فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

درد، درد، دور شو

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
* فـصل هشتم: انتقام او * برای این که مستقیم برویم سر اصل مطلب؛ جان هفده نفر از جمله سه نفر ابتدایی را گرفتیم که همگی به عرض خواهند رسید. قربانیِ چهارم معلم سابق دختر بود. بعد از کشتن مردی که الان در دهه شصت زندگی خود با سرطان معده دست و پنجه نرم می‌کرد، گفت: «بیا تا جایی که می‌تونیم جلو بریم.» و بنابراین سیزده نفر دیگر که از آنها کینه عمیقی داشت اضافه کرد که جزو برنامه اولیه نبودند. در مورد نسبت‌ها، تفکیک به این صورت پیش می‌رود: هفت نفر از آشنایان راهنمایی، چهار نفر از آشنایان دبیرستانی، دو نفر معلم و چهار نفر دیگر متفرقه بودند. آمار جنسیتی: یازده زن، شش مرد. هشت نفر مُردند، چهار نفر فرار کردند، دو نفر سعی در صحبت داشتند، سه نفر مقاومت کردند. این نتایج نهایی بود. همه چیز دقیقا طبق پیش‌بینی پیش نرفت. در واقع، بارها و بارها شکست خوردیم. تا رسیدن به قتل هفدهم، اهداف ما پنج بار در رفتند، پلیس چهار بار ما را دستگیر و دو بار جراحت برداشتیم. با این حال، دختر همه‌ی این اتفاقات را لغو کرد. نه خیر، ما اصلا عادلانه بازی نکردیم. ما همه قواعد بازی را رها کردیم و همه چیز را در اختیار گرفتیم. ممکن است این‌طور به نظر برسد که من این جا فقط اعداد را ارائه می‌کنم. اما اگر بلافاصله پس از پایان کمک به قتل هفدهم هم با من صحبت می‌کردید، این دقیقا نحوه‌ای بود که توصیفش می‌کردم. از چهارمین یا پنجمین قتل به بعد، هر یک از قربانیان برای من فقط اعداد بودند. این بدان معنا نیست که هیچ یک از قربانیان تاثیری روی من نگذاشتند. با این حال، این که چه کسی کشته می‌شد برایم مهم نبود، بلکه فقط اقدامات دختر در انجام آن مهم بود. هر چه خشم او ریشه عمیق‌تری داشت، خون بیشتری می‌ریخت، بیزاری‌اش بیشتر می‌شد، انتقامش درخشنده‌تر بود. این زیباییِ خالص، هر چند بار که می‌دیدم کهنه نمی‌شد. پس از فوت یازدهمین قربانی، مدت زمان احتمالی تعویق تصادف، یعنی ده روز، گذشته بود. و در روز پانزدهم، زمانی که همه‌ی هفده نفر مرده بودند، به نظر می‌رسید که این اثر به نوعی باقی مانده است. حتی دختر هم آن را عجیب می‌دانست. در حالی که به انتقام ادامه می‌داد این را در نظر گرفتم که میل شدیدی برای نمردن به وجود آمده که این تعویق را طولانی کرد. پس از اتمام قتل هفدهم در میان انبوهی از درختان افرا، دختر دست‌هایم را گرفت و ما مثل عروسک‌هایی در ساعت‌های مکانیکی، در میان برگ‌هایِ در حال سقوط چرخ زدیم. وقتی لبخند معصومانه‌اش را دیدم، احساس کردم بالاخره عظمت دستیابی به چیزی را درک کردم. و وقتی تعویق به پایان می‌رسید، آن لبخند تا ابدیت گم می‌شد. به نظرم ضایعه وحشتناکی بود، به همان بدی که دنیا یکی از رنگ‌هایش را از دست دهد. من کاری کرده بودم که راه برگشتی نداشت. در این هنگام، می‌توانستم چنین دردی را در سینه‌ام احساس کنم. وقتی دختر ابراز شادی بی‌پایانش را تمام کرد، به خودش آمد و دستانم را به طرز ناخوشایندی رها کرد. اصرار کرد: «تو تنها کسی هستی که می‌تونم شادیم رو باهاش تقسیم کنم، پس می‌دونی...» جواب دادم: «بابتش احساس خوش‌شانسی می‌کنم. این می‌شه هفدهمیش، درسته؟» «آره. تنها باقی مونده تو می‌شی.» برگ‌های خشک روی جسد هفدهم انباشته شده بود. زن قدبلند با دماغ درشتی که دقایقی پیش با آن نفس می‌کشید، یکی از کسانی بود که با خواهر دختر در بدرفتاری ادامه‌دارش همکاری می‌کرد. ما او را در راه بازگشت از محل کار به خانه دنبال کرده بودیم و زمانی که تنها بود با او صحبت کردیم. به نظر می‌آمد دختری را که زمانی عذاب داده بود به یاد نمی‌آورد، اما لحظه‌ای که قیچی را بیرون آورد، زن احساس خطر کرده و فرار کرد. در ابتدا، این باعث شد فکر کنم ممکن است سر و کله زدن با او دردسرساز باشد، اما این که او فرار به جایی پر از درخت را انتخاب کرد چیزی جز حماقت نبود. ما به راحتی می‌‍توانستیم بدون نگرانی از دیده شدن، روی قتل او تمرکز کنیم. یکی از چیزهایی که من را ناامید کرد این بود که چگونه دختری که به سرعت در قتل تجربه کسب کرده بود، دیگر در فواره خون حمام نکرد یا با مقاومت قابل توجهی رو به رو نشد. در حالی که حرکات سریع و ریزه کاری‌های دقیقش با قیچی زیبا بود، این که دیگر او را خسته و خونین نمی‌شد دید ناراحت کننده بود. دخترک گفت: «وقتی اهدافی که می‌خواستم ازشون انتقام بگیرم تموم شدن، شک دارم که اراده‌ی خیلی قوی‌ای برای ادامه دادن تعویقم داشته باشم. در اصل، مرگ تو به معنای مرگ خودمه.» «کِی انجامش می‌دی؟» «بهتره زیاد به تاخیر نندازمش... فردا ازت انتقام می‌گیرم. این به همه چیز خاتمه میده.» «فهمیدم.» وقتی نور خورشید از لابلای بخش غربی درختان پایین می‌رفت، چشمانم را نیمه باز روی هم گذاشتم. همه جای جنگل تحت سایه‌ای قرمز رنگ قرار گرفت که انگار پایانی بر دنیا بود. و درواقع، برای دختر، پایان جهان نزدیک بود. *** آخرین شامِ ما با هم بود. پیشنهاد کردم برای جشن گرفتن توی رستورانی شیک و مناسب غذا بخوریم، اما او بلافاصله رد کرد. دختر توضیح داد: «از مکان های رسمی متنفرم، و از آداب و رسوم هم چیزی نمیدونم. نمیخوام برای آخرین وعده غذامون انقدر عصبی باشم که نتونم از طعم غذا چیزی بفهمم.» کاملا درست می‌گفت. بنابراین در پایان، ما استیک را در رستوران معمولی همیشگی سفارش دادیم و با نوشیدنی ملایمی مشابه واین[1] به سلامتی نوشیدیم. شاید به خاطر قیافه بالغانه‌اش، تا زمانی که لباس مناسبی می‌پوشید، به راحتی می‌شد او را به‌عنوان یک دانشجوی کالج دید، بنابراین پیشخدمت چیزی در مورد رسیدن سن او برای نوشیدن نگفت. در حین انتخاب مون بلان[2] برای دسر، دختر به من گفت: «تا حالا مون بلان نخوردم.» «نظرت چیه؟» چهره‌ای عبوس به خود گرفت. «نمی‌خوام این قدر دیر متوجه بشم که چیزهای خیلی خوشمزه‌ای توی دنیا وجود داره.» «می‌دونم چه احساسی داری. کاش این قدر دیر یاد نمی‌گرفتم که غذا خوردن با دختری که دوستش دارم چقدر لذت بخشه.» به آرامی به ساق پایم لگد زد جوری که انگار می‌خواهد گوشمالی‌ام بدهد. اما از تجربه پانزده روزه‌ام می‌دانستم که عصبانی نیست، فقط وقتی مست می‌شود کمی تُخس می‌شود. «تو خوش‌شانسی، وقتی تعویقم تموم شد، می‌تونی فراموش کنی.» «اینو نگفتم که یعنی می‌خوام فراموش کنم. فقط می‌خواستم زودتر متوجهش بشم.» «و این چیزیه که برای رانندگی توی مستی بهت می‌رسه. ابله.» سر تکان دادم: «درست می‌گی.» دختر که ناراضی به نظر می‌رسید، آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و شرابش را بیهوده درون لیوان چرخاند. «لذت خریدن لباس، لذت کوتاه کردن موهام، لذت رفتن به یه مرکز تفریحی، لذت نوشیدن، لذت نواختن پیانو تو تمام طول روز، هرگز نمی‌خواستم در مورد هیچ کدومشون بدونم.» «درسته، به عصبانیت بیشتر از من ادامه بده. این کینه همون چیزیه که فردا باهاش کَلَکَم می‌کنی.» یک جرعه شراب بالا رفت و قورت داد: «...نگران نباش. من انتقام خودمو می‌گیرم. هر چی دوست داری حرفای شیرین بزن، تو کسی هستی که به زندگیم پایان دادی. هیچ کدوم از کارهایی که برام انجام دادی، روی این سرپوش نمی‌ذاره.» «خیلی هم خوب.» زمان نگرانی برای روزهای قبل گذشته بود. حالا منتظر لحظه‌ای بودم که با قیچی‌ش زخمی‌م می‌کرد. تصور این که از شخصی که دوستش داشتم زخم بخورم ناراحت کننده بود، اما با در نظر گرفتنش چرایی‌اش چندان هم بد نبود، می‌توانستم موقتا تنها چیزی باشم که در ذهن او است. دلیل این که از کشته شدنم راضی بودم، این نبود که آن را کفاره قتل دختر می‌دانستم و یا می‌خواستم مسئولیت کمکم در بسیاری از قتل‌ها را به عهده بگیرم. فقط می‌خواستم او با موفقیت هر تعداد که می‌تواند انتقام بگیرد، و خودم را به عنوان آخرین نفر پیشنهاد دادم. و به طور دقیق نمی‌مردم. فقط برای مدت تاثیر تعویق موقتا می‌میرم. بر اساس خط زمانی اصلی - توصیف کاملا دقیقی نیست، اما معمولا در فیلم‌ها و کتاب‌ها استفاده می‌شود، پس در من نهادینه شده؛ دختر قبلا مرده بود، بنابراین هیچ گربه یا پنجه‌ای وجود نداشت تا من را بکشد. تا زمانی که آن منِ دیگر خودکشی نکرده باشد، به زندگی ادامه می‌دهم. با این حال، کسی که به زندگی ادامه می‌دهد، کسی خواهد بود که تا زمانی که دختر هنوز در قید حیات بود، هرگز او را نمی‌شناخت. این مجازات من برای یک مرگ تصادفی و کمک به هفده مورد قتل عمدی بود. «فقط یه سوال دارم...» «بله؟» در حالی که سرش را کمی کج کرده بود پاسخ داد. «اگه ملاقات ما به این روش نبود، فکر می‌کنی چه اتفاقی می‌فتاد؟» «...کی می‌دونه. در نظر گرفتنش بی‌معنیه.» هر چند نتوانستم جلوی تصوراتم را بگیرم. اگر او را زیر نمی‌گرفتم چه می‌شد؟ به آن شب برگشتم. بعد از خرید آبجو در سوپرمارکت، نوشیدن آن و شروع به رانندگی، یک لغزش چرخ باعث می‌شود در چاله بیفتم و نمی‌توانم ماشین را بیرون بیاورم. من هم تلفن همراهم را نداشتم، پس فقط باید زیر باران منتظر می‌شدم تا یک راننده از روی خیرخواهی کمکی کند. سپس دختری ظاهر می‌شد. چرا یک دبیرستانی در این ساعت در حال قدم زدن بود، توی محیط بیرون، بدون چتر، خودش تنها؟ اگر چه عجیب بود، از او می پرسیدم: «هی، می‌تونم تلفن همراهت قرض بگیرم؟ همونطور که می‌بینی ماشینم گیر کرده.» سرش را تکان می داد: «من تلفن همراه ندارم.» «اوه، چه بد... بگو ببینم، سردت نیست؟» «هست.» «می‌خوای تو ماشین من گرم بشی؟» «نه. این خیلی مشکوکه.» «مشخصا فکر می‌کنم که خودتم خیلی مشکوکی، و توی تاریکی شب بدون چتر توی یه جاده خلوت راه میری. نگران نباش، کار عجیبی نمی‌کنم. افراد مشکوک مثل ما باید با هم کنار بیان، درسته؟» دختر مردد می‌شود، سپس بی‌کلام روی صندلی مسافر می‌نشیند و هر دو می‌خوابیدیم. صبح با نور خورشید از خواب بیدار می‌شدیم. یک کامیون در حال بوق زدن است. ماشین را از گودال بیرون می‌کشید. از راننده کامیون تشکر می‌کنیم. «حالا، باید تو رو برسونم خونه. یا مدرسه بهتره؟» «الان نمی‌تونم بهش برسم. به خاطر تو.» «می‌بینم. فکر می‌کنم کار بدی انجام دادم.» «از اونجایی که الان مدرسه رو بیخیال شدم، لطفا همین‌طوری این دور و اطراف رانندگی کن.» «می‌گی دور دور کنیم؟» «لطفا فقط ول بچرخ.» بعد از لذت از سواری تمام روز در جاده‌های محلی، از دختر جدا شدم. چه روز عجیبی بود، می‌خندیدم. چند روز بعد، دوباره همدیگر را می‌دیدیم. ماشین را متوقف می‌کردم و او به جای رفتن به مدرسه بدون حرف سوار می‌شد. «خب، امروز چطور باید وقت تلفی کنیم؟» «لطفا فقط سَرسَری رانندگی کن. آقای آدم ربا.» «آدم ربا؟» «پس غریبه.» «نه، فکر می‌کنم آدم ربا بهتر بود.» «گفتم که.» پس از آن تقریبا هر هفته برای ملاقات می‌آمدیم. بعد از یافتن یک راه سرگرمی فوق‌العاده، به یکدیگر کمک می‌کنیم تا از بیماری‌های خود ترمیم پیدا کنیم. سال‌ها می‌گذشت و دختر دبیرستان را تا فارغ‌التحصیلی پیش می‌برد، و من دوباره وارد جامعه و به کارهای نیمه وقت مشغول می‌شدم. حتی در آن زمان، ما هر شب جمعه رانندگی می‌کردیم. «دیر اومدی، آقای آدم ربا.» «بابتش متاسفم. بزن بریم.» چه رابطه پوچ و ایده آلی. اما حتی اگر به این شکل ملاقات کرده بودیم، در حالی که احتمالا می‌توانستم به او نزدیک شوم، مطمئنا عاشق نمی‌شدیم. با همراهی با انتقام گرفتن‌های او، احساس کردم عمیقا درکش می‌کنم. با این حال، این می‌توانست یک برداشت مغرضانه باشد. *** آن شب از فشاری که به شکمم وارد شده بود از خواب بیدار شدم. یک نفر روی من سوار شده بود. حواس پنج‌گانه خواب‌آلود و بی‌حالم، یکی‌یکی برگشتند. اول شنیدن بود. صدای باریدن باران روی پشت بام را شنیدم. بعدی لامسه بود. با کمر و پشت سرم سختی‌ای را احساس کردم. از روی مبل لیز خوردم و روی زمین پهن شدم. بعد چیزی تیز به گردنم کوبید. حتی لازم نبود فکر کنم تا متوجه شوم که این قیچی خیاطی دختر است. وقتی گفت فردا، ظاهرا منظورش همان لحظه تغییر تاریخ بوده است. چشمانم به تاریکی عادت کردند. دختر لباس شبش را نداشت، لباس همیشگی‌اش را پوشیده بود. به محض این که متوجه شدم، این واقعیت را احساس کردم که بله، این پایان بود. احساس می‌کردم همه چیز به حالت عادی بر می‌گردد. دختر ضعیف پرسید: «بیداری؟» جوابش دادم: «آره.» چشمهایم را نبستم. می‌خواستم تا آخرین لحظه ببینم که او چگونه انتقامش را می‌گیرد. در تاریکی نمی‌توانستم حالت چهره‌اش را تشخیص دهم. اما نفس‌ها و تن صدایش به من می‌گفتند که احتمالا نه از خوشحالی می‌لرزد، نه چهره‌اش از غضب در هم رفته است. به من گفت: «ازت چندتا سوال می‌پرسم. برای تصمیم گیری نهایی.» *** ناگهان بادی وزید و آپارتمان را تکان داد. اولین سوالش را پرسید. «توی این پونزده روز به من کمک کردی تا تاوان اعمالت بدی. درسته؟» پاسخ دادم: «کم و بیش. اگرچه با این کار فقط به جنایاتم اضافه کردم.» «تو ادعا کردی که عاشق انتقام گرفتن من شدی. این درسته؟» «هستم. شک دارم که باور کنی، ولی...» حرفم را قطع کرد: «دنبال چیزی جز بله یا خیر نیستم. تو می‌خوای من بکشمت، چون، مطابق با هدفت بابت کفاره دادن، می‌خوای من هر تعدادی که می‌تونم انتقام بگیرم.» «درسته؟» «درسته.» به عبارت دقیق‌تر، من نمی‌خواستم بمیرم، اما اگر تنها دو گزینه در اختیارم بود، به بله نزدیک‌تر بود. «فهمیدم.» به نظر می‌رسید که او پاسخ‌های من را پذیرفته است. به اشتباه باور کرده بودم سوالاتی که او از من می‌پرسید برای این بود که به خودش اطمینان دهد که من واقعا به دنبال فرجامی هستم و با رسیدن به آن قتلش را توجیه کند. فکر می‌کردم هر چه بیشتر بله بگویم، او را بیشتر وادار می‌کند تا انتقامش را شروع کند. سوال پرسیدن به پایان رسید. قلبم تند‌تند می‌زد؛ داشت اتفاق می‌افتاد. ذهنم خالی بود و هماهنگی حواسم به سرعت تشدید شد. حتی لرزش خفیف احساسات دختر را از انتهای قیچی‌اش حس می‌کردم. آرام اما قطعی، این تردید را از بین می‌برد. می‌توانستم بگویم که باور او در حال فزونی است. نوک قیچی پیش آمد، البته فقط به میلی متر. محرک گیرنده‌های درد، توجه مرا به حداکثر رساند. ترس از مرگ و انتظار زیبایش مثل مواد مخدری که مغزم را پر می‌کند با هم ذوب شده و سیلی ایجاد می‌کنند و مرا در خلسه‌ای بی‌هدف می‌پیچند که می‌خواهم فریاد بزنم. بدنم تا مغز استخوان می‌لرزید. همین بود، به درستی سوراخش کن، تشویقش کردم. با آن قیچی به همه چیز پایان بده. ضربه تمام کننده‌ای به این جسد متحرک بیست و دو ساله‌ای که مستحق مرگ است بزن. مایه تاسف بود که نمی‌توانستم چهره او را در تاریکی ببینم. آیا وقتی خون از گردن من به صورتش می‌ریخت، خوشحال می‌شد؟ یا عصبانی؟ یا غمگین؟ یا پوکر؟ یا شاید او کاملا در کمبودِ... دختر گفت: «مطمئنا می‌تونم طرز فکرتو بفهمم. به همین دلیله که تو رو نمی‌کشم. از کشتنت امتناع می‌کنم.» قیچی را از گردنم برداشت. متوجه نشدم چه اتفاقی می‌افتاد. تحریک آمیز پرسیدم: «هی، این چیه؟ واقعا قدرت تشخیصتو از دست دادی؟» اما دختر توجه نکرد و قیچی را روی تخت انداخت. او که هنوز بالای سر من نشسته بود گفت: «اگه من کسی رو که انقدر ناامیده بکشم، این چندان انتقام نیست، هست؟ من تنها و بزرگترین آرزوت رو برآورده نمی‌کنم... این انتقام منه.» آن زمان، متوجه منظورش از تصمیم‌گیری نهایی شدم. او سعی نمی‌کرد بفهمد که آیا قتلش موجه است یا نه، بلکه دنبال این بود که آیا کشتن من بی‌معنی هست یا نه. فکر کردم. «...پس اگه این انتقام تو رو برآورده می‌کنه، چرا تعویقت تموم نشده؟» «هنوز کاملا رسوخ نکرده. نیازی به نگرانی نیست، من می‌میرم. طولی نمی‌کشه که بقایای اراده‌م می‌سوزه.» دختر با ترس از جایش بلند شد، آستین‌های یونیفرم و چین‌های روی دامنش را صاف کرد و از من دور شد و جلوی در رفت. می‌خواستم بلند شوم و دنبالش بروم، اما پاهایم تکان نمی‌خورد. فقط می‌توانستم روی زمین دراز بکشم و رفتنش را تماشا کنم. وقتی دختر به در رسید، چیزی یادش آمد و ایستاد. برگشت و چند قدم به عقب برداشت. تقریبا نجوا‌گونه گفت: «یه چیز هست که باید به خاطرش ازت تشکر کنم. با وجود تمام زخمایی که روی بدنم وجود داشت، بهم گفتی زیبا. نمی‌دونم چقدر جدی گفتی، اما... با این حال خیلی خوشحالم کرد.» کنارم زانو زد و با دستش چشم‌هایم را پوشاند. با دست دیگر چانه‌ام را گرفت. موهای نرمش روی گردنم کشیده شد. همچنان که دهانش را روی دهانم قرار می‌داد، لب‌هایش به آرامی لب‌هایم را در بر گرفت. نمی‌دانم آن لحظه چقدر طول کشید. لب‌های ما از هم باز شد و او بازویش که چشم‌هایم را بسته بود برداشت و اتاق را ترک کرد. به جای خدانگهدار، با «متاسفم» جدا شد. *** بعد از ده روز، برای اولین بار روی تخت خالی دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم. قیچی‌ای را که دختر کنار انداخت، گرفتم. تیزی را زیر چانه‌ام گذاشتم و آرام نفس کشیدم. نیازی به گشتن برای شیوه‌ای مناسب نداشتم. می‌دانستم با چه چیزی و چگونه باید ضربه بزنم، می‌دانستم چقدر طول می‌کشد تا بمیرم. بعد از این تعداد قتل، خوب می‌دانستم. ضربان نبضم تیغه را حس کرد. ذهنم با آن ریتمِ ثابت آرام ماند. ناگهان به یاد آوردم که شنیدم وقتی مردم می‌میرند، شنوایی آنها تا آخر باقی می‌ماند. حواس دیگر از بین می‌رفتند، اما شنوایی تا قبل از مرگ باقی می‌ماند. اگر الان به شریان خودم ضربه می‌زدم، حواسم محو می‌شد و فقط با شنیدن صدای قطره‌های باران می‌مردم. موقتا قیچی را زمین گذاشتم و خودم را به سی دی پلیر رساندم. می‌خواستم حداقل در مورد صدایی که پایان زندگی‌ام مرا همراهی می‌کند تصمیم بگیرم. برای مرگم گذاشتن یک آهنگ پر سر و صدا مناسب‌تر به نظر می‌رسید تا آهنگ غمگینی سوگوارانه. آهنگ دیگر نمی‌توانم تحمل کنم گروه لیبرتینز[3] را با صدای بلند گذاشتم، سپس دوباره خودم را روی تخت انداختم و قیچی را گرفتم. افسوس، آن جا نشستم و صرفا به سه قطعه موسیقی گوش دادم. انتظار نداشتم از موسیقی لذت ببرم. یالا، به خودت بیا. با این وضع کل آلبوم را مرور می‌کنی. و بعدش چه؟ آلبوم بعدی؟ خب، آهنگ بعدی. وقتی آهنگ بعدی تمام شد، این زندگی مسخره را کنار می‌گذارم. اما چند ثانیه مانده به پایان رسیدن آهنگ چهارم، در ورودی خانه به صدا درآمد. با نادیده گرفتنش برای تمرکز روی موسیقی، شنیدم که در را باز کردند. قیچی را زیر بالش پنهان و چراغ را روشن کردم. دانشجوی هنر که بدون اجازه وارد شد، سی دی پلیر را متوقف کرد. «تو یه همسایه مزاحمی.» به شوخی گفتم: «فقط سلیقه‌هامون متفاوته. پس یه سی دی آوردی تا جایگزین سی دی من کنی؟» دانشجوی هنر نگاهی به اتاق انداخت و پرسید: «اون دختره کجاست؟» «رفت. کمی قبل.» «توی بارون؟» «آره. از الطاف زیادیش خسته شدم.» «هـا. باعث شرمه.» سیگاری بیرون آورد و روشن کرد و به من هم پیشنهاد داد. آن را گرفتم و در دهانم گذاشتم و او برایم روشنش کرد. میزان توتونش برای من بیش از حد معمول بود، تقریبا مانند آنهایی که شیندو می‌کشید، بنابراین تقریبا شروع به خفه شدن کردم. ریه‌های این زن حتما تا الان سیاه شده بود. پرسید: «زیر سیگاری کجاست؟» «قوطی خالی.» به میز اشاره کردم. پس از اتمام اولین سیگارش، بدون لحظه‌ای تاخیر سیگار دیگری شروع کرد. فکر کردم باید برای گفتن چیزی به این جا آمده باشد. ناراحت بودن از سر و صدا فقط بهانه بود. تصور می‌کنم یک بار این را به من گفته بود. که به طرز وحشتناکی در بیان آن چه واقعا فکر می‌کند بد است. بنابراین احتمالا الان عمیقا در فکر بود، زیرا می‌خواست چیز مهمی به من بگوید. با تمام شدن سه سیگار، بالاخره صحبت کرد. «اگه دوست خوبی برات بودم، احتمالا می‌گفتم همین الان برو دنبالش وگرنه تمام عمرت پشیمون می‌شی یا یه چنین چیزی. اما از اون جایی که من چنین زن حیله‌گر و باهوشی هستم، اینو نمی‌گم.» «چرا نه؟» «واقعا چرا نه؟» بدون هیچ ربطی، با سیگار در دهانش گفت: «زمستون به زودی میاد.» «می‌دونی، من توی جنوب متولد شدم. اون جا حتی وقتی برف می‌بارید، به ندرت پیش می‌ومد که روز بعدی باقی بمونه. بنابراین وقتی برای اولین زمستونم این جا بودم، شگفت زده شدم. وقتی برف انباشته بشه، دیگه تا بهار زمین رو نمی‌بینی. و به لطف این، تصویری از برف یک دست سفیدِ سبک و پف پفی، سنگینی توده‌های برف، ترس از راه رفتن توی جاده‌های یخی رو می‌تونی ببینی، و این که چطور برف زمانی که در معرض دود اگزوز قرار میگیره مثل سنگ‌های آتشفشانی به نظر می‌رسه و این چیزا... یه خورده ناامید کننده بود.» نتوانستم خودم را از این فکر که «الان داره چی می‌گه؟» باز دارم. این بهترین روش دختری بی‎دست و پا برای ابراز وجودش بود. «اما با این وجود، وقتی شب برف زیاد می‌باره و صبح‌ها یه برف روب منو از خواب بیدار می‌کنه، و من پنجره مه آلودم رو باز می‌کنم تا به خیابون نگاه کنم، هر بار دیدنیه. مثل این که دنیا یه کت سفید نو پیدا کرده. و از سوی دیگه، وقتی شب ها با لرز به خونه بر می‌گردم، خوردن یه فنجون قهوه گرم با شکر محشره.» این جا مکث کرد. «...این تمام چیزیه که می‌گم. اگه هنوز می‌خوای بری و اون برف روب ببینی، جلوت رو نمی‌گیرم.» «باشه. ممنونم.» «جدی، اول شیندو حالا هم تو، چرا همه‌ی آدمایی که باهاشون دوست می‌شم اینقدر سریع میرن؟» «حدس می‌زنم فقط کسایی که شروع به فکر کردن به مردن می‌کنن جذابیتت درک می‌کنن.» با تعارض خندید: «این منو چندان خوشحال نمی‌کنه. هی، من همیشه می‌خواستم اینو بپرسم. این که هیچ وقت سعی نکردی به من نزدیک بشی به خاطر این بود که بهم علاقه‌ای نداشتی؟ یا برای احترام گذاشتن به شیندوی درگذشته بود؟» «خودمم موندم. من واقعا خودمو نمی‌شناسم. شاید از همون اولش به این دلیل بود که هیچ وقت اونو شکست ندادم.» «...ممنون، این جوابیه که منو خوشحال می‌کنه. فکر می‌کنم کمی احساس بهتری دارم.» دست چپش را دراز کرد. احتمالا دست راستش نبود چون مراعات جراحت من را می‌کرد. «حداقل برای آخرین بار با من دست میدی؟» «البته، با کمال میل.» دست چپم را دراز کردم. «خداحافظ، اوه...» «سائه گوسا»، او به من گفت. «سائه گوسا شیوری[4]. اولین باریه که از اسمم به درستی استفاده می‌کنم، اِه، میزوهو یاگامی؟ من این نوع روابط بدون‌الزام رو دوست دارم.» «برای همه چیز ازت ممنونم، خانم سائه گوسا. برای منم رابطه ما خوشایند بود.» او به راحتی دستم را رها کرد. من هم نمی‌خواستم آن را طولانی کنم و پشتم را به او کردم. دکمه‌های کتم را بستم و در حالی که چتری به دست داشتم در را باز کردم. از پشت سرم سخنان خانم سائه گوسا را شنیدم: «با رفتن تو تنها می‌شم.» *** رویکرد سنتی این است که به جاهایی بروم که فکر می‌کردم دختر ممکن است رفته باشد. اما نیازی نبود، اتفاقا می‌دانستم او به کجا می‌رود. چند سرنخ برایم گذاشته بود. به ترتیبی که به ذهنم رسید به آنها فکر کردم. اولین سرنخ را زمانی که بلیت سوار شدن به قطار را خریدم پیدا کردم. کیف پول من دستکاری شده بود؛ کارت‌ها متفاوت چیده شده بودند. حتی نیازی به فکر کردن نداشت که آیا کار دختر بود یا خیر. اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که او به اندازه کافی از من پول برداشته بود تا در مدت زمان باقی مانده‌اش خرج کند. اما با بررسی دقیق، متوجه شدم که حتی یک ین هم کسر نشده و خودپرداز و کارت‌های اعتباری‌ام هم دست نخورده بودند. پس از بررسی چندین احتمال، تصمیم گرفتم: او به دنبال چیزی بود که من در اختیار داشتم، و کیف پولم را چک کرد زیرا به احتمال زیاد آن جا بود. سر نخ دوم «متاسفمی» بود که او برای من به جا گذاشت. عذرخواهی از کسی که او را کشته است. آن عذرخواهی برای چه بود؟ او دقیقا قبلش متشکرم را توضیح داده بود: «با وجود تمام زخم‌هایی که روی بدنم وجود داشت، تو به من گفتی زیبایی، نمی‌دونم چقدر جدی گفتی، اما... این خیلی خوشحالم کرد.» اما هیچ توضیحی برای متاسفم وجود ندارد. هیچ راهی وجود نداشت که او فکر کند ارزش توضیح دادن ندارد. از این گذشته، مغزم را درگیر کرده بودم تا آن را بفهمم. شاید دلیلی برای توضیح ندادن آن داشت، با این حال حداقل می‌خواست قبل از رفتن احساساتش شناخته شود. بنابراین احتمالا فقط به متاسفم ختم نشد. سرنخ سوم چهار روز پیش بود. در حالی که دختر در حال دوش گرفتن بود، فکر کردم به نوشتن نامه ارسال نشده خودم برای کیریکو ادامه دهم، پس کمد تخت را باز کردم، اما نامه نیمه نوشته شده نبود. در آن زمان زیاد به این موضوع توجهی نداشتم، اما در ذهنم شکی نداشتم که دختر آن را خوانده بود. چرا آن را به همان جایی که بود برنگرداند؟ اتاق من، آن قدر برهنه بود که حس نظم را از دست می‌داد، گم شدن چیزی کاملا غیرممکن بود. و با این حال از آن زمان هرگز آن لوازم‌التحریر را ندیدم. مگر این که او قصد داشت مرا اذیت کند و آن را در یک جعبه سی دی یا بین کتاب‌ها پنهان کند یا آن را در سطل زباله انداخت. فقط یک احتمال می‌ماند: او هنوز نامه را با خودش داشت. بعد از این که تا این حد فکر کردم، به تمام روزهایی که از ملاقات با او گذشته بود نگاه کردم. پازل ساده‌ای بود. خاطراتم مخدوش بود. چرا او از نام خانوادگی آکازوکی متنفر بود؟ چرا همکلاسی‌هایش ترکیبی از دبیرستانی‌ها و دانشجویان بودند؟ و همان‌طور که از همان ابتدا فکر می‌کردم، چرا روزی که او را زیر گرفتم، تنها و بدون چتر در آن مکان متروک قدم می‌زد؟ اما واقعا چرا این قدر طول کشیده بود که متوجه چنین موضوع ساده‌ای بشوم؟ برخی از سرنخ‌ها، چه آگاهانه چه غیرآگاهانه، توسط خود دختر باقی مانده است. اگر می‌خواست می‌توانست آن را پنهان کند، اما شواهدی مبنی بر این که سراغ کیف پول من رفته بود بر جای گذاشت. در حین رفتن هم گفت «متاسفم.» او فقط یک نخ که به حقیقت می‌رسید باقی گذاشت. اگر سائه گوسا در آن زمان به در نمی‌زد، بدون این که بدانم قیچی را در گلویم فرو می‌کردم. لازم بود از او تشکر کنم. در واقع، او بارها و بارها به من کمک کرده است. اما پشیمان نشدم که در نهایت چطور از هم جدا شدیم. مطمئنم که آن پایان خلاف انتظار، برای رابطه ما کاملا مناسب بود. بدون ماشین، با یک قطار و سه اتوبوس به مقصد رسیدم. اتوبوس سوم در مسیر در ترافیک گیر کرد. تصادفی در باران رخ داده بود، و ماشین‌های آتش نشانی و پلیس را دیدم که از خط مقابل پایین می‌رفتند. به راننده گفتم عجله دارم، کرایه را پرداخت کردم، آن جا پیاده شدم و در کنار ردیف شلوغ ماشین‌ها راه افتادم. در پایین یک سراشیبی کوچک، منطقه‌ای سیلابی به طول چند صد متر وجود داشت و آب در عمیق‌ترین قسمتش تا زانوهایم بالا می‌رفت. در این وضع جوراب‌های ساق بلند دیگر کمکی نمی‌کنند. صرف نظر از محکم بودنِ بوت‌هایم، پر از آب شدند. لباس‌های خیس گرمای بدنم را ربود. سرما و جَو باعث شد که انگشت زخمی‌ام شروع به درد کند. به لطف بادی که از کنار می‌وزید، چتر چیزی بیش از یک تسلی نبود. به زودی باد شدیدی آمد و همان‌طور که دسته چتر را محکم گرفتم، اسکلتش تکه‌تکه شد. حالا که بی‌فایده شده بود، آن را به کنار جاده انداختم و از میان بارانی به حدی شدید راه می‌رفتم که به سختی می‌توانستم چشمانم را باز نگه دارم. بعد از حدود بیست دقیقه پیاده روی بالاخره از منطقه سیل زده فرار کردم. خودروهای اورژانس یک کامیون سایز متوسط واژگون شده و یک استیشن واگن بسیار آسیب دیده را محاصره کرده بودند. آژیرها، قطرات باران و زمین خیس را روشن و کل منطقه را قرمز می‌کرد. بوق ماشین از سمت راه‌بند طنین‌انداز شد. وقتی به گوشه چرخیدم، یک دانش آموز دبیرستانی سوار بر دوچرخه در حالی که یک چتر در یک دست داشت نزدیک بود من را زیر بگیرد. او به موقع متوجه من شد و ترمز کرد، سپس لاستیک‌ها لیز خوردند و باعث شد او و دوچرخه چپه شوند. پرسیدم حالش خوب است، اما به من توجهی نکرد و رکاب زد. بعد از بازگشت به تماشای رفتنش، به راه رفتن ادامه دادم. دقیقا می‌دانستم که چقدر دیگر باید پیاده روی کنم تا به آن دختر برسم. چون این شهر محل تولدم بود. *** تمام پارک زیر آب رفته بود و زیر پرتو نور صبحگاهی خورشید که از بین ابرها پخش می‌شد، می‌درخشید. فقط یک نیمکت چوبی کوچک می‌دیدم که به نظر می‌رسید روی آب شناور است. دختر آن جا نشسته بود. طبعا، خیس شده بود. کت نایلونی بافتنی‌ای را که به او قرض داده بودم روی یونیفرمش پوشیده بود. چتر شکسته‌ای به پشت نیمکت تکیه داده بود. از میان گودال‌ها رد شدم تا از پشت به او نزدیک شوم و چشمانش را با دست پوشاندم. پرسیدم: «کیه؟» «...با من مثل بچه‌ها رفتار نکن.» دستانم را گرفت و به پایین قفسه سینه‌اش کشید. به سمتش یکه خوردم و از پشت بغلش کردم. بعد از چند ثانیه رهایم کرد، اما من به این موقعیت علاقه داشتم و آن را حفظ کردم. به او گفتم: «این خاطرات رو زنده کرد. روز حادثه، من تمام روز رو روی نیمکتی که الان روش نشستی، زیر بارون نشستم. داشتم سعی می‌کردم با کسی قرار ملاقات بذارم...نه، این روش درستش نیست. من فقط یک طرفه منتظر اومدن کیریکو بودم.» «داری درباره چی حرف می‌زنی؟» می‌دانستم دارد خنگ بازی در می‌آورد، بنابراین فقط به صحبت کردن ادامه دادم. «توی کلاس ششم، به دلیل شغل پدرم، مجبور شدم مدرسه رو تغییر بدم. توی آخرین روزی که توی مدرسه قدیمیم بودم، می‌خواستم به خونه برم و احساس تنهایی می‌کردم که دختری با من صحبت کرد. اون کیریکو هیزومی بود. اگرچه قبلا تقریبا هیچ وقت با هم صحبت نکرده بودیم، وقتی می‌خواستیم از هم جدا بشیم، بهم گفت که می‌خواد ما دوست‌های مکاتبه‌ای باشیم. فکر می‌کنم هر کس دیگه‌ای هم این کار رو براش انجام می‌داد. اون فقط به یکی از راه دور نیاز داشت تا براش نامه بفرسته. و من صرفا رد کردن درخواستش رو سخت دیدم البته اولش فقط این طور بودم، در ادامه چنین حسی نداشتم.» «...اما وقتی واقعا به نوشتن ادامه دادیم، متوجه شدم که افکار ما به طرز وحشتناکی شبیه هم بودن. ما در هر چیزی که در موردش صحبت می‌کردیم، توافق پیدا کردیم. اون احساساتی رو درک می‌کرد که من فکر می‌کردم انتقالشون به کسی غیرممکنه، دقیقا به همون شکلی که من قصد درک اونها رو داشتم. طولی نکشید که مکاتبات ما که خیلی بی‌قید شروع شد، تبدیل به چیزی شد که بتونم براش زندگی کنم.» بدنش سرد بود. چون چند ساعت زیر باران منتظر من بود. صورتش رنگ پریده و نفسش می‌لرزید. «یک روز، پنج سال بعد از مکاتبات‌مون، کیریکو نوشت که می‌خواد شخصا همدیگه رو ملاقات و صحبت کنیم. خوشحال بودم. اون می‌خواست بیشتر در مورد من بدونه، و می‌خواست که من در موردش بیشتر بدونم. حداقل، این واقعیت، واقعا من رو سرشار از شادی کرد.» دختر گفت: «...اما تو برای ملاقاتش نرفتی. این طور نیست؟» «دقیقا. هیچ راهی وجود نداشت که بتونم با کیریکو ملاقات کنم. زمان دقیقش رو به خاطر ندارم، اما مدت کوتاهی بعد از ورود به مدرسه راهنمایی، شروع به دروغ گفتن توی نامه‌هام کردم. و نه فقط یک یا دو دروغ کوچیک مصلحتی. زندگی من اون زمان اسفبار بود، اگر نگم بی‌روح. نمی‌خواستم چیزها رو همون‌طور که بودن بنویسم و کیریکو رو ناامید کنم، یا براش درخواست ترحم کنم. بنابراین جعل کردم که یه زندگی کاملا سالم و رضایت بخش دارم. اگر این کار رو نمی‌کردم، فکر می‌کردم مکاتبات ما به سرعت تمام می‌شد.» به محض این که این را توضیح دادم، شروع به پرسیدن از خودم کردم که آیا واقعا چنین می‌شد؟ آیا نوشتن نامه‌هایی درباره زندگی تنهایم در مدرسه راهنمایی‌ای که نمی‌توانستم جا بیفتم واقعا دلیلی برای دست کشیدن از مکاتبات بود؟ حالا دیگر هرگز نمی‌توانم بفهمم. «اما اون تلاش مذبوحانه باعث سقوط من شد. دختری که توی تمام دنیا بیشتر از همه بهش اعتماد داشتم به من گفت که می‌خواد شخصا منو ببینه، اگه به درخواستش پاسخ بدم، تمام دروغ‌هایی که بهش گفته بودم نابود می‌شد. می‌دونستم که کیریکو ازم متنفر می‌شه اگه بدونه من زیر پوشش دروغ‌هام چه جور آدمی هستم. لحظه‌ای که بفهمه من توی تمام این سالها براش دروغ نوشتم، منو تحقیر می‌کرد. بنابراین متاسفانه از ملاقات با کیریکو منصرف شدم. من دیگه هرگز به نامه‌ای ازش پاسخ ندادم. نمی‌دونستم چی بنویسم، این جوری رابطه ما تموم شد...البته ترک یه عادت پنج ساله سخت بود. با امتناع از رها کردنش، همچنان نامه‌هایی برای دلداری خودم می‌نوشتم، بدون قصدی برای پست کردنشون. به آرومی نامه‌هایی رو جمع کردم که هیچ کس نمی‌خوند.» دست‌هام را از دورش برداشتم و نیمکت را دور زدم تا کنارش بشینم. از کیفش چیزی درآورد و به من داد. «من اینو پس میدم.» نامه ارسال نشده‌ای بود که به کیریکو نوشتم. بنابراین آن را همراه خودش داشت. کمی فکر کرد: «از اون چیزی که تا الان شنیدم. داستان تو درباره نشستن روی این نیمکت توی روز حادثه و منتظر خانم کیریکو بودن، منطقی به نظر نمی‌رسه.» «مرگ دوستم چیزیه که همه‌ی اینا رو شروع کرد. از دوران دبیرستان همدیگه رو می‌شناختیم. اون مردی بود که می‌تونستم بهش اعتماد کنم، بنابراین در نهایت بهش گفتم که چطور چاخان کردم و چطور به دوست مکاتبه‌ایم دروغ گفتم، بعد وقتی می‌رفت که دستم رو بشه دیگه بهش جوابی ندادم. حدود یک ماه قبل از مرگش، بهم گفت باید به ملاقات کیریکو هیزومی بری. اون شک نداشت که این یه چیز مثبت برای زندگی منه. و به ندرت پیش میومد که چنین چیزی بهم پیشنهاد کنه.» آره، شیندو همیشه از نصیحت مردم یا گوش دادن به مشکلاتشان متنفر بود. به همین ترتیب، از این که به او نصیحت شود یا از دیگران بخواهد به مشکلاتش گوش دهند هم متنفر بود. او از تمایل به پذیرش مساعد هر چیزی تا زمانی که با حسن نیت انجام می‌شد، حتی اگر فاقد احتیاط یا قضاوت باشد، متنفر بود. این مسئولیت زیادی را بر عهده می‌گرفت، و تا زمانی که اعتماد به نفسی نداشت که بتواند با این موضوع کنار بیاید، احساس می‌کرد نباید یک کلمه در مورد زندگی دیگران بگوید؛ این دیدگاه شیندو بود. بنابراین برای این که او به من یک توصیه واقعی بدهد که ارزشش را داشته باشد، باید طبق معیارهایش در مورد آن بسیار جدی بوده باشد. «پس تصمیم گرفتم برای اولین بار توی پنج سال گذشته نامه‌ای بفرستم. نوشتم اگه می‌خواد منو ببخشه، باید توی پارک نزدیک دبستانی که می‌رفتیم، به دیدنم بیاد.» یکی از پاهایم را بالا آوردم تا روی دیگری بیندازم، که موجی در گودال انداخت و باعث شد آسمان آبی زیر پای ما بدرخشد. شاخه‌های کم تعداد درخت و آسمانِ بی‌ابری که انگار همه چیز را رها کرده بود به من احساسی داد که زمستان به سرعت نزدیک شده است. «من تمام روز رو منتظر موندم، اما کیریکو هرگز به پارک نیومد. بی‌دلیلم نبود. بعد از این که دیگه پاسخی بهش ندادم، نامه‌هایی رو که اون ارسال می‌کرد رو هم نادیده گرفتم. گفتن ناگهانی می‌خوام عذرخواهی کنم تنها بعد از مرگ دوستم... واقعا شانسی نداشتم. می‌دونستم که اون دیگه به من نیازی نداره، که همین هم منو پایین کشوند. بنابراین به الکل پناه بردم. توی راه برگشت از فروشگاه ویسکی خریدم و بلافاصله بعد از نوشیدنش شروع به رانندگی کردم. و بعدم تو رو زیر گرفتم.» سیگار و فندک را از جیبم بیرون آوردم. فندک روغنی بدون مشکل روشن شد، اما سیگارِ خیس طعم وحشتناکی داشت. دختر گفت: «که این طور. الان کم و بیش می‌فهمم.» «این داستان من بود. حالا نوبت توـه.» دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و عمیقا در فکر فرو رفت، به نیمکت که پوستش کنده شده بود خیره شد. «...بگو، میزوهو.» از نامم استفاده کرد. «می‌دونی چرا خانم کیریکو روز حادثه به این پارک نیومد؟» پاسخ دادم: «اومدم همینو بپرسم.» با احتیاط گفت: «چیزیه که من فکر می‌کنم. که خانم کیریکو به سمت محل تعیین شده حرکت کرد. با این حال، زمان قابل توجهی ازش گرفت تا تصمیمش رو برای انجام این کار بگیره. این بار، اون بود که دلیلی داشت که نتونه تو رو ملاقات کنه. در واقع، اون نمی‌تونست توی صورتت نگاه کنه. از سوی دیگه، وقتی فهمید که بعد از پنج سال سکوت، فردی که فکر می‌کرد مدت‌هاست فراموشش کرده، همچنان می‌خواد ببینش، باید اون قدر خوشحال شده باشه که به گریه بیفته. خانم کیریکو بعد از بررسی طولانی گزینه‌هاش تصمیم گرفت که به ملاقات آقای میزوهو بره.» به نظر می‌رسید که با لحنی بی‌تفاوت صحبت می‌کند. مثل این که به کلماتش فرصت نشان دادن احساسات را نمی‌داد. «با این حال، تصمیمش کمی دیر گرفت. در حالی که هنوز لباس مدرسه‌اش رو به تن داشت، از ساعت هفت عصر روز موعود گذشته بود که از خونه فرار کرد. علاوه بر این، باران وحشتناکی می‌بارید، پس اتوبوس‌ها و قطارها به درستی کار نمی‌کردن. در نهایت، حدود نیمه شب بود که به مقصد رسید. طبیعتا کسی توی پارک نبود. روی نیمکت نشست، بارون خورد و از حماقتش ناله کرد. آخرش فهمید که چقدر امیدوار بود با آقای میزوهو تجدید دیدار کنه. چرا همیشه این اشتباهات رو انجام می‌داد؟ چرا نگران چیزهای بیهوده بود و از اون چه که مهمتر بود غافل شد؟ خانم کیریکو، مات و مبهوت، شروع کرد به برگشتن از راهی که اومده بود.» و من بهتر از هر کس دیگری می‌دانستم که بعد از آن چه بر سر کیریکو آمد. من و او به بدترین شکل ممکن که کسی تصورش را نمی‌کرد دوباره به هم رسیدیم. علاوه بر این، هیچ یک از ما حتی متوجهش نشده بودیم. اندیشیدم: «یه چیزی هست که متوجهش نمی‌شم. منظورت از نمی‌تونستی به صورتم نگاه کنی چی بود؟» «...اینجا برای توضیح دادنش مناسب نیست.» کیریکو دستانش را روی زانوهایش گذاشت و با زحمت بلند شد. من هم همین کار را انجام دادم. «بیا به آپارتمان برگردیم. دوش آب گرم می‌گیریم، لباس‌های خشک می‌پوشیم، غذای خوشمزه می‌خوریم، خوب می‌خوابیم و بعدش به جایی می‌ریم که در مورد حقیقت صحبت کنیم.» «خیلی خب.» من و کیریکو در راه برگشت به سختی صحبت کردیم. دستان سرد همدیگر را گرفته بودیم و من به آرامی راه می‌رفتم تا با سرعت او همخوانی داشته باشم. باید صحبت‌های زیادی در موردش وجود می‌داشت، اما پس از ملاقات دوباره، به نظر می‌رسید که کلمات لازم نیستند. سکوتِ همه جانبه آرامش بخش بود و هیچ کس نمی‌خواست آن را با کلمات زیاد تسریع کند. پس از چند ساعت چرت زدن با هم روی تخت در آپارتمان، با اتوبوسِ شاتل در حالی که خورشید در حال غروب بود از ایستگاه به محل مناسب رسیدیم. یک شهربازی بالای کوه بود. پس از خرید بلیط و عبور از یک ورودی با عروسک خرگوشِ ژاکت پوش، با یک منظره فانتزیِ رنگ و رو رفته روبرو شدیم. پشت غرفه‌ها و باجه‌های بلیط، چرخ و فلک و تاب گردان، می‌توانستم جاذبه‌هایی مانند چرخ و فلک غول پیکر، سواری با آونگ و ترن هوایی را ببینم. سر و صدایی از جاذبه‌های اطرافم به گوش می‌رسید و صداهای تند و تیز بیداد می‌کرد. بلندگوهای بزرگی که در اطراف پارک بودند، موسیقی بی‌نهایت شادی از گروه‌های موسیقی معروف پخش می‌کردند، و صدای یک دستگاه پخش ویدیو قدیمی را در میان جاذبه‌ها شنیدم. علی رغم این که چه روز بارانی‌ای بود، جمعیت زیادی وجود داشت. نیمی از جمعیت خانواده‌ها و نیمی زوج ها بودند. کیریکو به شکلی نوستالژیک به همه این‌ها نگاه کرد و دستم را گرفت. من نیز با حس آشنایی در شهربازی که مطمئنا هرگز از آن بازدید نکرده بودم قدم زدم. احساس کردم شاید قبلا اینجا بوده‌ام. جلوی چرخ و فلک توقف کرد. پس از خرید بلیط‌های مورد نیازمان از یک دستگاه خودکار، وارد اتاقک شدیم. وقتی از پایین به پارک نگاه می‌کردیم، یکی از چراغ‌هایی که در تاریکی می‌درخشید خاموش شد. فکر کنم یک چراغ نزدیک فواره بود. آن فقط شروعش بود؛ اگرچه مطمئنا هنوز زمان بسته شدن نرسیده بود، چراغ‌ها یکی‌یکی خاموش می‌شدند. پارک در حال ناپدید شدن بود. و در همان زمان، احساس کردم چیزی که در درونم گم کرده بودم به آرامی بر می‌گردد. متوجه شدم که جادو در حال محو شدن است. به تعویق افتادن تصادف رو به پایان بود و در همان زمانی که مرگ به سراغ کیریکو می‌آمد، همه‌ی چیزهایی را که به تعویق انداخته بود به حالت عادی بر می‌گشت. تقریبا همه چراغ‌ها از بین رفته بودند. شهربازی که زمانی شکوفا بود، اکنون به دریای سیاه رنگ تبدیل شده بود. وقتی کابین به بالای چرخ و فلک رسید، خاطراتم برگشت. [1]. Wine [2]. نوعی کیک شیرینی که بر پایه شاه بلوط و خامه هم‌زده است. [3]. The Libertines [4]. Saegusa Shiori

کتاب‌های تصادفی