آسمان ها را مهر خواهم کرد
قسمت: 26
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 26: سرگردانی
«برادر ارشد وانگ، من کمی موضوع رو بررسی کردم و از تعدادی از شاگردای فرقه سوال هم کردم. فکر نمیکنم چیزی رو از قلم انداخته باشم.» این جوان نیز در فرقه معتمد فردی مشهور بود، اما در مقابل وانگ تنگفی، کاملاً محترم بود. او هرگز وانگ تنگفی را اینگونه ندیده بود و کمی مردد بود و با تعظیمی محترمانه سخنانش را شروع کرده بود. «من حتی تو محله خدمتگزارا هم یه سرکی کشیدم و ژو کای، هان زونگ و بعضی دیگه رو دنبال کردم. در حین سفر شما، سی و هفت نفر در فرقه حضور نداشتن. از اون سی و هفت نفر، من بیست و نه نفرشون رو به عنوان مظنون حذف کردم. در بین کسایی که باقی موندن، برای شیشتاشون هیچ مدرکی وجود نداره که نشون بده تو کوهستان سیاه بودن. فقط دو نفر قطعا اونجا بودن، منگهائو و هان زونگ.»
وانگ تنگفی بیشتر و بیشتر عصبانی به نظر میرسید. او سر خود و در نتیجه چشمان قرمزش را بالا آورد که باعث شد قلب مرد جوان سرد شود، مرد جوان با دستپاچگی سرش را پایین انداخت.
«هان زونگ تو کوهستان سیاه بوده و... منگهائو؟» وانگ تنگفی اخم کرد. نام منگهائو برای او آشنا به نظر میرسید.
«منگهائو همونیه که برادر ارشد لو رو زخمی کرده بود.» مرد جوان با کمی تردید گفت.
صورت وانگ تنگفی تیرهتر شد و قلبش آتش گرفت. او برای سالهای زیادی برنامه ریزی کرده بود و منابع زیادی را صرف کرده بود. برای مدت طولانی، او در ذهنش آن موضوع را قبل از به نتیجه رسانده بود. این پیروزی بزرگ او بود، چیزی که او میتوانست به قبیله خود بازگرداند تا آنها را اصلاح کند. اما سپس، همه چیز از او ربوده شد، وقتی به شمشیر فکر میکرد، صورتش از درد درهم میپیچید. آن شمشیر ابزار او برای اصلاح آسمان و زمین بود و وقتی به میراث اژدهای بالدار بارانی فکر میکرد، قلبش شروع به گریستن میکرد.
قبل از امروز، او کاملاً اعتماد به نفس داشت و از موفقیت خود مطمئن بود. همه چیز متعلق به او بود، این فقط خوش شانسی او بود، فقط او صلاحیت داشتن چنین ثروت خوبی را داشت. با این حال او ناگهان با یک شکست غیرمنتظره مواجه شد، ضربهای که هرگز تصور نمیکرد دریافت کند. او پذیرش آن را بسیار دشوار میدانست، گویی که این چرخش دلخراش وقایع واقعاً اتفاق نیفتاده است.
نفس عمیقی کشید، سپس دهانش را باز کرد تا حرف بزند، اما ناگهان در نتیجه درد سوزانی که در دست راستش احساس میکرد، شروع به لرزیدن کرد. او آستینش را بلند کرد و به بازویش خیره شد و تماشا کرد که قطره خون به آرامی ناپدید میشود. هیچ کاری نمیتوانست بکند جز تماشای ناپدید شدنش، و بعد از ناپدید شدن قطره خون، چهرهی زیبایش با خشم و احساس شکست در هم پیچید، میراث از دست او رفته بود. وانگ تنگفی سپس مقداری خون سرفه کرد.
او میدانست که در این لحظه، شخصی که گنج او را ربوده بود، اکنون کاملاً به میراث متصل است. او دیگر هرگز نمیتوانست از قطره خون برای درک چیزی استفاده کند، زیرا میراث اکنون شخص دیگری را پذیرفته بود.
وقتی مرد جوانی که در مقابلش بود این اتفاق را دید، گرخید. او میخواست یک قدم به جلو بردارد که وانگ تنگفی ناگهان سرش را بلند کرد و فریاد زد: «گمشو بیرون!»
صدای بلند او طنین...
کتابهای تصادفی

