فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خط خون

قسمت: 28

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

وقتی دوباره به کندو برگشتند، ابتدا قربانیان جدید را توجیح کردند و پس از فرستادن‌ِشان به اتاق‌‌های‌ِشان، طبق دستور ژوپین ابتدا به حمام رفتند و لباس‌های جدید را پوشیدند. لباس آرمیلا، بلوزی سفید همراه کت و دامنی مشکی و لباس هورام پیراهن سفید با شلوار و جلیغه مشکی بود.

این لباس‌ها را بارها در تن پیش‌خدمت‌های تالارها دیده بودند. مشخص بود ژوپین از آن‌ها می‌خواهد تا در مهمانی عصر، نقش خدمتکار را ایفا کنند. ابرو در هم کشیدند و هورام شانه را برداشت و موهای آرمیلا را شانه زد. بالای سرش جمع‌شان کرد و با گیر‌ه‌ی همراه لباس‌ها بست. کمی آرایش کرد و به زحمت سر زمان مقرر جلوی خروجی کندو منتظر نگهبانان ایستادند.

در محوطه به آسمان نگاه کردند و متوجه شدند همان‌طور که ژوپین گفته بود، هوا ابری و آماده بارش بود. نگهبانان آن دو را تا جلوی در آشپزخانه بردند. لحظه‌‌ای بعد سر‌آشپز‌ها خارج شدند و به دنبال‌ِشان دستیاران دو میز متحرک را حرکت می‌دادند. درپوش‌های بزرگی، محتویات میزها را پوشانده بودند. سرآشپزها برای نگهبانان سری تکان دادند و جلو رفتند. آرمیلا و هورام بعد از آن دو و سپس میزهای متحرک به سمت تالار جشن حرکت کردند.

***

درون یکی از تالارهای کوچک‌تر، چند ده مرد و زن دور هم جمع شده بودند. همه دوستان و آشنایان ژوپین بودند. بعضی همراه با موسیقی نوازنده‌ها به رقص مشغول بودند و عده‌ای، با هم گرم صحبت بودند و با انواع شراب که پیش‌خدمت‌ها درون سینی می‌چرخاندند، از خود پذیرایی می‌کردند.

با قطع شدن صدای موسیقی، همه به سمت نوازنده‌ها چرخیدند. ژوپین یکی از میکروفون‌ها را برداشت و با لبخند شروع به صحبت کرد.

- دوباره به خاطر تغییر برنامه مهمونی از همه‌تون معذرت می‌خوام اما همون‌جور که خودتون بهتر می‌دونین، هوا مناسب مهمونی کباب نیست و من مجبور به این تغییر شدم.

به سمت در تالار نگاه کرد و با باز شدن آن ادامه داد:

- بهتون قول میدم در اولین فرصت، جبران کنم و یه مهونی کباب حسابی راه بندازم.

با هلهله جمع، دستش را بالا برد و گفت:

- حالا بیاین به سرآشپزهای زیردست مجموعه خوش‌آمد بگیم که قبول زحمت کردن و غذای این مهمونی رو پختن.

جمعیت یک صدا تشویق کردند و اجازه دادند میزها به وسط سالن بیایند. ژوپین هم پایین آمد و کنار سرآشپزها ایستاد. با اشاره به دستیاران، سرپوش‌ها را برداشتند و از سالن خارج شدند. با دیدن زیر سرپوش‌ها آرمیلا تلو تلو خورد و نزدیک بود سقوط کند که هورام بازویش را گرفت.

روی میزهای جدید، میوه و سبزیجات جدید چیده بودند و در وسط آن‌ها، جسم بی‌جان خیری و هورام را با دقت فراوان قرار دادند. درون دستان خیری، کارد و چنگالی بزرگ قرار داشت. گویی آن‌ها را به فرد مقابلش تقدیم می‌کند. روی بدنشان سسی غلیظ ریخته شده بود و پوستشان را رنگ می‌کرد.

یکی از سرآشپزها به ژوپین اشاره کرد و گفت:

- قربان نمی‌خواین هدایاتون رو بگیرین؟

صدای خنده جمع به هوا بلند شد و ژوپین لبخند زد. با دست به سرآشپز‌ها اشاره کرد و گفت:

- نه، من تو تکه کردن گوشت مهارت ندارم‌. این کار خودتونه.

با سر به آرمیلا و هورام اشاره کرد. آن دو با اکراه جلو رفتند و کارد و چنگال را برداشته و با احترام مقابل سرآشپزها گرفتند. سپس بشقاب‌ها را گرفته و بعد از پر شدن‌ِشان به دست مهمانان می‌دادند. لحظات برای‌ِشان به کندی می‌گذشت و صدای خنده و شادی مهمانان در گوش‌ِشان چون ناقوس مرگ زنگ می‌زد. گلوی‌ِشان می‌سوخت و سوزشش هر لحظه بیشتر می‌شد. چشمان‌ِشان پر آب شده بود و به سختی جلوی جاری شدن اشک‌هایشان را گرفته بودند. تا وقتی آخرین تکه گوشت را هم به دست آخرین نفر بدهند، هزاران بار مردند و زنده شدند. وقتی همه غذایشان را گرفتند، نگاهی به ژوپین انداختند تا بدانند چکار باید بکنند‌. او در حالی که لقمه‌ای در دهانش می‌گذاشت، اشاره کرد تا پشت سرش بایستند. دستورش را بدون کوچک‌ترین اعتراضی اطاعت کردند.

وقتی پشت سر او جای گرفتند، مردی هم‌ سن ژوپین به آن‌ها نزدیک شد. نگاهی کوتاه به آرمیلا و هورام انداخت سپس به ژوپین نگاه کرد و خندید.

- داداش این سرپرستای مزرعه‌ت عجب خوش‌مزه بودن‌. حیف نمیشه، زنده‌شون کرد و دوباره خوردشون.

ژوپین پوزخندی زد، لقمه‌اش را قورت داد و گفت:

- نوش جونت داداش. فقط این‌که، اینا که الان خوردی، قرار بود سرپرستای جدید باشن. سرپرستای قبلی هنوز زنده‌ اند و پشت سرم وایسادن.

با این حرف ژوپین، مرد که تازه لقمه‌ای در دهان گذاشته بود، به سرفه افتاد و محتویات داخل دهانش به بیرون پرتاب شدند. فریاد زد:

- ابلیس لعنتت کنه، چرا گوشت رو عوض کردی؟

ژوپین در حالی که از خنده می‌لرزید، دستش را روی دهان او گذاشت و آرام جواب داد:

- هیس... داد نزن حالا! باور کن مجبور شدم.

سرش را به اطراف چرخاند و به دیگران که به آن‌ها خیره شده بودند، لبخند زد. وقتی بقیه در جوابش لبخند زدند و به کار خود مشغول شدند، دوباره سمت مرد چرخید و گفت:

- فعلا از غذات لذت ببر. بعد غذا بهت می‌گم.

سپس دستی به شانه او زد و به آرمیلا و هورام اشاره کرد همراهش بروند. آن دو با شنیدن حرف‌های ژوپین و مرد، دندان‌های‌ِشان را به هم فشردند و دستان‌ِشان را چنان مشت کردند که ناخن‌های‌ِشان در کف دستان‌ِشان فرو رفت. حال به دنبال ژوپین روان بودند که به مهمانانش سر می‌زد و تعریف‌ِشان را از غذا می‌شنیدند.

اگر هر روز دیگری بود، به راحتی می‌توانستند حرف‌های آن‌ها را نشنیده بگیرند و بروز احساساتِ‌شان را برای خلوت خود بگذارند اما امروز کنترل احساساتِ‌شان برایشان بسیار سخت شده بود. شاید چون امید داشتند خود کشته شوند و از این مسئولیت سخت و پر درد خلاص شوند اما در لحظات آخر امیدشان، ناامید شد. گویی قرار نبود به راحتی چمرگ را در آغوششان بگیرد.

وقتی بعد غذا، مهمانان دوباره مشغول رقص و نوشیدن شدند، آن چهار نفر به اتاق مخفی طبقه‌ی دوم رفتند. این بار دوم بود که آرمیلا و هورام به این اتاق می‌آمدند. در روز اعلام تاسیس کندو، هر دو در این اتاق یا مشابه این اتاق، روی دو صندلی بسته شده بودند و سرو غذای زنده‌ی جشن را تماشا می‌کردند. حالا به جای صندلی‌های سفت و خشک، چند مبل راحت قرار گرفته بود و روی میز جلوی‌ مبل‌ها پر از تنلاقات و نوشیدنی بود.

ژوپین و دوستش روی مبل نشستند و آرمیلا و هورام کنارشان ایستادند. ژوپین آن دو را مخاطب قرار داد و گفت:

- ایشون دوست خوب من آترینه و البته شریک من تو کندوئه.

مرد خندید و لب زد:

- البته چون حوصله کارای مدیریتی رو ندارم، همه چیز رو انداختم گردن رئیس‌ِتون.

از جایش بلند شد و جلوی آن دو نفر ایستاد. سرش را کمی جلو برد و نفس عمیقی کشید.

- هو...م. چه خوش عطر...

دور زد و پشت سرشان رفت و بین‌ِشان ایستاد. بازو‌های‌ِشان را گرفت و در آغوش‌ِشان گرفت.

- داداش، واقعا چجوری تونستی از این خوشمزه‌ها بگذری؟

ژوپین از ابتدا او را با لبخند ملایمی نگاه می‌کرد. با این سوال لبخندش عمیق‌تر شد و جواب داد:

- واقعا خیلی سخت بود. باور کن اگه نیازشون نداشتم تا الان هزار بار خورده بودم‌ِشون.

کتاب‌های تصادفی