فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

درد، درد، دور شو

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
* فـصل اول: اولین خداحافظی * کیریکو و من وقتی دوازده سال داشتم به دوستان مکاتبه‌ای تبدیل شدیم؛ توی پاییز. فقط شش ماه مانده به پایان سال تحصیلی، به خاطر شغل پدرم مجبور شدم مدرسه ابتدایی که در آن درس می‌خواندم را ترک کنم. این تغییر مدرسه تبدیل به فرصتی شد که من و کیریکو را به هم رساند. آخرین روز مدرسه‌ام در اواخر اکتبر بود. قرار بود همان شب شهر را ترک کنم. قاعدتا می‌بایست روز مهمی می‌بود. اما من فقط دو دوست داشتم که می‌توانستم آنها را واقعا دوست بنامم، و یکی از آنها مریض‌تر از آنی بود که حضور پیدا کند، در حالی که دیگری برای تعطیلات خانوادگی خارج از دسترس بود. پس من ماندم تا روز را به تنهایی بگذرانم. در مهمانی بدرقه‌ی چهار روز قبلش، یک دسته گل پلاسیده با نامه‌هایی که همه به یک نحو خوانده می‌شدند دریافت کردم. و هر بار که یکی از همکلاسی‌ها مرا می‌دید، طوری به من نگاه می‌کرد که انگار می‌خواست بگوید: «هاه؟ تو هنوزم اینجایی؟» کلاس تبدیل به مکانی غیرقابل تحمل برای ماندن شد. می‌دانستم که دیگر به اینجا تعلقی ندارم. هیچ کس از این که مدرسه‌ام را عوض می‌کنم تاسف نخورد. این حقیقت محض بود، اما من را دلگرم نیز کرد. من بابت این جابه‌جایی چیزی از دست نمی‌دهم. در واقع، این قضیه تجربیات و افراد جدیدی را برایم فراهم می‌کند تا با آنها ملاقات کنم. فکر کردم مدرسه بعدی را بهتر می‌گذرانم. اگر دفعه بعد مدرسه‌ام دوباره تغییر کند، حداقل دو یا سه نفر باید دلشان بابت رفتنم کباب شود. آخرین کلاسم به اتمام رسید. بعد از این که کاغذهایم را روی میز گذاشتم، در حالی که حس می‌کردم پسری هستم که در روز ولنتاین[1] در کلاس عَزَب‌اُوغلی مانده‌ام، به شکلی عبوس کوله پشتی‌ام را زیر و رو کردم. آن‌قدر بالغ نبودم که امیدی به خوش و بش‌های محبت‌آمیز دیگران نسبت به خودم نداشته باشم. درست زمانی که از داشتن خاطرات خوش در این روز پایانی دست می‌کشیدم، متوجه شدم کسی جلوی من ایستاده بود. دامن چین‌دار آبی پوشیده و پاهای لاغری داشت. سرم را بلند کرده و سعی کردم اضطرابم را پنهان کنم. این ساچی آئویاما[2]، کسی که از کلاس سوم مخفیانه به او علاقه داشتم نبود. سایا موچیزوکی[3] هم نبود، کسی که هر وقت توی کتابخانه همدیگر را می‌دیدیم سرش را به یک سمت متمایل کرده و به من لبخند می‌زد. در حالی که خیلی جدی به‌نظر می‌رسید، این کیریکو هیزومی[4] بود که پرسید: «می‌خوای با هم بریم خونه؟» کیریکو دختر جالبی بود که موهایش را به اندازه‌ای کوتاه کرده بود تا دقیقا از بالای خط ابرویش آویزان باشند. او خجالتی بود، فقط به شکل زمزمه‌وار صحبت می‌کرد، لبخندی ناخوشایند داشت که از داشتنش خجالت می‌کشید. نمراتش نیز متوسط بود، بنابراین واقعا نظر کسی را جلب نمی‌کرد. این یک معمای کامل بود که چرا او، که تا به حال هیچ‌گاه مکالمه‌ای با من که ارزش گفت و گو نامیده شدن را داشته باشد نداشت، امروز آمده بود تا با من صحبت کند. مخفیانه از این که ساچی آئویاما یا سایا موچیزوکی نبودند ناامید شدم. اما دلیلی هم برای پس زدنش نداشتم. به او گفتم: «حتما، فکر کنم» و او لبخند زد. در حالی که سرش پایین بود جواب داد: «ممنون.» کیریکو در تمام طول برگشت به خانه کلمه‌ای صحبت نکرد. به‌طرز باورنکردنی‌ای در کنار من عصبی راه می‌رفت و گه‌گاه به من نگاه می‌کرد که گویی چیزی برای گفتن دارد. خودم هم نمی‌دانستم می‌توانیم در مورد چه چیزی صحبت کنیم. کسی که قرار است فردا از این جا برود، به کسی که با او حتی آشنا هم نیست چه بگوید؟ ناگفته نماند، من قبلا با دختری هم سن خودم به خانه نرفته بودم. با خجالت فراوانی که هر دوی ما داشتیم، در حالی که حتی چیزی هم، به هم نگفته بودیم، به دم خانه‌ی من رسیدیم. «خب، خدافظ.» با خجالت برای کیریکو دست تکان دادم و برگشتم تا دستگیره در را بگیرم. بالاخره آخر سر، به‌نظر می‌رسید که عزمش جزم شد تا دستم را بگیرد. «صبر کن.» با لمس انگشتان سردش جا خوردم، با بی‌ملاحظگی پرسیدم: «چیه؟» «اوم، میزوهو، یه خواهش دارم. گوش میدی؟» پشت گردنم را خاراندم، کاری که در مواقع راحت نبودن انجام نمی‌دهم. «منظورم اینه، من گوش می‌کنم، اما... من فردا مدرسه‌م رو عوض می‌کنم. اصلا کاری هست که بتونم برات انجام بدم؟» «آره. اصلا به همین دلیله که فقط تو می‌تونی اونو انجام بدی.» در حالی که مانند کَنه دستم را چسبیده بود، ادامه داد. «من برات نامه می‌نویسم و می‌خوام بهشون جواب بدی. بعدش، آم، منم به جوابای تو جواب میدم.» به حرف‌هایش فکر کردم. «یعنی می‌خوای دوست‌های مکاتبه‌ای باشیم؟» «آره.» کیریکو با خجالت تایید کرد. «حالا چرا من؟ انجام دادنش با کسی که بهت نزدیک‌تر باشه سرگرم کننده‌تره.» «خب، تو که نمی‌تونی برای کسی که نزدیکت زندگی می‌کنه نامه بفرستی، درسته؟ اون طوری حوصله سربره. من همیشه دوست داشتم برای یه نفر که دورتره نامه بفرستم.» «اما من هیچ وقت توی زندگیم نامه‌ای ننوشتم.» «پس مثل همیم. امیدوارم هر دومون موفق باشیم.» این را در حالی گفت که دستم را به بالا و پایین تکان می‌داد. «هی، صبر کن، تو نمی‌تونی یهویی از ناکجا چنین چیزی رو از من بخوای...» اما در نهایت، درخواست کیریکو را پذیرفتم. این ایده‌ی کهنه، برای منی که جز تبریک نامه‌های سال نو نامه‌ای ننوشته بودم تازه و جالب به‌نظر می‌رسید. و دریافت چنین درخواست پر حرارتی از دختری به سن خودم، چنان هیجان زده‌ام کرد که قصد نداشتم ردش کنم. آهی از سر رضایت بیرون داد. «خوشحالم. مطمئن نبودم اگه رد کنی چیکار کنم.» پس از دادن یادداشتی همراه با آدرس جدیدم به او، لبخندی زد و گفت: «منتظر اولین نامه‌م باش» و یورتمه‌زنان به‌سرعت به‌سمت خانه دوید. حتی خداحافظی هم نکرد. واضح بود که علاقه‌اش به نامه‌هایی بود که من می‌نوشتم، نه به منِ گوشت و استخوان. به‌محض این که به مدرسه جدیدم منتقل شدم، نامه او بلافاصله آمد. نوشته بود: [بیشتر از هر چیزی، فکر می‌کنم ما باید بیشتر در مورد همدیگه بدونیم. پس اول بیا خودمون رو معرفی کنیم.] چیز نامانوسی بود. همکلاسی‌های سابقی که از هم جدا شده بودند الان خودشان را به هم معرفی کنند. اما انگار چیز دیگری برای نوشتن وجود نداشت، بنابراین با پیشنهادش همراه شدم. بعد از مدتی که با کیریکو دوست مکاتبه‌ای بودم کشف کردم. قبل از این که مدرسه‌ام را عوض کنم، هرگز با هم درست و حسابی صحبت نکرده بودیم، اما با توجه به آن چه در نامه‌هایش می‌نوشت، به‌نظر می‌رسید که کیریکو هیزومی ارزش گذاری‌های بسیار مشابهی با من دارد. «چرا باید درس بخوانیم؟» ، «چرا کشتن مردم کار اشتباهی است؟» ، «استعداد چیست؟» در جلسات اول‌مان، هر دوی ما از بازنگری بر همه چیز، از مباحث پایه‌ای مثل این موضوعات تا زدن درنگ‌هایی به بزرگسالان لذت می‌بردیم. ما همچنین یک بحث جدی شرم‌آور در مورد «عشق» داشتیم که به شرح زیر بود. [میزوهو، نظرت در مورد این چیزی که بهش می‌گن «عشق» چیه؟ دوستای من هر از گاهی در موردش صحبت می‌کنن، اما من هنوز واقعا معنیش رو درک نمی‌کنم.] [خود منم درکش نمی‌کنم. توی مسیحیت، صرف کلمه‌ی «عشق» می‌تونه به معنای چهار نوع مختلف عشق باشه، و توی ادیان دیگه‌هم عشق‌های متفاوتی توی همون تک واژه وجود داره، پس به‌نظر می‌رسه هر تلاشی بی‌فایده‌ست. برای مثال، اون چه مادرم نسبت رای کودِر[5] احساس می‌کنه قطعا عشقه، اما اون چه پدرم نسبت به آلدن کوردوان[6] احساس می‌کنه هم عشقه، و نوعی عشق در من وجود داره که برای تو نامه می‌فرستم کیریکو. این یک چیز بسیار متنوع است.] [ازت به‌خاطر اون اظهار نظرای غیرعادی که من رو حسابی خوشحال کرد ممنونم. اون چه تو گفتی باعث شد متوجه بشم که شاید عشقی که من از اون صحبت می‌کنم و عشقی که دوستام درباره‌ش صحبت می‌کنن، کاملا تعاریف متفاوتی داشته باشن. شاید باید نسبت به دخترایی که این قدر ساده درباره‌ش صحبت می‌کنن محتاط باشم. چیزی که من در مورد اون صحبت می‌کنم عشقی احساسی‌تر و عاشقانه‌تره. چیزی که اغلب توی فیلم‌ها و کتاب‌ها دیده می‌شه، اما من هرگز توی واقعیت ندیدمش، «چیزی» کاملا متفاوت از عشق به خانواده یا عشق جنسی.] [من هنوز در مورد وجود واقعی خود اون «چیز» شک دارم. اما اگه «عشقی» که تو ازش صحبت می‌کنی وجود داشته باشه، پس کسی باید بهش رسیده باشه، که این خودش تصور شوکه کننده‌ایه. برای اعصار متمادی، عشق عامل بسیاری از نقاشی‌ها، آهنگ‌ها و داستان‌های زیبا بوده. اگه چنین چیزی ساختگی باشه، «عشق» ممکنه بزرگ‌ترین ابتکار بشریت یا شایدم لطیف‌ترین دروغ دنیا باشه.] و غیره. در هر چیزی که در مورد آن صحبت می‌کردیم، نظرات ما به قدری نزدیک بود که گویی دوقلوهایی هستیم که مدت‌هاست از هم دور افتاده‌ایم. کیریکو آن معجزه را مانند «تجدید دیدار روح‌ها» توصیف می‌کرد. *** در همان اثنا که رابطه من با کیریکو عمیق‌تر می‌شد، کشف کردم که نمی‌توانم به مدرسه ابتدایی جدیدم عادت کنم. و وقتی از آن جا فارغ‌التحصیل شدم و به مدرسه راهنمایی رفتم، زندگی عزلت نشینانه‌ای را آغاز کردم. حتی یک نفر هم در کلاس نبود که بتوان با او حرف زد، در باشگاه‌ها فقط صحبت‌های حداقلی بود و طبیعتا هیچ کسی هم برای صحبت در مورد مسائل شخصی هم وجود نداشت. به‌طور نسبی، قبل از این که مدرسه را تغییر دهم حقیقتا وضع بهتری داشتم. با این حال، برای کیریکو، به‌نظر می‌رسید وقتی وارد مدرسه راهنمایی شد، همه چیز رو به بهبودی رفت و نامه‌های او بارها و بارها ثابت کرد که او حسابی شاد زندگی می‌کند. او به من گفت که چگونه دوستان فوق‌العاده‌یِ بی‌شماری پیدا کرده است. چگونه او هر روز تا دیر وقت با دوستان هم باشگاهی‌اش می‌ماند و در مورد چیزی صحبت می‌کنند. چگونه او برای کمیته اجرایی جشنواره فرهنگی انتخاب شد و می‌توانست به اتاق‌های غیرقابل دسترس مدرسه برود. چگونه با همکلاسی‌هایش مخفیانه به پشت بام می‌رفت و ناهار می‌خورد، سپس توسط معلمان سرزنش می‌شد. و از این دست موارد. احساس می‌کردم که پاسخ دادن به این نامه‌ها با توصیفی ساده از شرایط فلاکت بارم ناخوشایند است. نمی‌خواستم برای او نگرانی ایجاد کنم، و از این که به‌عنوان فردی ضعیف تصور شوم متنفر بودم. شاید اگر سفره‌ی مشکلاتم را برای او باز می‌کردم، مهربان بود و گوش می‌داد. اما من واقعا این را نمی‌خواستم. مُصِر بودم که جلوی کیریکو خوب به‌نظر برسم. بنابراین به جایش دروغ نوشتم. نامه‌های من حکایت از زندگی تخیلی‌ام داشتند، آن‌قدر بی‌نقص و رضایت بخش، به گونه‌ای که انگار کیریکو هم مانند من نمی‌تواند از زندگی‌اش لذت ببرد. در ابتدا، چیزی بیشتر از گزافه گویی نبود، اما کم‌کم به بزرگ‌ترین لذت من تبدیل شد. فکر می‌کنم عاشق بازیگری‌ای بودم که فقط نیاز به بیدار شدن داشت. با کنار گذاشتن هر چیزی که به‌نظر زیادی غیرمحتمل می‌رسید، در مورد بهترین زندگی مدرسه‌ای که می‌توانستم داشته باشم بدون منحرف شدن از واقعیتِ میزوهو یوگامی[7] بودن نوشتم. زندگی دومی که فقط برای این نامه‌ها ساخته شده بود. زمانی که به کیریکو نامه می‌نوشتم، زمانی بود که می‌توانستم به ایده آل خودم تبدیل شوم. در بهار و تابستان و پاییز و زمستان، در روزهای آفتابی و ابری و بارانی و برفی نامه می‌نوشتم و به صندوق پستی گوشه خیابان می‌انداختم. وقتی نامه‌ای از کیریکو می‌رسید، با احتیاط پاکت را باز می‌کردم، آن را به صورتم نزدیک می‌کردم، روی تخت دراز می‌کشیدم و در حین نوشیدن قهوه از کلمات لذت می‌بردم. *** پنج سال پس این که ما دوستان مکاتبه‌ای شدیم موقعیتی وحشتناک پیش آمد؛ در پاییز زمانی که هفده سال داشتم. کیریکو نوشت: [می‌خوام رو در رو صحبت کنیم.] [بعضی چیزها، حقیقتا نمی‌تونم خودمو وادار کنم که با نامه بیانشون کنم. می‌خوام توی چشم‌های هم نگاه کنیم و حرف‌های همو بشنویم.] این نامه به دردسرم انداخت. البته که من هم تمایل به ملاقات حضوری به ذهنم رسیده بود. دوست داشتم ببینم او در طی پنج سال چگونه تغییر کرده است. اما بدیهی بود که اگر چنین اتفاقی بیفتد، هر چه در نامه‌هایم نوشته بودم به‌عنوان دروغ برملا می‌شد. کیریکوی مهربان قطعا من را به‌خاطرش محکوم نمی‌کند. اما مطمئن بودم که ناامیدش می‌کند. نقشه کشیدم به نحوی فقط برای یک روز به آن میزوهو یوگامی خیالی تبدیل شوم، اما حتی اگر به نحوی سریعا بتوانم به آن دروغ‌ها استحکام ببخشم، می‌دانستم نمی‌توانم چشمان غمگین و اعمالم را که تحت‌تاثیر سال‌ها تنهایی قرار گرفته بود پنهان کنم، همچنین فقدان اعتماد به نفس هم داشتم. بابت زندگی نامناسبی که در تمان این مدت داشتم پشیمان شدم، البته خیلی دیر. در تلاش برای یافتن بهانه‌ای هوشمندانه برای رد کردن او، هفته‌ها و در پایان یک ماه گذشت. یک روز، فرض کردم که بهتر است اجازه دهیم رابطه ما همین گونه از بین برود. گفتن حقیقت به او برای همیشه به رابطه‌ی خوشایند ما خاتمه می‌داد، و ادامه دادن نامه‌ها همراه با ترسِ رو شدن دروغ‌هایم دردناک بود. همین‌طور که پیش رفت، فصل شلوغ امتحانات نزدیک شد. بنابراین تصمیم گرفتم از رابطه پنج ساله خود دست بکشم، با چنان سرعتی که حتی خودم را نیز شگفت زده کرد. اگر قرار بود در هر صورت از من متنفر باشد، به‌نظر می‌رسید که خودم به کارها خاتمه بدهم. یک ماه پس از ارسال نامه درخواست ملاقات حضوری، نامه دیگری از کیریکو رسید. این اولین بار بود که توافق ضمنی را زیر پا گذاشتم که ظرف پنج روز پس از دریافت نامه موظف هستیم به آن پاسخ دهیم. او باید از عدم پاسخگویی من نگران شده باشد. اما من آن نامه را حتی باز نکردم. همانطور که انتظار می‌رفت، ماه بعد یکی دیگر آمد و من باز هم نادیده‌اش گرفتم. مطمئنا این برایم دردآور بود، اما تنها کاری بود که می‌توانستم انجام بدهم. هفته‌ی بعد از این که مکاتباتمان را رها کردم، دوستی پیدا کردم. فکر کردم شاید من بیش از حد به کیریکو وابسته شده بودم و این مانعِ ایجاد روابط عادی شده بود. زمان گذشت و عادتِ چک کردن صندوق نامه‌ها به خاطر نامه‌ی او از سرم افتاد. و این طور بود که رابطه من و کیریکو به پایان رسید. *** مرگ دوستم بود که باعث شد دوباره برای کیریکو بنویسم. در تابستان سالِ چهارم، هاروهیکو شیندو[8]، که بیشتر وقتم را در دانشگاه با او می‌گذراندم، خودکشی کرد. خودم را در آپارتمانم محبوس کردم. می‌دانستم قسمت‌های اساسی آن تِرم را از دست داده‌ام و باید یک سال را دوباره تکرار کنم، اما اهمیتی نمی‌دادم. حتی این حس را داشتم که اصلا به من ربطی ندارد. من بابت صرفا مرگ او به میزان کمی احساس اندوه کردم. نشانه‌های زیادی وجود داشت. شیندو از زمانی که او را ملاقات کردم رویای مرگ داشت. روزی سه بسته سیگار می‌کشید، یک نفس ویسکی می‌خورد و شب‌ها با موتور سیکلتش بیرون ول می‌چرخید. فیلم‌های جدید هالیوودی تماشا می‌کرد و مکررا صحنه مرگ‌های قهرمان‌های داستان را بازپخش می‌کرد و آه می‌کشید، انگار که در خلسه فرو رفته است. پس وقتی خبر مرگش را به من دادند، کم و بیش فکر کردم «خوش به حالش.» بالاخره به چیزی که می‌خواست رسید. ذره‌ای پیشمانی مانند «باید با او مهربان‌تر می‌بودم» یا «نمی‌توانستم ببینم که رنج می‌کشید» در من وجود نداشت. شیندو نیز احتمالا هیچ وقت به این فکر نکرد که در مورد مشکلاتش با من صحبت کند. بدون شک، تنها چیزی که او می‌خواست این بود که روزهای معمولی پر از خنده را پشت سر بگذارد، و سپس به همین شکل از روزها محو شود. در واقع، مشکل این بود که من هنوز هم این جا بودم. نبود شیندو ضربه‌ای جدی به من وارد کرد. خوب یا بد، او از من حمایت می‌کرد. او تنبل‌تر، مستاصل‌تر و بدبین تر از من بود و به شکلی مشابه با بنده فاقد اهدافی برای زندگی بود، بنابراین بودنش در این جا برایم مایه آرامش بزرگی بود. می‌توانستم به او بنگرم و بگویم: «اگر چنین مردی می‌تونه زندگی کنه، من هم باید بتونم.» مرگ او باعث خرد شدن یکی از ستون‌های زندگی من شد. ترسی مبهم نسبت به دنیای بیرون پیدا کردم و فقط از ساعت 2 تا 4 بامداد می‌توانستم بیرون بزنم. اگر خودم را به اجبار وادار به بیرون رفتن می‌کردم، قلبم شروع به تپیدن می‌کرد، سرگیجه می‌گرفتم و دچار تنگی نفس می‌شدم. در اتاقم، با پرده‌های کشیده می‌نوشیدم و فیلم‌هایی را که شیندو دوست داشت تماشا می‌کردم. وقت‌هایی که این کار را نمی‌کردم، می‌خوابیدم. آرزوی روزهایی را داشتم که دوتایی با شیندو سوار می‌شدیم و دور دور می‌کردیم. همه جور کار احمقانه انجام دادیم. سکه پشت سکه در دل دستگاه‌های بازی‌ای که بوی نیکوتین می‌دادند می‌ریختیم، شب‌ها به ساحل می‌رفتیم و بدون انجام هیچ کاری به خانه بر می‌گشتیم، تمام روز را با رفتن روی صخره و پریدن به درون رودخانه می‌گذراندیم، در شهر می‌چرخیدیم و روی موتورسیکلت حباب درست می‌کردیم... اما با فکردن به آنها، همین زمان‌های احمقانه‌ای که با هم گذراندیم بود که دوستی ما را عمیق‌تر کرد. اگر رابطه سالم‌تری بود، احتمالا مرگ او این همه تنهایی را برایم به ارمغان نمی‌آورد. فکر کردم اگر فقط من را هم درگیر می‌کرد. اگر شیندو ازم می‌خواست، با خوشحالی با او در دره‌ای شیرجه زده و لبخند می‌زدم. شاید او این را می‌دانست و به همین دلیل بدون این که حرفی به من بزند مُرد. *** جیرجیرک‌ها خاموش شدند، درختان به رنگ قرمز درآمدند؛ پاییز از راه رسید. اواخر اکتبر بود. و من ناگهان به یاد یک گفتگوی فراموش نشدنی با شیندو افتادم. یک بعد از ظهر باصفای ماه جولای بود. ما در اتاقی نمناک بودیم و مشروب می‌خوردیم و چرت و پرت می‌گفتیم. کوهی از ته سیگار در زیر سیگاری وجود داشت که به‌نظر می‌رسید با کوچکترین لمسی متلاشی می‌شود، بنابراین قوطی‌های خالی را کنار آن قرار دادم که به شکل منظمی مانند پین‌های بولینگ چیده شده بودند. گوش‌هایمان از جیرجیر جیرجیرک‌هایی که روی تیر تلفن نزدیک پنجره نشسته بودند درد می‌کرد. شیندو یکی از قوطی‌ها را گرفت و به بالکن رفت و به سمت جیرجیرک‌ها پرت کرد. کاملا از محل نشانه گیری شده منحرف شد و با صدای تق‌تق روی جاده افتاد. شیندو شروع به نفرین کرد. وقتی برگشت تا قوطی دوم را بردارد، جیرجیرک‌ها انگار که می‌خواستند او را مسخره کنند، پریدند. شیندو در حالی که قوطی در دست ایستاده بود گفت: «اوه، آره.» «نباید تا الان خبردار می‌شدی که درخواستت رو پذیرفتن یا نه؟» تلویحا گفتم: «ای کاش قبل از این که اونها چیزی بهم بگن کنجکاوی نشون می‌دادی.» «رد شدی؟» «آره.» «چه آرامش بخش.» شیندو در حالی که هیچ پیشنهاد کاری‌ای دریافت نکرده بود آهی کشید. «از اون زمان جای دیگه‌ای هم با درخواستت موافقت شد؟» «جوابت منفیه. من هیچ کاری انجام ندادم. فصلِ شکارِ شغل منم با تعطیلات تابستونی به پایان می‌رسه.» «تعطیلات؟ به نظر خوبه. فکر می‌کنم مال منم یکی می‌گیره.» در تلویزیون یک مسابقه ی بیسبال دبیرستانی در جریان بود. بازیکنانی که چهار یا پنج سال کمتر از ما سن داشتند، در حال تشویق کردن بودند. پایان دور هفتم، و هنوز هیچ امتیازی برای هیچ یک از تیم‌ها وجود ندارد. من شروع کردم: «سوال عجیبیه، ولی شیندو، وقتی بچه بودی می‌خواستی چه کاره بشی؟» «معلم دبیرستان. این رو قبلا بارها بهت گفتم.» «اوه آره، حدس می‌زنم گفتی.» «حالا که چی؟ خیز برداشتن من برای معلم شدن به همون اندازه غیرممکن به‌نظر می‌رسه که یه پسر یک دست برای پیانیست شدن خیز برداره.» شیندو حقیقت را می‌گفت؛ او قطعا شبیه فردی نبود که مناسب معلمی باشد. با این حال از او نپرسیدم که برای چه شغلی مناسب است. حدس می‌زنم او همین الانش هم یک معلم است، در این زمینه که به مردم یاد می‌دهد که چطور عاقبتتان چیزی که نمی‌خواهید می‌شود، اما در حال حاضر، «مایه عبرت سایرین بودن» موقعیت شغلی معتبری محسوب نمی‌شود. گفتم: «ولی ممکنه پیانیست یک دست وجود داشته باشه.» «اِه، شاید. خب تو می‌خواستی چی باشی؟» «من نمی‌خواستم چیزی باشم.» «دروغگو.» با تکان دادن شانه من را متهم کرد. «بزرگ سال‌ها حداقلش باعث می‌شن بچه‌ها فکر کنن که رویاهایی دارن.» «این درسته، یه جورایی.» صدای تشویق از تلویزیون آمد. بالاخره بازی داشت به جایی می‌رسید. توپ به حصار برخورد کرد و بازیکن اوت فیلدر برای به دست آوردن آن ناامید بود. دونده ی بِیس دوم پیش از سومی رسیده بود و شورت استاپ از پرتاب به سمت زمین اصلی منصرف شد. یکی از گزارشگرها فریاد زد: «ما یه امتیاز داریم!» شیندو پرسید: «هی، تو مدرسه راهنمایی توی تیم بیسبال نبودی؟ همونی که برای جایگیری‌هاش حسابی شناخته شده بود؟ در موردش از یکی از رفقای راهنماییم شنیدم. که یه چپ دست به اسم یوگامی، با این که فقط یه سال دومی بود، اما می‌تونست با تلاش اول پرتاب دقیقی داشته باشه...» «حدس بزنیم که منم. آره، من توی جایگیریم توی زمین خیلی خوب بودم. اما پاییز همون سال از تیم کنار کشیدم.» «آسیب یا چیزی دیدی؟» «نه، خبری از این داستانای عجیب غریب نیست... تابستون سال دومم، روزی که توی مسابقات مقدماتی استان توی نیمه نهایی پیروز شدیم، عملا یه قهرمان بودم. قصد لاف زدن ندارم، اما مثل این بود که توی اون بازی به تنهایی تیم رو به پیروزی رسوندم. واقعا به ندرت پیش میومد که تیم مدرسه ما تا این حد پیش بره، بنابراین تمام مدرسه ما رو تشویق می‌کردن. با هر کسی که برخورد کردم ازم تعریف کرد.» شیندو با تردید گفت: «الان که بهت نگاه می‌کنم، اصلا نمی‌تونم اون‌طوری تصورت کنم.» «آره.» لبخند تلخی زدم. نمی‌توانستم او را به خاطرش ملامت کنم. حتی من هم هر بار که به آن فکر می‌کردم باورم نمی‌شد. «با وجود نداشتن دوستای زیاد توی مدرسه بدجوری برجسته بودم، اون روز از من یه قهرمان ساخت. احساس باورنکردنی‌ای بود. به جز... اون شب، وقتی توی رختخواب دراز کشیدم و بهش فکر کردم، شرم شدیدی رو حس کردم.» «شرم؟» «آره. من از خودم خجالت کشیدم. مثل این بود که با خودم فکر کردم که واقعا بابت چه چیزی این قدر خوشحالم؟» «با این حال هیچ ایرادی توش وجود نداره. البته که بعد از اون خوشحال می‌شی.» «فکر کنم.» حق با او بود، هیچ دلیلی برای مفتخر نبودن وجود نداشت. فقط باید این موقعیت را در آغوش می‌گرفتم. اما چیزی در اعماق ذهنم رخنه و انکارش کرد. حس و حالم فورا فروکش کرد، مثل بالونی در آستانه‌ی ترکیدن. «به هر حال، به محضی که این اتفاق افتاد، همه چیز برام مسخره به‌نظر می‌رسید. و فکر کردم، دیگه نمی‌خوام خودم رو خجالت زده کنم. بنابراین دو روز بعد، روز فینال، سوار قطار ابتدای صبح شدم و از بین همه چیز به یه سالن سینما رفتم. و چهارتا فیلم پشت سر هم دیدم. یادم میاد هوا اونقدر سرد شده بود که تمام مدت بازوم رو می‌مالیدم.» شیندو از ته دل خندید. «تو احمقی چیزی هستی؟» «یه احمق بزرگ. اما حتی اگه بتونم به گذشته برگردم و دوباره این شانس رو داشته باشم، فکر می‌کنم همین کار رو می‌کردم. به‌طور طبیعی، این تیم در پایان با اختلاف زیادی شکست خورد. کارکنان، سرپرست، همکلاسی‌هام، معلم‌هام، والدینم، همه عصبانی بودن. اونها با من طوری رفتار کردن که انگار کسی رو به قتل رسوندم. وقتی ازم پرسیدن که چرا به فینال نیومدی، من گفتم که تاریخ برگزاری رو اشتباه گرفتم، این فقط به آتش ماجرا سوخت اضافه کرد. توی اولین روز تعطیلات تابستونی، همه من رو کشوندن یه گوشه و کتک زدن. بینیم شکست، همین الانش هم شکلش کمی متفاوت شده.» شیندو خاطر نشان کرد: «هر چی بکاری همونو درو میکنی.» «بدون شک.» موافقت کردم. بازی توی تلویزیون به پایان رسیده بود. با دست و پا چلفتی بازیِ ضربه‌گیر توی دور انتهایی به پایان رسید. هر دو تیم دور هم جمع شدند و با هم دست دادند، اما تیم بازنده - احتمالا به دستور سرپرست‌شان - توی تمام مدت لبخندهای ساختگی و حال به هم زنی می‌زدند. داریم در مورد چیزی غیرمعمول صحبت می‌کنیم. گفتم: «من همیشه بچه‌ای بودم که چیزی نمی‌خواست. هرگز دوست نداشتم فلان کار رو انجام بدم یا فلان چیز رو بخوام. برای من سخته که در مورد چیزی پر حرارت باشم و راحته که بیخیالش بشم، بنابراین هرگز نتونستم چیزی رو ادامه بدم. آرزوی من برای تاناباتا[9] همیشه فقط برگه‌های خالی بود. توی خونه ما هدیه کریسمس نمی‌گرفتیم، اما من از این اتفاق ناراضی نبودم. در واقع، من برای بچه‌های دیگه‌ای که باید تصمیم می‌گرفتن هر سال چی می‌خوان احساس بدی داشتم. وقتی پول سال نو رو گرفتم، از مادرم خواستم اون رو نگه داره و ازش برای پرداخت هزینه کلاس‌های پیانویی که من رو می‌برد استفاده کنه. اوه، و من اون کلاس‌های پیانو رو می‌رفتم تا فقط زمان کمتری رو توی خونه بگذرونم.» شیندو تلویزیون را خاموش کرد، دستگاه پخش سی‌دی را به برق وصل کرد و دکمه پخش را فشار داد. سی‌دی «امشب همان شب است» نیل یانگ[10] بود، یکی از مورد علاقه‌هایش. وقتی اولین آهنگ تمام شد گفت: «به‌نظر می‌رسه هیچ وقت «بچه نبودی.» تهوع آوره، پسر.» توضیح دادم: «اما اون زمان احساس می‌کردم که طبیعیه. بزرگترها بچه‌های خودخواه رو سرزنش می‌کنن، اما بچه‌ای رو که ابدا خودخواه نیست رو سرزنش نمی‌کنن، بنابراین مدتی طول کشید تا فهمیدم عجیبه... شاید این همون دیواری باشه که من الان پشتش گیر کردم. شرط می‌بندم حتی استخدام‌گر های مشاغل هم می‌تونن اینو بگن. اینکه من واقعا نمی‌خوام کار کنم، در واقع، من حتی پول هم نمی‌خوام، و حتی شاد بودن چیزی نیست که خیلی بهش علاقه مند باشم....» شیندو مدتی سکوت کرد. حدس می‌زنم حرف احمقانه‌ای گفته بودم. در حالی که برای تغییر موضوع به چیز دیگری فکر می‌کردم، به حرف آمد. «اما از نوشتن نامه لذت می‌بری، این طور نیست؟» «... نامه؟ آره، قدیم یه زمانی بود که ازش لذت می‌بردم.» هیچ لحظه‌ای فراموشش نکردم، اما طوری صحبت کردم که انگار تازه دوباره یادم آمده بود. شیندو تنها کسی بود که نه تنها می‌دانست من با کیریکو دوست مکاتبه‌ای بودم، بلکه توی نامه‌هایم چیزی جز دروغ به او نگفته‌ام. اتفاقا سال گذشته توی یک جشنواره آبجو، در حالی که مست بودم و نور خورشید زجرم می‌داد از دهانم پرید. «آره. حدس می‌زنم اگه بگم از این کار لذت نمی‌بردم دروغ گفتم.» «دوباره بگو اسم دختری که باهاش صحبت می‌کردی چی بود؟» «کیریکو هیزومی.» «درسته، کیریکو هیزومی. اونی که کلا باهاش قطع رابطه کردی. دختر بیچاره، حتی بعد از این که تصمیم گرفتی نادیده‌ش بگیری، همچنان شجاعانه نامه می‌فرستاد.» شیندو تکه‌ای از گوشت گاو را جوید و مقداری آبجو پایین داد. سپس ادامه داد. «هی، میزوهو. باید کیریکو هیزومی رو ملاقات کنی.» خرخر کردم، فکر کردم شوخی می‌کند. اما چشم‌هایش تعیین می‌کردند که جدی بود، متقاعد شده بود که درخشان‌ترین ایده زندگی‌اش به ذهنش رسیده است. کنایه‌وار تکرار کردم: «برو با کیریکو ملاقات کن، ها!؟ بعدشم بابت کاری که پنج سال پیش انجام دادم عذرخواهی کنم. بگم «لطفا این دروغگوی بیچاره رو ببخش؟»» شیندو سری تکان داد. «این چیزی که می‌خوام بگم نیست. مهم نیست چیزی که نوشتی دروغه یا نه. چون، آه... «آمیخته شدن روح‌ها» که بهش اشاره کردی، واقعا هر کسی وجود نداره که بتونی باهاش چنین چیزی رو انجام بدی. تو و این دختره می‌تونید خیلی با هم سازگار باشید، پس یکم اعتماد به نفس داشته باش. منظورم اینه که فقط به اسمتون نگاه کن، مثل بازی تقدیر میمونه. یوگامی و هیزومی هر دوشون معنی اعوجاج میدن.» «در هر صورت، خیلی دیره.» «من که چنین چیزیو نمی‌گم. اون چی که من فکر می‌کنم، اگه کسیه که واقعا جذبت می‌کنه، پنج سال، ده سال بی‌خبری اصلا مشکلی نیست. می‌تونید از نو بسازید، انگار همین دیروز بود. فقط می‌گم، امتحانش ضرری نداره، اگه فقط متوجه بشی که کیریکو هیزومی برای تو چنین فردی هست یا نه. حتی می‌تونه به این مشکل بی‌علاقگیت به همه چیز کمک کنه.» مطمئن نیستم چطور بهش پاسخ دادم. اما مطمئنم که همین پاسخ مبهم بود که مکالمه را کوتاه کرد. *** تصمیم گرفتم با کیریکو ملاقات کنم. می‌خواستم به پیشنهاد شیندو احترام بگذارم و همچنین بعد از از دست دادن بهترین و تنها دوستم تنها بودم. مهم تر از همه، درک دشوار این مطلب که افرادی که به آنها اهمیت می‌دهید همیشه برای شما زندگی نخواهند کرد، مرا به جلو سوق داد. تمام جسارتم را جمع کردم و بیرون زدم و به سمت خانه پدر و مادرم رفتم. حلبی مستطیل شکلِ کوکی را از کمد اتاقم بیرون کشیدم و نامه‌هایی که اسم کیریکو در آنها بود را بر اساس تاریخ طبقه بندی کردم. اما هر چه دنبالشان گشتم، آخرین نامه‌هایی را که هرگز باز نکرده بودم پیدا نکردم. مانده بودم که ممکن است آنها را کجا گذاشته باشم. با عطر نوستالژیکی که اتاقم گرفت، نامهها را یکی یکی دوباره خواندم. صد و پنج عدد در طول پنج سال، و من از آخرین نامه به عقب رفتم. زمانی که خواندن اولین نامه‌ای که او فرستاده بود را تمام کردم، خورشید محو شده بود. پاکت و لوازم التحریر خریدم، به آپارتمانم برگشتم و نامه نوشتم. دستانم می‌توانستند آدرس او را از روی حافظه بنویسند. خیلی چیزها بود که می‌خواستم به او بگویم، اما با احساس این که بهتر است شخصا آن را بگویم، نامه را مختصر کردم. [من بابت قطع ارتباط پنج سال پیش متاسفم. چیزهایی رو از تو پنهان کردم. اگر مایلی من رو ببخشی، بیست و ششم اکتبر به پارک ........ بیا. این پارکی مخصوص کودک‌هاست که توی مسیر مدرسه‌ی ابتداییم بود. من تمام روز رو اون جا منتظرت خواهم بود.] با همین چند جمله‌ی محدود، نامه را در صندوق پست گذاشتم. هیچ توقعی نداشتم. و قصد داشتم آن را به همین منوال حفظ کنم.     [1]. روز ولنتاین [2]. Sachi Aoyama [3]. Saya Mochizuki [4]. Kiriko Hizumi [5]. رایلند پیتر کودر: موسیقیدان و ترانه سرای آمریکایی که بیشتر برای سبک خاص گیتار نواختنش شناخته می‌شود. [6]. شرکت تولید کفش [7]. Mizuho Yugami [8]. Haruhiko Shindo [9]. تاناباتا ماتسوری یکی از جشن‌های سنتی کشور ژاپن است که در هفتمین روز از ماه هفتم میلادی برگزار می‌شود و روز عشاق در تقویم چینی است. در این روز افراد آرزوهایشان را روی برگه هایی رنگی می‌نویسند و از شاخه‌های بامبو آویزان می‌کنند تا برآورده شوند. [10]. خواننده و ترانه سرای آمریکایی-کانادایی

کتاب‌های تصادفی