فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

درد، درد، دور شو

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
* فـصل سوم: امتیازگیری * خیال می‌کردم آدم‌ها توی چنین موقعیت‌هایی نمی‌توانند بخوابند. اما بعد از یک دوش آب گرم، تعویض لباس و دراز کشیدن روی رختخواب، پلک‌هایم به سرعت سنگین شد و شش ساعت مثل مرده‌ها خوابیدم. وقتی از خواب بیدار شدم به طرز شگفت انگیزی احساس بدی نداشتم. در واقع، آن غمی که در چند ماه گذشته پس از بیدار شدن از خواب احساس می‌کردم، دود شده و به هوا رفته بود. نشستم گوشی‌ام را چک کردم، و هیچ پیامی نبود. فکر می‌کنم دختر هنوز به من نیازی نداشت. دوباره دراز کشیدم و به سقف زل زدم. چرا با وجود این که دیشب کسی را زیر گرفته بودم، احساس خوبی داشتم؟ با یک چرخش کامل از حسرت‌های سنگینِ دیروز، ذهن من روشن‌تر از همیشه بود. با فکر کردن به آن در حین گوش دادن به چکه‌های آب از ناودان، به نتیجه‌ای رسیدم. شاید از ترس هر چه بیشتر و بیشتر فرو رفتن رها شدم. در میان موجودیتِ تیره بختم، احساس می‌کردم در حال فاسد شدنم. بنابراین من در مورد این که چقدر سقوط می‌کنم پر از اضطراب بودم. با این حال، تصادف دیشب من را مستقیما به قعر برد. وقتی تا جایی که می‌شد پایین رفتم، در آن تاریکی نوعی آرامش مفرط وجود داشت. از این گذشته، دیگر نمی‌توانستم پایین‌تر بروم. در مقایسه با ترس از سقوطِ بی حد و حصر، درد برخورد با زمین بسیار ملموس‌تر و قابل تحمل‌تر بود. دیگر چیزی نبود که از دست بدهم. من هیچ امیدی نداشتم تا به آن خیانت شود، بنابراین نمی‌توانستم ناامیدی‌ای داشته باشم. متعاقبا احساس آسایش کردم. موردی قابل اعتمادتر از دست شستن از چیزی نیست. به ایوان رفتم تا سیگار بکشم. چند دوجین کلاغ در فاصله‌ای دورتر روی سیم‌های برق نشسته بودند و برخی با صدای قارقاری زمخت در منطقه پرواز می‌کردند. وقتی حدود یک سانتی متر از سیگار را به خاکستر تبدیل کردم، صدای زنی را از ایوان همسایه شنیدم. «عصر بخیر، آقای هیکیکوموری[1].» به سمت چپم نگاه کردم و دختری را دیدم که به شکلی مهربانانه برایم دست تکان می‌دهد. عینک زده بود، موهایش را باب[2] کوتاه کرده و لباس خواب به تن داشت. او دختری بود که در همسایگی زندگی می‌کرد، دانشجوی هنر کالج بود. اسمش یادم نبود اما نه به این دلیل که به او یا هر چیز دیگری اهمیت نمی‌دادم. فقط در به خاطر سپردن اسامی بد هستم، همان‌طور که همیشه در مورد افراد درونگرایی از نوع خودم این طور است. پاسخ دادم: «عصر بخیر، خانم هیکیکوموری.» «امروز زود بیدار شدی.» دانشجوی هنر درخواست کرد: «اون رو بده من. چیزی که توی دهنته.» با اشاره به سیگارم پرسیدم: «این؟» «آره. خودشه.» دستم را دراز کردم و سیگار نیمه کشیده شده را به او دادم. مثل همیشه، ایوان او مملو از گیاهان تزئینی بود، مثل یک جنگل مینیاتوری. او یک نردبان کوچک در بالای لبه‌های چپ و راست گذاشته بود که به عنوان جایگاه گل عمل می‌کرد، و یک صندلی حصیری قرمز در مرکز قرار داشت. گیاهان با دقت بسیار مورد توجه قرار گرفته بودند و برخلاف صاحبشان شاداب و سرزنده به نظر می‌رسیدند. «پس دیروز بیرون زدی.» در حالی که دود را وارد ریه‌هایش کرد، نگاه کرد. «این چیزی نیست که ازت انتظار بره.» پاسخ دادم: «عالی نیستم؟ اوه آره... همین الان داشتم صدات می‌زدم. تو هر روز روزنامه می‌گیری، درسته؟» «آره، اما فقط صفحه اولش می‌خونم، چطور؟» «می‌خوام روزنامه امروز صبح بخونم.» دانشجوی هنر گفت: «همم. باشه پس، بیا پیشم. می‌خواستم برای پیاده روی امشب خبرت کنم.» رفتم توی سالن و وارد اتاقش شدم. این باعث شد دومین باری باشد که اجازه می‌دهد وارد اتاقش شوم. اولین بار درخواستی برای همراهی با او در نوشیدن به خاطر ناراحت بودنش بود، و من به شما می‌گویم، در زندگی‌ام هرگز کسی را ندیدم که در چنین مکان آشفته‌ای زندگی کند. منظورم این است که... من آن را کثیف خطاب نمی‌کنم. به اندازه کافی تمیز بود. اندازه اتاق و این که چقدرش مال او بود با هم سازگاری نداشت. او باید از آن نوع باشد که هرگز چیزی را دور نمی‌اندازد، کاملا برعکس من که فقط مبلمان اولیه و این جور چیزها را هنوز داشتم. اتاق دانشجوی هنر این بار هم تمیزتر نبود. در واقع، چیزهای بیشتری در آن جمع شده بود. اتاق نشیمنش به عنوان آتلیه عمل می‌کرد، بنابراین قفسه‌های بزرگی در امتداد دیوارها با مجموعه‌های هنری و آلبوم‌های عکس فراوان، و همچنین مجموعه‌ای عظیم از صفحه‌های گرامافون وجود داشت که تمام فضای موجود را کاملا پر می‌کرد. بالای قفسه‌ها، جعبه‌های مقوایی روی سقف انباشته شده بودند و من فقط می‌توانستم تصور کنم که یک زلزله به میزان لازم چه فاجعه‌ای ایجاد می‌کند. یکی از دیوارها یک پوستر فیلم فرانسوی و یک تقویم مربوط به سه سال پیش داشت. در یکی از گوشه‌ها یک تختِ چوب پنبه‌ای سوراخ شده بود که طراحی‌های هنریِ انگشتی به شکل غیرمنظمی تمام سطح را پوشانده بود. بالای یکی از دو میز یک کامپیوتر بزرگ قرار داشت که خودکارها و مدادهای فرسوده در جلوی آن پراکنده بودند. میز دیگر تمیز و مرتب بود و فقط یک دستگاه ضبط در یک کابینت چوبی وجود داشت. روی صندلی ایوان نشسته بودم و در پرتو غروب خورشید به هر سطر روزنامه صبح نگاه می‌کردم. همان‌طور که انتظار می‌رفت، هیچ چیزی در مورد تصادفی که من ایجاد کردم وجود نداشت. دانشجوی هنر از کنارم نگاهی به کاغذ انداخت. با صدای بلند فکر کرد: «مدتیه که روزنامه نخوندم... اما انگاری چیز زیادی هم از دست ندادم، هـا.» به او گفتم «ممنونم» و آن را پس دادم. «قابلی نداشت. مقاله‌ای که می‌خواستی رو پیدا کردی؟» «نه، نکردم.» «هـع، این که خیلی بده.» «نه، برعکس. خیالم راحت شد که نیستش. اوم، بهم اجازه میدی تلویزیونت هم تماشا کنم؟» «توی خونه خودت حتی تلویزیونم نداری؟» دانشجوی هنر با تعجب پرسید. «حدسم می‌زنم اگرم داشتم به سختی تماشاش می‌کردم، پس صادقانه چیزی نیست که بهش نیاز داشته باشم، اما...» به زیر تختش رفت تا ماهی گیری کند، ریموت را بیرون کشید و روشنش کرد. «به هر حال، اخبار محلی کی شروع میشه؟» «به زودی، فکر کنم. شنیدن علاقه‌ی یه هیکیکوموری به اخبار عجیبه. در مورد دنیای بیرون کنجکاو هم میشی؟» بهش گفتم: «نه، من یه نفر کشتم. نمی‌تونم بهش فکر نکنم که توی اخبار هم منتشر شده یا نه.» پلک زد و همچنان مستقیم به من نگاه می‌کرد. «وایسا، چی؟» «اواخر دیشب یه دختر زیر گرفتم. به اندازه کافی سریع می‌رفتم تا بکشمش، قطعا.» «امـم... این که یه نوع شوخی نیست، هست؟» «نه نیست.» سر تکان دادم. از آن جایی که او هم مثل من بود، در گفتن هر چیزی به او راحت بودم. «و وقتی اون رو زیر گرفتم، به خاطر ویسکی کاملا مست بودم. من حتی یه بهونه‌ی ریزه میزه هم ندارم.» به روزنامه‌ای که در دستش بود نگاه کرد. «اگه این حقیقته، پس عجیبه که این خبر رو منتشر نکردن. فکر می‌کنی هنوز جسد رو پیدا نکردن؟» «خب، شرایطی وجود داشت، و من باید بتونم بعد نُه روز از دستش خلاص بشم. اون زمان، مطمئنم که جرمم هرگز رو نمیشه. بعد از خوندن روزنامه متقاعد شدم.» «خب، من متوجه نمیشم.» دستانش را روی هم گذاشت. «وقت اضافه داری که باهام صحبت کنی؟ نباید شواهد پاک کنی، فرار کنی یه جایی، چیزهایی مثل این؟» «حق با توـه، کارهایی هست که باید انجام بدم. اما نمی‌تونم اونها رو به تنهایی انجام بدم. باید منتظر تماس باشم.» «...صحیح. خب، من هنوز شک دارم، اما چیزی که می‌فهمم اینه که تو یه جنایتکار سخت‌کوش هستی.» «آره، همون طور که تو تشریحش کردی.» یکباره سیمای دانشجوی هنر درخشان شد. شانه‌هایم را گرفت و تکان داد، چهره‌اش بیشتر از چیزی که بتوان آن را «راضی» توصیف کرد بشاش بود. «گوش کن، در حال حاضر من فوق‌العاده خوشحالم. خیلی احساس بهتری دارم.» با لبخند تلخی پرسیدم: «شادِن فرویده[3]؟» «آره. من خوشحالم که می‌دونم تو فراتر از همه‌ی اینها یه بازنده‌ای.» درست نیست که او را بی‌ملاحظه بدانیم، زیرا دانشجوی هنر به دلیل توجه به مصائب من لبخندی گشاده زد. که باعث شد کمی احساس بهتری داشته باشم. چنین واکنشی برای من راحت‌تر از همدردی و نگرانی ناشیانه بود. و در هر حال، او به لطف من احساسات مثبت دریافت می‌کرد. «پس تو از هیکیکوموری بودن به قاتل بودن فارغ‌التحصیل شدی.» «این مگه یه نوع سقوط نیست؟» «توی دفتر اندیشه‌های من این یه قدم رو به جلوـه... هی، امشب بریم پیاده روی. ما این مجال کوتاهت رو به فنا میدیم. به نظر که خوبه؟ کنار تو بودن راحته.» «باعث افتخاره.» «عالیه. چطوره به سلامتی بنوشیم؟» او یک بطری آبجو را جلوی قفسه‌ها نشان داد. «چیزهای زیادی وجود نداره که بخوای فراموش کنی؟ بخوای بهشون فکر نکنی؟» «جلوی خودمو می‌گیرم تا ننوشم. می‌خوام بتونم بلافاصله بعد از تماس رانندگی کنم.» «فهمیدم. خب، اون وقت برای تو آب هست، آقای قاتل. چون، عـه، آبجو و آب تمام چیزیه که من دارم.» با تماشای انداختن یخ در لیوان و پر کردنش با ویسکی، احساس دلتنگی نوستالژیکی کردم. این احساسی عجیب بود. احساس می‌کردم در یک کتاب مصور یا یک نقاشی هستیم. «ببخشید، بعد همه اینا، می‌تونم یه لیوان از اون بخورم؟» «این چیزی بود که برنامه داشتم همون موقع انجام بدم.» به سرعت لیوان دیگر را با ویسکی پر کرد. «خب پس، به سلامتی.» «به سلامتی.» لبه‌های لیوان‌های ما به هم خورد و صدای جیرینگی کوچک ایجاد کرد. در حالی که آبِ لیمو را در لیوانش می‌فشرد گفت: «من قبلا با یه قاتل ننوشیدم.» «این فرصتیه که یک بار توی زندگی پیش میاد. مطمئن شو که لذتش ببری.» «حتما.» پوزخندی زد و موذیانه چشمانش را باریک کرد. *** من و همسایه دانشجوی هنر هیکیکوموری‌ام مدتی بعد از این که خودم هم هیکیکوموری شدم با هم آشنا شدیم. یک روز، روی تخت دراز کشیده بودم و به موسیقی گوش می‌کردم. پخش با صدای بلند و بدون توجه به هیچ کس دیگری، به زودی در به صدا در آمد. یعنی مبلغ مذهبی دوره گرد بود؟ روزنامه فروش؟ تصمیم گرفتم نادیده بگیرم، اما آنها مدام در زدند. با عصبانیت صدا را بلندتر کردم و سپس در باز شد. یادم رفته بود قفلش کنم. مزاحم عینکی چهره‌ی آشنایی داشت. حدس می‌زدم که زن همسایه است، آمده بود تا از سر و صدا شکایت کند. خودم را برای توهین‌هایش آماده کردم، اما او فقط به سمت سی‌دی پلیر کنار تختم رفت، سی‌دی را بیرون آورد، آن را با دیگری عوض کرد و بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشت. نگرانی او صدا نبود، بلکه سلیقه من در موسیقی بود. بدون اینکه ببینم او چه چیزی گذاشته است، دکمه پخش را فشار دادم و با گیتارِ پاپی به شیرینی آب پرتقال مواجه شدم، که کمی ناامید کننده بود. امیدوار بودم او چیز واقعا خوبی برایم تدارک دیده باشد، اما افسوس. بنابراین این اولین ملاقات من با دانشجوی هنر بود. اگرچه من تا مدتی بعد نفهمیدم او دانشجوی هنر بود. من و او هر دو از بیرون رفتن متنفر بودیم، اما اغلب به ایوان‌های خود می‌رفتیم. با این تفاوت که او برای آبیاری گیاهانش می‌رفت و من سیگار می‌کشیدم، اما با این حال، هر بار که همدیگر را می‌دیدیم خودمان را نزدیک‌تر می‌یافتیم. هیچ چیز مانع دید بین ما نبود، بنابراین وقتی او را دیدم، بدون آشنایی چندانی سرم را خم کردم. من با او احوالپرسی می‌کردم و با نگاهی ناظر بر من، احوالپرسی را پاسخ می‌داد. سپس، یک روز نزدیک به انتهای تابستان، او در حال آبیاری گیاهانش بود، و من به نرده سمت چپ تکیه دادم و با او صحبت کردم. «تاثیر گذاره، پرورش این همه گیاه به تنهایی.» «نه واقعا.» با صدایی که به سختی قابل شنیدن بود زمزمه کرد: «سخت نیست.» «می‌تونم یه سوال بپرسم؟» او هنوز که در حال مشاهده گیاهان بود پاسخ داد: «البته، اما ممکنه جواب ندم.» «قصد ندارم خیلی عمیقش کنم، اما توی هفته گذشته اصلا اتاقت رو ترک کردی؟» «...و اگه نکرده باشم؟» «نمی‌دونم. حدس می‌زنم فقط خوشحال بشم.» «چرا؟» «چون منم نکردم.» یک ته سیگار از روی زمین برداشتم و روشنش کردم و پکی زدم. دانشجوی هنر چشمانش را باز کرد و به سمت من برگشت. «هـا، می‌بینم. پس می‌دونی که من از اتاقم بیرون نرفتم چون تو هم اتاقت رو ترک نکردی.» «درسته. بیرون ترسناکه. باید تابستون باشه.» «منظورت چیه؟» «قدم زدن زیر نور خورشید انقدر به من حس بدبختی میده که بهبودی ازش دو، سه روز طول می‌کشه. نه، شایدم احساس گناه، یا رقت انگیز بودن بده...» «هـمـم.» دانشجوی هنر در حالی که وسط عینکش را بالا می‌برد پاسخ داد. «اخیرا رفیقت ندیدم. چه اتفاقی براش افتاده؟ همونی که شبیه معتادای مواد مخدر بود. تقریبا هر روز میومد.» حتما منظورش شیندو بود. درست است، در بعضی روزها چشمانش خارج از فوکوس به نظر می‌رسید و دائما این لبخندهای مبهم وحشتناک را داشت، و عموما به عنوان یک معتاد به مواد مخدر دیده میشد، اما شنیدن این که او این قدر صریح آن را می‌گفت سرگرم کننده بود. جلوی لبخندم را گرفتم. «منظورت شیندوـه. خب، اون مُرد. همون دو ماه پیش.» «مُرد؟» «به احتمال زیاد خودکشی بود. با موتور سیکلتش از صخره سقوط کرد.» «...هـا. ببخشید که بحثش پیش کشیدم.» با صدایی توخالی عذرخواهی کرد. «مشکلی نیست. این یه داستان خوشحال کننده‌ست، میبینی که. رویای اون مرد بالاخره محقق شد.» «...فهمیدم. حدس می‌زنم ممکنه چنین افرادی وجود داشته باشن.» «پس نمی‌تونی از غم مرگ دوستت خونه رو ترک کنی؟» پیشانی‌ام را خاراندم: «می‌خوام بگم به این سادگی‌هام نیست، اما... شاید واقعا همین باشه. با این حال، واقعا نمی‌دونم.» زمزمه کرد: «بیچاره.» مثل خواهر هفت ساله‌ای که برادر پنج ساله‌اش را دلداری می‌دهد. «به همین دلیله که توی یک ماه گذشته این قدر لاغر شدی؟» «یعنی من این قدر لاغر شدم؟» «آره. نه... حتی به شکلی اغراق آمیز، کاملا متفاوت به نظر می‌رسی. موهات خیلی بلنده، و سبیل‌هات واقعا یه جوری شده، و مثل یه ترکه لاغر و چشم‌هاتم عبوس شده.» این بدیهی به نظر می‌رسید، و حدس می‌زنم که همین‌طور بود. ترک نکردن آپارتمان به این معنی بود که من تقریبا چیزی جز تنقلات برای همراهی با آبجو نخورده بودم. بعضی روزها حتی چیز جامدی نمی‌خوردم. وقتی به پاهایم نگاه کردم، متوجه شدم که به دلیل عدم راه رفتن، آنها به اندازه یک بیمار بستری لاغر هستند. و از آن جایی که برای مدت طولانی با کسی صحبت نکرده بودم، متوجه نشدم که تمام نوشیدنی‌هایم صدایم را آن قدر خشن کرده است. اصلا شبیه صدای من نبود. «واقعا رنگت پریده. مثل خون آشامی که یک ماهه هیچ خونی نخورده شدی.» در حالی که اطراف چشم‌هایم را لمس می‌کردم گفتم: «بعدا توی آینه بررسی می‌کنم.» «شاید کسی رو توش نبینی[4].» «اگه من یه خون آشام باشم، آره.» «ایده خوبیه.» لبخندی زد. از این که با شوخی‌اش همراهی کردم خرسند بودم. «پس به هر حال، تو چطور؟ چرا اتاقت رو ترک نمی‌کنی؟» دانشجوی هنر قوطی آب پاش را زیر پایش گذاشت و به سمت راست ایوانش و رو به من تکیه داد. «نگهش می‌دارم برای بعد. در حال حاضر، الان به یه چیز واقعا خوب فکر کردم.» این را با لبخندی دوستانه به من گفت. «این خوبه.» موافقت کردم. آن شب، به عنوان بخشی از خاطره‌ای واقعا خوب، ما با پوشیدن شیک‌ترین لباس‌هایی که می‌توانستیم جور کنیم، آپارتمان را ترک کردیم. کت و جین سنگشور پوشیدم. دانشجوی هنر یک دامن ابریشمی یک تکه همراه گردنبند و کفش‌های مال[5] پوشید، و عینکش را با لنز عوض و موهایش را مرتب کرد. ظاهری بی‌ربط برای ولگردی در شب. قبل از این مواردی وجود داشت که مجبور می‌شدم بیرون بروم، مانند خرید یا رفتن به بانک. و هر بار که این طور بیرون کشیده می‌شدم، ترسم از بیرون بدتر میشد. دانشجوی هنر استدلال کرد که این اتفاق افتاد زیرا من فقط با اکراه و منفعلانه بیرون می‌رفتم و به طور کلی از بیرون رفتن متنفر بودم. او گفت: «ابتدا نیازه با اشتیاق بیرون بریم و به خودمون یاد بدیم که بیرون مکانی سرگرم کننده‌ست. همه‌ی ناسازگاری‌ها نتیجه آموزش اشتباهه، بنابراین با پاک کردن و اصلاح اون آموزش میشه به تعادل دست پیدا کرد.» «این نقل قول رو از کی کِش رفتی؟» «فکر می‌کنم هانس آیزِنک[6] چیزی شبیه این گفته بود. طرز فکر باورنکردنی‌ایه، این‌طور نیست؟» «خب، یه ایده‌ی روشن مثل این بهتر از اینه که در مورد قلب‌های شکسته یا ارتباط یا هر چیز دیگه‌ای مزخرف گفته بشه. اما دلیل پوشیدن لباسای شیک چیه؟ این‌طور نیست که کسی اونا رو ببینه.» دانشجوی هنر آستین لباس یک تکه‌اش را گرفت و مرتب کرد. «ما احساس اضطراب می‌کنیم، این‌طور نیست؟ همین شاید تنها دلیلش باشه، اما فکر می‌کنم برای مایِ حال حاضر خیلی پراهمیته.» ما با لباسی که انگار عازم مهمانی هستیم بی‌هدف در شهر قدم زدیم. اخیرا گرمای روز شدید شده بود، اما باد در شب شروع به وزیدن و هوا را خنک و شبیه پاییز کرد. حشرات کمتری در اطراف چراغ‌های خیابان هجوم می‌آوردند، حشرات مرده جایشان را در زیر آن گرفته بودند. دانشجوی هنر با قدم زدن در اطراف اجساد حشره‌ها، زیر یکی از نورها ایستاد. پروانه بزرگی دور سرش پرواز کرد. سرش را کج کرد و از من سوال پرسید. «من خوشگلم؟» به نظر می‌رسید که دوباره هوای تازه او را هیجان‌زده کرده است. مرا به یاد یک کودک در روز تولدش انداخت. جواب دادم: «هستی.» صادقانه فکر می‌کردم او زیبا بود. در مواجهه با منظره‌ای زیبا مانند این، واقعا می‌توانم آن احساس زیبایی را درک کنم. بنابراین به او گفتم که او زیبا است. «خوبه.» لبخندی بزرگ و معصومانه زد. جیرجیرک قهوه‌ای نیمه جان بال‌هایش را به آسفالت زد. مقصد آن شب ما یک ایستگاه قطارِ خالی در آن منطقه بود. این ایستگاه در میان خانه‌ها پنهان شده بود، مانند تار عنکبوت به همه‌ی موقعیت‌ها متصل بود. نشستم، سیگاری روشن کردم و دانشجوی هنر را تماشا کردم که متزلزل روی ریل راه می‌رفت. گربه‌ای بزرگ روی حصار کنار مسیرها نشسته بود و انگار مراقب ما است. این گونه بود که شروع به پیاده روی شبانه کردیم. هر چهارشنبه لباس می‌پوشیدیم و بیرون می‌رفتیم. کم کم به حدی رسیدیم به محض این که خورشید غروب می‌کرد می‌توانستیم تنها بیرون برویم. ایده او، هر چند عجیب به نظر می‌رسید، به طرز شگفت‌آوری موثر بود. *** سرم را تکان دادم، و نوتیفیکیشنی روی گوشی‌ام مرا بیدار کرد. جنبیدم تا افکارم را مرتب کنم. یادم افتاد که با دانشجوی هنر مشروب می‌خوردم، پیاده روی همیشگی‌مان را رفتیم، به خانه برگشتم و دوش گرفتم. شاید بلافاصله بعدش خوابم برد. ساعت یازده شب بود. گوشیم را برداشتم و گوش دادم. تماس از یک تلفن عمومی بود، اما شکی نداشتم که این دختری بود که زیرش گرفته بودم. به گیرنده گفتم: «پس اون برگه باقی مونده رو پاره نکردی.» چند ثانیه‌ای سکوت بود، راهی که دختر غرورش را نشان می‌داد. او نمی‌خواست به نظر برسد که به من وابسته است. پرسیدم: «تو به این شماره زنگ زدی چون می‌خوای کاری انجام بدم، درسته؟» بالاخره دختر صحبت کرد. «من بهت فرصتی میدم تا ازم یکم امتیاز بگیری. بیا به ایستگاه اتوبوس دیروزی.» قاطعانه تایید کردم: «گرفتم. فورا میام اونجا. چیز دیگه؟» «وقت زیادی برای توضیح ندارم. فقط بیا اینجا.» یک کاپشن موتورسیکلتی پوشیده و کیف پولم را برداشتم و بدون این که حتی در را قفل کنم رفتم. حدود ده چراغ در سر راه بود، اما درست با نزدیک شدنم همه برایم سبز شدند. خیلی زودتر از حد انتظار به مقصد رسیدم. در همان ایستگاه که وظیفه روز اولم به پایان رسیده بود، دختر را با لباس فرمش به تنهایی دیدم که صورتش را در شال قرمز کرده بود و در حالی که ستاره‌ها را تماشا می‌کرد، یک قوطی شیرچای می‌خورد. من هم تصمیم گرفتم به بالا نگاه کنم و ماه را دیدم که از میان ابرها بیرون می‌زد. شکل واضح سایه آن مرا کمتر به یاد خانم ماه می‌اندازد، و بیشتر پوست لک و پیس‌دار پیرمردی را که در جوانی زمان زیادی را زیر نور خورشید سپری کرده بود تداعی می‌کرد. «ببخشید که منتظرت گذاشتم.» از ماشین پیاده شدم و به طرف دیگر رفتم تا در مسافر را باز کنم. اما دختر به من توجهی نکرد، به جای آن روی صندلی عقب نشست، کیف مدرسه‌اش را پرت کرد و با عصبانیت در را بست. پرسیدم: «کجا بریم؟» «به جایی که تو زندگی می‌کنی.» دختر کتش را درآورد و کراواتش را تنگ کرد. «حتما، مشکلی نیست. اما می‌تونم بپرسم چرا؟» «چیز خاصی نیست. به پدرم حمله کردم، بنابراین دیگه نمی‌تونم توی خونه بمونم.» «دعوا کردید؟» «نه، من فقط تصمیم گرفتم بهش صدمه بزنم... به این نگاه کن.» دختر آستین پیراهنش را بالا زد. کبودی‌های سیاه زیادی روی بازوی لاغرش بود. حتی اگر فقط سوختگی بودند، حدس می‌زدم حداقل یک سال سن داشته باشند. در حالی که هشت‌تا از آنها به طور مرتب در کنار بازوی او ردیف شده بودند، گمان کردم که آنها به روشی غیرطبیعی ایجاد شده باشند. به یاد آوردم که چگونه پس از تصادف، دختر برای توضیح، زخم کف دستش را به تعویق انداخت، سپس آستین خود را بالا زد و گفت: «اگه این رو باور نمی‌کنی، یه نمونه‌ی دیگه بهت نشون بدم.» این نمی‌توانست همان بازویی باشد که من در آن زمان دیدم. بنابراین او باید هنوز این سوختگی را در آن زمان به تعویق می‌انداخت. در فاصله زمانی بین آن زمان و اکنون، اتفاقی افتاده بود که آن را لغو کرد. او توضیح داد: «اینا علائمی هستن که پدرم با فشار دادن سیگار به بازوم ایجاد کرد. پشتمم هست. می‌خوای ببینی؟» در حالی که دستم را تکان دادم گفتم: «نه خوبه. پس... تو به خاطر اون به پدرت حمله کردی و از خونه فرار کردی؟» «آره. دست و پاهاش رو با بند بستم و با چکش حدود پنجاه ضربه بهش زدم.» «چکش؟» مطمئن نبودم درست شینده باشم. «همین جا پیشمه.» دختر یک پتک دو سر از کیفش بیرون آورد. کوچک بود، مانند آنهایی که برای کوبیدن میخ در هنرهای دبستان و صنایع دستی استفاده می‌کنید. قدیمی به نظر می‌رسید؛ سرش زنگ زده و دسته‌اش سیاه شده بود. با دیدن این که چقدر از این موضوع آشفته شدم، با افتخار لبخند زد. از قضا، این اولین لبخند صادقانه و متناسب با سنش بود که به من نشان داد. حدس می‌زنم او یکی از بارهایی که بر دوشش سنگینی کرده بود، انداخته است. «انتقام چیز بزرگیه. خیلی تسکین دهنده‌ست. موندم که کی باید نفر بعدی باشه؟ چون چیز دیگه‌ای برای از دست دادن ندارم... آه، آره. طبیعتا تو هم بهم کمک می‌کنی، آقای قاتل.» با این حرف، روی صندلی عقب دراز کشید و به سرعت به خواب رفت. او باید مرزهای خستگی را رد کرده باشد. پس از انتقام گرفتن از پدرش، بدون شک او هر چه که می‌توانست برداشت و فرار کرد. سرعتم را کم و با احتیاط رانندگی کردم که بیدارش نکنم. من متوجه شدم که او احتمالا عمدا اجازه داده است که سوختگی «اتفاق بیفتد» تا مجازاتش را توجیه کند. با دور نکردن چشمانش از خشونت پدرش نسبت به او و پذیرفتن آن زخم‌ها و علت آن، حق انتقام گرفتن را نیز به دست آورد. او گفت نمی‌دانم چه کسی باید نفر بعدی باشد؟ اگر چنین تصمیمی می‌گرفت، باید حداقل دو نفر دیگر وجود می‌داشتند که ارزش انتقام گرفتن از آنها را داشته باشد، شاید حتی بیشتر. فکر کردم او باید واقعا زندگی سختی داشته باشد. به آپارتمان برگشتم، در را باز کردم، سپس به سمت ماشین برگشتم تا دختر را به اتاقم ببرم. کفش‌ها و جوراب‌هایش را درآوردم، او را روی تخت خواباندم و ملحفه را رویش کشیدم. سپس با بی‌قراری دستش را بلند کرد و ملحفه‌ها را به سمت دهانش کشید. بعد از آن، دو یا سه نوبت صدای فین‌فین کردن را شنیدم. او گریه می‌کرد. فکر کردم این دختر واقعا بین لبخند زدن و گریه کردن همیشه مشغول است. چه چیزی او را ناراحت می‌کرد؟ مطمئنا زمان کوتاهی که برایش باقی بود؟ یا از آزار پدرش پشیمان بود؟ آیا او گذشته‌ای با مورد سواستفاده واقع شدن را به خاطر می‌آورد؟ احتمالات زیادی به ذهنم خطور کرد. شاید حتی دلیل اشک‌هایش را نمی‌دانست. احتمالا احساسات زیادی در او جریان داشت. احساس تنهایی زمانی که باید خوشحال می‌بود، احساس شادی زمانی که باید غمگین باشد. روی مبل دراز کشیدم و با پریشان خیالی به سقف خیره شدم و منتظر صبح بودم. وقتی دختر از خواب بیدار شد به او چه بگویم؟ باید چه کار کنم؟ مدت زمان زیادی به این فکر کردم. و به این ترتیب روزهای انتقام آغاز شد. [1]. اصطلاحی ژاپنی و به افراد به شدت گوشه‌گیر اطلاق می‌شود که خود را از محیط بیرون جدا و در خانه حبس می‌شوند. [2]. نوعی مدل موی زنانه [3]. اصطلاحی آلمانی به معنای لذت بردن از بدبختی دیگران. [4]. تصویر خون آشام‌ها در آینه نمی‌افتد. [5]. کفش‌های بدونی پُشتی [6]. روانشناس بریتانیایی-آلمانی (1997-1916)

کتاب‌های تصادفی