ورود عضویت
Blood Warlock – 4
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

فصل ۱۶۰ شانگوان نگران و اقبال غیرمنتظره؟

بای زه‌مین با احساس درد شدیدی که به‌نظر می‌رسید از اعماق وجود می‌آمد، به آرامی چشمانش را باز کرد. او کسی بود که حتی بعد از دریافت یک زخم شدید هم خم به ابرویش نمی‌آورد ولی حالا تسلیم شده بود و چهره‌اش به خوبی می‌توانست میزان دردی که تجربه می‌کند را نشان دهد.

[شما قدرت روح عنکبوت گرگی سطح ۸ را دریافت کردید]

[شما قدرت روح عنکبوت گرگی سطح ۷ را دریافت کردید]

[شما قدرت روح عنکبوت گرگی سطح ۱۰ را دریافت کردید]

پیام‌های بی‌شماری در عرض چند ثانیه در چشم او ظاهر شده و بای زه‌مین متحیر شده بود و نمی‌دانست چگونه باید واکنش نشان دهد. در واقع، او به سختی می‌توانست به یاد بیاورد که چه اتفاقی قبل از بیهوش شدنش افتاده. با این حال، تعداد پیام‌ها و محتواها خیلی زود حافظه او را برگرداند و اتفاقات را به طور کامل به یاد آورد.

[شما به سطح ۳۹ رسیدید. شما دو امتیاز آماری برای توزیع آزادانه کسب کردید]

«دوباره سطحم افزایش پیدا کرد؟» بای زه‌مین با گیجی پلک زد. با این حال، او خیلی زود دلیل را قضیه را فهمید و درک کرد که اگر همین یک سطح را هم بالاتر نمی‌رفت عجیب بود.

شاید عنکبوت‌ها موجوداتی سطح پایین بودند، اما تعداد آن‌ها فوق‌العاده وحشتناک بود. بای زه‌مین نمی‌دانست چقدر نیروی روح از آن موجودات جذب کرده، اما قطعاً بیش از صد هزار امتیاز بود.

همین هم بدان معنی بود که او بیش از صد هزار موجود را در یک لحظه نابود کرده بود…

بای زه‌مین به آرامی نشست و دوباره احساس درد شدیدی کرد. با این حال، این بار درد از سرش می‌آمد. به نوعی احساس می‌کرد که سرش ممکن است هر لحظه به دو نیم تقسیم شود. اما با آن مبارزه کرد و نگاهی به اطراف انداخت.

بای زه‌مین وقتی جهنم خونی اطرافش را دید نمی‌توانست شوکه نشود… او باعث همه این‌ها شده بود؟! با اینکه از قبل جواب را می‌دانست، اما چنین فکری تمام موهایش را سیخ می‌کرد!

حتی خود او نیز در برابر چنین قدرت مخرب ترسناکی احساس اضطراب می‌کرد!

«آه! بالاخره بیدار شدی؟!»

در حالی که بای زه‌مین با تعجب به دستانش خیره شده بود، صدای شیرینی او را از افکار درونی‌اش بیدار کرد.

سپس به سمت راستش نگاه کرد تا وو یی‌جون و شانگوان را ببیند که در فاصله کوتاهی با او نشسته بودند. شخصی که قبلاً صحبت کرده، وو یی‌جون بود و ظاهراً او نیز به خواب رفته بود زیرا چشمانش هنوز کمی خستگی در خود داشتند.

در مورد شانگوان… بای زه‌مین حتی نمی‌دانست این زن به چه فکر می‌کند. با این حال، با توجه به باز بودن چشمان آبیش، او قطعاً برای مدتی طولانی بیدار بوده و احتمالاً حتی زمانی که از خواب بیدار شده بود، در سکوت به آن‌ها نگاه می‌کرده و مراقب اطراف بوده.

بای زه‌مین با به آرامی در حالی که سرش را به آرامی می‌مالید پرسید: «چه مدت بی‌هوش بودم؟»  او هنوز هم آن درد شدید دائمی را احساس می‌کرد، احتمالاً به دلیل مجبور کردن خود به انجام کاری که هنوز به درستی برای آن آماده نشده بود.

جمع آوری اطلاعات تعداد زیادی از دشمنان، احساس حضور آن‌ها و حتی مطالعه قدرت روح‌شان آن‌هم در حالی که تصور می‌کنید خون هر یک از آن‌ها چگونه می‌جوشد و همزمان دمای آن‌ را تا حد فوقالعاده‌ای بالا می‌برید اصلا فرآیند ساده‌ای نبود.

«الان ساعت ۶ بعد از ظهره.» شانگوان کسی بود که پاسخ داد. «از وقتی که بیهوش شدی تقریبا چهار ساعت می‌گذره.»

بای زه‌مین با شنیدن سخنان او و دیدن سر تکان دادن وو یی‌جون، آهی از سر تسکین کشید. خوشبختانه، مثل داستان‌ ناول‌ها، بیهوش بودنش برای چند روز طول نکشیده و موفق شده بود تا در عرض چند ساعت هوشیاری خودش را به‌دست بیاورد.

«تو حالت خوبه؟» بای زه‌مین ابرویی را بالا انداخت و چیزی پرسید که مشخصاً نمی‌دانست چه واکنشی نشان خواهد داد و به شاهزاده خانم یخی نگاه کرد و اشاره کرد: «منظورم عنکبوت و ایناست.»

با کمال تعجب، چهره معمولا سرد و بی‌تفاوت شانگوان یخ، کمی سرخ شد. در واقع آن سرخ شدن آنقدر خفیف بود که بای زه‌مین لحظه‌ای فکر کرد که به دلیل خون پخش شده در اطراف‌ست و توهم برش داشته.

«من خوبم.» او طوری پاسخ داد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است و در عوض پرسید: «خودت چطور؟ فکر نمی‌کنم بعد از انجام یه حمله‌ی قدرتمند جادویی اونم در چنین مقیاس بزرگی حالت خوب باشه، مگه نه؟»

وو یی‌جون هم با چشمانی نگران به او نگاه کرد و آهسته پرسید: «درسته، وقتی دیدم از داخل آسمون افتادی و محکم خوردی زمین فکر کردم واقعا دیگه کارت تمومه…»

بای زه‌مین به هر دوی آن‌ها نگاه کرد و با صدای آهسته پاسخ داد: «نه، من خوبم.. فقط این سردرد یکمی داره برام غیرقابل تحمل میشه.» و سرش را به آرامی تکان داد.

«می‌خوای برای استراحت کردن برگردیم؟» شانگوان ابروهایش را کمی در هم فرو برد و گفت: «اگه حالت خوب نیست فکر نمی‌کنم واقعا ارزش ادامه دادن رو داشته باشه.»

«موافقم.» وو یی‌جون با حالتی جدی سر تکان داد و اشاره کرد: «اگه دوباره یه گروه بزرگ دیگه از موجودات قوی پیداشون بشه فقط خودت و بینگ‌شو ممکنه بتونین یه‌کاری انجام بدین چون مشخصاً من قدرت کافی برای انجام هیچ کاری رو ندارم.»

«واقعا؟ من که فکر نمی‌کنم اونقدرا هم ضعیف باشی.» بای زه‌مین با چهره‌ای مبهوت ایستاده و با لبخندی کوچک به دختر مو سیاه نگاه کرد: «اتفاقا موقع حمله کارت عالی بود، شک ندارم هر فرد دیگه‌ای بود با دیدن این همه دشمن با تمام وجود از اینجا فرار می‌کرد.»

وو یی‌جون قبل از اینکه لبخند شیرینی بزند، چند بار پلک زد و گفت: «ممنون که اینقدر مهربونی!»

بای زه‌مین به چشم‌های هلالی شکل و فرورفتگی‌های کوچکی که روی گونه هایش ظاهر شده بودند نگاه کرد و نمی‌توانست با خودش فکر نکند در این موارد یی‌جون واقعاً شبیه یک دختر بچه است.

بای زه‌مین گفت: «ولی من میگم ادامه بدیم.»

«چرا اینقدر لجبازی؟» شانگوان اخم کرد و ایستاد. او به وضوح عصبانی به او نگاه کرد و به او اشاره کرد: «تو در حال حاضر داری بیش از ۱۵۰۰ نفر رو رهبری می‌کنی. حتی اگه برات اهمیتی هم نداشته باشه الان زندگی خیلی‌ها به تو وابسته‌ست. مگه نمی‌خوای نمی‌خواستی خانوادت رو پیدا کنی؟ نه من و نه تو نمی‌دونیم دو قدم جلوترمون و داخل اعماق این جنگل چه چیزی وجود داره، واقعا اینقدر سخته که یه روز دیگه دندون روی جگر بذاری تا وضعیتت بهتر بشه؟»

بای زه‌مین و وو یی‌جون مات و مبهوت به او نگاه کردند. آیا برای او نگران شده بود یا این صرفاً یک استدلال طبیعی بود که دقیقا روی آن فکر کرده و با برنامه به زبان آورده بودش؟ بای زه‌مین معتقد بود که این دلیل دوم است.

«بینگ‌شو تو…» وو یی‌جون به‌نظر می‌خواست چیزی بگوید اما تردید داشت.

«چیه؟» شانگوان با سردرگمی به او نگاه کرد و منتظر ماند تا ادامه دهد، اما در پایان، او به سادگی سرش را تکان داد و گفت «چیزی نیست.»

بای زه‌مین به او نگاه کرد و به آرامی پاسخ داد: «موضوع لجبازی کردن نیست. فقط اینکه در حال حاضر زمان واقعاً از نظر زمانی تحت فشاریم.»

او چند قدم جلو رفت و اشاره کرد: «حتی یک ماه هم از به‌دست آوردن قدرت‌هامون نگذشته و به این زودی این همه هیولاهای وحشتناک به‌وجود اومدن که آزادانه دارن توی دنیا پرسه می‌زنن… باور کن اگه همین الان برای قوی‌تر شدن به خودمون فشار نیاریم تمام بشریت هم همراهمون نابود میشه. منظورم رو درک می‌کنی مگه نه ؟»

شانگوان با شنیدن سخنان او لب پایین‌ش را به سختی گاز گرفت و مجبور شد اعتراف کند که سخنان بای زه‌مین بسیار منطقی است.

از موجودات وحشتناک مرتبه اول که اساساً در برابر گلوله‌های معمولی نفوذناپذیر بودند تا انبوهی از زامبی‌ها یا حشرات و موجودات وحشتناک. هر سناریوی ممکن یک کابوس جهنمی برای بشریت بود.

در واقع، برای شانگوان مشخص بود که اگر بای زه‌مین وجود نداشت، به احتمال کل گروه دانشجویان و اساتید همچنان در دانشگاه گیر کرده و به دلیل وجود جنگل جهش‌یافته قادر به ترک دانشگاه نباشند.

اما همه اینقدر خوش شانس نیستند… بالاخره در این دنیا فقط یک بای زه‌مین وجود داشت. شانگوان باور نمی‌کرد که افراد زیادی وجود داشته باشند که قادر به انجام کارهای مشابهی هستند، به‌خصوص با حادثه‌ای که امروز رخ داده بود.

علاوه بر این، با ظهور گابلین‌ها، وضعیت انسان‌ها از قبل بدتر شده بود. فقط بیشتر آن‌ها از این موضوع بی‌خبر بودند.

«همم! این دیگه چیه؟» وقتی در حین راه رفتن به چیزی برخورد کرد، بای زه‌مین افکارش قطع شد.

شانگوان و وو یی‌جون به طور همزمان پرسیدند: «چیزی شده؟»

بای زه‌مین بلافاصله پاسخی نداد و در عوض خم شد تا شی کوچکی را که ناخواسته به آن لگد زده بود را بردارد.

«این که…» چشمان بای زه‌مین با با دیدن شی‌ای که در دستانش بود گشاد شد و نتوانست نفس‌ش را حفظ کند که یک فکر دیوانه‌وار در ذهنش جرقه زد.

شانگوان و وو یی‌جون به یکدیگر نگاه کرده و به سمت او رفتند. وقتی به زه‌مین رسیدند با کنجکاوی به شی‌ای که در دستش بود نگاه کردند و هر دو متعجب شدند.

این شی کوچک بود و به سختی به اندازه ناخن انسان می‌شد. با فرورفتگی‌های مختلفی پوشانده شده بود و در چندین نقطه ناقص یا بریده شده به‌نظر می‌رسید، بنابراین شناسایی آن بر اساس شکلش دشوار بود. با این حال، رنگ آبی روشن آن فوق‌العاده زیبا بود و اشعه‌های خورشید باعث می‌شد تا با جلوه زیبایی بدرخشد.

البته که این شی یک سنگ روح بود.

بای زه‌مین با شوک متوجه چیزی شد: «اگر این سنگ روح از عنکبوت‌های گرگی اومده باشه…» چشمانش به شدت درخشید و قلبش شدیداً به تپش افتاد چون متوجه شد که شاید ثروت غیرمنتظره‌ای به دست آورده باشد.