سیاه را تکان داد.

همان موقع بود که متوجه شد سر جسد شکافته شده و هسته شیطانی از بدنش جدا شده است. وقتی اسکلت را دید، حالتش به هم ریخته‌تر شد و حتی به سختی به آن نگاه کرد.

تمام وجودش سرشار از خشم وحشی به نظر می‌رسید. او به بیرون دوید و آستین‌هایش را بالا زد، به این امید که واکنش قطره خون روی بازویش را داشته باشد. اما هیچ واکنشی نشان نداد. در واقع انگار قطره خون پاک شده بود!

کوه سیاه را در بالا و پایین جستجو کرد اما چیزی پیدا نکرد.

در پایان به غار بازگشت و به جسد موجود نگاه کرد. فریاد بلند دیگری کشید.

«من سه سال رو صرف جستجوی متون باستانی کردم. سه سال، بدون زمانی برای تهذیب! من صدها هزار سنگ روح خرج کردم تا اینکه سرنخی از دویست سال پیش پیدا کنم که منو به اژدهای پرنده بارانی برسونه!» بدنش می‌لرزید و صورتش درهم می‌رفت. هر نشانی از زیبایی در او از بین رفته بود و دیوانگی جایگزین آن شد.

«من یک سال تموم رو صرف جستجو تو سراسر منطقه ژائو، تو کوه‌ها و مناطق وحشی کردم. همه جا رفتم، همه‌ی مناطق. عکس العمل‌های قطره خون بالاخره منو به اینجا کشوندن!» چشمانش سرخ شد، مشت‌هایش را با عصبانیت گره کرد. هر کس او را اینطور می‌دید مطمئناً در نهایت شوکه می‌شد.

«برای این گنج، قبول کردم که تو این فرقه معتمد لعنتی، مطالعات معنویم رو شروع کنم. لعنتی، لعنتی! تا همین لحظه نزدیک به سه سال تحملش کردم!!» قلبش درد گرفت، انگار با شمشیری نامرئی بریده شده بود و غرورش را تکه تکه کرده بود. تا به حال، او واقعاً هرگز باور نکرده بود که ممکن است شکست بخورد.

«برای آماده کردن طلسم برای سرکوب اژدها، تموم سنگ‌های روح باقی موندم...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب آسمان ها را مهر خواهم کرد را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی