NovelEast

خط خون

قسمت: 19

تنظیمات

کمی بعد از خروج آرمیلا، نگهبانان، باز به کندو هجوم آوردند و صدایی از بلندگوها پخش شد.

- توجه... توجه... به علت رویدادی خاص، همه باید کارشان را متوقف کنند و به سالن اجتماعات پایین‌ترین طبقه کندو برگردند. لطفا با نگهبانان همکاری کنید و از هرج و مرج بپرهیزید. توجه... توجه...

اعلامیه، چند بار پخش شد و کم‌کم همه جمع شدند. خیری در اتاقش در حال استراحت بود. با شنیدن دستور، خواست بلند شود و به بقیه ملحق شود که نگهبان شخصیش جلویش را گرفت.

- تو نمیری‌. رئیس دستور داده که تو اتاق، نگه‌ت دارم. تو بعدا فیلم رویداد رو می‌بینی.

بعد رو به آراس چرخید و گفت:

- ولی تو باید بری.

و او را هل داد و در اتاق خیری را قفل کرد. آراس به پایین برگشت و همراه بقیه، به صفحه بزرگی خیره شد که معمولا شب‌ها، فیلم یا سریال پخش می‌کرد. وقتی همه جمع شدند، صفحه روشن شد و تصویر ژوپین، روی آن نقش بست.

- سلام، فکر کنم همه ما رو بشناسین..

همه با کنجکاوی به صفحه خیره شدند و با دیدن بدن پر زخم و سرپرستانشان ناله کردند. هیچ‌گاه تصورش را نمی‌کردند بر خلاف صورت سرخ و دستان لطیفشان، بدنشان چنان آسیب دیده باشد. وقتی وسایل روی میز را دیدند، از تصور اتفاقی که قرار بود رخ دهد، بهت زده شدند. صدای ژوپین در سالن پیچید:

- راستی دوست عزیز، قبل از شروع، خودت رو معرفی کن.

مرد لرزان لب باز کرد.

- اسمم آسوئه...

ژوپین چانه‌اش را خاراند و گویی چیزی را فراموش کرده باشد، مدتی فکر کرد. سپس گفت:

- حالا، قبل این‌که آسو تاس بریزه، آرمیلا و هورام باید یه دور، سنگ کاغذ قیچی بازی کنن، تا شروع کننده مشخص بشه.

هر دو، دو سمت میز ایستادند و دستانشان را بالا بردند. با شمارش رئیس، همزمان دستانشان را پایین آوردند. اشک لغزید و بر روی گونه‌ی زن جاری شد.

- خب هورام کاغذ آورد و آرمیلا قیچی. پس آرمیلا شروع کننده است.

بعد دستش را پشت آسو گذاشت و او را به جلو هل داد.

- حالا آسو جان از طرف آرمیلای عزیز تاس میریزه.

مرد که خیالش تا حدی، بابت امنیت خود راحت شده بود، دست جلو برد و تاس را بلند کرد. تاس به اندازه تخم‌مرغ، درشت بود و در مشت جا نمی‌شد. آسو آن را حدود وجبی از سکو بالاتر برد و با چرخشی به انگشتانش آن را رها کرد. تاس چرخان، روی سکو افتاد و چند بار دیگر چرخید تا ثابت شد. در تمام مدت، آرمیلا دعا می‌کرد که پوچ بالا بیاید؛ ولی با دیدن تصویر، نفس کشیدن را فراموش کرد.

تصویر شلاق رشته‌ای، تمام صفحه را پر کرد. همه کاملا برق‌ تیغ‌هایی که لا به لای رشته‌های شلاق، بافته شده بودند را به خاطر داشتند. صدای ژوپین دوباره در کندو پیچید و تصویر مردد آرمیلا، صفحه را پر کرد.

- خوب می‌دونی که نباید تماشاچیامون رو منتظر بذاری؛ مگه نه؟

نگاه دختر، بین رئیس ظالم و هورام چرخید. رئیس، منتظر بود و با چشمانش به نگهبانان اشاره کرد. آرمیلا خیلی خوب منظورش را فهمید.

«اگه تو انجامش ندی، اونا انجامش میدن.»

خوب بی‌رحمیشان را می‌شناخت اما باز نمی‌توانست خود را راضی به انجامش کند. مگر می‌توانست خود را مجبور به آسیب رساندن به مرهم قلبش کند؟

وقتی چشمانش به چشمان هورام گره خورد، ترس و اضطراب مشتبه را درون آن‌ها دید. هر چند او لبخندی زد و به تایید، پلک بر هم گذاشت و سر تکان داد.

دستش را چند بار تکان داد و انگشتانش را مشت و باز کرد تا توانست انتهای شلاق را دست بگیرد. هورام خم شد و لبه میز را محکم گرفت. آرمیلا به ژوپین نگاه کرد و به زحمت پرسید:

- چند تا...؟

مرد چانه‌اش را خاراند و گفت:

- چون تازه شروع بازیه، فک کنم سه ضربه کافیه.

آرمیلا به سمت هورام قدم برداشت که با صدای ژوپین، متوقف شد.

- فقط یادت باشه باید واقعا بزنیش. اگه حس کنم شل گرفتین، بد می‌بینین.

زن سر تکان داد و کنار مرد قرار گرفت. دست بالا برد و زمزمه کرد:

- من رو بخشش...

و ثانیه‌ای بعد، صدای برخورد چرم با پوست، در اتاق شکنجه و سالن کندو پیچید. همزمان با بالا آمدن دوباره شلاق، پوست و خون به هورا پرتاب شد. آرمیلا با فشار دادن دندان‌هایش به هم، سه ضربه را زد و شلاق را روی میز انداخت و سر جای اولش رفت.

وقتی هورام ایستاد، لبان پر خونش مشخص شد‌. برای این‌که فریادش، دختر را آزار ندهد، لبانش را گاز گرفت.

سه ماه بعد، خیری تحت مراقبت شدید چند دکتر، فرزندانش را به دنیا آورد. نامشان را روشنا و آتش گذاشتند. کم‌کم، خیری وظایفی یکسان با بقیه دریافت کرد و بچه‌ها را در اکثر مواقع، آرمیلا و هورام یا شخص دیگری در کندو نگه می‌داشت. تقریبا همه افراد کندو در مراقبت و بزرگ کردن آن دو سهیم بودند.

در چشم بر هم زدنی، دو سال شیر دهی بچه‌ها گذشت و حالا جز آرمیلا و هورام، آن دو قدیمی‌ترین اعضای کندو بودند. در این مدت، دو بار دیگر شکنجه علنی آرمیلا و هورام را تماشا کردند.

حالا فرزندانشان را در آغ&وش گرفته بودند و مقابل آن دو نشسته بودند و زن می‌گفت:

- خب، شما دو تا فقط یه ماه دیگه این‌جایین و بهتره کم‌کم بچه‌ها رو دیگه نبینین.

آراس و خیری به هم‌ نگاهی کردند و مرد گفت:

- متاسفم اما ما نمی‌خوایم بمیریم.

آن دو، خیره نگاه‌شان کردند و خیری توضیح داد:

- شما دو تا همیشه از این می‌نالین که نمی‌خواین زنده باشین و به خاطر زندگی‌سنجا نمی‌تونین خودتون رو بکشین.

به فرزندانش نگاهی کرد و ادامه داد:

- ما هم می‌خوایم خودمون بچه‌هامون رو بزرگ کنیم و...

با بالا آمدن دست هورام دیگر ادامه نداد. پرسید:

- مطمئنین؟

آراس جواب داد:

- تو این دو سه سال فرصت داشتیم حسابی بهش فکر کنیم، پس آره؛ مطمئنیم.

هورام نفس عمیقی کشید و گفت:

- رئیس شنیدی؟ نظرت چیه؟

آراس و خیری متعجب از رفتار هورام، به سمت در نگاه کردند اما کسی را ندیدند. ناگهان صدای ژوپین پخش شد که دستور داد:

- هر چهار نفرتون بیاین دفتر من تا رو در رو صحبت کنیم.

کتاب‌های تصادفی