فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

آسمان ها را مهر خواهم کرد

قسمت: 68

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 68: شهر راه شیری

پس از نبرد در دریای شمال، و تولد دوباره او در اعماق دریاچه، هاله مرگ به طور کامل از بین رفته بود. همان‌طور که او در میان باد و برف راه می‌رفت، ذره‌ای از آن بیرون نمی‌آمد.

این واقعیت که هاله سیاه، که او را برای بیش از یک ماه محاصره کرده بود، اکنون ناپدید شده بود، باعث شد که منگ هائو با خیالی آسوده‌تر و کمی آهسته‌تر حرکت کند.

برف بیشتر و شدیدتر از قبل می‌بارید و به نظر می‌رسید که این آخرین و شدیدترین طوفان برفی سال است. به نظر می‌رسید که دانه‌های برف توسط فصل بعدی تحت تعقیب بودند و با بیشترین سرعت ممکن از آسمان می‌افتادند.

برف او را نیز پوشانده بود تا سرانجام به غاری در کوه داچینگ که سال‌ها قبل از آن خارج شده بود رسید. او چهارپا نشسته بود و به دنیای برف نگاه می‌کرد و به فریاد باد گوش می‌داد.

و شب این چنین سپری می‌شد.

دانه‌های برف آسمان شب را مسدود کرده بودند و دیدن ستاره‌ها را غیرممکن کرده بودند. تنها چیزی که قابل مشاهده بود ورقه‌های بی‌پایان برف بود که منظره را پوشانده بود.

آتش کوچکی که در مقابل منگ هائو می‌سوخت نیز، اطراف را با نور آتش سوزان روشن می‌کرد. در حالی که نشسته بود و فکر می‌کرد نور آتش بر صورتش منعکس می‌شد.

نزدیک به چهار سال از زمانی که او شاگرد فرقه معتمد شده بود می‌گذشت. او به عنوان نوجوانی تازه نفس شروع کرده بود و اکنون تبدیل به مردی جوان شده بود. او اکنون بیست و دو سال داشت.

برای مدت طولانی، منگ هائو آن‌جا نشسته بود و به دستانش نگاه می‌کرد. آنها تمیز بودند، بدون لکه‌ای از خاک روی آن‌ها. اما منگ هائو بدون شک می‌دانست که به خون آلوده شده‌اند.

او در چهار سال گذشته بارها کسانی‌ را کشته بود. در ابتدا این مسئله باعث می‌شد که او مصیبت ذهنی زیادی داشته باشد. حالا، اگرچه نمی‌توانست بگویید که او نسبت به آن بی‌حس است، حداقل او آن را قبول کرده بود. او سازگار شده بود. انگار نیروی نامرئی آسمان و زمین، روح، سرنوشت و آینده‌اش را تغییر داده بود.

«در پایان این راه من به چی تبدیل می‌شم» منگ هائو به برف بیرون از غار نگاه کرد، اما هیچ پاسخی نداشت.

زمان به آرامی گذشت و به زودی سحر نزدیک شد. همه چیز سیاه بود تنها چیزی که وجود داشت صدای زمزمه باد و برف سرد بود. آتش جلوی منگ هائو آرام آرام می‌سوخت و داشت خاموش می‌شد و غار در تاریکی فرو می‌رفت.

منگ هائو آن‌جا در تاریکی نشست و احساس تنهایی عمیق قلبش را پر کرد. این احساس قوی‌تر و قوی‌تر شد تا اینکه به نظر می‌رسید که ممکن است او را ببلعد.

«پدر، مادر، شما الان کجایین؟» صدایش نرم بود همان‌طور که به پدر و مادرش فکر می‌کرد. خیلی دلش برایشان تنگ شده بود.

«چاقالو، تو الان چیکار می‌کنی؟» منگ هائو درحالی‌که تصویری از چاقالو که داشت دندان هایش را برق می‌انداخت در ذهنش ظاهر می‌شد، آهی کشید.

«خواهر ارشد شو، برادر ارشد چن، شما تو دامنه جنوبی هستین، این عالیه!» او به تاریکی بیرون غار نگاه کرد، و تقریباً انگار می‌توانست دامنه جنوبی را ببیند. حالتی بیخیال صورتش را پر کرد.

«خوندن صدها کتاب مثل سفر به ده‌ هزار جاده می‌مونه، یه روز من هم منطقه‌ی ژائو رو ترک می‌کنم و به دامنه جنوبی می‌رم.» نگاهی از عزم راسخ در چشمانش نمایان شد. منطقه‌ی ژائو در لبه دامنه جنوبی بود. وسط دامنه جنوبی خیلی خیلی دور بود.

او نقشه سرزمین‌های آسمان جنوبی را که دیده بود به یاد آورد. بین منطقه‌ی ژائو و هسته‌ی دامنه‌ی جنوبی، چندین کشور و همچنین بیابانی وسیع وجود داشت.

با توجه به سطح فعلی پایه تهذیب او، اگر او سعی می‌کرد با سرعت بالا سفر کند، زمان فوق العاده زیادی طول می‌کشید.

«اگه فقط ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب آسمان ها را مهر خواهم کرد را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی