قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست
قسمت: 18
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۸ - ۱۸
«فشار؟»
رائون اخم کرد.
-فکر میکردم استقامت و ارادهام رو آزمایش میکنه.
با توجه به تمریناتی که ریمر تاکنون به آنها آموزش داده بود، باید استقامت و ارادهی آنها را تست میکرد، اما فشار را انتخاب کرد.
«فشار؟»
«واقعاً میخواد روی بچهها فشار بیاره...؟»
«دارد زیاده روی میکنه.»
والدین به حرف آمدند، زیرا آنها نیز انتظار همچین محتوایی را برای آزمون نداشتند.
«من مربی هستم، پس لطفا ساکت باشید.»
ریمر پوزخند زد و دستش را تکان داد.
«فشار جنبه جدایی ناپذیر یک جنگجو هست. من دارم چنین توانایی مهمی رو ارزیابی میکنم، پس چرا اینقدر شاکی میشین؟»
او اشتباه نمیکرد. فشار، هماهنگی بین روحیه و تخصص یک جنگجو بود. یک فشار قدرتمند اغلب باعث میشد که دشمنان اراده خود را برای نبرد از دست بدهند، بدون اینکه واقعاً جنگی اتفاق بیفتد.
«از زمانی که بچهها در مورد هاله یاد گرفتن مدت زیادی نمیگذره. فشار آزمون غیر منطقیه.»
«و بعضی از بچهها حتی هاله رو هم یاد نگرفتن.»
«آزمون کاملاً ناعادلانهست!»
«میدونستم ازش خبر ندارین. فشار فقط ظاهر هاله نیست.»
ریمر انگشت بلند خود را به چپ و راست تکان داد.
«فشار واقعی ترکیبی از دستاوردهای یک جنگجو هست. گواهی یه جنگجو، که میتونه بدون هاله آشکار بشه.»
باد سرد و فرسودهای در کنار صدای محکم او زمین تمرین را احاطه کرده بود.
-این...
رائون چشمانش را تنگ کرد. ریمر فقط فشارش را بدون استفاده از هاله افزایش داده بود، انگار داشت حرفش را ثابت میکرد.
«اگه بازم میخواین شکایت کنین، پس با رئیس خانه حرف بزنین.»
ریمر چرخید و با نیشخند، گویی که هرگز جدی نبود، به گلن تعظیم کرد.
«سرورم، آیا فشار یه جنگجو از هاله ایجاد میشه؟»
-هه.
رائون هوف کرد. ریمر واقعاً یک مرد یا الف غیرمنتظره بود که ناگهان رئیس خانه را درگیر این موضوع کرده بود.
«اشتباه نمیکنه. حتی کسایی که هرگز هاله رو یاد نگرفتن، با توجه به اینکه چطور زندگی کردن، در نهایت فشار رو به دست میآرن.»
«وای! همانطور که از سرورم انتظار میرفت!»
ریمر برگشت و دستهایش را به هم زد.
«هم...»
«لعنتی.»
«اگر سرورم اینطور میگه...»
از آنجایی که خود گلن این را گفته بود، هیچکس نمیتوانست آن را زیر سوال ببرد، نه نسب مستقیم و نه نسب جانبی.
{اون حرومزادهی گوش تیز برای اولین بار چیزی گفت که به دلخواه منه. فشارهایی که از چیزی مثل مانا، انرژی شیطانی یا هاله ایجاد میشن همگی الکیان. تنها فشار واقعی از دستاوردهای روحه.}
غضب با موافقت سر تکان داد.
{این من رو به یاد قلمرو شیاطین میندازه. وقتی شیاطین بیاهمیت شروع به وحشیگری کردند، پادشاه ذات از فشار زیادی استفاده کرد تا اون مقلدها رو تسلیم کنه... آه!}
از آنجایی که به نظر میرسید قرار بود به حرف زدن ادامه دهد، رائون به دستبندش ضربه زد.
«توی شش ماه گذشته، به لطف تمرین دقیق من، بچهها از حد خودشون فراتر رفتن...»
«دست از دروغ گفتن بردارد.»
کارون زیگارت، پسر دوم گلن و پدر بورن در حالی که به ریمر خیره شده بود، ایستاد.
«شواهد زیادی از چرت زدن شما در طول جلسات تمرین وجود داره. اصلاً به درستی بهشون آموزش دادی؟»
«من هم در موردش شنیدم، که اون فقط بدون اینکه به اونها توجه کنه پیداش میشه.»
«شنیدم که همیشه میخوابه و به بچهها اجازه میده خودشون تمرین کنن!»
«اوه، همهتون خوب خبر دارین.»
ریمر نترسید. به جای آن سر تکان داد و از تواناییهای اطلاعاتی آنها تعریف کرد.
«این هم بخشی از آموزش منه.»
«این دیگه چهجور آموزشیه؟»
«به نظر شما کدوم به موفقیت بیشتری منجر میشه؟ به میل خودشون کار رو به بهترین شکل انجام بدن؟ یا تمام تلاش خودشون رو برای پیروی از دستورات بقیه انجام بدن؟»
«طبیعیه که اولی بهتر باشه.»
«درسته. چیزی که از بچهها میخواستم همین اراده بود. استقامت و مهارتها رو میشه تمرین داد، اما تقویت اراده دشواره. میخواستم بچههایی که بهترین اراده دارن رو انتخاب کنم و بهشون آموزش بدم.»
صدای ریمر مثل همیشه بود، اما کلامش سرشار از دانایی بود.
«کودکانی که به تنهایی از محدودیتهای خودشون فراتر رفتن، تونستن تخصصشون رو توسعه بدن، که در آینده بهشون کمک فوق العادهای میکنه.»
بقیه دیگر نمیتوانستند در مقابل صدای مطمئن او اعتراض کنند.
چشمانشان با انتظار رشد فرزندانشان که چنین تمریناتی را دنبال میکردند میدرخشید.
«چون همه فهمیدن بیایید امتحان رو شروع کنیم...»
«آخرین سوال رو میپرسم.»
کارون عقب نشینی نکرد. چشمانش هنوز پر از بیاعتمادی بود.
«با وجود آموزشهای مشابه، تخصص بچهها توی سطوح مختلفیه. چطور میخوای این رو ارزیابی کنی؟»
«قراره چک کنم که در مقایسه با ابتدای تمرینات، خلق و خوشون چه قدر رشد کرده. و کارآموز موقتی که بیشترین رشد رو داشته باشه مقام اول رو به دست میاره.»
«ابتدا یعنی شش ماه پیش؟ منظورت اینه که خلق و خوی صد و شصت بچه رو به یاد داری؟»
«اگه چیزی مثل این رو به خاطر نمیآورم باید مربی بودن رو کنار میذاشتم.»
ریمر پوزخندی زد و چهرهی کارون محکمتر شد.
«خب، حالا که همهی دردسرسازها یعنی همهی پدر و مادرها متقاعد شدن، بیایین شروع کنیم. رونان، روبروی من بایست. بقیه برید عقب.»
رونان به آرامی سر تکان داد و در مقابل ریمر ایستاد، در حالی که سایر بچهها از آنها دور شدند.
«رونان سالیون. فشاری که بهت تحمیل میکنم در حدیه که اگه تمام تلاش خود رو کرده باشی، میتونی تحملش کنی.»
ریمر با لبخندی ملایمی ادامه داد:«اگه از درون فشار بتونی بهم دست بزنی، قبول میشی.»
«متوجه شدم.»
رونان به آرامی پاسخ داد و سری تکان داد.
«پس، شروع میکنم.»
ریمر چشمانش را بست و سپس باز کرد. هنگامی که نور سبزی در چشمانش جرقه زد، فشار قوی ظاهر شد.
«آه!»
با گاز گرفتن لبش، رونان مثل میگو جمع شد.
«اگه از هاله استفاده کنی شکست میخوری. از نیروی ارادهای که تا الان توی تحمل تمرینات به کار بردی استفاده کنید.»
«هوف!»
رونان با خلاص شدن از شر هالهای که میخواست از آن استفاده کند، جلو رفت. عرق سردی از پیشانیاش میبارید اما قدم به قدم پیش رفت و تا آخر آن را تحمل کرد.
رونان به آرامی اما با دقت دستش را دراز کرد و آستین ریمر را گرفت.
«به راحتی گذشتی. میتونم ببینم که تمام تلاشت رو کردی.»
ریمر نیشخندی زد و دستی به سر رونان کشید.
«هااه!»
رونان نفسش را با شدت بیرون داد و کنار رفت.
«نف بعدی دوریانه.»
«آه، من؟ به این زودی؟ واقعاً نوبت منه؟»
دوریان که پشت رائون پنهان شده بود، در حالی که میلرزید نگاهی به صحنه انداخت. او همچنان با نگرانی با جیب شکمش ور میرفت.
«این دیگه چه دستوریه...»
«من صادرش کردم. همین الان بیا بیرون.»
دوریان با چشمانی اشک آلود دماغش را بالا کشید و جلو رفت. انگار داشت به قتلگاه قدم میگذاشت.
دوباره شروع کرد به عق زدن.
«تو دیدی که رونان چیکار کرد. با استفاده از نیروی ارادهای که از طریق تمرین جمع کردی، دیوار فشارم رو سوراخ کن.»
«می-میتونم انجامش بدم؟ همه میدونن که من هیچ ارادهای ندارم...»
«اگه نتونی شکست میخوری.»
ریمر فشار دوم خود را گسترش داد. به وضوح ضعیفتر از مال رونان بود و این موضوع را تأیید میکرد که او فشارش را طبق کارآموزی که روبرویش بود تنظیم میکرد.
«اوهی!»
دوریان با صدای عجیبی شبیه به یک راکون خود را عقب کشید.
«اگر بیشتر از این عقب بری شکست میخوری.»
«آه...»
« آخرین توصیهام رو بهت میکنم. تو به راحتی میترسی، اما همیشه توی تمریناتت جدی بودی. به خودت اعتماد کن و به جلو قدم بذار.»
دوریان با شنیدن صدای آرام ریمر دهانش را بست. سپس آرام آرام جلو رفت.
مثل بچهای که برای اولین بار راه میرفت لنگ میزند، اما نمیافتاد. آرام اما مطمئن جلو رفت و دستش را دراز کرد.
دست دوریان به کمر ریمر رسید.
«تو قبولی. نسبت به تواناییهات اعتماد به نفس نداری. از این به بعد، یکم بیشتر...»
«کوه!»
متأسفانه، دوریان مشغول بالا آوردن بود، بنابراین نمیتوانست گوش دهد.
«هم، بیایید ادامه بدیم.»
ریمر بلافاصله نفر بعدی را تعیین کرد.
***
زمانی که خورشید در غرب آسمان شروع به غروب کرد، اکثر بچهها آزمونهای خود را تمام کرده بودند.
تعداد قابل توجهی از کودکان با موفقیت قبول شدند، اما چندین برابر آنها شکست خوردند و شروع به گریه کردند.
جالب این بود که اکثر بچههایی که توسط رائون ترغیب میشدند و در کنار او تمرین میکردند موفق به قبولی شدند.
با این حال، بیش از نیمی از کسانی که با دنبال کردن بورن، با شمشیر یا مشت تمرین کردند، شکست خوردند.
با ادامه آزمایش، چهرهی بورن درهم رفت. بالاخره نوبت او رسید و تنها رائون بعد از او باقی مانده بود.
«بورن زیگارت. بیا جلو.»
«بله.»
بورن با قدمهای سنگین به سمت ریمر رفت. اخمهایش در چشم هر کسی مشخص بود.
-البته.
رائون نیشخند زد. حتما غرورش جریحه دار شده بود، چون نیمی از شرکای تمرینیاش شکست خورده بودند.
«پس بیا شروع کنیم.»
ریمر با لبخند فشارش را بیشتر کرد. فشاری مشابه آنچه رونان تحمل کرده بود، به باد سبز رنگی تبدیل شد و به بورن برخورد کرد.
بورن لبش را گاز گرفت تا جایی که خون از آن جاری شد و با گردباد فشار روبرو شد.
-ر-رونان واقعاً از داخل این رد شد؟
مواجهه با فشار با تماشای آن از دور کاملا متفاوت بود.
رونان فقط یک بزدل بود که از رقابت با او دست کشید. بورن نمیتوانست باور کند که او توانسته بود از زیر چنین فشاری عبور کند.
«کوه!»
مهم نبود چه قدر خودش را استوار نگه میداتش، پاهایش تکان نمیخورد. خیلی سخت بود.
«شاید کار رو برای من سختتر میکنه؟»
همانطور که شک و تردید ظاهر شد، به پدرش نگاه کرد. اما آن مرد فقط با چهرهای محکم ایستاده بود، که معنا از این میداد که هیچ مشکلی در آزمون وجود نداشت.
«استعدادت خاصه. بین صد و شصت کارآموز با استعداد، کسایی که میتونن به تو برسن انگشت شمارن. با این حال.»
ریمر لبخندی زد و ادامه داد:«تو همراه با کسایی که دنبالت کردن وقتت رو تلف کردی. به جای تمرین شمشیرزنی که معنیش رو به طور کامل درک نمیکنی، باید استقامت و ارادهات رو تمرین میدادی.»
«کوه!»
بورن دندانهایش را به هم فشارد و جلو رفت. او به طور غریزی شروع به بیرون کشیدن هاله از مرکز انرژی خود کرد.
«تو همیشه هر زمان که با مشکلی مواجه شدی از هالهات استفاده کردی. اما الان به محض استفاده از اون شکست میخوری.»
«من... من ازش استفاده نمیکنم.»
با عقب راندن هالهای که در حال خارج شدن بود، جلو رفت. هر قدم به اندازه راه رفتن روی گدازه دردناک بود.
هوف!
نگاه سردی را از پشت سرش حس میکرد که مال پدرش بود.
-اگه مقاومت نکنم رها میشم...
او چهرههای دو برادر بزرگترش را به خاطر میآورد که رها شده بودند، زیرا مورد پسند پدر نبودند. او نمیتوانست مانند آنها یک بازنده باشد.
«اهههه!»
بورن جلو رفت نه، او با چهرهای مچاله شده و صدایی که شخصی از نسب مستقیم نباید آن را نشان میداد، تقریباً به جلو خزید. او با تمام ناامیدی خود توانست لباس ریمر را بگیرد.
«قبول شدی.»
ریمر پوزخندی زد و فشارش را پاک کرد.
«هوو!»
بورن بازدم محکمی بیرون داد و روی زمین دراز کشید. این ظاهری بود که قبلاً هرگز از خود نشان نداده بود.
«تو هنوز دوازده سالهای. از تظاهر کردن به اینکه بزرگسالی دست بردار و مثل بچهای که هستی تمرین کن. اگه در حین راه رفتن سرت رو بالا بگیری، پا گذاشتن روی یه شاخه باعث میشه که سکندری بخوری.»
ریمر توصیهاش را به بورن داد و سپس سرش را برگرداند. لبخند روی صورتش پهن شد.
«و در آخر رائون زیگارت.»
«بله.»
رائون جلو رفت.
«آمادهای؟»
«البته.»
«پس بیا شروع کنیم.»
فشار ریمر منفجر شد. فشاری قویتر از آنچه به رونان و بورن وارد کرده بود، تبدیل به طوفانی درهم کوبنده شد.
«رائون!»
«ارباب جوان رائون!»
صدای فریادهای سیلویا و هلن از پشت به گوش میرسید.
«مطمئنید که این آزمون منه؟»
رائون اخم کرد. زمانی که برای اولین بار وارد زمین تمرین شد، مهارتش بسیار پایینتر از بچههای سطح متوسط بود، چه برسد به رونان یا بورن. با در نظر گرفتن این موضوع، فشار ریمر بسیار قوی بود.
«کنجکاوم؟»
ریمر شانه بالا انداخت و ادامه داد.
«استعدادی که درون تو دیدم بهتر از رونان یا بورنه. سعی کن اینو تحمل کنی.»
«اینطوریهاست؟»
در حالی که باد سبز رائون را در بر میگرفت، شعلهی سرخ در چشمانش شعله ور شد.
«پس انتظارات شما رو برآورده میکنم.»
کتابهای تصادفی


