فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

درد، درد، دور شو

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
* فـصل نهم: بگذار عشق وجود داشته باشد * خواهرم موقعی که از راهرو رد می‌شدیم به بهانه بی‌توجهی به او به خاطر تماس چشمی برقرار نکردن موهایم را گرفت و من را به اتاق کشاند، در را باز کرد و هلم داد داخل. با تحمل درد در آرنجم بعد از شدیدا پرت شدن به زمین سخت، به بالا نگاه کردم و خلافکارهایی را دیدم که خواهرم با خودش آورده بود و با خوشحالی بر سر من الفاظ رکیکی را فریاد می‌زدند. اتاق بویی ترش می‌داد، مثل زباله‌دانی پر از بطری‌های آبجو و قوطی‌های خالی. سعی کردم فرار کنم، اما وقتی پاشنه‌ام را چرخاندم، مردی با نگاهی پژمرده که دندان‌های جلویی‌اش را از دست داده بود، به ساق پایم لگد زد و صاف افتادم. شروع به پچ پچ کردند. سپس جشن‌های معمول شروع شد. قرار بود اسباب بازی آنها باشم. یکی لیوانی را با ویسکی پر کرد و به من گفت آن را مستقیما بنوشم. طبیعتا حق امتناع نداشتم، بنابراین با اکراه دستم را به سوی لیوان بردم. سپس زنی که آن قدر عطر زده بود که بوی حشره‌کش می‌داد، اعلام کرد که زمان تمام شده است و به مردی که کنارش بود چشمکی زد. مرد دستانم را از پشتم گرفت و به زور دهانم را باز کرد. زن ویسکی را داخل آن ریخت. از تجربه قبلی می‌دانستم که اگر سرسختانه از نوشیدن امتناع کنم، مجازات بدتری در انتظارم خواهد بود. بنابراین تسلیم شدم و اجازه دادم ویسکی در دهانم فرو برود. ناامیدانه سعی کردم که از سوزش گلویم و بوی عجیبی که مثل مخلوطی از دارو، چوب خیس خورده و گندم بود زوزه نکشم. جمعیت تمسخر کردند. به هر نحوی، کل لیوان را خوردم. در عرض ده ثانیه حالت تهوع شدیدی پیدا کردم. از گلویم تا شکمم، همه چیز می‌سوخت و حواسم فِر خورده و به هم ریخته بود، انگار یکی سرم را گرفته و می‌چرخاند. یک قدم تا مسمومیت حاد الکل فاصله داشتم. صدای شومی از نزدیک شنیدم. «خب، یک ثانیه وایسا!» زن شیشه را جلوی صورتم هل داد. دیگر انرژی لازم برای فرار نداشتم و دستانی که مرا بسته بودند هر چقدر هم که مقاومت می‌کردم تکان نمی‌خورد. ویسکی داخل دهانم ریخته شد و شروع به سرفه‌های وحشتناکی کردم. مردی که مرا گرفته بود گفت: «حال به هم زن.» وقتی حس تعادلم را از دست دادم، احساس می‌کردم تا سقف پرواز کرده و به آن چسبیده‌ام، اما در واقعیت فقط روی زمین افتادم. ناامیدانه به سمت در خزیدم تا به نوعی فرار کنم، اما یکی مچ پایم را گرفت و من را به عقب کشید. خواهرم کنارم چمباتمه زد و گفت: «اگه بتونی یک ساعت بدون بالا آوردن دووم بیاری، آزادت می‌کنم.» می‌خواستم سرم را تکان دهم، چون می‌دانستم راهی وجود ندارد، اما قبل از این که بتوانم، مشتی به شکمم زد. او حتی قصد نداشت این فرصت را به من بدهد. خودم را در حالی پیدا کردم که خرخر می‌کنم و جمعیت دست می‌زنند. یک زن کوتاه قد و تنومند اعلام کرد که من به خاطر باخت در بازی تنبیه می‌شوم، یک شوکر در آورد و آن را روشن کرد. صدای جرقه‌ی ترقه مانندش خفه‌ام کرد. می‌دانستم دردی بسیار بیشتر از این هم می‌تواند ایجاد کند. بلافاصله، الکترود را روی گردنم گذاشت و فریادی که نمی‌توانستم تصور کنم متعلق به خودم است از گلویم بیرون آمد. به نظر خنده‌دار است، او آن را در بسیاری از جاهای دیگر به کار برد و مناطقی با پوست نازک را هدف گرفت. دوباره. و دوباره. و دوباره. و دوباره. همچنان که الکل انگار شکاف بین دردهایم را پر می‌کرد، حالت تهوعم را هم بیشتر می‌کرد. وقتی دوباره بالا آوردم، جمعیت هو می‌کردند، و من به خاطر آن مدت زمانی طولانی توسط شوکر پذیرایی می‌شدم. و با این حال من هیچ رنجی را احساس نمی‌کردم. این نوع چیزهای برای «لغو شدن» کافی نبود. وفق پیدا کردن چیز ترسناکی است. من توانسته بودم از چنین رنجی عبور کنم. سرم را خالی کردم تا برای هر نوع حمله‌ای آماده شوم و در عوض با موسیقی پرش کردم. در حالی که آنها سرزنشم می‌کردند، من صرفا روی بازآفرینی موسیقی در ذهنم تمرکز کردم تا حواس دیگرم را کمرنگ کنم. تصمیم گرفتم فردا به کتابخانه می‌روم و موسیقی‌های بیشتری را گوش می‌دهم. کتابخانه کوچک و بی‌نظیری که بیش از سه دهه در این منطقه بود، کتاب‌های کمی داشت، اما سرشار از موسیقی بود، و من تقریبا هر روز در گوشه‌ای می‌نشستم و به آنها گوش می‌دادم. در ابتدا از موسیقی پر شدت لذت می‌بردم که سعی می‌کرد غم و اندوه مرا از بین ببرد. اما به زودی دریافتم که موثرترین چیز برای مقابله با عذاب، اشعار عالی یا ملودی دلپذیر نیست، بلکه زیبایی خالص است، و بنابراین سلیقه‌ام به موسیقیِ آرام تر تغییر کرد. معنا و آرامش در نهایت شما را پشت سر می‌گذارد. زیبایی با شما در آمیخته نمی‌شود، اما در همان مکان باقی می‌ماند. حتی اگر در ابتدا نمی‌فهمیدمش، با صبر و حوصله منتظر می‌ماند تا من برسم. درد احساسات مثبت را هدر می‌دهد، اما نمی‌توانید احساس زیبا بودن را از دست بدهید. در واقع، درد فقط زیبایی را آشکارتر می‌کند. هر چیزی که آن را تصدیق نکند، فقط تقلیدی از زیبایی واقعی است. موسیقیِ صرفا سرگرم کننده، کتاب‌های صرفا جالب، نقاشی‌های صرفا عمیق؛ نمی‌توان به آنها تکیه کرد، پس واقعا چقدر می‌توانند ارزشمند باشند؟ همان‌طور که پیتر تاونزند گفت: «راک اند رول مشکلات شما را حل نمی‌کند، اما به شما اجازه می‌دهد تا در سراسر آن برقصید.» در واقع، مشکلات من حل شدنی نیست. جوهر نجات من همین است. هر فکری که پیش نیاز حل مشکلاتم را داشته باشد، باور نمی‌کنم. اگر کاری نبود که بتوان کرد، پس هیچ کاری نمی‌کنم. تسکینی مثل تبدیل شدن جوجه اردک زشت به یک قو زیبا را فراموش کنید. همان‌طور که فکر می‌کردم، جوجه اردک زشت باید خوشحال باشد که همچنان زشت است. چقدر طول کشید؟ ممکن است چند دقیقه باشد، ممکن است ساعت‌ها باشد. در هر صورت وقتی به خودم آمدم خواهرم و دوستانش رفته بودند. روز دیگری از عذاب‌های آنها گذشته بود. من پیروز شدم. بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا دو لیوان آب غرغره کنم، سپس به توالت رفتم تا دوباره بالا بیاورم. جلوی سینک ایستاده بودم تا دندان‌هایم را مسواک بزنم. در آینه وحشتناک به نظر می‌رسیدم. چشمانم پف کرده و قرمز شده بودند، با این حال صورتم رنگ پریده بود و پیراهنم لکه‌هایی از ویسکی، استفراغ و خون داشت. مانده بودم که چه زمانی خونریزی کرده بودم پس خودم را برای پیدا کردن آسیب دیدگی بررسی کردم، ولی هیچی پیدا نشد. اما وقتی شروع به مسواک زدن کردم، متوجه شدم در حالی که با شوکر به من حمله شده بود لبم را گاز گرفته‌ام. مسواکم قرمز شده بود. ساعت چهار صبح بود. آسپرین و داروی معده را از قفسه‌های اتاق نشیمن برداشتم، لباس خواب پوشیدم و روی تختم دراز کشیدم. مهم نیست چقدر صدمه دیده بودم، هیچ تغییری در این که فردا یک روز عادی مدرسه‌ای خواهد بود نمی‌کرد. باید حداقل به بدنم استراحت می‌دادم. خرس عروسکی را از زیر بالش برداشتم و بغلش کردم. حتی من هم چنین روش دلداری دادن به خودم را زیر سوال می‌برم. واقعا مرا متحیر کرد. اما می‌خواستم اگر بشود همین‌طوری ادامه یابد. در حالی که مدت‌ها به دنبال یک آغوش نرم بودم، می‌دانستم که کسی نیست که آن را در اختیارم بگذارد. *** دبیرستان دولتی که بابت درختان انبوه اطرافش احساس انزوا داشتم، مدرسه‌ای نبود که با میل خودم به آن بروم. امیدوار بودم که در یک مدرسه خصوصی محلی درس بخوانم، اما مادرم اصرار داشت که زنان نیازی به تحصیلات عالی ندارند، و ناپدری‌ام ادعا کرد که هیچ دبیرستانی که من در آن درس بخوانم چیزی را تغییر نمی‌دهد، و اجازه نمی‌داد آزمون ورودی جایی به جز موسسه‌های دولتی‌ای که فقط یک کورس اتوبوس تا خانه فاصله داشت را بدهم. هر زمان که زنگ شروع کلاس به صدا در می‌آمد، نادیده گرفته می‌شد و صداها در کلاس درس به کار خودشان ادامه می‌دادند. کلاس‌ها هیچ چیز ارزشمندی برای ارائه نداشتند، و تا ظهر، یک سوم دانش آموزان زودتر کلاس را ول می‌کردند و می‌رفتند. صدها ته سیگار پشت سالن ورزش بود و تقریبا ماهی یک بار، کسی دستگیر یا باردار می‌شد یا ترک تحصیل می‌کرد. این مدل مدرسه‌ای بود. اما به خودم گفتم باید سپاسگذار باشم که اصلا به دبیرستان می‌روم. برخی از کودکان حتی از آموزش متوسطه مناسبی برخوردار نیستند. کلاس‌های ظهر شروع شد. اتاق آن قدر پر سر و صدا بود که نمی‌توانستم چیزی را که معلم می‌گوید بفهمم، بنابراین خودم شروع به خواندن کتاب درسی کردم که چیزی از پشت روی شانه‌ام خورد. یک کیسه کاغذی بود که هنوز مقداری خِنزر پِنزر داخلش بود. کمی پودر قهوه بیرون ریخت و جوراب‌هایم را لکه‌دار کرد. صدای خنده آمد، اما حتی برنگشتم تا ببینم. در طول کلاس، آنها هیچ کاری بهتر از این برای انجام ندارند. اگر پرتاب یک کیسه کاغذی به سمت من تمام کاری بود که انجام می‌دادند، می‌توانستم آن را نادیده بگیرم و به مطالعه ادامه دهم. ناگهان سرم را بلند کردم و با معلم چشم تو چشم شدم. زنی جوان در اواخر بیست سالگی، او هم باید کیسه کاغذی را دیده باشد، اما وانمود به نادانی کرد. اما من او را به خاطر آن سرزنش نکردم. به شکلی مشابه من هم اگر قرار بود با عملی تبدیل به سیبل دانش آموزان شوم، کاری برای او انجام نمی‌دادم. ما انسان‌ها فقط مراقب خودمان هستیم. بعد از مدرسه مستقیما به سمت کتابخانه شهر رفتم. می‌خواستم موسیقی گوش کنم، درست بود، اما همچنین می‌خواستم سریع به جایی آرام بروم و بخوابم. استفاده از جایی مانند یک کافه مانگا ناخوشایند بود، اما نمی‌دانستم جای دیگری بتوانم خوابی آرام داشته باشم. در خانه، پدر یا خواهرم می‌توانستند هر لحظه مرا بیدار کنند و کتک بزنند، و در کلاس، اگر سرم را بی‌احتیاط روی میز می‌گذاشتم، می‌توانستند صندلی را از زیرم بکشند یا زباله‌ها را روی سرم بریزند. نمی‌توانستم در چنین مکان‌هایی بخوابم، بنابراین در کتابخانه می‌خوابیدم. خوشبختانه، آن دسته از افرادی که می‌خواستند به من آسیب برسانند، به آن نزدیک نشدند. به علاوه، می‌توانستم کتاب بخوانم و حتی موسیقی گوش کنم. کتابخانه‌ها، یک اختراع فوق‌العاده بودند. کم خوابی اساسا فرد را ضعیف می‌کند. فقط نصف کردن مقدار خواب، مقاومت من را در برابر چیزهایی مانند درد فیزیکی، توهین کلامی و اضطراب در مورد آینده به شدت کاهش می‌دهد. اگر حتی یک بار تسلیم می‌شدم، زمان و تلاش قابل توجهی برای بازگشت به ظاهر سرسخت همیشگی می‌طلبید. نه، اگر مراقب نباشم، شاید هرگز حتی نتوانم به قبل بازگردم. باید قوی و مقاوم می‌ماندم. بنابراین هماهنگی خواب ضروری بود. روزهایی که نمی‌توانستم بیشتر از چهار ساعت در خانه بخوابم، در کتابخانه می‌خوابیدم. نمی‌توانم بگویم صندلی سفت اتاق مطالعه خصوصی برای خوابیدن راحت بود، اما این تنها جایی بود که می‌توانستم به آن تعلق داشته باشم. از 9 صبح تا 6 بعد از ظهر باز بود. پس از گوش دادن به موسیقی سبک، قوانین خانه سایدر جان اروینگ را چک کرده و آن را خواندم. خواب آلودگی من پس از خواندن تنها چند صفحه به اوج خود رسید. زمان به سرعت گذشت که گویی کسی آن را به سرقت برده باشد، و کتابدار شانه‌ام را تکان داد تا به من بگوید که کتابخانه برای شب تعطیل است. الکل دیروز بالاخره مرا رها و دردم فروکش کرده بود. سرم را برایش خم کردم، کتاب را دوباره به قفسه برگرداندم و از کتابخانه خارج شدم. وقتی بیرون زدم هوا کاملا تاریک بود. در ماه اکتبر خورشید خیلی زود شروع به غروب کرد. در راه خانه، باد سرد مرا به لرزه درآورد و به همان چیزی که همیشه فکر می‌کردم فکر کردم: یعنی امروز نامه‌ای می‌آید؟ *** پنج سال از زمانی که ما دوست مکاتبه‌ای شدیم گذشته بود. از آن زمان، محیط اطراف من به شدت تغییر کرد. پدرم بر اثر سکته در گذشت و چند ماه بعد مادرم با مردی که اکنون ناپدری‌ام بود ازدواج کرد. نام خانوادگی‌ام از هیزومی به آکازوکی تغییر کرد و یک خواهر دو سال بزرگتر از خودم پیدا کردم. لحظه‌ای که مردی را دیدم که مادرم به من گفت قصد ازدواج با او را دارد، در بهار سال اول راهنمایی، پیش‌بینی کردم که زندگی‌ام به کلی نابود خواهد شد و با خودم فکر کردم: «به فنا رفتم.» هر ذره از وجود این مرد، به من حس هشدار می‌داد. در حالی که نمی‌توانستم کاملا با کلمات بیان کنم که چرا چنین بدشگونی به من دست داد، اما بعد از هفده سال زندگی، نیازی به گفتن «حدس می‌زنم این یارو بده» یا «حدس می‌زنم این یارو خوبه» نداشتم؛ در یک نگاه، او به وضوح یک فرد بد بود. این چیزی بود که دانش انباشته شده ناخودآگاهم به من گفت. چرا مادرم از بین این همه آدم این ناقل طاعون را انتخاب کرده بود؟ همان‌طور که پیش‌بینی کرده بودم، ناپدری من یک بیمار نمونه بود. او نسبت به موقعیت اجتماعی خود احساس حقارت می‌کرد و شانسی نداشت که دیگران را لگدمال کند تا آن عقده را بپوشاند. علاوه بر این، او یک بزدل بود، بنابراین فقط افراد ضعیف‌تر از خودش را هدف قرار می‌داد. او کارگران خدماتی را به خاطر به عدم ارائه خدمات مناسب مورد سرزنش قرار می‌داد و صراحتا نامشان را می‌پرسید تا از آنها شکایت کند، یا وقتی ماشینی مانند پلیس جلویش را می‌گرفت، تمام خانواده را مجبور می‌کرد که پیاده شوند و در خیابان عذرخواهی کنند. با این حال، به نظر می‌رسید که صادقانه معتقد بود که چنین اقداماتی مردانه هستند و او دارد انجام وظیفه می‌کند. وحشتناک‌ترین بخشِ نگران کننده این بود که مادرم، حداقل در ظاهر، که تصورات او از مردانگی ناشی از حقارتش مشکلی نداشت. پدر خوانده‌ام، واقعا، واقعا از دست رفته بود. ناپدری من به عنوان کسی که این گونه فکر می‌کرد، معتقد بود که استفاده از خشونت برای حفظ موقعیت خود به عنوان سرپرست خانواده، عنصر اساسی مردانگی است. عناصر دیگر چه بودند؟ آبجو، سیگار کشیدن، قمار. او آنها را به عنوان نماد مردانگی محترم می‌شمرد. شاید دوست داشت زنان را به لیست اضافه کند، اما افسوس که هیچ مقدار کار روی مردانگی او باعث نمی‌شد هیچ زنی - به استثنای مادرم - به او نزدیک شود. شاید خودش با آگاهی از این موضوع، گه گاه تکرار می‌کرد، هر چند کسی نپرسیده بود، چیزی شبیه به این: «دوست داشتن تنها همسرم باعث می‌شود احساس کنم چیزی برای زندگی دارم. بنابراین، در حالی که واقعا فرصت‌های بی‌شماری برای دنبال کردن زنان دیگر داشته‌ام، اما اصلا به آن علاقه‌ای ندارم.» و البته قبل از این که همین کلمات به سختی از دهانش خارج شود، مادرم را کتک زده بود. بارها سعی کردم خشونت را از بین ببرم، اما مادرم به من گفت: «کیریکو. لطفا حرف نزن. وقتی تو خودتو درگیر کنی همه چیز پیچیده‌تر میشه.» بعد از این که او این را به من گفت، من به سادگی کنار ایستادم و تماشا کردم. در هر صورت، این انتخاب مادرم بود. تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که آشکارا آن را تماشا کنم. یک روز که با او تنها بودم، پرسیدم: «به جدا شدن فکر نکردی؟» اما با جملاتی مانند «نمی‌خوام پدر و مادرم رو به دردسر بندازم» و «من بدون مرد بی‌خاصیتم» و حتی «همه ما عیب‌هایی داریم» به پایان رسید. یک دور کامل از تمام کلماتی که نمی‌خواستم بشنوم. *** خشونت ناپدری‌ام به تدریج من، دختر خوانده‌اش را هم هدف قرار داد. خوب، این رخداد طبیعی بود. او مرا به دلایل پیش پا افتاده کتک می‌زد، مانند دیر رسیدن به خانه یا زود رفتن به مدرسه. کارهای دستی‌اش به آرامی افزایش یافت تا این که یک روز ناپدری مستم مرا از پله‌ها هل داد. آن قدری که باید جدی نبود، چون من از هیچ جای بدی آسیبی ندیدم، اما آن موقعیت خشم مادرم را برانگیخت، و روز بعد به طور ضمنی به ایده جدایی اشاره کرد. بله، فقط اشاره کرد. او که بابت عصبانیت شوهرش محتاط بود، مراقب بود کلمه طلاق را به زبان نیاورد. او صرفا گفت «اگه به رفتارت با کیریکو ادامه بدی و این طور باشی، ممکنه مجبور بشم اقداماتی رو از طرف خودم انجام بدم.» و اجازه نداشت بیشتر بگوید. ناپدری من لیوانی را که در همان نزدیکی بود برداشت و به سمت پنجره پرتاب کرد. در آن زمان در اتاقم بودم و دایره المعارف می‌خواندم. وقتی صدای شکستن پنجره را شنیدم، خودکارم را نگه داشتم، و با تردید به این فکر کردم که آیا باید بروم اتاق نشیمن را بررسی کنم. درست در همان لحظه، در باز شد و ناپدری‌ام دَوان دَوان وارد شد. من تقریبا فریاد زدم، و فکر می‌کنم باید می‌زدم - باید تا جایی که می‌توانستم جیغ می‌زدم. شاید آن وقت یکی از همسایه‌ها می‌شنید و به سوی ما می‌دوید... البته شوخی می‌کنم. مادرم از پشت سر آمد و هق‌هق کنان گفت «بس کن، اون ربطی به این چیزها نداره» اما مرد بدون توجه من را کتک زد. از روی صندلی پایین افتادم و کنار سرم به میز خورد. با این حال نهایت فکرم این بود که «محشره، پس اونا حتی اجازه نمیدن توی آرامش درس بخونم.» دوست داشته باشم یا نه، دیدن خشونت خانگیِ هر روزه مرا به آن عادت داد. اما وقتی برای بار دوم، سوم، چهارم، پنجم به من ضربه زد، ترس مهیبی قلبم را تسخیر کرد. اولین بار بود که چنین چیزی را تجربه می‌کردم. یک فکر ناگهانی به سرم زد. اگر این مرد هیچ محدودیتی نداشته باشد چه؟ بلافاصله شروع به گریه کردم و بدنم لرزید. شاید به این دلیل گریه می‌کردم چون از قبل تراژدی‌های چند ماه آینده را پیش‌بینی کرده بودم. مادرم مدام سعی می‌کرد دست ناپدری‌ام را بگیرد، اما با تفاوت شدید زورشان، به سرعت از او جدا شد. مرد می‌گفت: «تقصیر توـه. من این کارو نمی‌کنم چون خودم می‌خوام. اگه می‌خوای منو احمق فرض کنی، من هم مجبور میشم تقصیرش رو به گردن تو بندازم. همش تقصیر توـه... .» نمی‌دانستم چه می‌گوید. اما به نوعی دلیل او برای کتک زدنم را درک می‌کردم، به جای مادرم که خشمش از او ناشی می‌شد من مورد صدمه قرار می‌گرفتم. این موثرتر از هدف قراردادن مستقیم او بود. نزدیک به دوساعت متوالی کتک خوردم. همان‌طور که او می‌خواست، مادرم دیگر هرگز از طلاق صحبت نکرد. انگار این کار زیر زبانش مزه داده بود که وقتی من به او گوش نمی‌دهم، مادرم را کتک می‌زند و وقتی مادرم به او گوش نمی‌دهد، من را کتک می‌زد. *** تنها رهایی‌ام مکاتبه با میزوهو بود. اگر زمانی در زندگی‌ام بود که بتوانم آن را تحسین کنم، زمانی بود که میزوهو را به عنوان دوست مکاتبه‌ایم انتخاب کردم. از آن روز پاییزی در کلاس ششم که معلم مان به ما گفت مدرسه‌اش را عوض خواهد کرد، منتظر فرصت بودم. اما از آن جایی که خیلی بزدل بودم، برداشتن اولین قدم دشوار بود، و در نهایت نتوانستم تا آخرین روز موضوع دوست مکاتبه‌ای را مطرح کنم. اگر در آن زمان به اندازه کافی شجاعت به خرج نمی‌دادم و با میزوهو نامه رد و بدل نمی‌کردم، چیزی برای زندگی نداشتم و احتمالا در سیزده یا چهارده سالگی می‌مردم. بنابراین خود گذشته‌ام را تحسین می‌کنم. صادقانه بگویم، مکاتبه‌هایی که من از آن صحبت می‌کنم، احتمالا کمی متفاوت از آن چیزی است که بیشتر مردم فکر می‌کنند. در نامه‌هایم، با گریه برای میزوهو ننوشتم که چگونه با ترس از ناپدری، خواهر ناتنی و مدرسه‌ام زندگی می‌کردم تا او مرا دلداری دهد. تا چند ماه بعد از شروع، اتفاقات را درست همان‌طور که رخ می‌دادند نوشتم، اما وقتی ناپدری‌ام آمد و اوضاع کاملا تغییر کرد، شروع کردم به دروغ گفتن درباره همه چیز. این بدان معنا نیست که هیچ تمایلی به شکایت و گریه نداشتم تا میزوهو از من دلجویی کند. اما می‌ترسیدم که تغییر خودم او را نیز تغییر دهد. اگر دقیقا سختی‌هایم را درون نامه‌ها می‌آوردم، میزوهو برای من نگران می‌شد و با دقت موضوعاتِ مماشات آمیز را انتخاب می‌کرد و دیگر در مورد اتفاقات مثبت زندگی‌اش صحبت نمی‌کرد. سپس مکاتبات ما به دلداری دادن تقلیل پیدا می‌کرد. من این را نمی‌خواستم. بنابراین یک کیریکو هیزومی تخیلی ساختم. پدرم مرده بود، مادرم با بدترین انسانِ زنده ازدواج کرده بود، در مدرسه به طرز وحشتناکی مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفتم، در مورد هیچ کدام اشاره‌ای نکردم. همه این‌ها برای کیریکو آکازوکی بود و هیچ ربطی به کیریکو هیزومی نداشت. کیریکو هیزومی دختری بود که زندگی عادی و در عین حال کاملی داشت، که می‌توانست به شادی‌هایی که برخوردار بود نیز فکر کند. برای مدت کوتاهی به او تبدیل می‌شدم تا نامه‌هایم را بنویسم. زمانی که به عنوان خودِ دومم می‌نوشتم، می‌توانستم به طور کامل نقش کیریکو هیزومی را ایفا کنم. وقتی جزئیات کوچکی در دروغ هایم استعاره‌ای به حقیقت می‌داد، احساس می‌کردم که در دو زندگی همزمان زنده‌ام. از قضا، زندگی تخیلی من خیلی زود از زندگی واقعی‌ام پیشی گرفت. به عنوان مثال، اگر از دیدگاه کیریکو هیزومی و کیریکو آکازوکی نامه می‌نوشتم و از غریبه‌ها می‌خواستم حدس بزنند که کدام یک زندگی واقعی را توصیف می‌کند، انتظار داشتم از هر ده نفر، نه نفر کیریکو هیزومی را انتخاب کنند. این میزانی بود که در داستان‌های تخیلی‌ام از واقعیت خودم خارج می‌شدم. روزهای بی‌پایانی از سواستفاده. حتی اگر کوچک‌ترین تغییری وجود می‌داشت، باعث می‌شد حس واقعی‌تر شدن بدهد. *** من عاشق میزوهو بودم. با این حال، احساس می‌کردم «دوست داشتن» کسی که پنج سال ندیده بودم، فقط به این دلیل که من و او با هم خوب کنار می‌آمدیم عجیب است. عشق به گیرنده نامه‌هایی که دیگر به سختی می‌توانستم قیافه‌اش را به یاد بیاروم چه معنایی داشت؟ این احتمال که چون هیچ کس دیگری چنین موقعیتی را پر نمی‌کند و من هیچ انتخاب دیگری برای عشق جز او نداشتم، گزینه‌ای بود که دلیل کافی برای انکارش نداشتم. همچنین ممکن است به این دلیل باشد که ما واقعا در خارج از نامه‌ها زیاد صحبت نکرده بودیم، بنابراین من فقط جنبه خوب او را می‌دیدم. با این حال، به طرز عجیبی به آن متقاعد شده بودم. میزوهو تنها کسی در دنیا بود که می‌توانستم چنین احساسی در موردش داشته باشم. هیچ مبنایی وجود نداشت، اما لازم نبود. من هرگز نمی‌خواستم احساسات خودم را به زور توجیه یا منطقی شرح بدهم. عاشق شدن نباید مستلزم توضیح چیزی برای دیگران باشد. اگر کسی احساس کند که چنین چیزی ضروری است، گمان می‌کنم که عشق را وسیله می‌داند تا هدف. ذهن من که همیشه مشتاق بود سخت‌ترین روش را برای به خاطر سپردن انتخاب کند، تصمیم گرفت بر اساس نامه‌ها، دست نوشته‌ها و لوازم التحریر او یک میزوهوی خیالی بسازد. در تصور من، او بعد از دبستان حسابی قد بلند شده بود، و حالا تقریبا یک سر و گردن از من بلندتر بود. اختلاف قدی مناسب برای بغل کردن. علی رغم پر حرفی و خوش رویی نامه‌هایش، تصور می‌کردم اگر شخصا همدیگر را ببینیم، او خجالتی‌تر از آن است که حتی در چشمان من نگاه کند و در به زبان آوردن خواسته‌اش هم بد است. همین گه گاه باعث می‌شد که بدون درنگ چیزهای عجیب‌غریبی به من بگوید. او معمولا حالتی عبوس داشت و شیوه صحبت کردنش را می‌توان در بهترین حالت آرام و در بدترین حالت بی‌تفاوت نامید، اما لبخند گه گاهی‌اش درست مانند زمانی است که دوازده ساله بود. آن لبخند دوست داشتنی گیج کننده‌ای که به نظر می‌رسید مرا کاملا غافلگیر می‌کرد. این همان میزوهویی بود که من تصور می‌کردم. وقتی بعدا دوباره به هم رسیدیم، متوجه شدم که تعداد زیادی از پیش بینی‌های من به درستی انجام شده‌اند، شوکه شدم، اما این برای مدتی بعد است. *** وقتی به خانه برگشتم، برای چک کردنِ صندوق پستی نرفتم، بلکه هدفم زیر مجسمه جغد کنار در ورودی بود. با پستچی که آدم مهربانی بود قرار گذاشتم تا نامه‌های ارسالی میزوهو یوگامی را آن جا بگذارد. البته، هر بار همان تحویل دهنده نبود، بنابراین برخی روزها نامه‌ای مستقیما در صندوق پستی می‌افتاد. زیر جغد را نگاه کردم و دیدم نامه‌ای نیست. آهی کشیدم، در ورودی را باز کردم. سریع پشیمان شدم. اول باید داخلش را چک می‌کردم. ناپدری‌ام تازه کیفش را زمین گذاشته بود و در وسط در آوردن کفش‌هایش بود. با ملایمت گفتم: «من اومدم.» سریع پشتش را به من کرد و چیزی در کتش فرو کرد. به طرز عجیبی درگیر آن حرکت شدم. حس بدی بهم دست داد. او پاسخ داد: «هی.» با خودم گفتم چقدر ناخوشایند. همان‌طور که یک مجرم پاسخ می‌دهد. ناراحتی‌ام زیاد شد. جسورانه پرسیدم: «امم، الان چیزی رو قایم کردی؟» «...همم؟» لحنش فورا تیره شد. موضعی تهاجمی گرفت و فوری نفسی کشید که انگار می‌خواهد هر لحظه فریاد بزند. اما این بدون شک به من گفت که او در مورد چیزی احساس مقصر بودن می‌کند. و همچنین بدون شک به چیزی که در جیبش پنهان کرده بود مربوط می‌شد. چنین مرد گستاخی دلیل دیگری برای پنهان کردن صرفا یک نامه نخواهد داشت. مظلومانه گفت: «این طرزیه که منو خطاب می‌کنی؟ بهتره مراقب دهنت باشی.» با تصور این که اگر به طور غیرمستقیم بپرسم طفره می‌رود، مستقیما به سر اصل مطلب رفتم. «در این صورت، می‌تونی اون رو به من نشون بدی؟ فقط برای یه ثانیه.» صورتش فورا حالتی وحشت زده گرفت. اما به همان سرعتی که ظاهر شد، این بار به خشم تبدیل شد. یکی از عقاید او این بود که پیروزی در این مواقع نصیب کسی می‌شود که اول دست پیش را بگیرد و دیگری را وادار به اظهار پشیمانی کند. و در واقع، زمانی موثر بود که دیگری فردی ضعیف‌تر و زیر پایش هم سفت نباشد. «فکر می‌کنی کی هستی؟» غرغر کرد و به من نزدیک شد. بوی روغن به مشامم رسید. یقه‌ام را گرفت و آرام به گونه‌ام زد. با این حال، با این کار توانستم تایید کنم که بخشی از پاکت نامه از جیبش بیرون زده است. از روی کاغذ خاکستری و با کیفیت و دست خط آدرس، آن را به عنوان نامه‌ای از میزوهو تشخیص دادم. متوجه شد که به کجا نگاه می کنم، یقه‌ام را رها کرد و مرا کنار زد. در حالی که از پله‌ها بالا می رفت به من گفت: «برای خودت دردسر نخر.» سعی کردم تعقیبش کنم، اما پاهایم تکان نمی‌خورد. بدنم می‌دانست که مقاومت در برابر آن مرد چقدر بیهوده است. روی زمین افتادم. او تنها کسی بود که نمی‌خواستم در مورد نامه بداند. خودش را در اتاق مطالعه حبس کرده و نامه‌ای را که میزوهو برای من نوشته بود خواند. و به خاطر فهمیدن یک نقطه ضعف جدید از من می‌خندید. همیشه همین طور بود. نمی‌دانم می‌توانم او را آدم فضولی صدا کنم یا نه، اما ناپدری‌ام می‌خواست تمام اسرار خانواده‌اش را بداند. از آن جایی که اسطوره مردانگی بود، به نظر می‌رسید که از خاله زنک بازی‌ها لذت می‌برد. هر زمان که با مادرم تماس تلفنی می‌گرفت، گزارشی از او در مورد همه چیز می‌گرفت. همه نامه‌هایی را که به خانه می‌آمد را باز می‌کرد. هر وقت فرصت داشت، نگاهی پنهانی به تلفن‌های همراه می‌انداخت (اگرچه به من تلفنی ندادند، بنابراین خطری نبود و این یکی از بیخ گوشم گذشت). و من دیده بودمش که یواشکی وارد اتاق من شد تا از کشوها چیزی عایدش شود. و حالا این. مجبور شدم با این که او نامه را خوانده کنار بیایم. هیچ چیز شرم آوری در نامه نوشته نشده بود. به غیر این واقعیت که من دائما دروغ می‌گفتم، مکاتبات کاملا سالم بود. هیچ جای نگرانی برای خواندنش وجود نداشت. چیزی که الان خیلی بیشتر از آن می‌ترسیدم این بود که ناپدری‌ام برای پنهان کردن حقیقت خواندن نامه‌ای که مال من بود، شواهد را در جایی مانند ایستگاه قطار یا سطل زباله‌های فروشگاه محلی دور می‌اندازد. فقط تصورش باعث شد که نبضم تند شود. آن نامه‌ها گنجینه‌ام بودند. طریقت من. زندگی‌ام. از دست دادن یکی از آنها دردناک‌تر از زنده سوزاندن بدنم بود. روز بعد وقتی پدرخوانده سرکار رفت، شرم و غرور را کنار گذاشتم و سطل زباله‌های اطراف خانه را گشتم. سپس چراغ قوه برداشتم و تمام سطل زباله‌های در مسیر رفت و آمد را جستجو کردم. در سرویس بهداشتی یک فروشگاه محلی در کنار شرکت او، پاکت خاکستری مچاله شده‌ای پیدا کردم. اما نامه باارزشم در هیچ کجا یافت نشد. اگر این اتفاق فقط یک بار اتفاق می‌افتاد، می‌توانستم از دست دادن آن را بپذیرم. فقط می‌توانم بنویسم که آن را در کیفم گذاشته بودم تا آن را در جای دیگری بخوانم و در راه گمش کردم. اما مطمئن بودم که بعد از این اتفاق، ناپدری‌ام مراقب صندوق پست و اطراف آن خواهد بود. و وقتی نامه‌ای خطاب به کیریکو هیزومی پیدا کرد با خوشحالی آن را در جیبش فرو می‌کرد، در حالی که مخفیانه می‌خواندش، از برتری‌اش لذت می‌برد، سپس آن را توپ می‌کرد و در راهی که به محل کارش می‌رفت دور می‌انداخت. متوجه شدم که مکاتبات بیشتر ممکن است دشوار باشد. *** چرا نمی‌توانم رویداد پیدا کردن نامه توسط ناپدری‌ام را لغو کنم؟ مطمئن هستم که این باید تاوان گناهی باشد که به خاطر ادامه دروغ گفتن به میزوهو احساس کردم. این رابطه ناسالم، باید قطع می‌شد و شاید این حادثه فرصت خوبی برای این باشد. با این احساس حتی برای یک ثانیه، آرزوی من خلوص و قدرتش را از دست داد و تعویق افتادن رویداد را بسیار دشوار کرد. *** این احساس که همیشه چیزهای بد به یکباره سراغ شما می‌آیند ممکن است توهمی در امتداد این جمله باشد که «همیشه وقتی شروع به شستن ماشینم می‌کنم بارون شروع به باریدن می‌کنه.» اما همان روز بعد از این که نتوانستم نامه را پیدا کنم و در اعماق ناامیدی بودم، اتفاق بدتری افتاد. وقتی موقع ناهار به ساختمان مدرسه رفتم و وارد کلاس شدم، چند دختر گردنم را گرفتند و کشیدند پشت سالن. چندان غافلگیر نشدم، زیرا متوجه شده بودم که برای مدتی به من چشم دوخته بودند. شبیه دیدن آسمانی ابری بود که در نهایت شروع به باریدن کند. میزان نفرت همکلاسی‌هایم از من خیلی شدید یا خیلی ضعیف نبود، بلکه در حد میانه بود. آن قدری قوی بودم که مقاومت کنم، اما نه آن قدر که بتوانم کاملا از خودم در برابرش دفاع کنم. و آن قدر ضعیف نیستم که کاملا تسلیم شوم، ولی آن قدر ضعیف بودم که از بهبود دادن وضعیت دست بکشم. چه ورزش باشد، چه یک بازی رومیزی یا قلدری، شکست دادن کسی که قوی و در عین حال ضعیف است بسیار لذت بخش است. با فهمیدن این موضوع، در حالی که هیچ راهی برای قوی‌تر یا ضعیف‌تر کردن خودم نداشتم، فقط این احساس که دلیل آن را فهمیده‌ام، نگرانی‌هایم را به میزان قابل توجهی کاهش داد. فکر می‌کردم به همین دلیل است افرادی که زندگی بدی دارند درون گرا‌تر می‌شوند. بعد از این که هر شش دختر کتکم زدند، مرا روی زمین هل دادند. دهانم باز شد و یک سطل آب کثیف در آن ریخته شد. نمی‌دانستم آب را از کجا می‌آوردند، اما به نظر می‌رسید که کثیفی‌ای مشابه آبی که برای تمیز کردن شیفت آخر روز استفاده می‌شود داشت. به نظر می‌رسید که دیگران از چیزهای عجیب و غریب نوشیدن من لذت می‌برند. سعی کردم نفسم را حبس کنم و از قورت دادن آن امتناع کردم، اما یک نفر گردنم را گرفت و فشار داد و باعث شد مقدار قابل توجهی از آب پایین برود. طعم مخلوط مواد شوینده و گرد و خاک دهانم را پر کرد و از گلو تا شکمم سرازیر شد. طاقت نیاوردم و بالا آوردم. خدای من، این اواخر مدام بالا می‌آوردم. یکی از همکلاسی‌ها با رضایت گفت: «بعدا اونو پاک کن» و آنها رفتند. به محل شستشو رفتم و بیشتر بالا آوردم، سپس لباس و بدنم را شستم. یونیفرم خیسم آب چکه می‌کرد و با تحمل نگاه رهگذران از راهرو به سمت کمدم در قسمت جلویی کلاس رفتم. اما وقتی آن را باز کردم، پیراهنم آن جا نبود. ناگهان متوجه شدم که شیر آب در چند متری سینک باز است. مطمئنا، پیراهن من آن جا و خیس آب شده بود. چه ظریف کاری‌ای. چه چیزی آن‌ها را به این راه سوق داده است؟ به درمانگاه رفتم، یکی از لباس‌های تعویضی را قرض گرفتم، و یونیفرم و کفشم را در خشک کن گذاشتم. چشمانم شروع به از دست دادن تمرکز کردند و چیزی در درونم به نظر می‌رسید که در حال شکستن بود. اما به سختی می‌توانم موضعم را حفظ کنم. با نفس‌های عمیق مکرر، بدن راکدم را سرپا نگه داشتم. آنها می‌گویند رنج انسان را احمق می‌کند، اما مورد سو استفاده همه بودن فقط باعث تهی شدن من شد. پس شاید این را نباید رنج نامید، بلکه نزاری است. روز به روز داشتم فرسوده‌تر می‌شدم. *** بعد از مدرسه، در کتابخانه توقف کردم، روی صندلی سفت نشستم و نامه‌ای به میزوهو نوشتم. نوشتن جمله «می‌خوام رو در رو باهات صحبت کنم» بیست دقیقه طول کشید. [بعضی چیزها هست، من نمی‌تونم خودم رو مجبور کنم با نامه بهت بگم. می‌خوام به چشم‌های هم نگاه کنیم و حرف‌های هم رو بشنویم.] برقراری ارتباط از طریق نامه دشوار شده بود. تلفن همراه نداشتم. حتی استفاده از تلفن خانه با وجود نگاه خانواده‌ام دشوار بود، و پولی نداشتم که بتوانم مکالمات طولانی راضی کننده‌ای با تلفن عمومی داشته باشم. اما همچنان می‌خواستم همه چیز را با او ادامه دهم. که معنی‌اش این بود که ما باید شخصا ملاقات کنیم. هیچ انتخاب دیگری نداشتم. تصمیم گرفتم با میزوهو ملاقات کنم. این را گفتم، ولی بین حرف تا عمل فاصله زیاد بود. میزوهو به سرعت متوجه تفاوت‌های بین کیریکو هیزومی خیالی و کیریکو آکازوکی واقعی می‌شد. شاید اگر فقط چند ساعت بود می‌توانستم او را گول بزنم، اما اگر قرار بود رابطه ما خارج از نامه‌ها ادامه پیدا کند، نمی‌توانستم حقیقت را برای همیشه پنهان کنم. وقتی دوباره با میزوهو تجدید دیدار کردم، باید به دروغ‌هایم اعتراف می‌کردم. چگونه به آن واکنش نشان می‌داد؟ او مهربان بود، بنابراین مطمئن بودم که حتی اگر بفهمد پنج سال فریب خورده است، عصبانیت خود را نشان نمی دهد. اما بدون شک ناامید خواهد شد. نمی‌توانستم از آن نترسم. یا شاید زیادی خوشبین بودم. فقط به این دلیل که من بی‌تفاوت بودم به این معنی نبود که می‌توانستم دیگران را هم همین طور تصور کنم. از این گذشته، به نظر می‌رسید که من یک ویژگی غیرمعمول دارم که باعث می‌شد همه در همه جا از من متنفر باشند. باید این را در نظر می‌گرفتم. شاید بدترین سناریو این بود که میزوهو مرا به خاطر دروغ‌هایم تحقیر می‌کرد، بی‌تدبیر خطابم کرده و از زندگی‌ام ناپدید می‌شد. نه، شاید او هرگز پیشنهاد من را در وهله اول نپذیرفت. این امکان وجود داشت که او با من دوست بود چون از طریق نامه بود، و به اندازه کافی علاقه مند به ملاقات حضوری نبود. می‌توانستم ببینم که او مرا به‌عنوان یک دختر گستاخ قلمداد می‌کند. می‌توانستم چیزها را لغو کنم. چون بعد از روزی که جسد فراری گربه خاکستری را که در هشت سالگی دوستش داشتم پیدا کردم، یک جادوگر بودم. برای مدتی ثابت می‌توانستم وقایع را طوری بسازم که هرگز اتفاق نیفتد. با این حال، اگر میزوهو نفرت خود را نسبت به من نشان می‌داد و من آن را باطل می‌کردم، خاطره این که من را پس زده حفظ می‌شد. آیا با دانستن این موضوع می‌توانم نامه نگاری خود را مثل قبل ادامه دهم؟ وقتی همه امیدها از بین رفت، چه کار کنم؟ ساده است. مثل همیشه به فانتزی عقب نشینی می‌کنم. چیزی که به راحتی قابل تصور است: یک قطار. زمان مهم نیست، اما بیایید بگوییم که عصر است. در یک گذرگاه راه آهن هستم. یک گذرگاه راه آهن کوچک که هیچ کس در آن اطراف نیست. دینگ، دینگ، دینگ. زنگ هشدار شروع به صدا دادن می‌کند. منتظر زمان مناسب می‌مانم و زیر نرده‌ها می‌روم، سپس روی مسیر دراز می‌کشم. گردن و ساق پایم در بالای ریل‌ها قرار گرفته‌اند. بعد از چند ثانیه نگاه کردن به ستاره‌ها، به آرامی چشمانم را می‌بندم. لرزش مسیر را احساس می‌کنم. نور تند چراغ‌های جلوی واگن زیر پلک‌هایم می نشیند. ترمزها جیغ می‌زنند، اما دیگر دیر شده است. گردنم در یک لحظه جدا می‌شود. این فانتزی من بود. چه دنیای خوبی. راه‌های بسیار آسان و قابل اعتماد برای پایان دادن به زندگی. و به همین دلیل بود که توانستم این قدر جدی زندگی کنم. «اگر دیگه نمی‌تونی این بازی رو تحمل کنی، فقط برق رو خاموش کن. این حق رو داری.» تا لحظه‌ای که دیگر نتوانم تحمل کنم، به بازی گردان فشار می‌آورم تا تمام جزئیات این بازی مریض را کشف کنم. اتفاقا در هفده سال بازی، یک چیز را یاد گرفتم: امید به فهمیدن هر نوع «نیت خالق» بیهوده است. پس از چرت زدن تا زمان بسته شدن، نامه را در صندوق پستی دایره‌ای که نزدیک ورودی نصب شده بود پست کردم و کتابخانه را پشت سر گذاشتم. وقتی در خیابان‌های مسکونی پر از نور گرم قدم می‌زدم، به نظر می‌رسید که همه خانواده‌ها در اعتدال زندگی می‌کنند. اما فکر کردم که واقعیت نمی‌تواند چنین باشد، و همه آنها دردسرهای وحشتناک خود را داشتند که باید با آنها کنار بیایند. حداقل، من هیچ صدایی از خانه‌هایشان نمی‌شنیدم. *** پس از یک هفته انتظار در نقش دختری ملتمس و چشم به راه آقای پستچی، هنوز هیچ پاسخی از میزوهو دریافت نکرده بودم. داشتم دیوانه می‌شدم، نمی‌توانستم از تصور کردن احتمالات بد دست بردارم. اگر پاسخ او به تاخیر افتاده باشد زیرا به این فکر می‌کرد که چطور من را رد کند چه؟ یا صرفا مشغول مدرسه و باشگاه‌ها بود؟ شاید پاسخی آمده بود، اما ناپدری‌ام آن را ربود؟ آیا از این ناراحت بود که من به چیزی که در آخرین نامه‌اش نوشته بود اشاره نکردم؟ اگر اتفاقی براش بیفتد چه؟ یعنی با گستاخیم به مهربانیش توهین کردم؟ دیگر هرگز پاسخ نمی‌دهد؟ آیا او مدت‌ها بود که آن روی دروغ‌های من را فهمیده بود؟ توی آینه دستشویی کم نور کتابخانه به خودم خیره شدم. چشمانم بدجوری خمار و گود افتاده بود. فکر کردم هیچ کسی نیست از ملاقات با چنین دختر وحشتناکی مورمورش نشود. ده روز گذشت. شروع کردم به فکر کردن به امکان انجام دادن فانتزی عبور از راه آهن. پس از بازگشت از کتابخانه، پستچی آشنا را دیدم که به خانه ما رسید و رد شد. قلبم به تپش افتاد، زیر مجسمه جغد را جستجو کردم. اما ناامیدی‌ام فقط عمیق‌تر شد. برای اطمینان، صندوق پستی را هم بررسی کردم، اما البته، چیزی در آن جا پیدا نکردم. رقت انگیز دوباره زیر جغد را چک کردم. منفی بود. همان جا ایستادم. نفرتم از همه چیز افسارگسیخته شده بود. وقتی فکر می‌کردم این جغد را از بین ببرم تا حداقل مقداری حواسم پرت شود، صدایی از پشت سر به گوش رسید. برگشتم و به پستچی سلام کردم. عمدا به خاطر من برگشته بود. مرد کوتاه قامت در اوایل چهل سالگی، با مهربانی جواب سلام را داد. در دستش یک پاکت خاکستری با کاغذ مرغوب بود. به من زمزمه کرد. «من یه لحظه پیش ایجاد بودم و می‌خواستم طبق معمول این رو زیر جغد بذارم، اما پدرت تازه داشت به خونه میومد. می‌خوای از این که اینو ببینه جلوگیری کنی، درسته؟» آن قدر سپاسگذار بودم که نمی‌توانستم کلمه‌ای بگویم. ممنونم، ممنونم. بارها و بارها عمیقا به او تعظیم کردم. چهره آفتاب خورده‌اش لبخندی غمگین به خود گرفت. احتمالا از وضعیت من آگاه بود. چشمانش گفت: «متاسفم که نمی‌توانم برایت کاری انجام دهم.» پس من هم به همین صورت جواب دادم. «لازم نیست نگران باشید. علاوه بر این، تا دلتون بخواد از این داستان‌ها وجود داره، نه؟» من که نمی‌خواتسم کسی مزاحم این لحظه شود، به بخش انتظار یک ایستگاه اتوبوس محلی رفتم و پاکت را باز کردم. دستانم رعشه می‌رفت. فقط برای اطمینان، دوباره آدرس و فرستنده را چک کردم. کیریکو هیزومی. میزوهو یوگامی. اشتباهی درش نبود. تا زمانی که این یک توهم برآورده کننده آرزو نبود، این نامه از طرف میزوهو برای من نوشته شده بود. نامه را بیرون آوردم و کلماتی که آن جا نوشته شده بود را کم کم هضم کردم. چند ثانیه بعد به پشتی نیمکت تکیه دادم و به ستاره‌ها نگاه کردم. نامه را تا کردم، دوباره داخل پاکت گذاشتم و روی قلبم گرفتم. دو طرف دهانم به طور طبیعی بالا آمد و لبخندی از آن ساطع شد. نفس‌هایم کمی گرم‌تر از حد معمول به نظر می‌رسید. زمزمه کردم: «میزوهو.» طنین آن نام در حال حاضر تمام زندگی من بود. *** حادثه‌ای رخ داد که در آن پولی از کیف یک دانش آموز به سرقت رفت و من که در آن زمان در کلاس درس حاضر نبودم، مظنون شماره یک بودم. دو معلم در اتاق کارکنان از من پرسیدند که در آن زمان چه کار می‌کردم. جواب دادم که بعد از این که همکلاسی‌هایم لباس‌هایم را کثیف کردند، داشتم در درمانگاه خشک‌شان می‌کردم و پرستار هم باید این را بداند، پس اینها می‌تواند از همین الان همه چیز را رفع ابهام کند؟ کمتر از سی دقیقه تا ملاقات من با میزوهو باقی مانده بود، بنابراین آشفته بودم و تند تند صحبت می‌کردم. معلمان شک داشتند. آنها می‌دانستند که دانش آموزان معمولا چه رفتاری با من می‌کنند، و شروع به این سوال کردند که آیا من در حال تلافی کردن هستم یا خیر. آنها پیش کشیدن بحث درمانگاه را واضحا بهانه می‌دانستند. معلم ریاضی این طور پیش کشید: «ما با پلیس تماس نمی‌گیریم، پس همین الان مُقُر بیا.» زمان نگه داشتنم مدام طولانی و طولانی‌تر می‌شد. زمانی که ده دقیقه از زمان تعیین شده گذشته بود، بدون اخطار از اتاق کارمندان خارج شدم. آنها فریاد زدند «صبر کن» و بازویم را گرفتند، اما من آن را پس زده و فرار کردم. نادیده‌شان گرفتم و از پشت سر فریاد زدم: «به نظرتون می‌تونید بدوید؟» با این کار بدیهی است که بیشتر از قبل به گناه کار بودن من متقاعد می‌شدند. اما اهمیتی می‌دادم؟ در این زمان و این مکان هیچ چیزی اهمیت نداشت. هر چقدر که عجله کردم ساعت از موعد پنج عصر گذشته بود. اما شاید میزوهو اگر فقط یک ساعت بود منتظرم می‌ماند. بدون توجه به افرادی که تماشا می‌کردند دویدم. عرق از پیشانی‌ام جاری شد. انگشت شست پایم به کفش‌های ارزان قیمتم برخورد می‌کرد و پوستش کند. قلبم به دلیل کمبود اکسیژن به گریه افتاد. دیدم تنگ شد اما فقط دویدم. میزوهو یک ایستگاه قطار کوچک، درست وسط خطی که خانه‌های ما را به هم وصل می‌کرد، به عنوان نقطه ملاقات‌مان نشان کرده بود. خوشبختانه در چند قدمی مدرسه بود. اگر عجله می‌کردم، می‌توانستم سی دقیقه‌ای به آن جا برسم. مصیبت بیشتری در انتظار بود. درست بعد از پیچیدن در یک تقاطع، یک دوچرخه جلویم ظاهر شد. ما هر دو به یک سو رفتیم تا از هم دوری کنیم ولی رو در رو با هم برخورد کردیم. پشتم به آسفالت برخورد کرد و این ضربه باعث شد که نفسم بِبُرَد. در حالی که روی زمین چمباتمه زده بودم دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم و منتظر بودم تا درد از بین برود. دانش آموز دبیرستانی دوچرخه سوار دوید و با تشویش عذرخواهی کرد. طوری رفتار کردم که انگار چیزی نیست، بلند شدم و گفتم: «ببخشید، عجله دارم.» او را کنار زدم و دوباره به راه افتادم. ناگهان درد مچ پایم را فرا گرفت و از پا افتادم. «اوم، نگران تصادف نباش. می‌تونی در عوض منو به ایستگاه قطار ببری؟» او با کمال میل پذیرفت. روی ترک بند دوچرخه نشستم و پسری که یونیفرم بافتنی کتان به تن داشت مرا به ایستگاه برد. در نهایت، به نظر می‌رسید سریعتر از پیاده رفتن به آن جا رسیدم. شانس رهایم نکرده بود. وقتی به دوربرگردان بیرون ایسگاه رسیدم گفتم: «این کافی نیست.» از دوچرخه پیاده شدم و در حالی که پایم را گرفته بودم به سمت ساختمان رفتم. ساعتی که در میان بوته‌ها ایستاده بود، ده دقیقه به هفت عصر را نشان می‌داد. سوت عزیمت در سراسر سکو طنین انداخت. قطارِ متوقف شده شروع به حرکت کرد. حس بدی داشتم. *** زیر نورهای سوسوزن فلوئورسنت تنهایی ایستاده بودم. بعد از تماشای عقربه دوم ساعت که سه دور کامل زده بود، روی یکی از صندلی‌ها نشستم که فقط شش عدد از آنها وجود داشت. عرقم خشک و بدنم سرد شده بود و درد تپنده‌ای توی سرم وجود داشت. یک جلد شومیز از کیفم بیرون آوردم و روی دامنم باز کردم. به شکل مکانیکی کلمات را خواندم، اما معنی هیچ یک از آنها را نگرفتم. با این حال به ورق زدن ادامه دادم. انتظار نداشتم که اگر این طور منتظر بمانم، میزوهویی از نفس افتاده به سمتم بیاید. فقط به مدتی زمان نیاز داشتم تا این واقعیت را بپذیرم که فرصت دیدار مجدد را تلف کرده‌ام. «به قطار نرسیدی؟» برگشتم و پسری را دیدم که مرا به این جا آورد. حوصله توضیح دادن وضعیت را نداشتم، پس سری تکان دادم. سرش را پایین انداخت. «واقعا متاسفم. تقصیر منه.» من هم همین کار را کردم. «نه، از اولش هیچ شانسی برای رسیدن بهش وجود نداشت. در واقع، تو منو سوار دوچرخه‌ت کردی، خیلی سریع تر از حد انتظار منو به این جا رسوندی. خیلی ازت ممنونم.» پسر تقریبا یک گردن از من بلندتر بود و یک جورهایی هاله‌ی افسرده‌ای داشت. شیرچای گرمی را از دستگاه خودکار خرید و به من تعارف کرد. تشکر کرده و پذیرفتم و برای گرم کردن دستانم از آن استفاده کردم و بعد آرام آرام نوشیدم. آرام شدن باعث شد درد مچ پایم از بین برود، اما در مقایسه با زخم‌هایی که دیگران با نیت خصمانه وارد کردند، چیزی نبود. دوباره پسر را نگاه کردم که دو صندلی دورتر از من نشسته بود. قبلا به خاطر قرار ملاقات توجه نکرده بودم، اما لباسی که پوشیده بود آشنا به نظر می‌رسید. با این حال نمی‌توانستم به یاد بیاورم کجا دیده بودمش. یک یونیفرم بافتنی و یک کراوات خاکستری. این لباس با یونیفرم‌هایی که موقع برگشت به خانه می‌دیدم متفاوت بود، یونیفرم هیچ یک از دبیرستان‌هایی که امیدوار بودم به آنها بروم نبود. وقتم را صرف جستجوی گوشه و کنار حافظه‌ام کردم. حدود دو سال پیش، چیزی باعث شد که از کامپیوتر کتابخانه برای تحقیق در مورد یک دبیرستان خاص استفاده کنم. یونیفرم او همان لباسی است که دانش آموزانش را در صفحه اول وب سایت مدرسه دیده بودم. وقتی به یاد آوردم که چه چیزی مرا به انجام این تحقیق سوق داده است، یک نظریه فورا به ذهنم خطور کرد. اما فورا آن را رد کردم. «چیزی به این سهولت در واقعیت اتفاق نمی‌افتد.» برای داشتن چنین ایده مضحکی حتی برای مدت کوتاهی احساس رقت انگیز بودن کردم. پسر که متوجه شد به او نگاه می کنم، پلک زد و با نوعی نگاه خاص گفت: «چیه؟» سریع چشمانم را برگرداندم. مدتی با کنجکاوی به من نگاه کرد. تواضع نگاهش فقط عصبی‌ترم می‌کرد. حرکت قسمت جلویی قطار را تماشا کردم. و بعد خروج قسمت پشتی‌اش از خط آهن را. ناگهان در ایستگاه تنها شدیم. پسر پرسید: «منتظر کسی هستی؟» «نه، این چیزا نیست. من فقط...» کلماتم متوقف شد. پسر منتظر ماند تا ادامه دهم. اما وقتی فهمیدم کلماتی که بعد از «من فقط» می‌آیند عبارتند از «کنار تو احساس راحتی می‌کنم، پس حوصله رفتن ندارم.» بنابراین مجبور شدم دهانم را ببندم. قصد داشتم به پسری که تازه با او آشنا شده بودم چه بگویم؟ بابت این که او کمی با من خوب بود، بیش از حد غَره شدم. بعد از تماشای رفتن قطاری دیگر، به حرف آمدم. «اُم...قدردان نگرانیت هستم، اما لازم نیست تا ابد منو همراهی کنی. این طور نیست که به خاطر زخم‌هام قادر به حرکت یا این جور چیزها نباشم. من فقط اینجا می‌مونم چون خودم می‌خوام.» «ما شبیه هم فکر می‌کنیم. منم اینجا هستم چون می‌خوام باشم.» «...اینطوره؟» پسر آه کشید: «امروز یه اتفاق غم انگیز رخ داد. مطمئنم که من تو رو زیر گرفتم به این دلیل که اجازه دادم حواسم کاملا پرت باشه. می‌دونم دلیلی برای عجز و ناله کردن به تو نیست، اما لحظه‌ای که این جا رو ترک می‌کنم و تنها می‌مونم، باید دوباره با غم خودم روبرو بشم. من نمی‌خوام این کار رو انجام بدم، بنابراین از این مکان تکون نمی‌خورم.» کش و قوسی به بدنش داد و چشمانش را بست. جَو لطیف شد و احساس کردم خوابم می‌آید. مدتی بعد متوجه شدم فردی که کنار من نشسته بود، همان پسری بود که ستایشش می‌کردم. در کمال تعجب، نظریه قَزَن قورتَکی من تقریبا به شکلی دقیق به واقعیت نزدیک بود. میزوهو سی دقیقه صبر کرده بود، و وقتی من پیدایم نشدم، تصمیم گرفت مستقیما با دوچرخه‌اش به مدرسه‌ام برود، سپس در راه به من خورد. اگر از همان جهت رد نمی‌شدیم و با هم برخورد نمی‌کردیم، شاید به راحتی از کنار هم می‌گذشتیم. برای آن اتفاق سپاسگذار بودم. *** میزوهو گفت: «چیزی هست که باید اعتراف کنم.» در حماقت خودم، آن را به اشتباه به معنای اعتراف به عشق تعبیر کردم و به آشفتگی افتادم. با فکر کردن به این که چقدر عالی بود اگر او هم همین حس را داشت، نمی‌توانستم احتمالات دیگر را در نظر بگیرم. اوه، چه کار کنم؟ با خودم درگیر بودم. در حالی که بسیار خوشحال بودم که میزوهو چنین حسی داشت، هیچ راهی وجود نداشت که بتوانم به او پاسخی دهم. زیرا دختری که او دوست داشت فردی متمایز از «کیریکو آکازوکی» بود که در مقابلش ایستاده بود. در حقیقت، باید فورا به او می‌گفتم: «این من نیستم که دوستش داری، بلکه کیریکو هیزومی، شخصی خیالیه که من ساختم.» اما کلمات در گلویم گیر کردند. به محض این که تصور کردم اگر فعلا ساکت باشم، میزوهو چه چیزهای شیرین هر چند بی‌پایه و اساسی را در گوشم زمزمه می‌کند، بلافاصله اخلاق، وجدان و عقل سلیمم بر باد رفت. روی حیله گرم گفت فقط بعد از این که به من اعتراف کرد می‌توانم حقیقت را به او بگویم. هنگامی که شیره‌ی آن شادی کوتاه را به اندازه کافی کشیدم تا در هم بشکند، می‌توانم نشان دهم که من کیریکو آکازوکی هستم که حق عشق او را نداشت و تحقیر را تحمل کنم. قبل از اعتراف یا بعد از آن تفاوت عمده‌ای ایجاد نمی‌کرد. با چنین زندگی‌ای، باید حداقل حق یک لحظه رویا را می‌توانستم داشته باشم. «از دوران راهنمایی یه چیزهایی رو ازت پنهون کردم، کیریکو.» او تمام این مدت به من فکر می‌کرد؟ خوشحال‌تر شدم، اما غمگین‌تر هم شدم. احتمالا به این دلیل که من هم برای مدت طولانی به میزوهو خیانت کرده بودم. برای کل این مدت، با توهم کیریکو هیزومی که وجود نداشت، با او بازی می‌کردم. وجدانم در برابر موقعیت همچنان دوام آورد. «ام، میزوهو، من...» با شجاعت مزاحم ادامه حرفش شدم، اما میزوهو پیش از من صحبت کرد. «شک دارم که الان بتونی منو ببخشی، اما هنوز باید ازت عذرخواهی کنم.» عذرخواهی کردن؟ بالاخره متوجه شدم که دچار سوتفاهمی بزرگ شدم. او به عشقش اعتراف نمی‌کرد. پس به چه چیزی اعتراف می‌کرد؟ چه چیزی برای عذرخواهی وجود داشت؟ او به من گفت «میزوهو یوگامی» نامه‌ها کاملا تخیلی است. «اون فرد چیزی جز یه شخصیت ساختگی که من برای ادامه دادن مکاتباتم با تو ساختم نیست. شخصی که الان می‌بینی، میزوهو یوگامی واقعی، فردی کاملا متفاوت از اون چیزیه که توی نامه‌ها وجود داره.» نیمه آسوده گفتم: «این جا چه خبره...؟ منظورت چیه؟» «قدم به قدم توضیح میدم.» و سپس از حقیقت مطلع شدم. *** وقتی فقط به خودم فکر می‌کنم، وقتی اعتراف میزوهو را شنیدم، چنان شوکه شدم که شانس اعتراف به دروغ‌های خودم را از دست دادم. خوشحالم که از همان زمان به دلایل مشابه دروغ‌های مشابهی گفته بودیم، خوشحالم که ظاهر و نحوه صحبت کردنش همان‌طور بود که تصور می‌کردم، همچنین خیلی خیلی خیلی خوشحالم که دیگر به نظر نمی‌رسید زمان فاش کردن رازهای خودم فرا برسد. پس از سر و سامان دادن دوباره ذهنم، شنیدم که کلمات غیرقابل تصوری از دهانم بیرون آمد. «این حقیقت داره؟ میزوهو، تو تمام این مدت منو گول زدی؟» من چه بودم، دیگ به دیگ می‌گفت روت سیاه؟ «آره.» سر تکان داد. «که این‌طور.» این جا دیگر صحبت نکردم، قوطی خالی شیرچای را به لبم آوردم و وانمود کردم که آن را می‌خورم. میزوهو گفت: «مشکلی نیست اگه ازم متنفر باشی. به خاطر کاری که باهات کردم لیاقتش رو دارم. دروغگویی بی‌پایان بیشتر از پنج سال. من امروز این جا اومدم چون می‌خواستم حداقل یک بار با کیریکوی هفده ساله صحبت کنم. چیز بیشتری نمی‌خوام. به همین راضی‌ام.» با خودم فکر کردم او یک دروغگو بود، اما یک دروغگوی صادق. و من یک دروغگوی دغل باز بودم. بغبغو کردم: «هی میزوهو.» «چیه؟» «لطفا، حداقل به سوال بعدی بدون دروغ جواب بده. وقتی با من ملاقات کردی به چی فکر کردی؟» آهی کشید. «می‌خواستم ازم متنفر نباشی.» بدون معطلی شروع کردم: «در این صورت، دوستت می‌مونم.» من، کسی که عموما برای چنین چیزی لابه می‌کردم، از صداقت میزوهو سود بردم. چشمانش کمی گشاد شد و با خنده گفت: «ممنون.» شاید این دروغ لازم نبود. اگر صادق باشم و فاش کنم که من هم دوستی نداشتم و در خانه و مدرسه مورد آزار و اذیت قرار گرفتم، شاید میزوهو و من می‌توانستیم نوعی وابستگی به یکدیگر حس کنیم و به راحتی در یک رابطه بدون امید، ناسالم و چرکین فرو برویم. اما فقط یک بار، می‌خواستم با کسی به عنوان یک دختر عادی ارتباط برقرار کنم. بدون در نظر گرفتن خانواده یا گذشته‌ام، مورد تحقیر یا ترحم قرار نگیرم تا به عنوان خودم دیده شوم. و مهمتر از همه، من می‌خواستم در واقعیت - به طور یک جانبه - به خیال پردازی‌هایی که در طول مکاتباتمان به ذهنم خطور کرده بود، بپردازم. *** اولین کاری که با جایگاهم ترتیب دادم این بود که وقت بیشتری را با هم بگذرانیم. این طور به اطلاعش رساندم: «میزوهو، باید زمان بیشتری رو با دیگران بگذرونی. با نگاه کردن بهت، به نظر می‌رسه بزرگترین مشکلت اینه که به ریتم یک نفره‌ت عادت کردی. بنابراین اول باید شروع به یادگیری ریتم دو نفره کنی.» فقط قصد داشتم از موقعیت تصادفی ایجاد شده کره بگیرم، اما این هم چیزی بود که شخصا اغلب به آن فکر می‌کردم. میزوهو حرفم را تایید کرد: «می‌فهمم چی میگی. اما چطور؟» «فقط کافیه منو ببینی. مداوم.» «اما این تو رو اذیت نمی‌کنه، کیریکو؟» «تو الان اذیتی، میزوهو؟» سرش را تکان داد: «نه، خوشحالم.» «خب، منم خوشحالم.» «...من گاهی نمی‌فهمم درباره چی صحبت می‌کنی کیریکو.» «به همین خاطره که فکر می‌کنم نیازی نیست تو حرفام درک کنی.» ابرویش را در هم کشید: «فهمیدم.» سه روز در هفته - دوشنبه، چهارشنبه و جمعه - برای گذراندن وقت، بعد از مدرسه پیش هم می‌آمدیم. از آن جایی که خطر وجود افرادی که مرا در ایستگاه قطار می‌شناختند وجود داشت، محل ملاقات‌مان را به یک آلاچیق در کنار مسیر پیاده روی منطقه‌ای مسکونی که در فاصله پنج دقیقه پیاده روی بود و سبکی غربی داشت، تغییر دادیم. این یک آلاچیق کوچک با سقف شش ضلعی سبز رنگ و یک نیمکت بلند بود. ما روی آن نشسته و یک پخش کننده بین خودمان می‌گذاشتیم و به قطعه‌ها گوش می‌دادیم، هر کدام با استفاده از یک هدفون، و یک نفر هم هر بار آهنگ سی دی‌ها را تغییر می‌داد. ما در نامه‌هایمان به طور گسترده درباره موسیقی بحث کرده بودیم، اما با توجه به ماهیت نامه‌ها، فقط می‌توانستیم در تجربیات گذشته شریک شویم. بنابراین، امکان به اشتراک گذاشتن یک تجربه در زمان حال، تازه و هیجان انگیز بود. گه گاه اجازه می دادیم افکاری به بیرون درز کند، یا توضیح می‌دادیم که در یک آهنگ چه چیزی را بیشتر دوست داریم، اما معمولا خود را در سکوت غرق می‌کردیم. سیم‌های هدفون‌هایی که ما را به هم وصل می‌کردند کوتاه بودند، بنابراین به طور طبیعی به هم تکیه می‌دادیم و گاهی اوقات شانه‌هایمان به هم می‌خورد. میزوهو با خجالت می‌پرسید: «کیریکو، این باعث نمی‌شه یه جورایی تنگ بشه؟» «اتفاقا چرا. اما فکر نمی‌کنی این برای عادت دادنت به جمعیت مناسبه، میزوهو؟» من یک منطق قابل استناد برای توجیه فاصله ارائه کردم. او فقط پاسخ داد: «حدس می‌زنم حق با توـه.» سپس کاملا به شانه من تکیه داد. شکایت کردم: «سنگینی»، اما او توجهی نکرد و طوری رفتار کرد که انگار بیش از حد روی موسیقی تمرکز کرده است. شـیش. مات و مبهوت بودم. نه به خاطر میزوهو، بلکه به خاطر خودم. استفاده از موقعیتی که با دروغ به دست آوردم تا پسری را وادار به انجام هر کاری کنم. این عمل حقیرانه‌ای بود که قابل بخشش نبود. اگر صاعقه به من بخورد، شهاب سنگی رویم فرود بیاید یا با ماشین زیر گرفته شوم، حق شکایت ندارم. به خودم گفتم باید روزی حقیقت را به او بگویم. اما هر بار که لبخند خودمانی‌اش را می دیدم، هر بار که بدنش بدنم را لمس می‌کرد، هر بار که مرا کیریکو صدا می‌کرد، صداقتم متزلزل می‌شد. فقط کمی بیشتر. آیا نمی‌توانم فقط کمی بیشتر در این رویا افراط کنم؟ بنابراین دروغ‌ها مدام ادامه می‌یافتند. با این حال، یک ماه پس از ملاقات مجدد من با میزوهو، این رابطه به یک پایان ناگهانی رسید. ماسک از صورتم جدا شد، و او رنگ واقعی مرا دید. *** بعد از ماجرای سرقت پول، همکلاسی‌هایم با من مانند یک دزد رفتار کردند. مدت‌ها شایعات کاملا بی‌پایه ای در مورد روسپی بودنم وجود داشت، بنابراین الان فکر نمی‌کنم دیگر چندان دزد خطاب شوم. متاسفانه، این جا مدرسه‌ای پر از آدم‌های دله دزد بود که درونش تقریبا هر روز کیف پول و سایر اقلام دزدی می‌شد، بنابراین من مسئولیت گردن گرفتن همه این رویدادها را داشتم. حتی سرقت کارت دانش آموزی، از یک کلاس سال سومی که هرگز وارد آن جا هم نشده بودم، توسط من انجام شده بود. دزدی این چه سودی برای من داشت؟ بعد از مدرسه، گروهی که بیرون دروازه بودند مرا گرفتند و دار و ندار کیفم را در خیابان پخش و پلا کردند. حتی جیب‌های لباس و کیف پولم را جست و جو کردند. فرض را بر این گذاشتم که آنها کمد و میز من را نیز غارت کرده بودند. البته دلیلی برای پیدا کردن کارت دانش آموزی مسروقه از سوی آنها وجود نداشت به همین دلیل جستجو پس از حدود بیست دقیقه خاتمه یافت. اما این بدان معنا نیست که آخرین بار است. گروه به عنوان انتقام من را داخل جوی آبیاری هل دادند. آبی در آن جاری نبود، اما گل لزج با بوی متعفن و نزدیک به بیست سانتی متر برگ‌های مرده وجود داشت. وقتی افتادم، پایم لیز خورد و در گل فرود آمدم. بعد محتویات کیفم یکی یکی بر سرم بارید. خنده به مرور با فاصله گرفتن محو شد. درد شدیدی در رانم احساس کردم. هنگام زمین خوردن، با یک تکه شیشه یا چیزی بریده شده که زخمی بلند ایجاد کرده بود و خونریزی شدیدی داشت. در چنین مکان کثیفی مثل این، ممکن است با باکتری آلوده شود. تصمیم گرفتم؛ باید سریع از اینجا بروم. و با این حال پاهایم تکان نمی‌خورد. عاملش ناشی از درد یا از شوک دیدن زخمی غم انگیز نبود. احساس می‌کردم چیزی محکم شکمم را گرفته است و منظم نفس کشیدن را سخت می‌کند. به نظر می‌رسید که می‌توانستم مثل هر کس دیگری احساس ناراحتی کنم. به خودم گفتم این در مقایسه با دوران راهنمایی که تو را در زمستان به استخر آب یخ هل می‌دادند چیزی نیست. با دراز کشیدن رو به بالا در گل سرد، چنین فکری کردم. این گودال خیلی عمیق‌تر از قد من است. حتی اگر بتوانم بالا بپرم و لبه را بگیرم، خزیدن به بیرون دشوار خواهد بود. باید جایی نردبان باشد. اما قبل از این که متوجه شوم، باید محتویات کیفم را جمع کنم. دفترچه‌ها و نوشت افزارم احتمالا دیگر بی‌فایده هستند، بنابراین حداقل اقلامی که را که نیاز دارم جمع می‌کنم. امروز از رفتن به محل قرارمان منصرف شدم. فقط می‌گویم مریض بودم یا چنین چیزی. به محض این که بتوانم بیرون بیایم، مستقیما به خانه می‌روم، لباس‌هایم را با دست می‌شورم، سپس آنها را در ماشین لباسشویی می‌اندازم... بعد به این فکر می‌کنم که بعدا چه کار کنم. سی دی که برای گوش دادن با میزوهو آورده بودم، نزدیکم بود. رفتم برداشتمش، دیدم ترک برداشته است. نگاهی به اطراف انداختم. نه تنها هوا تاریک بود، بلکه در دو طرف خندق حصارهایی وجود داشت، بنابراین هیچ کس نمی‌توانست مرا ببیند. پس برای اولین بار بعد از مدتی گریه کردم. زانوهایم را گرفتم و خم شدم، و اجازه دادم اشک‌هایم جاری شود. وقتی شروع کردم، اشک‌ها بدون مقاومت سرازیر شدند و فراموش کردم چه زمانی باید متوقف شوم. *** نفراتی که مرا به داخل کانال هل داده بودند، لزوما تمام وسایلم را در گل نریختند. چند پرینت و دفترچه در جاده مانده بود تا با باد پراکنده شوند. یکی از آنها به طور غیرمستقیم توسط میزوهو که در راه بازگشت به خانه بود برداشته شد. شنوایی خوب او صدای گریه من که با باد آمیخته شده بود را ندیده نمی‌گرفت. شنیدم که یکی از حصار بالا می‌رود و به سمت من می‌آید. سریع گریه‌ام را قطع و نفسم را حبس کردم. هر که بود، نمی‌خواستم مرا در حال گریه در گِل و شُل ببیند. صدایی آشنا صدا زد «کیریکو؟» و قلبم تقریبا یخ زد. بلافاصله صورتم را پایین انداختم تا خودم را پنهان کنم. چرا؟ آشفته شدم. چرا میزوهو این جا بود؟ چرا او می‌دانست که من در یک گودال چمباتمه زده‌ام؟ «این تویی، کیریکو؟» دوباره پرسید. سکوت کردم. اما وقتی دوباره اسمم را صدا زد، تصمیم گرفتم هویتم را فاش کنم. شفاف‌سازی کاری بود که روزی باید انجام می‌دادم. نتیجه تلاش برای طولانی کردن آن، تنها منجر به افشای دروغ‌هایم به این شکل هولناک شده بود. این کیفر من بود. صورتم را بلند کردم و پرسیدم: «از کجا فهمیدی که من اینحام؟» به سوال من پاسخ نداد. «آه، پس خودتی، کیریکو.» میزوهو در حالی که حرف دیگری نزد، چیزی را به هوا پرتاب کرد، پایین پرید و در ته گل فرود آمد. صدای پاشیده شدن، و چند قطره گل به صورتم خورد. اندکی پس از آن، تعداد بسیار بیشتری فرود آمد. آن چه او پرتاب کرده بود، کیف باز شده مدرسه‌اش بود، بنابراین کتاب‌های درسی، دفترچه‌ها، جعبه‌های مداد و غیره همه یکی‌یکی در گل پایین آمدند. او همان‌طور که من بودم رو به بالا دراز کشید. اهمیتی به گل آلود شدن لباس و موهایش نداد. برای مدتی هر دو ساکت بودیم. «هی، کیریکو.» «بله؟» «به اون نگاه کن.» میزوهو مستقیما به سمت بالا اشاره کرد. درست بود. امروز انقلاب زمستانی است. با هم در گل و لای دراز کشیدیم و به قرص کامل ماه نگاه کردیم. *** در مورد زخم رانم به او نگفتم. نمی‌خواستم بیشتر از این نگرانش کنم. همان‌طور که از میان راه آب تاریک قدم می‌زدیم و باد با قدم‌هایمان صدای لگد شدن گل و لای را بلند می‌کرد، به همه‌ی دروغ‌هایم اعتراف کردم. چقدر در دروان راهنمایی توی نامه‌هایم خالی می‌بافتم. با آمدن ناپدری و خواهرناتنی‌ام اوضاع خانوادگی‌ام آشوب شد. تقریبا در آغاز همان مدت، در مدرسه نیز مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفتم، و دیگر جایی برایم باقی نمانده بود. و تمام جزئیات رفتارهایی که با من شد. ظاهرا از روی عمد، میزوهو هیچ صدایی مبنی بر تصدیق یا دلداری دادن نداد. او فقط در سکوت به من گوش کرد. یک بار سعی کرده بودم پیش مشاور مدرسه که هفته‌ای یک بار می‌آمد بروم و همه مشکلاتم را به او بگویم، اما آقای بیست و چهار ساله‌ی فارغ التحصیل کالج هر وقت حرفی می‌زدم فقط پاسخ‌های آزاردهنده خشک و اغراق آمیز می‌داد. این برای من اوج درخواست کردن برای شنیده شدن حقیقت توسط بزرگسال‌ها بود، و به وضوح به یاد دارم که این «صداقت از روی اجبار» چقدر باعث ناراحتی‌ام شد. بنابراین میزوهو به من گوش داد و سکوتش در حین صحبت، مرا خوشحال کرد. من فقط می‌خواستم او بداند که واقعا چگونه هستم؛ دنبال ترحم نبودم. بنابراین حتی زمانی که موضوع خشونت و آزار خانگی به میان آمد، سعی کردم حتی الامکان بی‌تفاوت آن را توضیح دهم. البته این واقعیت را تغییر نداد که من او را نگران می‌کردم. هر کس که این طور سفره دلم را برایش باز کنم مطمئنا نوعی احساس وظیفه خواهد کرد. باید به او چیزی آرامش بخش بگویم. اما چنین کلمات جادویی وجود نداشت. مشکلات من بیش از حد درگیرانه بود و هیچ راه حل کاربردی‌ای به چشم نمی‌خورد. و تاییدهایی مانند «به نظر سخت میاد» یا «بابت تحمل این‌ها شگفت انگیز هستی» مدت‌ها است که از جنبه‌ی مفید بودنشان گذشته است. مگر این که آنها در موقعیتی مشابه من قرار داشته باشند و در واقعیت بتوانند بر آن غلبه کنند، در غیر این صورت این کلمات چیزی جز چرت و پرت نیستند. جدی، واقعا ممکن است یک نفر به دیگری دلداری دهد؟ اگر همه چیز را به نتایج عقلانی نزدیک کنیم، همه انسان‌ها جز خودتان افراد بیگانه هستند. مردم می‌توانند به خاطر دیگران درون آرزوهای خودشان، آرزوهای دیگران را بگنجانند. اما شاید برای آنها غیرممکن باشد که خالصا صرفا آرزوی فرد دیگری را داشته باشند. شاید در یک مفهوم گسترده، همیشه باید چیزی برای آنها وجود داشته باشد. شاید میزوهو هم به همین افکار فکر می‌کرد. در حالی که در مورد دردی که بر من وارد شده بود صحبت می‌کردم، بی‌کلام دستم را گرفت. اولین بار بود که دست پسری را می‌گرفتم. می‌خواستم خجالتم را پنهان کنم، اما چیزی گفتم که انگار دارم او را پس می‌زنم. «اما فکر می‌کنم با گفتن این به تو اتفاقی نمی‌فته، میزوهو.» دستش لحظه‌ای شل شد. میزوهو به قدری تیزبین بود که نیت پشت اظهارات من را گرفت. بله، تلویحا پرسیدم «آیا می‌توانی من را نجات دهی؟» سکوت حدود سی ثانیه طول کشید. بعد با من صحبت کرد. «هی، کیریکو.» «چیه؟» ناگهان میزوهو شانه‌هایم را گرفت و مرا به دیوار پشت سرم هل داد. این کار را به آرامی انجام داد، بنابراین سرم یا پشتم ضربه‌ای به دیوار نخورد، اما این کاری نبود که میزوهوی همیشگی انجام دهد، برای شوخی بودن بیش از حد گیجم کرده بود. دهانش را به گوشم رساند و زمزمه کرد. «اگه واقعا از همه چیز منزجر شدی، فقط بهم بگو. اون وقت من می‌تونم بکشمت.» فکر می‌کردم که برای میزوهو این پاسخ کاملا نسنجیده‌ای بود. «...تو آدم سردی هست، میزوهو.» چیزی را گفتم که منظورم نبود، چون اگر چیزی مثل «متشکرم» می‌گفتم، شروع به گریه می‌کردم. «آره. شاید من آدم سردی باشم.» لبخندی مهجور زد. دستم را دورش انداختم و آرام به او نزدیک شدم. او هم با اقدامی مشابه پاسخ داد. من می‌دانستم. جمله‌ای که در نگاه اول بی‌معنی به نظر می‌رسید، گواه این بود که او با جدیت کامل به فکر راهی برای نجات من بود. نتیجه‌گیری او این بود که این تنها راه در مورد چیزی است که نمی‌توان در مورد آن کاری انجام داد. مسئله این نبود که من کشته شوم، بلکه میزوهو مرا خواهد کشت. پسری که بیش از همه به او اعتماد داشتم این قول را داده بود. اگر زمانش برسد، این آخرین مرهم بر تمام دردهای من خواهد بود. هرگز قولی آرامش‌بخش‌تر از این نشنیده بودم. نه قبل از آن، و شاید دیگر هرگز بعد از آن دوباره چنین اتفاقی نیفتند. *** دوش گرفتم و در خانه میزوهو لباس عوض کردم. ظاهرا پدر و مادرش همیشه بعد از نیمه شب به خانه می‌آمدند. در حالی که یونیفرمم در حال شسته شدن بود، هر دو احساس فقدان چیزی را داشتیم، و فقط برای اندک زمانی هم که شده، به شیوه عادی یک پسر و دختر نوجوان تعامل کردیم. برای دیگران، چنین چیزی احتمالا فقط وقت تلف کردن بی‌اهمیت به نظر می‌رسد، اما برای کسی که مانند من زندگی می‌کند، این یک نقطه عطف مهم بود که برای روزها بهم آرامش داد. به هم رسیدن ما رابطه‌ای ناسالم و تا حد ممکن خروج ناپذیر بود. اما پس از بررسی بیشتر، برای شروع، هیچ راه خروجی وجود نداشت، بنابراین وقتی در باتلاق بی‌انتها فرو رفتم، احساس آرامش کردم. *** در حالی که فاصله قلب‌هایمان کمتر می‌شد، در ظاهر، رابطه معمول ما ادامه داشت. تنها تغییراتی که می‌توان درباره‌اش صحبت کرد این بود که بعد از مدرسه دوبرابر بیشتر همدیگر را ملاقات می‌کردیم، و وقتی با هم به موسیقی گوش می‌دادیم، میزوهو شال قرمز تیره‌ای که می‌پوشید دور گردن من هم می‌پیچید. رنگ از مناظر رخت بسته بود و به جای باران، برف شروع به باریدن کرد - زمستانِ خاکستری موشی از راه رسید. یک روز طبق معمول کت را روی همدیگر انداخته و در آلاچیق به موسیقی گوش دادیم. بی‌وقفه خمیازه کشیدم، دیروز و روز قبلش تقریبا خوابم نبرد. میزوهو لبخند تلخی زد. «حوصله‌ت سر رفته؟» با مالیدن چشمانم پاسخ دادم: «نه، این چیزا نیست. اخیرا کار بازسازی کتابخونه‌ای که معمولا اون جا میرم شروع شده.» این دلیل به تنهایی چندان منطقی نداشت، بنابراین توضیحی درباره خوابیدنم در اتاق مطالعه کتابخانه هر زمانی که نیاز به خواب داشتم اضافه کردم. «پس نمی‌تونی تو خونه بخوابی، هاه؟» «نه، مخصوصا جدیدا. دوستای خواهر ناتنیم همین طوری سرشون می‌ندازن پایین و میان و میرن. ناپدریم می‌تونه با هر سر و صدایی بخوابه، بنابراین این اذیتش نمی‌کنه. دیشب ساعت دو و نیم صبح از خواب بیدارم کردن و آزمایش سوراخ کردن گوش روم انجام دادن.» موهایم را روی گوشم حرکت و دو سوراخ کوچک درونش را نشان دادم. میزوهو صورتش را نزدیک کرد و خیره شد. «فکر می‌کنم اگه این طوری ولش کنم به زودی خوب میشه، اما از هیچ مواد ضدعفونی کننده یا پمادی استفاده نکردم، بنابراین کمی نگرانم.» «درد نداشت؟» «نه به خصوص. سوراخ کردن فقط یه لحظه طول کشید.» میزوهو انگشتانش را روی زخم‌های تازه کشید. هشدار دادم «قلقلکم میاد» که برایش سرگرم کننده بود. با تمام انگشتانش گوشم را لمس کرد، انگار که در تاریکی مطلق سعی می‌کرد از شکلش مطمئن شود. لمس کردن پشت گوش و لاله گوشم باعث ایجاد رعشه در مغزم شد، و به نوعی احساس گناه کردم. «اخیرا، حتی وقتی ناپدری و خواهر ناتنیم منو آزار نمیدن، بازم با خوابیدن توی خونه مخالفم. کتابخونه جاییه که می‌تونم بیشتر بخوابم. نمی‌تونم دراز بکشم، و صندلی هم سفته، اما سی دی و کتاب وجود داره، خیلی آرومه، و در آخر، لازم نیست کسی رو که نمی‌خوام ببینم.» «و الان اون کتابخونه در دست بازسازیه؟» «به نظر می‌رسه حداقل تا بیست روز دیگه نمی‌تونم از اون جا استفاده کنم. فقط ای کاش جای دیگه‌ای مثل اون وجود داشت.» میزوهو ور رفتن با گوش من را متوقف و تعمق کرد. دستش را روی چانه‌اش گذاشت و چشمانش را بست. سپس انگار دوهزاری‌اش افتاد. «من مکانی رو می‌شناسم که تقریبا تمام نیازهات برآورده می‌کنه، کیریکو.» «...هـم؟ می‌خوام بدونم. فورا.» به جلو خم شدم و میزوهو به طور غیرطبیعی نگاهش را برگرداند. «مطمئنا نسبت به کتابخونه کمتره، اما کتاب‌هایی رو داره که بدک نیستن. و البته می‌تونی به موسیقی هم گوش بدی. اطراف اون رو درخت‌ها احاطه کردن، پس به طرز وحشتناکی ساکته و هیچ زمانی برای بسته شدن وجود نداره. و نه تنها هزینه‌ای نداره، بلکه می‌تونی اون جا دراز بکشی.» بعد به چشمانم نگاه کرد. «اما یه نقص جدی وجود داره.» در حالی که خنده‌ام را نگه داشته بودم پرسیدم: «اونم اینه که همون جاییه که می‌خوابی، میزوهو؟» «دقیقا»، سر تکان داد. «بنابراین واقعا نمی‌تونم اونو پیشنهاد خوبی بنامم.» «صادقانه بهت میگم، این یه نکته مثبت بزرگه. اگه تو مشکلی نداری، می‌خوام همین الان برم اون جا.» «...پس موسیقی امروز تا همین جا بسه.» میزوهو پخش کننده را متوقف و هدفون را از گوشم بیرون آورد. *** من هرگز به اتاق پسری جز میزوهو نرفتم. بنابراین این واقعیت که اتاق او به دلیل فقدان سرزندگی و کمبود اشیا، انگار از جهان دیگری آمده می‌تواند نشان دهنده شخصیتش باشد، یا شاید هم اتاق پسرها به طور کلی همین‌طور است - قادر به قضاوت نیستم. اما می‌توانم بگویم که قفسه‌ی کتاب غول پیکری که تقریبا تا سقف می‌رسید و پهنای هر قفسه‌ای تا لبه‌های دیوار ادامه داشت، چیزی نیست که در اتاق هر پسر دبیرستانی هفده ساله‌ای انتظار داشته باشیم. وقتی نزدیکش شدم بوی کاغذ کهنه به مشامم رسید. با پوشیدن لباس خوابی که میزوهو به من امانت داد و سه بار بالا زدن آستین‌ها، به سمت بیرون در صدا زدم: «می‌تونی بیای داخل.» میزوهو با کنجکاوی به من نگاه کرد که حالا کش باف مدرسه راهنمایی‌اش را پوشیده بود. نگاهش مرا قلقلک داد، بنابراین به قفسه کتاب اشاره کردم تا چشمانش را به آن جا هدایت کنم. «شگفت زده شدم. این حجم قابل توجهی از کتابه.» با تمسخر توضیح داد: «خب، این‌طور نیست که همشون خونده باشم. این طورم نیست که حتی کتاب دوست داشته باشم. اگه بخوام بگم این بیشتر یه عادت توی جمع کردنه. من فقط دوست دارم کتابفروشی‌ها رو دور بزنم و هر کتابی رو بخرم که می‌بینم همیشه توی مجلاتی که حدس می‌زنم ارزش اعتماد کردن دارن ازشون اسم برده میشه.» «پس کتاب بازی.» سرش را تکان داد. «من به سرعت سرد میشم، بنابراین به محض شروع کارها دلمو می‌زنن. بنابراین فکر کردم شاید بتونم چیزی رو که برام کسل کننده‌ترین به نظر می‌رسه رو به سرگرمیم تبدیل کنم. تو درباره‌ش چی فکر می‌کنی؟» «چون خطر ناامیدی کمی وجود داره، درسته؟» «درسته. و در حالی که با صبر و حوصله دنبال پیدا کردن چیزی می‌گردم، حتی اگه مطالعه رو دوست نداشته باشم، احساسات افرادی رو که مطالعه رو دوست دارن، درک می‌کنم. که خودش یه گام بزرگ رو به جلوـه.» چین‌های ملحفه را صاف کرد، پتو را بالا کشید و موقعیت بالش را تنظیم کرد. «اما فعلا دیگه صحبت نکنیم. آماده‌ست. هر چقدر دوست داری بخواب.» روی ملحفه‌های سرد نشستم، زیر روکش‌ها سر خوردم و سرم را روی بالش گذاشتم. حتی خودم هم می‌دانستم حرکاتم ناشیانه است. اما گفتن این که مضطرب نباشم بیهوده بود. اگر تا به حال دختری وجود داشته باشد که در تخت پسری که دوستش دارد بخوابد و مضطرب نشود، احتمالا قبلا چیزی را از دست داده که معنی انسانیتش بوده است. من در عطر میزوهو غوطه ور بودم. توصیفش سخت است، اما عنصر اساسی این بود که رایحه شخص دیگری بود. بویی که هرگز از من نخواهد آمد. تنها زمانی که او مرا در آغوش گرفت زمانی بود که در یک گودال آبیاری بودیم، بنابراین نمی‌دانستم، اما فکر می‌کردم اگر صورتم را در سینه او فرو کنم، این بو را می‌دهد. و در درون من، آن بو به طور ناگسستنی با احساس امنیت، لذت و عطوفت گره خورده بود. گذرا فکر کردم شاید پتو را مخفیانه با خودم به خانه ببرم. «یه زمان مناسب برمی‌گردم تا بیدارت کنم. خب، شب به خیر.» میزوهو پرده‌ها را کشید، چراغ را خاموش کرد و رفت اما من جلویش را گرفتم. «اوم، می‌تونی اینجا بمونی تا خوابم ببره؟» کمی مضطرب پاسخ داد: «برای من که مشکلی نیست، اما...اگه ایده‌های خنده داری به ذهنم برسه چیکار می‌کنی؟» صورتش کمی داغ شد، اما من مجبور نبودم این را بدانم چون چراغ‌ها خاموش بودند. فهمیدم. پس میزوهو من را با این دید می‌دید. چیزی که همیشه می‌خواستم بدانم - که حسن نیت او نسبت به من کاملا دوستانه بود یا عناصر عاشقانه‌ای هم وجود داشت - اکنون حل شده بود. احساس گرمی سینه‌ام را پر کرد. پاسخ دادم: «اگه این اتفاق بیفته، تظاهر می‌کنم مخالفشم.» با خجالت خندید: «این اندازه کافی نیست. اگه سعی کردم کاری باهات انجام بدم، می‌تونی یه مشت خوشگل بین ابروهام بزنی. این ترسویی مثل منو فورا به خودم میاره.» «فهمیدم. اینو به خاطر می‌سپرم.» این طور به خاطرم سپردم: مطمئنم که هرگز بین ابروهایش مشت نخواهم زد. میزوهو چراغ مطالعه را روشن و کتابی را شروع کرد. با چشمان نیمه باز نگاهش کردم. در حالی که به خواب می‌رفتم فکر می‌کردم این منظره‌ای است که ممکن نیست برای باقی عمرم فراموش کنم. *** بعد از آن، اغلب تخت میزوهو را قرض می‌گرفتم. هنگامی که لباس خواب پوشیده و زیر روکش می‌رفتم، میزوهو با صدایی که به سختی قابل شنیدن بود موسیقی می‌گذاشت، و حواس من همین‌طور مخدوش‌تر می‌شد. وقتی از خواب بی‌نقصم بیدار می‌شدم، برایم چای گرم می‌ریخت. سپس پشت دوچرخه‌اش می‌نشستم و مرا به خانه می‌برد. پس از اولین باری که در حین چرت زدن متوجه شدم که میزوهو اگر پتو ازم جدا شود، آن را روی من بر‌می‌گرداند، به خودم یاد دادم که چطور به طور طبیعی در خواب برگردم تا آن قدر جا به جایش کنم که دوباره ترازش کند. قست سخت این بود که بلافاصله بعد از این که او به آرامی پتو را گرفت و بالا کشید، پوزخند نزنم. نگه داشتن لبخند معنای نگه داشته شدن گرمای درونم را داشت و احساس اشتیاقم برای او را بیشتر می‌کرد. یک بار از نزدیک به صورتم نگاه کرد. چشمانم را بسته بودم، اما صدای نفس‌هایش را می‌شیندم و می‌توانستم بگویم که کنار تخت چمباتمه زده است. با این حال، در نهایت، میزوهو کاری نکرد. اگر می‌کرد، احتمالا مشتاقانه آن را می‌پذیرفتم. نه، واقعا منتظرش بودم؛ اگر ایده‌های خنده دار داشت، خوشحال می‌شدم. بالاخره او هفده ساله و من هم هفده ساله بودم. نوجوانان هفده ساله موجوداتی هستند که در هر موقعیتی احتمال منفجر شدن دارند و غیرقابل کنترل هستند. اما با این حال، فکر می‌کنم چیزی بیشتر از این که آن جا مطالعه کند، و خوابیدن در حالی که همه چیز گُنگ بود نمی‌خواستم. تا زمانی که هر دوی ما دیگر نمی‌توانستیم این طور بمانیم، تصمیم گرفتم که می‌خواهم در این کمالِ ناشی از نقص غوطه‌ور باشم. میزوهو روی تخت نشست و من سرم را روی پایش گذاشتم. خودخواهانه درخواست کردم برایم لالایی بخوان. او به آرامی مرغ سیاه را زمزمه کرد. *** همان‌طور که به این ترتیب آرامش می‌یافتیم، پایان پیوسته نزدیک می‌شد. به طور مبهم از این موضوع آگاه بودم، اما با سرعتی باورنکردنی، سریعتر از آن چیزی که فکر می‌کردم در حرکت بود. اگر می‌دانستیم کمتر از یک ماه فرصت داریم، بدون شک به سرعت تمام احساسات خود را نسبت به یکدیگر منتقل و انواع کارهایی را که عشاق انجام می‌دهند امتحان می‌کردیم. اما قرار بر این نبود. *** یکشنبه‌ای غم انگیز در پایان ماه دسامبر، میزوهو را به یک شهر دور بردم. حدود یک ساعت سوار قطار شدیم و به ایستگاهی به قدری کوچک رسیدیم که ممکن است با یک زباله‌دانی اشتباه گرفته شود. تارهای عنکبوتی که صاحبان خود را از دست داده بودند در اطراف اتاق انتظار آویزان بودند و یک دستکش پشمی روی سکو باقی مانده بود. بعد از سی دقیقه پیاده روی به قبرستان عمومی روی تپه رسیدیم. زمین مسطح با سنگ قبرها پر شده بود. در میان آنها قبر پدرم بود. من گل و عود نیاوردم. فقط دستم را به قبر زدم، جلویش نشستم و در مورد پدرم به میزوهو گفتم. چندان خاطرات قابل توجه ارزش داری نبودند، اما پدرم را دوست داشتم. وقتی کوچک بودم و به خاطر این که مادرم مرا سرزنش می‌کرد یا اوضاع با دوستانم خوب پیش نمی‌رفت، او دعوتم می‌کرد تا با او به رانندگی برویم. با رانندگی در جاده‌های خالی روستایی و پخش موسیقی‌ای عتیقه از استریو ماشین، محتوای آهنگ‌ها را طوری توضیح می‌داد که حتی کودکی مثل من می‌توانست آن را بفهمد. او کسی بود که نقل قول پیتر تاونزند را به من گفت. شاید دلیل این که من به این شکل افراطی به موسیقی گوش می‌کردم این بود که حضور او را در آن حس می‌کنم. نمادی از زمانی که خانه‌ام آرام و نگران چیزی نبودم. وقتی صحبتم درباره پدرم تمام شد، ناگهان موضوع دیگری را مطرح کردم. «ناپدریم یه بدهی درست کرده. فکرش رو می‌کردم یه روزی با یه قمار دیوانه‌وار چنین اتفاقی بیفته، اما خیلی بزرگ‌تر از چیزیه که می‌تونستم تصور کنم. الان نمی‌شه اون رو از طریق روش‌های عادی بازپرداخت کرد. بعلاوه، افرادی که اون ازشون قرض گرفته، آب زیر کاهن، و از اونجایی که ناشی از قماره، ادعای ورشکستگی کردن دشواره.» درگیری بین والدینم پایان ناپذیر بود. شاید این بار کمی در این مورد احساس گناه می‌کردم، ناپدری من هنوز به خشونت روی نیاورده بود، اما مسئله فقط زمان بود. این احساس را داشتم که دفعه بعد که فرصتی پیدا کند، کاری انجام می‌دهد – نمی‌دانستم دقیقه چه - که هیچ جوره نمی‌توان آن را جمع کرد. نمی‌توانم اقدامات ناپدری‌ام را به تعویق بیندازم. بدهی‌های هنگفتی که او انباشته کرد بدون شک زندگی من را تباه خواهد کرد. اما این نوع ناراحتیِ کند و ذره‌ذره‌وار جادوی من را فعال نمی‌کند. چیزی که برای داشتن فریاد ضروری روحم لازم بود، درد ناگهانی، متمرکز و به سادگی قابل درک بود. به علاوه، حتی اگر بتوانم بدهی را بازگردانم، هیچ تضمینی وجود نداشت که او همان اشتباه را تکرار نکند. در نهایت، جادوی من اصلا فایده‌ای نداشت. بلند شدم و مقداری خاک را از روی لباسم تکاندم. «خیلی خب، میزوهو. من کم‌کم دارم خسته میشم.» «فهمیدم.» «به چه روشی می‌خوای منو بکشی؟» بدون این که جوابی بدهد به من خیره شد. به نظر می‌رسید چیزی آزارش می دهد. قبلا هرگز چنین حالتی را به من نشان نداده بود، بنابراین من متزلزل شدم. بلافاصله بعد، میزوهو با زور مرا بوسید. اولین بوسه ما در یک قبرستان آن قدر برایمان مناسب به نظر می‌رسید که این حجم از ناامیدی را می‌ستودم. *** چهار روز بعد بالاخره زمانش فرا رسید. پس از بازگشت به خانه، اولین چیزی که به چشمم خورد جسد مادرم بود. نه، تا آن زمان شاید هنوز جسد نشده بود. شاید در شرایطی بود که اگر کمک فوری دریافت می‌کرد، می‌توانست نجات پیدا کند. اما در هر صورت، ساعت‌ها بعد که نبضش را چک کردم، مرده بود. مادرم با لباسی متفاوت از همیشه روی زمین دراز کشید، بنابراین نمی‌توانستم کاملا تشخیص دهم که واقعا مادرم است یا خیر. تا این حد صورتش کوبیده شده بود. سرش جای ضربه نخورده و تمیز نداشت. ناپدری‌ام روی صندلی نشسته بود و نوشیدنی را در لیوان می‌ریخت. وقتی به سمت مادرم دویدم، با تندی دستور داد: «بیخیالش شو.» بی‌توجه کنارش چمباتمه زدم، نفسم را حبس کردم و به صورت متورم و خون آلودش نگاه کردم و لحظه‌ای بعد دردِ ضربه‌ی محکمی به شقیقه‌ام احساس کردم. ناپدری‌ام از روی زمین بلندم کرد و به سمت اتاقم برد. زانوهایم را در آغوش گرفتم و او به زور موهایم را کشید و با مشت به بینی‌ام زد. دیدم قرمز شد، و خون گرم از بینی‌ام بیرون زد. از ترس علنی شدن خشونتش، معمولا هرگز صورت را هدف نمی‌گرفت، اما این بار پرده‌ها کنار رفتند. پرسید: «تو هم می‌خوای منو بیرون کنی، نه؟ فقط امتحانش کن. هر کاری بکنی من تمام عمرت دنبالت می‌کنم. نمی‌تونی از من فرار کنی چون «ما یه خانواده هستیم.»» با مشت به زیر دیافراگمم زد، و دچار مشکل توی تنفس شدم. انتظار طوفانی طولانی داشتم. دست‌هایم را بالا بردم تا ناامیدانه از صورتم دفاع کنم، حداقل برای زمانی که قرار بود میزوهو را ببینم. با جدا کردن ذهنم از بدنم، سر خالی‌ام را پر از موسیقی کردم. از لیست آهنگ‌ها، آهنگ مروارید جنیس جاپلین را اجرا کردم. زمانی که یک زن تنها رها شده به پایان رسید، حمله او برای مدت کوتاهی متوقف شد. اما فقط به این دلیل بود که مشت او به دلیل کتک زدن مادرم برای مدت طولانی فرسوده شده بود، بنابراین به جای آن از کمربند چرمی استفاده کرد. ناپدری‌ام که کمبرند را مثل شلاق تاب می‌داد، بارها و بارها به من ضربه زد. هر شلاق دردی را به همراه داشت که زنده بودن را مزاحم جلوه می‌داد. حتی پس از آخرین آهنگ - مرسدس بنز، آهنگی که فقط به عنوان یک قطعه کاپِلا منتشر شده بود، چون جنیس قبل از انتشارش در اثر مصرف بیش از حد هروئین جان باخت – و مبارزه بی‌پایانش با سو مصرف مواد را بی‌نتیجه گذاشت. از فکر کردن دست کشیدم. نگاه کردن را متوقف کردم. نمی‌شنیدم. حس کردن را هم رها کردم. *** بعد از غش کردن برای نهمین بار به خودم آمدم. طوفان تمام شده بود. صدای باز شدن قوطی آبجو را شنیدم. صدای جویدن آجیل در اتاق پیچید. قرچ، قرچ، قرچ، قرچ، قرچ، قرچ. حتی انرژی بلند شدن را نداشتم. به نحوی توانستم گردنم را تکان دهم تا به ساعت روی دیوار نگاه کنم. چهار ساعت از رسیدنم به خانه گذشته بود. سعی کردم بایستم، اما دستانم بسته بود. فکر کنم با بندهایی که معمولا برای جمع نگه داشتن کابل‌ها استفاده می‌شود. با آنها من را از پشت بسته بودند تا نتوانم مقاومت کنم. بدنم ورم کرده بود. نیمی از دکمه‌های بلوز خونی‌ام کنده شده بود و پوست آزاد گردنم تا پشتم جوری درد می‌کرد که انگار سوخته بود. نه - احتمالا سوخته است. این همان دردی بود که احساس می‌کردم، و یک پایه آهنی هنوز به پریز نزدیک وصل بود. احساس کردم چیزی سخت در دهانم غلت می‌خورد. نیازی نداشتم بیرون بیاورم و بررسی‌اش کنم تا بدانم دندان است. فکر کردم طعم تلخی دارد، پس حتما خونریزی از جایی بوده که دندانم شکسته است. حجم خون آن قدری بود که می‌توانستم غرغره‌اش کنم. در انتظار رفتن پدرم به دستشویی، به سمت مادر بی‌حرکتم خزیدم و مچ دستش را لمس کردم. فاقد نبض. قبل از هر چیز فکر کردم اگر این جا بمانم، من هم کشته خواهم شد. می‌توانستم پس از فرار به جایی امن برای مرگ مادرم عزاداری کنم. فقط باید از آن مرد دور می شدم. از اتاق نشیمن بیرون رفتم، ته راهرو، و به جلوی در رسیدم. بعد با تمام توانم بلند شدم و با دستان بسته در را باز کردم و بیرون آمدم. سپس به ناامیدانه خزیدن ادامه دادم. به سختی می‌توان بدن و ذهن از هم جدا شده‌ام را به هم بازگرداند. می‌فهمیدم چه اتفاقی برایم افتاده است، اما هنوز واقعیت آن را احساس نمی‌کردم. اکنون زمانی بود که باید همه چیز را لغو می‌کردم، با این حال آن را کار شخص دیگری می‌دانستم. شاید من خیلی وقت پیش شکسته بودم. بعد از کشته شدن مادرم چطور می‌توانستم این قدر آرام باشم؟ یک نفر شانه‌ام را گرفت. ستون فقراتم یخ زد. حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم. از ترس فلج شده بودم، تمام توانم از بدنم خارج شد. وقتی فهمیدم دست میزوهو است، آن قدر آسوده شدم که می‌توانستم غش کنم. و بالاخره اشکم درآمد. چکه، چکه، چکه، چکه، همین طوری اشک بود که سرایز می‌شد. چیزی متوجه نشدم. چرا این جا بود؟ نمی‌خواستم من را این طور ببیند. به محض باز کردن بندهای دور دستم، بلافاصله صورت خون آلود و کتک خورده‌ام را پوشاند. میزوهو کتش را درآورد و روی من پوشاند و بغلم کرد. بهش چسبیدم و گریه کردم. پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟» به آرامی صحبت کرد تا سعی کند مرا آرام کند، اما لرزش نفسش به من احساسات تیره‌ای که در وجودش می‌چرخید را می‌گفت. به صورت بریده بریده بخش‌های نادیده را توضیح دادم. وقتی به خانه رسیدم مادرم از پا درآمد. وقتی به سمت مادرم دویدم کتک خوردم. تحمل انواع خشونت برای چهار ساعت بعدی. وقتی کتک خوردن تمام شد مادرم مرده بود. او با حوصله گوش داد و به سرعت متوجه شد. به زمان اندکی نیاز داشت تا تصمیم بگیرد. «فقط همین جا بمون. باید بتونم سریع تمومش کنم.» با این حرف وارد خانه ما شد. این سوال که او در فکر انجام چه کاری بود حتی در ذهن متحیرم مطرح نشد. باید زودتر هر کاری را که ناپدری‌ام انجام می‌داد لغو می‌کردم. اما قدردانی من برای حضور میزوهو مانع شد و روحم فریاد نمی‌زد. برف شروع به باریدن کرد. *** کمتر از پنج دقیقه بعد میزوهو برگشت. بعد از دیدن چهره و پیراهن خون آلود، به شکل نامانوسی، به جای این که مایه تاسف باشد، فکر کردم که او زیبا است. چاقویی که در دستانش بود، داستانی را روایت می‌کرد که دقیقا به چه چیزی خاتمه داده بود. «دروغگو.» متهمش کردم. «تو آدم اشتباهی رو برای کشتن انتخاب کردی. مگه نگفتی منو می‌کشی؟» میزوهو خندید. «از همون اول نمی‌دونستی که من یه دروغگوـم؟» «...درسته، حالا که... گفتی.» او اشتباه کرده بود. این بدترین نتیجه‌ای بود که می‌توانستم تصورش را بکنم. اما من هم نمی‌توانستم آن را به تعویق بیندازم. از بین بردن تلاشی که او برای من کشیده بود ناممکن بود. «هی، میزوهو.» «بله؟» «بیا فرار کنیم. به یه جایی حداقل کمی دورتر.» من را روی پشتش گذاشت و راه می‌رفت. یک دوچرخه بدون زنجیر از ایستگاه قطار دزدید، من را پشتش گذاشت و رکاب زد. هر دوی‌مان می‌دانستیم که فرار ما به جایی نمی‌رسد. واقعا قصد فرار نداشتیم. فقط پی زمانی برای خداحافظی بودیم. *** میزوهو گفت وقتی دبیرستان را تمام کردیم، بیا تا با هم زندگی کنیم. با این که می‌دانستم غیرممکن است، قبول کردم. *** تمام شب یک سره رکاب زد. آسمان آبی عمیق به بنفش تبدیل و سپس به دو لایه قرمز و آبی کم رمق تقسیم شد. بعد خورشید طلوع کرد و دوچرخه در حال پدال خوردن بین اشعه‌های پرتوهای صبحگاهی قرار گرفت. بدن سرد ما شروع به گرم شدن کرد و لایه نازک برف روی جاده آب شد. در یک فروشگاه بزرگ توقف کردیم و مرغ و کیک خریدیم. فروشنده یک دانشجوی کالج با ظاهری بی‌تفاوت بود، بنابراین بدون این که حرفی در مورد چهره ما داشته باشد، اقلاممان را در کیسه گذاشت. روی یک نیمکت نشستیم و غذا خوردیم. من متذکر شدم: «مرغ و کیک باعث می‌شه که احساس تولد داشته باشم.» او به شوخی گفت: «خب، به یه معنا روز جشن گرفتنه.» دانش آموزان دبستانی با کنجکاوی به زوج خونین و کبود دبیرستانی که صبح غذای مجلسی می‌خوردند نگاه کردند. به قدری کثیف به نظر می‌رسیدیم که یکی از آنها با تعجب گفت: «هاه، هالووینه؟ اونها لباسای هالوینن؟» به هم نگاه کردیم و قاه قاه خندیدیم. دوباره شروع به حرکت کردیم. در راه از کنار جمعی از دانش آموزان دبیرستانم گذشتیم. دیدن آنها در حال لذت بردن به من یادآوری کرد که امروز روز جشنواره فرهنگی‌شان بود. به نظر می‌رسید این رویدادی بود که در جهانی کاملا متفاوت قرار بود برگزار شود. تعداد کمی از کسانی که مرا مورد آزار و اذیت قرار دادند در بین گروه بودند. آنها از دیدن من که کبود شده پشت دوچرخه سوار بودم و پسری غرق در خون من را از مدرسه دور می‌کرد، متحیر شدند. صورتم را در پشت میزوهو فرو کردم و در حالی که می‌خندیدم گریه کردم، در حالی که گریه می‌کردم می‌خندیدم. احساس می‌کردم زهری که مدت‌ها به بدنم هجمه آورده بود، بالاخره از بین رفت. *** آخرش رفتیم به شهر بازی. خواسته‌ی من بود. می خواستم یک بار هم شده با میزوهو به شهربازی بروم. مانند همان لحظاتی که با پدر و مادرم اوقات خوشی را در آن سپری کرده بودم. پیراهن خون‌آلود و بلوز خونی من زیر کت پنهان شده بود، اما کبودی صورتم و بوی خون روی آن پنهان نمی‌شد. رهگذران به ما خیره شدند و احساس کردند که هاله‌ای از خشونت در مورد ما هست که برای پارک مناسب نیست. اما من و میزوهو اهمیتی به این موضوع ندادیم و دست در دست هم چرخ می‌زدیم. او گفت می‌خواهد سوار چرخ و فلک شود و من می‌گفتم می‌خواهم سوار ترن‌هوایی شوم. پس از یک دعوای کوتاه و معصومانه، تسلیم شد و ما ابتدا سوار ترن‌هوایی شدیم. و در آن نقطه، خاطرات من نامشخص شد. تنها چیزی که کمی به یاد داشتم این بود: حادثه درست بعد از سوار شدن به ترن‌هوایی اتفاق افتاد. شاید عذاب الهی بود. نه برای میزوهو، بلکه برای من. یک صدا. تکان خوردن. احساس شناور بودن. فلز. جیغ‌ها. کشیده شدن. گیجی. صدایی دیگر در کنارم. ضربه، ضربه، ضربه، ضربه، ضربه، ضربه، ضربه، ضربه، ضربه. پاشش خون. جیغ کشیدن. گیجی. پاشش خون. گوشت. جیغ کشیدن. بالا آوردن. گریستن. وقتی به خودم آمدم میزوهو رفته بود و جای او چیزی بود که قبلا میزوهو بود. *** این چیزی است که من فکر می‌کنم. چون میزوهو با من آشنا شد تبدیل به قاتل شد. چون میزوهو با من ملاقات کرد، به مرگ وحشتناکی از دنیا رفت. همه چیز تقصیر من بود. اگر من نبودم، این اتفاق نمی‌افتاد. میزوهو نباید با من ملاقات می‌کرد. در تمام این مدت فکر می‌کردم ناپدری‌ام عامل بدشگونی است. اما اشتباه می‌کردم. این خودم بودم. ناپدری و خواهر ناتنی‌ام را اینگونه صدا زدم، مادرم را کشتم و میزوهو را به کشته شدن دادم. مسیری منتهی به پایانی تلخ، من برایش فقط دردسر به ارمغان آوردم. *** صدای جعبه موسیقی را که مدت‌ها بود نشنیده بودم شنیدم. من یک تعویق در مقیاسی بزرگ‌تر از همیشه انجام دادم. به آن روز در ماه‌ها پیش برگشتم و دیدار مجدد میزوهو و خودم را لغو کردم. حق ملاقات با او را نداشتم. اما کیریکو هیزومی هیچ اشتباهی نکرده بود. لازم نبود وجود او را هم پاک کنم، دختری که به او امید می‌داد. بنابراین فقط دیدار مجدد را لغو کردم. میزوهویی که به دیدن من آمده بود را پاک کردم، و به زندگی عادی دبیرستانی‌اش برگرداندم. این باید بهترین گزینه باشد. بدون من، میزوهو باید بتواند دوست پیدا کند، عاشق شود و عادی زندگی کند. و خودم هم همه چیز را فراموش کردم. هر چه به من گفت. هر کاری که برایم انجام داد. گرمای دستانش. خاطراتی که به من داد. زیرا صرفا فکر کردن به او ممکن است او را با بدشگونی مُسری من آلوده کند. *** پس از لغو دیدار مجددمان، دیگر سنم بالا نرفت. یک سال گذشت و همچنان هفده ساله ماندم، درست مثل دوم دبیرستانی‌ها. در اصل، پیر شدن ظاهری من به تعویق می‌افتاد، اما یادم نمی‌آمد خودم چنین کاری را انجام داده باشم. شاید جایی در اعماق قلبم، مخالف جلو رفتن بودم. «حداقل می‌خوام همون طوری بمونم که اون دوست داشت.» و بنابراین ناخودآگاه منتظر روزی بودم که مجددا هم را ملاقات کنیم.

کتاب‌های تصادفی