فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

آسمان ها را مهر خواهم کرد

قسمت: 47

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل47: برخوردی دیگر با شانگ گوان­شیو

«یک جاودانه!»

لی دافو به نظر می­رسید که در جای خود یخ زده و به شدت می­لرزید. قیافه­اش جوری بود که انگار او نیز ممکن است به زانو در بیاید. او پیش از این تصور می­کرد که این شخص به نوعی خارق­العاده است، اما هرگز تصور نمی­کرد که ممکن است یک جاودانه باشد. سپس، ناگهان بیشتر هیجان­زده شد زیرا به یاد آورد که مرد گفته بود پسرش دوستی از فرقه او است.

"بهم نگو... بهم نگو ​​که اون بچه بی­فایده الان یه جاودانه­اس!؟"

او می­خواست بپرسد که منگ هائو سرش را بلند کرد و از پنجره بیرون را نگاه کرد. صدای غوغایی از بیرون به داخل سرازیر شد، سپس دروازه اصلی با یک سری ترک­ها شکسته شد.

«لی دافو، گمشو بیا بیرون! برادر کوچکتر من یک جاودانس، و اون اینجا هست تا تو رو ملاقات کند. بیا بیرون و به اون تعظیم کن!»

لی دافو به بالا نگاه کرد. منگ هائو ایستاد و به سمت در رفت. لی دافو با عجله دنبالش کرد و به سرعت به حیاط بیرونی عمارت رسیدند. تکه‌های در همه­جا پراکنده بود، همراه با انبوهی از نگهبان‌های خانواده که ناله می‌کردند. لرد جوان مغرور آنجا ایستاده بود و پشت سر او مرد جوانی که یک دستش را پشت سرش گرفته بود و دست دیگرش را جلوی او گرفته بود، قرار داشت. دور دستِ او یک مار شعله­ور به اندازه­ی انگشت بود.

مرد جوان مغرور و تسلیم­ناپذیر به نظر می­رسید و مار شعله­ورش باعث می­شد تماشاگران اطراف به آرامی از او دور شوند و از ترس و حیرت نفس­نفس بزنند.

لرد ژائو جوان، بدون توجه به منگ هائو، که پشت سر او ایستاده بود، گفت: «برادر، این لی دافوئه.»

«پس تو هستی... ها؟» ژائو های در حالی که شروع به صحبت می­کرد چانه­اش را بلند کرد، سپس ناگهان چشمش به منگ هائو افتاد. بدنش بلافاصله شروع به لرزیدن کرد و چشمانش پر از ناباوری شد. مار شعله­ور فوراً ناپدید گشت و خون از چهره وحشت­زده او خارج شد. ناخودآگاه، به طور غریزی، یک نگاه خودشیرین در چهره­ی او ظاهر شد.

لرد ژائو جوان متلاطم که آشکارا از تغییر جهره ژائو های بی­خبر بود، فریاد زد: «لی دافو، جرئت می­کنی در مقابل برادرم زانو نزنی؟ بذار بهت بگم، اون یه جاودانس! می­فهمی معنی این چیه؟ اون می­تونه با یک تکان دست تمام خانواده­ی شما رو از بین ببره!

تو هنوز اون دختر رو بیرون نیاوردی؟ فوراً یه اتاق خوب آماده کنید. اگه اون به خوبی از من مراقبت کنه و من راضی باشم، شاید اگه التماس کنی بتونم برات وارثی تهیه کنم. وگرنه اسمت از بین میره!»

هر چه بیشتر صحبت می­کرد هیجانش بیشتر می­شد. با این حال، پشت سر او، چهره ژائو های به شدت رنگ­پریده بود. وقتی به منگ هائو نگاه می­کرد، می­لرزید و سرگیجه می­گرفت. سپس سخنان برادرش به گوشش خورد و دلش پر از ترس شد.

لرد جوان ادامه داد: «اگر این کار رو نکنی، هه­هه، تو مُردی، همراه با آن دانشمندی که کنارت ایستاده... هِی، او کیه؟ پسرخوندته؟ جرئت داری به من خیره بشی؟ می­خوای بمیری؟ برادر من یه جاودانه هست...» حتی قبل از اینکه حرفش را تمام کند، سخنانش مانند رعدوبرق به گوش ژائو های رسید و باعث شد او به هوا بپرد، خشم چشمانش را پر کند و سیلی­ای به صورت برادر بزرگترش بزند.

«خفه شو!!» او فریاد زد، طوری که انگار قرار است گریه کند. او منگ هائو را خیلی خوب می­شناخت. او موقعیت خود را زمانی که در فرقه درونی بود، و پیروزی بر وانگ تنگ‌فی را به یاد آورد. هیچ­کس در فرقه بیرونی نسبت به منگ هائو، و همچنین پایه تهذیب سطح ششم او بی­اطلاع نبود. منگ هائو ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب آسمان ها را مهر خواهم کرد را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی