فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

درد، درد، دور شو

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
* فـصل دوم: یک تراژدی متداول * کیریکو هیچ گاه در پارک حاضر نشد. ساعتم را چک کردم تا مطمئن شوم که واقعا 24 ساعت گذشته، لَشَم را از روی نیمکت بلند کردم. هر توقع بیشتری در این جا بی‌معنی خواهد بود. بنابراین نیمکت را با رنگ‌های پوسته پوسته شده، تاب‌های بدون صندلی، زمین بازیِ جنگلیِ رنگ و رو رفته که نسبت به یک دهه پیش کاملا تغییر کرده بود را پشت سرگذاشتم. بدنم تا مغز استخوان سرد شده بود. حتی با داشتن چتر، بعد از گذراندن یک روز کامل در این بارانِ اواخر اکتبر، طبیعی بود. کت ماد[1] من آب کشیده و سرد بود، شلوار جینم به پاهایم چسبیده و کفش‌های تازه خریداری شده‌ام در گل پوشیده شده بود. فکر کردم خوب شد حداقل ماشین را با خودم آوردم. اگر با برنامه ابتدایی‌ام برای سوار اتوبوس یا قطار شدن جلو رفته بودم، باید تا خود صبح منتظر قطار می‌بودم. سریع به محیط امن ماشین فرار کردم، کت خیسم را پرت و موتور ماشین را روشن کردم و بخاری را به کار انداختم. دریچه هواکش، هوای گرمی با بویی کهنه بیرون می‌داد و بعد از بیست دقیقه، بالاخره ماشین گرم شد. درست زمانی که از لرزیدن دست کشیدم، هوس نوشیدنی گرم کردم. یک نوشیدنی قویِ خوب با مقدار زیادی الکل، مناسب برای غرق کردن غم‌هایم. نزدیک سوپر مارکت شبانه‌روزی ایستادم و یک بطری کوچک ویسکی و مقداری آجیل مخلوط خریدم. همان‌طور که در صف ورود برای پرداخت منتظر بودم، زنی در اواخر بیست سالگی بدون هیچ نوع آرایشی زد جلوی من. کمی بعد، مردی که به‌نظر دوست پسرش بود وارد شد. هر دوی آنها انگار تازه از رختخواب بلند شده باشند، پیژامه به تن داشتند و صندل پوشیده بودند، با این حال بوی عطری که به‌نظر می‌رسید به تازگی استفاده شده را حس کردم. به این فکر کردم که از آنها برای به هم زدن صف شکایت کنم، اما چیزی از دهانم بیرون نیامد. بی‌صدا به خودم غر زدم: «بزدل.» در ماشینم که در گوشه‌ای از قطعه زمینی پارک شده بود نشستم و با آرامش ویسکی‌ام را می‌خوردم. مایع آب نباتی رنگِ داغ گلویم را می‌سوزاند و در حواسم مه ملایمی ایجاد می‌کرد. موسیقی‌های قدیمی‌ای که با خش‌خش از رادیو پخش می‌شد و برخورد قطرات باران روی سقف بهم آرامش دادند. چراغ‌های موجود در پارکینگ زیر باران می‌درخشیدند. اما موسیقی همیشه تمام می‌شود، بطری خالی می‌شود، چراغ‌ها خاموش می‌شوند. وقتی رادیو را خاموش کردم و چشمانم را بستم، احساس تنهایی شدیدی به من وارد شد. می‌خواستم به آپارتمانم برگردم و بدون فکر کردن به هیچ چیزی، همین حالا و نه یک لحظه دیرتر با پتویی که روی سرم کشیده بودم بخوابم. تاریکی، سکوت و خلوتی که عموما در این لحظه خاص ترجیح می‌دادم، برخلاف همیشه من را بلعید. اگرچه از همان ابتدا مصمم بودم که امیدم را زیاد نکنم، به‌نظر می‌رسید که بیشتر از آن چیز که فکر می‌کردم به دیدار مجدد با کیریکو امید داشتم. مغزِ مستم در تشخیص احساسات واقعی‌ام از همیشه صادق‌تر بود. بله، من ضربه خورده بودم. از این که کیریکو در پارک حاضر نشده بود، عمیقا ناامید شدم. او حتما دیگر به من نیازی ندارد. بهتر بود از ابتدا از او دعوتی نمی‌کردم. چه در هفده سالگی و چه بیست و دو سالگی هیچ تغییری وجود نداشت، من یک بازنده‌ی دروغگو با کمبودهایی بی‌شمار بودم. در واقع، زمانی که او واقعا می‌خواست که من را شخصا ملاقات کند باید می‌رفتم تا ببینمش. چه فرصت سوزی‌ای کرده بودم. قصد داشتم تا زمانی که الکل از سرم بپرد بخوابم، اما نظرم تغییر کرد. از پارکینگ در آمدم، پایم را محکم روی پدال گاز گذاشتم و باعث شدم ماشینِ قدیمی و دست دومم از شدت درد به فریاد بیفتد. مست رانندگی می‌کردم. می‌دانستم برخلاف قوانین است، اما بارانِ سیل‌آسا مرا لمس کرده بود. احساس می‌کردم در چنین طوفانی، نمی‌توانی عمل اشتباهی را علیه کسی انجام دهی. باران کم‌کم فروکش کرد. برای این که از خواب آلودگی ناشی از الکل دوری کنم، سرعتم را بالا بردم. 60 کیلومتر بر ساعت، 70 کیلومتر، 80 کیلومتر. با صدایی محشر به چاله‌های عمیق برخورد می‌کردم، سپس دوباره سرعتم را افزایش می‌دادم. توی جاده‌های محلی، در چنین هوای افتضاحی، این موقع شب، مطمئنا جای نگرانی برای ماشین‌های دیگر یا عابران پیاده نبود. این یک راه طولانی بود. چراغ‌های بلند خیابان ریسمانی بلند در امتداد دو طرف می‌ساختند. سیگاری از جیبم بیرون آوردم، با فندک روشنش کردم و قبل از به بیرون پرت کردنش از پنجره، سه پک زدم. آن موقع بود که خواب آلودگی‌ام به اوجش رسید. فکر نمی‌کنم بیش از یکی دو ثانیه غیرهوشیار بوده باشم. اما لحظه‌ای که به خودم آمدم دیگر دیر شده بود. ماشینم به سمت لاین مخالف منحرف شد و چراغ‌های جلو تا یک متر جلوتر را روشن نگه می‌داشتند. در یک لحظه‌ی کوتاه به چیزهای زیادی فکر کردم. در میان آنها بسیاری از خاطرات بی‌معنی از دوران کودکی‌ام وجود داشت که مدت‌ها پیش فراموش کرده بودم. بالن‌های کاغذی آبی پررنگی که معلم مهد کودکم که به تازگی از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بود برایمان ساخته بود، کلاغی که وقتی سرما خورده و آن روز استراحت می‌کردم روی ایوان دیدم، یک مغازه لوازم التحریر حَزین که در راه برگشت به خانه از بیمارستان که بابت ملاقات مادرم به آن جا رفته بودیم، و چیز‌های دیگر. احتمالا چیزی شبیه زندگی‌ام بود که از جلوی چشمانم می‌گذشت. من در حال جستجوی خاطرات بیست و دوساله‌ای بودم که سعی می‌کردم دانش یا تجربه مفیدی برای جلوگیری از این بحران قریب‌الوقوع پیدا کنم. ترمزها به شدت جیغ می‌کشیدند. اما بدون شک خیلی ناکافی بود، خیلی دیر. همه چیز را رها کردم و چشمانم را محکم بستم. لحظه‌ی بعد، یک ضربه‌ی قوی ماشین را تکان داد. به جز آن، ضربه دیگری وجود نداشت. چند ثانیه طوری گذشت که انگار ابدیت بود. ماشین را متوقف و با ترس به اطراف نگاه کردم، اما دیدم کسی روی جاده نیفتاده، حداقل در محدوده نور جلو. چه اتفاقی افتاد؟ چراغ خطرم را روشن کردم و پیاده شدم و ابتدا به سمت جلوی ماشین رفتم. نه یک خراش یا حتی فرورفتگی، قطعا باید اثری باقی می‌ماند. دوباره به اطراف نگاه کردم، همین‌طور زیرماشین، اما جسدی نبود. قلبم دیوانه‌وار می‌تپید. زیر باران ایستادم. صدای بوق که می‌گفت درب هنوز باز است در تاریکی طنین انداز شد. با صدای بلند از خودم پرسیدم: «یعنی به موقع انجامش دادم؟» آیا به موقع از مسیر منحرف شده بودم؟ یعنی به سرعت از برخورد با من اجتناب کردند؟ و بعد از آن، آنها فقط فرار کردند؟ شاید همه‌اش توهم بود، ناشی از خستگی و نشئگی من. به هر حال، آیا این به این معنی بود که بدون این که کسی را زیر بگیرم، از این وضعیت گریخته بودم؟ صدایی از پشت سرم آمد. «این کار نکردی.» برگشتم و دختری را دیدم. از کت خاکستری و دامن طرح تارتان[2]، او مانند دانش آموزی در راه برگشت به خانه به چشم می‌آمد. کم و بیش هفده ساله به‌نظر می‌رسید، بنابراین دو سر و گردن از من کوتاهتر بود. و چتری هم با خودش نداشت، پس خیس شده بود، موهایش به صورتش چسبیده بود. هر چند ممکن است عجیب به‌نظر برسد، فکر می‌کنم عاشق آن دخترِ مو بلندی شدم که زیر باران ایستاده بود و چراغ‌های جلو نوربارانش کرده بودند. دختر زیبایی بود. این نوعی از زیبایی بود که باران و گل و لای آن را خدشه‌دار نمی‌کرد، بلکه چنین چیزهایی باعث جلب توجه بیشتری نسبت به او می‌شد. قبل از این که ازش بپرسم منظورش از «تو نکردی» چه بود، دختر کیف مدرسه‌ای را که از شانه اش آویزان شده بود بیرون آورد، آن را با دو دستش گرفت و به سمت صورتم پرت کرد. کیف مستقیما به بینی‌ام خورد و نوری تیز دیدم را پر کرد. تعادلم را از دست دادم و روی زمین افتادم و به پشت در یک گودال فرو رفتم. آب به سرعت به داخل کتم نفوذ کرد. «تو خیلی کند بودی. من مُردم.» دختر آب دهانش را به بیرون تف کرد و یقه‌ام را گرفت. «باهام چیکار کردی؟ چطور ممکنه چنین اتفاقی بیفته؟» وقتی شروع به باز کردن دهانم کردم، دست دختر به پرواز درآمد و به گونه‌ام سیلی زد، سپس بار دوم و سوم. احساس کردم پشت بینی‌ام پر از خون شده است. اما من حق نداشتم از کاری که او انجام می‌داد شکایتی کنم. چون من او را کشته بودم. درست است، قربانی من به دلخواه خودش من را می‌زد، اما بدون شک، من او را با سرعت بیش از 80 کیلومتر در ساعت زده بودم. با آن سرعت؟ در آن فاصله؟ بدون ترمز! هر جاخالی دادنی غیرمحتمل بود. دختر مشتش را بالا آورد و ضربات مکرری به صورت و سینه‌ام زد. وقتی کتک می‌خوردم درد کمی احساس می‌کردم، اما ضربه استخوان به استخوان ناآرامم می‌کرد. به‌نظر می‌رسید خسته شده بود، سرفه شدیدی کرد و سعی کرد راه نفسش را باز کند و در نهایت متوقف شد. باران مثل قبل به باریدن ادامه داد. پرسیدم: «هی، می‌شه توضیح بدی اینجا چه خبره؟» داخل دهانم بریده شده بود و مزه لیسیدن آهن می‌داد. «من بهت خوردم و تو رو کشتم. هیچ جوره نمیشه انکارش کرد. پس چرا صدمه‌ای ندیدی و داری حرکت می‌کنی؟ چرا روی ماشین خط و خشی نیست؟» دختر به جای جواب دادن، بلند شد و به پهلویم لگد زد. در واقع، شاید بهتر باشد بگویم با تمام وزن بدنش مرا کوبید. موثر بود؛ دردی در وجودم جاری شد که انگار با چوب به جوارحم ضربه خورده باشد. احساس کردم ریه‌هایم از هوا خالی شد. برای مدتی نمی‌توانستم نفس بکشم. اگر کمی بیشتر با شکمم برخورد داشت، احتمالا بالا می‌آوردم. با دیدن من که از درد به خود می‌لولیدم و به شدت سرفه می‌کردم، دختر تا حدی راضی به‌نظر می‌رسید و دست از خشونت برداشت. روی زمین مانده بودم، رو به بالا و به سمت باران، تا زمانی که درد از بین رفت. وقتی خیز برداشتم تا بلند شوم، دختر دستی به سمت من دراز کرد. من که از قصدش مطمئن نبودم، بی‌تفاوت به آن خیره شدم. «می‌خوای برای همیشه اونجا دراز بکشی؟ بلند شو دیگه.» اصرار کرد. «ازت می‌خوام ببریم خونه. حداقل این کار که می‌تونی برام انجام بدی، قاتل.» «... درسته، البته.» دستش را گرفتم. *** باران دوباره با شدت شروع به باریدن کرد. صدایی شبیه نوک زدن صدها پرنده روی سقف ایجاد کرده بود. دختر روی صندلی مسافر نشست و یونیفرم خیسش را روی صندلی عقب انداخت، سپس با بی‌حوصلگی چراغ را روشن کرد. «گوشِت با منه؟ یه نگاهی به این بنداز.» کف دستش را جلوی صورتم برد. مدت کوتاهی پس از انجام این کار، زخمی به رنگ بنفش روشن روی کف دست زیبایش پدیدار شد. به‌نظر می‌رسید که برشی است که با چیزی تیز ایجاد شده باشد و در طول سال‌ها به شکل اِسکار بهبود یافته بود. فکر نمی‌کردم این چیزی باشد که او بابت تصادف از آن رنج بکشد. به اندازه کافی مات و مبهوت به‌نظر می‌رسیدم، پس توضیح داد. «من این برشُ پنج سال پیش برداشتم... بقیه‌اش رو خودت بفهم. الان کم و بیش توضیحم فهمیدی، نفهمیدی؟» «نه نفهمیدم. در واقع فقط گیج‌تر شدم. این جا چه خبره؟» آهی از روی آزردگی کشید. «خلاصه اینکه من می‌تونم رویدادهایی که برام اتفاق می‌فته رو تغییر بدم تا هرگز اتفاق نیفته.» هرگز اتفاق نیفتد؟ سعی کردم به کلماتش فکر کنم، اما متوجه شدم که چیزی از آن را درک نمی‌کنم. «میتونی برام یکم ساده‌ترش کنی؟ این یه استعاره‌ست؟» «نه. فقط اون رو دقیقا همون‌طور که به‌نظر می‌رسه تفسیر کن. من می‌تونم وقایعی که برام اتفاق می‌‍فته رو تغییر بدم تا هیچ وقت رخ ندن.» گردنم را خاراندم. تفسیر آن دقیقا همان‌طور که به‌نظر می‌رسید فقط درکش را غیرممکن‌تر می‌کرد. «نمی‌تونم سرزنشست کنم اگه باورم نکنی. حتی خودم هنوز متوجه نشدم که چرا می‌تونم این کار رو انجام بدم.» انگشت اشاره‌اش را به آرامی روی بریدگی کف دستش کشید. «برای تکرار، این برش رو پنج سال پیش برداشتم. اما من این حقیقت رو که بریده شده بودم باطل کردم. و حالا به خاطر این توضیح، اون رو به حالت عادی برگردوندم.» این واقعیت را «باطل» کرد؟ این داستان از واقعیت فاصله‌ی خیلی زیادی داشت. هرگز نشنیده بودم که کسی بتواند رویدادهایی را که برایش اتفاق افتاده است را خنثی کند. این به وضوح فراتر از توانایی انسان بود. اما من خودم را در موقعیتی پیدا کردم که نمی‌توان آن را به طریق دیگری توضیح داد. حضور او در این جا این را ثابت کرد. منطقا باید او را رد می‌کردم، اما او از منطق فراتر بود. و زخمی ایجاد کرد که قبلا نداشت، ناگهان از ناکجاآباد ظاهر شد. شبیه جادویی از داستان پریان به‌نظر می‌رسید، اما باید باورش می‌کردم تا زمانی که توضیح قابل قبول دیگری ارائه شود. فعلا این تئوری را پذیرفتم. او یک جادوگر بود. او می‌توانست کاری کند که چیزهایی که برایش اتفاق می‌افتند، «رخ ندهند.» «پس یعنی تو، می‌تونی تصادفی که من درست کردم هم خنثی کنی؟» «همینه. اگر این رو باور نمی‌کنی، می‌تونم یه نمونه دیگه نشونت بدم...» آستین بلوزش را بالا زد. به او گفتم: «نه، من باور دارم. خیلی... خیلی غیرواقعیه، اما من با چشمای خودم دیدم. اما اگه تصادف رو خنثی کردی، چرا به‌نظر می‌رسه برخورد با تو رو به یاد دارم؟ چرا به رانندگی ادامه ندادم؟» شانه‌هایش افتادند. «نمی‌دونم. این چیزی نیست که آگاهانه انجامش بدم. خودمم می‌خوام یه نفر بهم بگه چرا.» «و یه چیز دیگه. احتمالا خیلی راحت بیانش می‌کنی، اما به شکل دقیق، نمی‌تونی همه چیز رو لغو کنی، درسته؟ در غیر این صورت توضیحی برای عصبانیت کمی قبلت به ذهنم نمی‌رسه.» «حق با توـه.» دختر در حالی که ناامید به‌نظر می‌رسید تایید کرد. «توانایی من فقط یه چیز موقتیه. بعد از یک زمان ثابت، چیزی که من لغوش کردم دوباره به وقوع میپیونده. بنابراین در اصل تنها کاری که می‌تونم انجام بدم «به تعویق انداختن» اتفاق‌هاییه که نمی‌خوام رخ بدن.» به تعویق انداختن... این توضیحش می‌داد. عصبانیت او کاملا منطقی بود. او از مرگ اجتناب نکرده بود، فقط آن را انباشته کرد و در نهایت مجبور شد این را بپذیرد. از چیزهای دیگری که او گفت، تصور می‌کردم که حداقل می‌تواند رویدادها را برای پنج سال به تعویق بیندازد. به‌نظر می‌رسید که او افکار من را می‌خواند و قطعشان می کند. «فقط برای این که بدونی، من فقط می‌تونستم بریدگی رو پنج سال به تعویق بندازم، چون زخم سبک و غیرتهدید کننده‌ای بود. این که چقدر می‌شه چیزی رو طولانی کرد بستگی به میزان خواسته من و اندازه رویداد داره. اراده قوی‌تر زمان رو طولانی‌تر می‌کنه و یه رویداد بزرگ‌تر اون رو کوتاه‌تر می‌کنه.» «پس تا کی می‌تونی تصادف امشب رو به تعویق بندازی؟» «... با توجه به شهودات، حدس می‌زنم حداکثر ده روز باشه.» ده روز. وقتی آن زمان می‌گذشت، او می‌مرد و من به یک قاتل بدل می‌شدم. برای من حسی واقعی نداشت. به خاطر یک چیز، قربانی جنایت من در این لحظه این جا بود و با من صحبت می‌کرد، و من نمی‌توانستم این امید ضعیف را از بین ببرم که همه‌ی اینها فقط کابوس است. من ده‌ها، صدها خواب از این قبیل دیده بودم که در آن اشتباهاتم صدمات جبران ناپذیری به دیگران وارد کرده بود، بنابراین فکر کردم که آیا این یکی هم می‌تواند یکی از آنها باشد. برای فعلا، عذرخواهی کردم. «متاسفم. واقعا نمی‌دونم چطور باید برات جبران کنم... .» «من مشکلی ندارم. عذرخواهی نه من رو به عقب برمی‌گردونه و نه جرم تو رو تبرئه می‌کنه.» تیر را به سمت من شلیک کرد. «فعلا فقط من رو برگردون خونه.» «...حتما.» «و لطفا مطمئن رانندگی کن. نمی‌خوام یه نفر دیگه هم زیر بگیری.» طبق دستور او با احتیاط رانندگی کردم. صدای موتور که معمولا نادیده گرفته می‌شد، به‌طرز غیرعادی‌ای در گوشم بلند به‌نظر می‌رسید. مزه خون در دهانم هیچ جوره از بین نمی‌رفت، آب دهانم را بارها قورت دادم. *** دختر به من گفت که در هشت سالگی از قدرت عجیبش آگاه شد. در راه خانه از کلاس پیانو، جسد یک گربه را پیدا کرد. گربه خاکستری‌ای بود که او به خوبی می‌شناخت و در اطرافِ منطقه سرگردان بود. ظاهرا حیوان خانگی بود، چون به‌طرز غیرمعمولی رفتار دوستانه داشت و اگر اشاره‌اش می‌کردید دور پاهای شما حلقه می‌زد. وقتی حیوانی خانگی می‌شد، فرار یا سر و صدا نمی‌کند. این چیزی شبیه یک دوست برای دختر بود. گربه به شکلی وحشتناک مرد. خونش روی آسفالت سیاه شده بود، اما خونی که انگاری روی گاردریل پاشیده بود قرمر روشن بود. دختر آن قدر شجاع نبود که آن را بردارد و دفن کند. نگاهش را از جسد گرفت و با عجله به خانه برگشت. همان‌طور که این کار را انجام داد، آهنگ جعبه موسیقیِ رز وحشی ایرلندی من[3] را در حال نواخته شدن شنید. از آن زمان، او شروع به شنیدن دوباره و دوباره همان آهنگ کرد. وقتی به «تعویق انداختن» او موفقیت آمیز می‌بود، آن را در ذهنش می‌شنید. و تا زمانی که عملکرد ذهنی به وقوع می‌پیوست، هر چیزی که به او آسیب می‌رساند «لغو» می شد. بعد از انجام تکالیف و خوردن شام مختصرش، به این فکر کرد که «موندم اون گربه واقعا همونی بود که من می‌شناختم؟» البته ناخودآگاه می‌دانست که اشتباه نمی‌کند. اما آگاهی سطحی او آن را نمی‌پذیرد. دختر صندل پوشید و یواشکی از خانه بیرون رفت. وقتی به جایی رسید که آن روز جسد را دیده بود، هیچ جسد و حتی لکه خونی نبود. آیا کسی آمده و آن را برداشته بود؟ آیا کسی نتوانست آن را تحمل کند، پس جسد را جا به جا کرد؟ اما نه، چیزی درست به‌نظر نمی‌رسید. در ابتدا انگار هیچ جسد یا خونی برای شروع وجود نداشت. مات و مبهوت آن جا ایستاد. اشتباه نیامده بودم، درسته؟ چند روز بعد گربه خاکستری را دید. پس همه چیز فقط یک سوتفاهم بود، او با خیال راحت به خودش گفت. گربه مثل همیشه وقتی او اشاره کرد جلو رفت. هنگای که دستش را برای نوازش سر گربه دراز کرد، سوزشی را پشت دستش احساس کرد. به سرعت دستش را کشید و خراشی روی آن به اندازه انگشت کوچکش پیدا کرد. احساس کرد به او خیانت شده است. حدود یک هفته گذشت و بریدگی بهبود نیافت، بلکه شروع به قرمز شدن کرد. احساس تهوع و تب بالایی داشت و ناچار شد با همان حال بیمار به مدرسه زنگ بزند. به این فکر افتاد شاید آن گربه بیمار بود. نامش را به یاد نداشت، اما شاید از ده گربه یکی از آنها به آن بیماری مبتلا شده بود، و زمانی که گربه او را خراشیده بود، آلوده شد. تب قصد فروکش کردن نداشت. بدنش سنگین بود و مفاصل و غدد لنفاوی‌اش به‌شدت درد می‌کرد. ای کاش آن گربه خاکستری که زیر گرفته و کشته شد، سوتفاهم من نبوده باشد. طولی نکشید که شروع به این فکر کرد. اگر فقط آن گربه زنده نبود، مجبور نبودم در چنین حالتی باشم. زمانی که از خواب بیدار شد، تب کاملا از بین رفته بود. درد یا حالت تهوع نداشت. او تجسمی از سلامتی بود. «فکر میکنم تبم از بین رفته.» به مادرش که سرش را کج کرده بود گفت. «مگه تب داشتی؟» دختر با خود فکر کرد چه می‌گویی؟ او روزها در بستر این بیماری بود. دیروز و یک روز قبل از آن... . اما با مرور خاطراتش متوجه شد که خاطرات جداگانه‌ای در کنار آن روزهایی که در بستر بود وجود دارد. در آن خاطرات، او دیروز و پریروز و هر روز دیگر بدون نقص در یک ماه گذشته به مدرسه رفته بود. و می‌توانست همه چیز را به‌خاطر بیاورد. درس‌هایی که داشت، کتاب‌هایی که هنگام ناهار می‌خواند، و تمام وعده‌های غذایی‌اش. یک دفعه مملو از سردرگمی عمیقی شد. تمام دیروز را در رختخواب خوابیدم. دیروز کلاس ریاضی، ژاپنی، هنر و صنایع دستی، تربیت بدنی و مطالعات اجتماعی داشتم. خاطراتش با هم تناقض داشت. وقتی فکر کرد تا به دستش نگاه کند، دید که زخم از بین رفته است و احساس نمی‌کرد که خوب شده است. از جایی که باید می‌بود کاملا ناپدید شده بود. نه، او فکر کرد هرگز آن جا نبود. گربه‌ای که مرد، همان گربه‌ای بود که من می‌شناختم. آن گربه مردم را چنگ نمی‌گرفت. دختر بدون هیچ دلیلی متقاعد شد که او مسئول زنده نگه داشتن موقت گربه‌ای است که باید می‌مرد. چون آرزویش را داشتم، چون شدیدا نمی‌خواستم آن گربه خاکستری بمیرد، رویداد زیر گرفته شدن گربه را موقتا «لغو» کردم. اما وقتی آن گربه مرا خراش داد و مریضم کرد، آرزو کردم که بمیرد. بنابراین آرزوی اول اثرش را از دست داد، و حادثه دوباره به حالت «رخ دادن» بازگشت، بنابراین من هرگز چنگ نخوردم. این تعبیرِ دختر فوق العاده درست بود. او برای آزمایش نظریه خود روز بعد به جایی که جسد گربه را پیدا کرد بازگشت. همان طور که پیش‌بینی می‌شد، لکه‌های خون برگشتند. پس حادثه اتفاق افتاده بود. نبودن آن فقط موقتی بود. بعد از آن، هر وقت اتفاق بدی می‌افتاد، دختر یکی‌یکی باعث می‌شد که اتفاق نیفتند. زندگی او کاملا پر از چیزهایی بود که می‌خواست اتفاق نیفتد. به همین دلیل او فکر کرد که این توانایی به او اعطا شده است. همه اینها چیزی بود که او مدتی بعد به من گفت. *** در حالی که پشت چراغ قرمز بودیم، دختر صحبت کرد و از پنجره مسافر به بیرون خیره شد. «میدونی، اینجا یه بوهای عجیبی میده.» «بو؟» «قبلا به خاطر بارون متوجه نشده بودم... اما تو مشروب خوردی؟» «اوه، آره.» با ولنگاری حواب دادم. «رانندگی در حال مستی؟» با ناباوری پرسید. «راحت می‌گی خب که چی؟ میدونی چند نفر بر اثر این کار می‌میرن و فکر می‌کنی مشکلی نداره؟» جوابی نداشتم. مطمئنا باید خطرات رانندگی در حین مستی را می‌دانستم، اما تصور ضعیفی که از این دست خطرات داشتم این بود که به خاطرش از بین بروم یا با چیزی تصادف کنم و به خودم آسیب بزنم. وقتی صحبت از چیزهایی که منجر به مرگ مردم می‌شد، به سرقت از بانک یا اتوبوس ربایی فکر می‌کردم، چیزهایی که احساس می‌کردم هیچ ربطی به من ندارند. دختر دستور داد: «اینجا بپیچ به چپ.» به جاده‌ای کوهستانی و بدون چراغ رسیدیم. به سرعت سنج نگاه کردم و دیدم حتی 30 کیلومتر در ساعت هم نمی‌روم. وقتی می‌خواستم پدال گاز را محکم فشار دهم، پایم سفت شد. اگرچه آن را عجیب دیدم، اما باز هم سرعتم را افزایش دادم و دیدم دستانم به‌طور غیرعادی عرق می‌کند. متوجه چراغ‌های ماشینی در لاین مقابل شدم. پدال گاز را رها کردم. حتی بعد از این که ماشین از کنار رد شد، به ماشین اجازه دادم سرعتش کم شود تا اینکه کاملا متوقف شد. قلبم بعد از تصادف دوباره دیوانه‌وار می‌تپید. عرق سردی ازم می‌چکید. سعی کردم دوباره ماشین را به حرکت درآورم، اما پاهایم تکان نمی‌خورد. آن حسی که درست قبل از زیر گرفتن دختر حس کردم در مغزم گیر کرده بود. «نکنه» دختر فکر کرد. «بعد از زیر گرفتن من، از رانندگی می‌ترسی؟» «تسلیمم. آره، اینطور به‌نظر می‌رسه.» «ظاهر قضیه که این طوره.» بارها و بارها خودم را به چالش کشیدم، اما به سختی توانستم چند متر را بدون توقفِ دوباره طی کنم. به کنار جاده زدم و ماشین را متوقف کردم. هنگامی که برف پاک کن‌ها متوقف شدند، به زودی پنجره کاملا با آب پوشانده شد. «ببخشید، اما ما اینجا استراحت می‌کنیم تا بتونم دوباره درست رانندگی کنم.» با این حرف کمربندم را باز کردم، صندلی را تا انتها به عقب کشیدم و چشمانم را بستم. چند دقیقه بعد صدای عقب دادن صندلی دیگر و چرخش دختر به پهلو را شنیدم. او به‌طور طبیعی می‌خواست در سمت مخالف من بخوابد. همان‌طور که در تاریکی دراز کشیده بودم، امواج پشیمانی به سراغم آمد. دوباره با خودم فکر کردم، کاری انجام داده‌ام که قابل بازگشت نیست. از هر چیز و همه چیز پشیمان بودم. رانندگی در مستی اشتباه بود. در واقع، نوشیدن در چنین زمانی اشتباه بود. نه، حتی ملاقات با کیریکو هم یک اشتباه بود. امثال من فقط باید بدبخت باشند و در اتاقشان حبس شوند. حداقل این طور کس دیگری را آزار نمی‌دهند. من زندگی این دختر را خراب کرده بودم.   برای این که حواسم را پرت کنم، از او پرسیدم: «هی، اصلا دانش آموزی مثل تو که توی اون مکان متروک قدم میزد چی کار داشت؟» به سردی گفت: «به خودم مربوطه. یعنی می‌خوای بگی با وجود این که یه تصادف بود، من کاری کردم که شایسته چنین چیزی باشم؟» «نه، نمی‌خواستم به چنین چیزی برسم، فقط...» «عدم احتیاط و بزرگ بینیت جون یه نفر رو گرفت. حق نداری اینطوری حرف بزنی، قاتل.» آه عمیقی کشیدم و روی صدای باران تمرکز کردم. وقتی به پهلو چرخیدم متوجه شدم بدنم کاملا کوفته شده است. و به لطف الکلِ باقی مانده در من، حواسم می‌آمد و بر می‌گشت. آرزو می‌کردم وقتی بیدار شدم همه چیز به حالت عادی برگردد. همین‌طور که چرت می‌زدم، صدای گریه دختر برای خودش را شنیدم. *** توی یک کلوب بازی آرکِید[4] بودم، اواخر شب. البته که این یک رویا بود. سقف با نیکوتین زرد شده بود، زمین پوشیده از آثار سوختگی بود، چراغ‌های فلوئورسنت سوسو می‌زدند، و دوتا از سه دستگاه فروش خودکار[5] اعلان‌هایی داشتند که روی آنها نوشته شده بود «از کار افتاده.» هیچ کدام از کابینت‌های[6] قدیمی که پشت سرهم ردیف شده بودند روشن نشدند و همه چیز در سکوت مرگباری بود. گفتم: «من یه دختر زیر گرفتم. از چیزی که نیازه تا کسی رو بکشی هم سریع تر می‌رفتم. ترمزها توی بارون به سختی کار می‌کردن. حدس می‌زنم یه قاتل شدم.» «آها. خب، حالا چه حسی داری؟»، شیندو با اشتیاق زیادی پرسید، روی چهارپایه‌ای با کوسنی پاره نشست، سیگار می‌کشید و با آرنجش به کابینت تکیه داده است. وقاحتش به‌طرز چشمگیری نوستالژیک بود. شیندو همچین آدمی بود. آنچه برای دیگران خبری خوب بود برای او خبر بد به حساب می‌آمد، و بالعکس. «بهش فکر کنم؟ احساس وحشتناکی دارم. فقط تصور این که چه نوع مجازاتی برای این کار خواهم داشت باعث می‌شه بخوام بمیرم.» «جایی برای نگرانی نیست. در وهله اول هیچ «زندگی‌ای» برای از دست دادن نداری، درسته؟ همین حالاش هم طوری زندگی می‌کنی که انگار مُردی. نه چیزی برای زندگی کردن، نه هدفی، نه تفریحی...» «و به همین دلیله که من فقط می‌خوام تموم بشه!... باید دنبالت می‌ومدم، شیندو. بعد از مرگ بهترین دوستم می‌تونستم به راحتی خودم رو بکشم.» «بس کن، داری حالمو به هم می‌زنی. داری مثل خودکشی‌های عاشقانه جلوه‌ش میدی.» «حدس میزنم حق با توـه.» خنده‌های ما فضای ساکت را پر کرد. سکه‌ها را در یک قفسه قدیمی ضربه زنی[7] قرار دادیم و توی یک بازیِ عتیقه به مصاف هم رفتیم. او سه بر دو پیروز شد. با توجه به سطح مهارت نسبی ما، فکر می‌کنم مبارزه خوبی انجام دادم. هر کاری که به او می‌گفتی، شیندو همیشه بهتر از حد متوسط بود. او به سرعت همه چیز را درک می‌کرد. اما از سوی دیگر، تا آخر، او هرگز در هیچ چیز بهترین نبود. فکر کنم شاید می‌ترسید. ترسی مرگبار از لحظه‌ای که خودش را وقف کاری کند، سپس تهی شود و فکر کند «من داشتم چه کار می‌کردم؟» بنابراین او هرگز نمی‌توانست وجودش را وقف یک چیز کند. ای کاش می‌توانستم این طور باشم. و به همین دلیل است که شیندو همیشه چیزهایی را دوست داشت که به وضوح بیهوده بودند. بازی‌های نسل‌های گذشته، موسیقی‌های بی‌فایده، دستگاه رادیوی لوله‌ای خلا غول پیکرش. من آن حس بی‌ثمری را دوست داشتم. شیندو از روی چهارپایه بلند شد و دو قوطی قهوه از تنها دستگاه فروش خودکار در حال کار آورد. همان‌طور که یکی را به من داد گفت: «هی، میزوهو، می‌خوام یه چیزی ازت بپرسم.» «چی؟» «آیا اون تصادف جدی چیزیه که واقعا اجتناب پذیر بود؟» من متوجه منظور سوالش نشدم. «منظورت چیه؟» «منظورم اینه که، خب... شاید این وضعیتی که اسمشُ می‌ذاری تراژدیک و توش هستی رو خودت به خودت تحمیل کردی، یه جورایی.» «هی، حالا می‌خوای بگی تصادف من به عمد بود؟» شیندو جوابی نداد. با لبخندی موذیانه، سیگارش که حالا فیلتر شده بود را در قوطی خالی قهوه انداخت و یک سیگار جدید روشن کرد. انگار می‌خواست بگوید: «درباره‌ش کمی فکر کن.» به حرفش فکر کردم. اما هر چه درون مغزم به جستجو پرداختم، نتوانستم به نتیجه‌ای برسم که ارزش نتیجه گیری کردن را داشته باشد. اگر او فقط به تمایلات مخرب من اشاره می‌کرد، نیازی به پرسیدنش نبود. او سعی داشت مرا متوجه چیزی کند. با عدم ثباتِ آن شبه رویا، دیگر در یک کلوب بازی نبودم. در ورودی یک شهربازی ایستاده بودم. پشت غرفه‌ها و باجه‌های بلیط، چرخ و فلک و یک تاب گردان، می‌توانستم جاذبه‌هایی مانند چرخ و فلک غول‌پیکر، سواری با پاندول و ترن هوایی را ببینم. از سرگرمی‌های اطرافم سر و صدایی به گوش می‌رسید که صداهای تند و تیز را فریاد می‌زدند. بلندگوهای بزرگی که در اطراف پارک بودند، موسیقی بی‌نهایت شادی از یک گروه موسیقی مشهور پخش می‌کردند، و من صدای یک دستگاه پخش موسیقی قدیمی را در میان جاذبه‌ها می‌شنیدم. به‌نظر نمی‌رسید تنها به آن جا آمده باشم. یک نفر آن جا بود که دست چپم را گرفته بود. حتی در حال و هوای رویایم، آن را عجیب دیدم. من هرگز با کسی به شهربازی نرفته‌ام. *** نوری را زیر پلک‌هایم حس کردم. وقتی بازشان کردم، دیدم باران قطع شده است و آبیِ عمیق شب و نارنجیِ صبح در نزدیکی افق در هم می‌آمیزند. «صبح بخیر، قاتل.» دختر در حالی که قبل از من از خواب بیدار شده بود جیغ‌جیغ کرد. «فکر می‌کنی الان می‌تونی رانندگی کنی؟» در چشمانش که توسط طلوع آفتاب برق می‌زدند، ردی از گریه کردن نمایان بود. جواب دادم: «احتمالا.» *** ترس من از رانندگی تنها موقتی به‌نظر می‌رسید. دستم روی چرخ و پاهایم روی پدال گاز مشکلی نداشت. با این حال، با احتیاط از جاده‌های خیس که در نور صبح می‌درخشیدند با سرعت حدود 40 کیلومتر بر ساعت رانندگی می‌کردم. چیزی بود که می‌خواستم به دختر بگویم. اما نمی‌دانستم چطور موضوع را پیش بکشم. در حالی به مقصد رسیدیم که مغزم در اوایل صبح هنوز در حال فکر به موارد زیادی بود. او اشاره کرد: «همین ایستگاه اتوبوس خوبه. همین جا پیاده‌م کن.» ماشین را موقف کردم، اما دختر را هم در حالی که می‌خواست در مسافر را باز کند و برود متوقف کردم. «گوش کن، کاری هست که من بتونم انجام بدم؟ به هر چیزی گوش میدم. اجازه بده تلاش کنم تا جرمم جبران کنم.» جوابی نداد. وارد پیاده رو شد و شروع به دور شدن کرد. از ماشین بیرون آمدم و به دنبالش دویدم و شانه‌اش را گرفتم. «من می‌دونم واقعا کار وحشتناکی انجام دادم. می‌خوام جبران کنم.» «لطفا، از جلوی چشمام دور شو.» اصرار کرد. «همین الان.» سمج شدم. «انتظار بخشش ندارم. فقط می‌خوام کاری کنم که احساس بهتری داشته باشی.» «چرا باید با ایده خودخواهانه‌ت توی مرحمت جویی همراهمی کنم؟ احساس بهتر؟ تو فقط می‌خوای خودت احساس بهتری داشته باشی، این طور نیست؟» این روش بدی بود، خیلی دیر متوجهش شدم. هر کس با شنیدن این حرف از کسی که او را کشته بود احساس توهین بهش دست می‌داد. احساس می‌کردم هر چه بیشتر بگویم او را عصبانی‌تر می‌کند. فعلا فقط می‌توانستم عقب نشینی کنم. «باشه. به‌نظر می‌رسه می‌خوای تنها باشی، پس من فعلا میرم.» دفتری درآوردم و شماره تلفنم را یادداشت و صفحه را کندم و به دختر دادم. «اگه هر چیزی از من خواستی تا انجام بدم، با این شماره تماس بگیر و من میام.» «نه ممنون.» قبل از رفتنم برگه را تکه‌تکه کرد. نوارهای کاغذ پراکنده و با برگ‌های زردی که پس از طوفانِ باران دیشب به جاده ریخته بودند، مخلوط شدند. دوباره شماره تلفنم را توی دفترچه نوشتم و گذاشتم توی جیب کیفش. او آن صفحه را نیز پاره کرد، و به مانند کاغذهای تزئینی جشن‌ها، آنها را در باد رها کرد. اما من از آموختن امتناع کردم و مدام شماره‌ام را یادداشت کردم و به دختر دادم. پس از هشت بار تلاش، سرانجام تسلیم شد. «باشه، متوجه شدم. حالا فقط برو. حضورت اینحا ازم فقط انرژی می‌گیره.» «ممنونم. دیر وقت، آخر شب یا صبح زود، اگه خواستی در مورد بی‌اهمیت‌ترین چیزها هم باهام تماس بگیر.» من هم تصمیم گرفتم فعلا به آپارتمانم برگردم. به سمت ماشین برگشتم و برای صبحانه در اولین رستورانی که دیدم توقف کردم و با رانندگی امن به سمت خانه روانه شدم. وقتی به آن فکر می‌کردم، مدت‌ها می‌شد در حالی که آفتاب بود بیرون نزده بودم. گل‌های اشرفی سرخی که در کنار جاده رشد کرده بودند در باد تکان می‌خوردند. آسمان آبی‌ای که مجنون‌های سرخ رنگ زیر آن می‌رقصیدند بسیار آبی‌تر از آن چه در حافظه من بود به‌نظر می‌رسید.       [1]. نوعی ژاکت زمستانی [2]. طرح چهارخانه مانند دامن محلی مردهای اسکاتلندی [3]. My Wild Irish Rose [4]. بازی‌های آرکیدی یا سکه‌ای که می توانند به شکل تنها یا متجمع در رستوران‌ها، شهربازی‌ها و ... قرار داشته باشند. [5]. دستگاه‌های فروش خودکار یا Vending Machine [6]. دستگاه‌های بازی آرکید که هر کدام به بازی خاصی اختصاص دارند. [7]. Beaten-Up Game

کتاب‌های تصادفی