ورود عضویت
Short stories | کوتاه‌نویسه‌
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

مرد : چند کلمه ای گفتگو کنیم؟!

از چه میخواهی گفتگو کنی ای مرد مگر تو علاقه ای به من هم داری؟

مرد : راست میگویی نداشتم اما بعد از دیدن آن

بعد از دیدن اینکه تو را مانند بهار خود میدید

هر وقت که می آمدی عید او بود لبخند بر لبانش می آمد و دوست داشت در خیابان هایی که تو تزئینش کرده بودی قدم بزند

بعد از دیدن آنکه وقتی تو هستی هاله ای از لذت و زیبایی در او دیده میشود

علاقه ای  پیدا کردم به تو

بیشتر برایم بگو مرد

از چه برایت بگویم از اینکه رنگ جهان را به رنگ دلخواه او تبدیل میکردی بگویم؟

از اینکه تمام ثانیه هایت را نفس میکشید ؟

یا اینکه از تو همیشه نقاشی هایی میکشید و به یادگار میگذاشت ؟

از چه برایت گویم ها؟!

از این که مانند معشوقی بودی ک دوست داشت در تمام اوقات کنار او باشی؟

از چه چیز من اینقدر خوشش می آمد مگر من چه داشتم؟

تو چه داشتی؟! نمیدانم

شاید بخاطر صدای خش خش برگانت که هر دفعه می شنید ارضا میشد

یا باد هایت ک او را در حالتی از آرامش میبرد

یا هوایت که مجبورش میکرد لباس های مورد علاقه اش را بپوشد

یا هم بخاطر رنگی که بوجود می آوردی و او از کودکی عاشقش بود

نمیدانم چرا، اما میدانم که عاشقت بود   عشق ک دلیل نمیخواهد همین را میدانم  همانقدر که من عاشق او بودم

و او تو را زندگی میکرد

پس چرا من او را هیچوقت ندیدم و حس نکردم ؟!

… از من میپرسی؟! جواب این سوال پیش تو است نه من…  البته میتواند پیش شخص دیگری هم باشد ، پیش او

چون همانگونه که تو هیچوقت او را ندیدی، او هم هیچوقت من را ندید

همیشه از تو میگفت چه سه ماهی که بودی چه نه ماهی که نبودی

در واقع به تو حسودی ام میشود تو تمام او را میتوانستی داشته باشی

حال کجاست او؟!

مرد : نمیدانم شاید به پیش دوستی دگر ، شاید تنها در خانه ، شایدم بغل معشوقی دیگر

اما یکچیز را میدانم و مطمعنم ، اینکه  در انتظار توست تا بیایی تا دوباره عیدی برایش به پا کنی و حس سرزندگی به او بدهی

برو  ، برو و به دنبالش بگرد او که هیچوقت به ما رو نکرد اما تو به او رو کن و یکبار به دیدنش برو

میدانم که از شدت خوشحالی اشک میریزد ، بغلت میکند و تا میتواند نفس میکشدتت

اما قول بده نگذاری زیاد گریه کند

قول میدهم اما تو چه؟! میخواهی چه کنی؟! بعد از او اصلا چه کردی؟؟

من ؟ من هستم همیشه بوده ام و روزی متعلق به مرگ میشوم تا آن روز منتظر میمانم و تا وقتی که بشود به یاد او هستم

تو برو نگران نباش او برای توست نه من

اما تو نمیخواهی او برای تو باشد؟

من میخواهم که او خوشحال باشد و حس سرزندگی داشته باشد

در کنار تو یا در کنار شخص دیگری یا در کنار من هیچ فرقی نمیکند مهم اوست نه من

میخواستم امسال پیش تو باشم مرد اما حال ک تو میخواهی میروم

مرد : مرسی. حال که داری میروی این را هم بهش بگو

تو فکر خواب گل‌هایي که یک شب باد ویران کرد

و من خواب تو را میبینم و لبخند پنهانم

تو مثل لحظه‌اي هستی که باران تازه می گیرد

و من مرغی که از عشقت فقط بی‌تاب و حیرانم

تمام آرزوهایم زمانی سبز می گردد

که تو یک شب بگویی دوستم داری تو میدانم

– رفت

مرد دستانش را از سرما در جیب خود گذاشت و در همانجا که نشسته بود به آسمان خیره شد و لبخند زد

🙂