همانطور که وو ییجون به آرامی به بای زهمین نزدیک میشد، مجبور شد دندان هایش را به هم فشار دهد تا با اصرار برای برگشتن و فرار مبارزه کند.
کل مکان را مهی قرمز متراکمی پوشانده بود و اگر به طور مداوم از طریق جذب بیوقفه نیروی روح در حال تکامل نبود، وو ییجون تخمین زد که احتمالاً نمیتوانست بیش از یک متر جلوتر از خودش را ببیند.
صورت و لباس زیبایش حالا خالهای قرمز کوچکی رویشان بود. آنها به وضوح قطرات کوچکی از خون بودند که پس از تماس با بدن او بلافاصله به حالت مایع بازگشته بودند. حتی شانگوان هم تفاوتی نداشت زیرا در میان موهای نقرهای او چند تار قرمزرنگ نیز دیده میشد.
با رسیدن به کنار جسم بیحرکت بای زهمین، اولین کاری که وو ییجون انجام داد این بود که شانگوان را به آرامی پایین گذاشته و او را در کنار بدن زهمین گذاشت تا بتواند وضعیتش را بررسی کند.
«خوبه…» با فهمیدن اینکه هنوز نفس میکشد آهی آسودهآمیز کشید.
گرچه صورتش مثل ملحفهای رنگ پریده شده بود و بهنظر میرسید که هیچ انرژیای در بدنش باقی نمانده باشد، اما خودش احساس میکرد که قلبش مانند یک کبوتر بالبال میزند و اگرچه نفس هایش سنگین بود، اما تا زمانی که از هوش نمیرفت همه چیز قابل قبول بود.
وو ییجون پزشک نبود و در مورد آناتومی انسان اطلاعات زیادی نداشت. از این گذشته، برخلاف بای زهمین، او در رشته روابط بین الملل تحصیل میکرد. حرفهای که میتوانست در آینده به او کمک زیادی کند، زمانی که او یک موقعیت مهم در دولت چین پیدا میکرد… البته همه اینها بهخاطر ظاهر شدن ثبت روح و تغییر جامعه و قوانین جهان فراموش شده بود.
وو ییجون در حالی که با دو چشم درشتش به مرد جوان بیهوش نگاه میکرد، قبل از مشاهده محیط اطراف با ترس و به آرامی زمزمه کرد: «یالا و بیدار شو…»
چه کسی باعث این همه آشفتگی خونین شده بود؟ این همه خون از کجا آمد؟ چه اتفاقی برای عنکبوتها افتاده بود؟ اینها همه سؤالاتی بود که خود وو ییجون از قبل جوابشان را میدانست اما از روی ناخودآگاه از پذیرش آنها امتناع میکرد.
چه کسی باعث این همه آشفتگی خونین شده بود؟ مشخصاً همین مرد جوانی که چند سانت دورتر چشمانش را بسته و کاملاً آرام خوابیده بود.
با این حال، چگونه ممکن بود که یک انسان این کار را انجام دهد. وو ییجون نمیتوانست دریای به ظاهر بیپایان عنکبوت را به یاد نیاورده. آنها حداقل میبایست صد هزار عنکبوتی میشدند.
او بای زهمین، شانگوان، چنهه، فو شوفنگ، سای جینگیی، کانگلان را حین مبارزه دیده بود و حتی خودش هم پس از اینکه مهارت تقویت گیاهان مرتبه اولش را به دست آورد در چندین نبرد علیه زامبیها و دیگر دشمنان شرکت داشت.
با این حال، آنچه در مقابل چشمان او بود، کاری نبود که یک انسان بتواند انجام دهد. به هیچعنوان.
محو کردن ارتشی متشکل از صد هزار دشمن آن هم در عرض یک ثانیه… چیزی کاملا دور از ذهن، فراتر از هر مفهومی.
در حالی که موهای سیاهی که صورتش را پوشانده بود کنار میزد، با صدایی آهستهای زمزمه کرد: «بای زهمین… تو واقعا کی هستی…؟»
ظاهر بای زهمین در گذشته قابل توجه نبود و در بهترین حالت ۵ از ۱۰ به او میداد. با این حال، در این لحظه و به لطف تکامل مداوم، ظاهر او با اختلاف کمی از میانگین پیشی میگرفت. البته اگر بدن و فیزیک را در نظر میگرفت، بدن فعلی بای زهمین از نظر انسانی در حالت کمال بود.
اما برای وو ییجون، ظاهر فیزیکی او اهمیتی نداشت. او در مورد وجود و چیزی که در فرای آن قرار دارد کنجکاو بود.
هوش عالی، توانایی تجزیه و تحلیل باورنکردنی، سازگاری شگفت انگیز، استعداد سرشار و قدرت کافی برای از بین بردن کامل ارتشی از دشمنان. رفتار او معمولا سرد بود، اما واقعا بیرحم نبود و گاهی حتی به اندازهای گاردش را پایین میآورد تا با بقیه شوخیهای سادهای کند
هر چه بیشتر به او نگاه میکرد، بیشتر این احساس در وجودش ایجاد میکرد که این مرد بیهوش جذابیتی غیرعادی دارد و قلبش با نگاه کردن به او با تمام توان بالبال میزند.
وقتی یادش آدم که احتمالا در گذشته بارها در دانشگاه باهم برخورد کردهاند، لبخند تلخی روی صورتش ظاهر شد. با این حال، او حتی نمیدانست که شخصی به نام بای زهمین در جهان وجود دارد… در واقع، او احتمالاً حتی یک نگاه هم به او نکرده بود.
وو ییجون معتقد بود که در مقطعی با یک مرد جوان، خوشتیپ و با استعداد نامزد خواهد کرد. پس چگونه میتوانست به مرد جوانی مانند بای زهمین که به از همه لحاظ متوسط بود علاقهمند شود؟
اما حالا این بای زهمین بود که حتی یک نگاه دوم هم به او نمیکرد و بهنظر هیچ علاقه خاصی به نزدیک شدن به او نداشت. در واقع، وقتی زهمین گفت که رابطه پیچیدهای با یک زن بهخصوص دارد، متوجه شد که مقداری حسادت میکند.
متأسفانه، آن جوان معمولی که زمانی «نالایقِ» دریافت یک نگاه از سوی او بود، اکنون او را «لایق» یک نگاه دوم هم نمیدانست.
وو ییجون جملهای را زمزمه کرد که پدربزرگش یکبار به او گفته بود: «وقتی کسی فرصتی داره ولی برای بهدست آوردنش قدمی بر نمیداره، در آینده که اون فرصت بهچشمش لذیذ بیاد دیگه نمیتونه برای رسیدن بهش کاری انجام بده…» و آه کشید.
«آه…!» نالهای کوچک در کنارش او را از احساسات عجیبی که احساس میکرد بیرون کشید و به سرعت برگشت تا شانگوانی را ببیند که به آرامی چشمانش را باز کرده و تلاش میکند تا بنشیند.
وو ییجون در حالی که از خوشحالی سرشار بود فریاد زد: «بینگشو!» صورتش روشن شد و به سرعت جلو رفت و کمکش کرد تا آرام بنشیند و گفت: «حالت چطوره؟ درد داری؟ جایی از بدنت احساس ناراحتی نمیکنی؟»
شانگوان به آرامی سرش را تکان داد و حتی بدون اینکه از وضعیت به دلیل شوک قبلی مطلع باشد با چهرهای رنگ پریده پرسید: «ع-عنکبوتا…؟»
وو ییجون زد قبل از اینکه با بیانی بسیار پیچیده به اطراف اشاره کند چندبار پلک: «ببین… همهشون نابود شدن.»
شانگوان با آرامش تکرار کرد: «نابود شدن…؟» با این حال، هنگامی که دید او بالاخره واضح شد و صحنه وحشتناکی که در اطرافش ایجاد شده بود را دید، صورتش یخ زد و بهنظر میرسید روند ذهنش قفل شده باشد.
وو ییجون ادامه داد: «بای زهمین… اون… من نمیدونم چطوری این کارو کرد. اون فقط برای چند ثانیه من و تو رو داخل یه مانع آتیش گذاشت تا دربرابر عنکبوتها ازمون محاظبت کنه… اما بعد از ناپدید شدن دیوار آتیش، عملاً همه عنکبوتها نابود شده بودن و جنگل به چنین جهنم خونیای تبدیل شده بود.»
شانگوان پاسخی نداد و صورتش را کمی برگرداند تا به چهره رنگ پریده بای زهمین بیهوش نگاه کند. چشمهای آبیاش بهطور غیرطبیعی میدرخشیدند و تقریباً یک دقیقه کامل ساکت بود تا اینکه در نهایت چشمهایش را بست و آهی کشید و روی زمین دراز کشید.
موهای نقرهای او روی چمنهای سرخ پخش شدند، در حالی که چشمهای زیبایش با به آسمانی خیره بود که بهنظر میرسید آن هم به رنگ خون درامده باشد.
لبهای قرمزش به آرامی حرکت میکرد و کلماتی را زمزمه میکرد که فقط او میتوانست آنها را بشنود، بنابراین آنها برای مدتی طولانی به صورت یک راز باقی میماندند.
فصل ۱۵۹ – احساسات پیچیده
همانطور که وو ییجون به آرامی به بای زهمین نزدیک میشد، مجبور شد دندان هایش را به هم فشار دهد تا با اصرار برای برگشتن و فرار مبارزه کند.
کل مکان را مهی قرمز متراکمی پوشانده بود و اگر به طور مداوم از طریق جذب بیوقفه نیروی روح در حال تکامل نبود، وو ییجون تخمین زد که احتمالاً نمیتوانست بیش از یک متر جلوتر از خودش را ببیند.
صورت و لباس زیبایش حالا خالهای قرمز کوچکی رویشان بود. آنها به وضوح قطرات کوچکی از خون بودند که پس از تماس با بدن او بلافاصله به حالت مایع بازگشته بودند. حتی شانگوان هم تفاوتی نداشت زیرا در میان موهای نقرهای او چند تار قرمزرنگ نیز دیده میشد.
با رسیدن به کنار جسم بیحرکت بای زهمین، اولین کاری که وو ییجون انجام داد این بود که شانگوان را به آرامی پایین گذاشته و او را در کنار بدن زهمین گذاشت تا بتواند وضعیتش را بررسی کند.
«خوبه…» با فهمیدن اینکه هنوز نفس میکشد آهی آسودهآمیز کشید.
گرچه صورتش مثل ملحفهای رنگ پریده شده بود و بهنظر میرسید که هیچ انرژیای در بدنش باقی نمانده باشد، اما خودش احساس میکرد که قلبش مانند یک کبوتر بالبال میزند و اگرچه نفس هایش سنگین بود، اما تا زمانی که از هوش نمیرفت همه چیز قابل قبول بود.
وو ییجون پزشک نبود و در مورد آناتومی انسان اطلاعات زیادی نداشت. از این گذشته، برخلاف بای زهمین، او در رشته روابط بین الملل تحصیل میکرد. حرفهای که میتوانست در آینده به او کمک زیادی کند، زمانی که او یک موقعیت مهم در دولت چین پیدا میکرد… البته همه اینها بهخاطر ظاهر شدن ثبت روح و تغییر جامعه و قوانین جهان فراموش شده بود.
وو ییجون در حالی که با دو چشم درشتش به مرد جوان بیهوش نگاه میکرد، قبل از مشاهده محیط اطراف با ترس و به آرامی زمزمه کرد: «یالا و بیدار شو…»
چه کسی باعث این همه آشفتگی خونین شده بود؟ این همه خون از کجا آمد؟ چه اتفاقی برای عنکبوتها افتاده بود؟ اینها همه سؤالاتی بود که خود وو ییجون از قبل جوابشان را میدانست اما از روی ناخودآگاه از پذیرش آنها امتناع میکرد.
چه کسی باعث این همه آشفتگی خونین شده بود؟ مشخصاً همین مرد جوانی که چند سانت دورتر چشمانش را بسته و کاملاً آرام خوابیده بود.
با این حال، چگونه ممکن بود که یک انسان این کار را انجام دهد. وو ییجون نمیتوانست دریای به ظاهر بیپایان عنکبوت را به یاد نیاورده. آنها حداقل میبایست صد هزار عنکبوتی میشدند.
او بای زهمین، شانگوان، چنهه، فو شوفنگ، سای جینگیی، کانگلان را حین مبارزه دیده بود و حتی خودش هم پس از اینکه مهارت تقویت گیاهان مرتبه اولش را به دست آورد در چندین نبرد علیه زامبیها و دیگر دشمنان شرکت داشت.
با این حال، آنچه در مقابل چشمان او بود، کاری نبود که یک انسان بتواند انجام دهد. به هیچعنوان.
محو کردن ارتشی متشکل از صد هزار دشمن آن هم در عرض یک ثانیه… چیزی کاملا دور از ذهن، فراتر از هر مفهومی.
در حالی که موهای سیاهی که صورتش را پوشانده بود کنار میزد، با صدایی آهستهای زمزمه کرد: «بای زهمین… تو واقعا کی هستی…؟»
ظاهر بای زهمین در گذشته قابل توجه نبود و در بهترین حالت ۵ از ۱۰ به او میداد. با این حال، در این لحظه و به لطف تکامل مداوم، ظاهر او با اختلاف کمی از میانگین پیشی میگرفت. البته اگر بدن و فیزیک را در نظر میگرفت، بدن فعلی بای زهمین از نظر انسانی در حالت کمال بود.
اما برای وو ییجون، ظاهر فیزیکی او اهمیتی نداشت. او در مورد وجود و چیزی که در فرای آن قرار دارد کنجکاو بود.
هوش عالی، توانایی تجزیه و تحلیل باورنکردنی، سازگاری شگفت انگیز، استعداد سرشار و قدرت کافی برای از بین بردن کامل ارتشی از دشمنان. رفتار او معمولا سرد بود، اما واقعا بیرحم نبود و گاهی حتی به اندازهای گاردش را پایین میآورد تا با بقیه شوخیهای سادهای کند
هر چه بیشتر به او نگاه میکرد، بیشتر این احساس در وجودش ایجاد میکرد که این مرد بیهوش جذابیتی غیرعادی دارد و قلبش با نگاه کردن به او با تمام توان بالبال میزند.
وقتی یادش آدم که احتمالا در گذشته بارها در دانشگاه باهم برخورد کردهاند، لبخند تلخی روی صورتش ظاهر شد. با این حال، او حتی نمیدانست که شخصی به نام بای زهمین در جهان وجود دارد… در واقع، او احتمالاً حتی یک نگاه هم به او نکرده بود.
وو ییجون معتقد بود که در مقطعی با یک مرد جوان، خوشتیپ و با استعداد نامزد خواهد کرد. پس چگونه میتوانست به مرد جوانی مانند بای زهمین که به از همه لحاظ متوسط بود علاقهمند شود؟
اما حالا این بای زهمین بود که حتی یک نگاه دوم هم به او نمیکرد و بهنظر هیچ علاقه خاصی به نزدیک شدن به او نداشت. در واقع، وقتی زهمین گفت که رابطه پیچیدهای با یک زن بهخصوص دارد، متوجه شد که مقداری حسادت میکند.
متأسفانه، آن جوان معمولی که زمانی «نالایقِ» دریافت یک نگاه از سوی او بود، اکنون او را «لایق» یک نگاه دوم هم نمیدانست.
وو ییجون جملهای را زمزمه کرد که پدربزرگش یکبار به او گفته بود: «وقتی کسی فرصتی داره ولی برای بهدست آوردنش قدمی بر نمیداره، در آینده که اون فرصت بهچشمش لذیذ بیاد دیگه نمیتونه برای رسیدن بهش کاری انجام بده…» و آه کشید.
«آه…!» نالهای کوچک در کنارش او را از احساسات عجیبی که احساس میکرد بیرون کشید و به سرعت برگشت تا شانگوانی را ببیند که به آرامی چشمانش را باز کرده و تلاش میکند تا بنشیند.
وو ییجون در حالی که از خوشحالی سرشار بود فریاد زد: «بینگشو!» صورتش روشن شد و به سرعت جلو رفت و کمکش کرد تا آرام بنشیند و گفت: «حالت چطوره؟ درد داری؟ جایی از بدنت احساس ناراحتی نمیکنی؟»
شانگوان به آرامی سرش را تکان داد و حتی بدون اینکه از وضعیت به دلیل شوک قبلی مطلع باشد با چهرهای رنگ پریده پرسید: «ع-عنکبوتا…؟»
وو ییجون زد قبل از اینکه با بیانی بسیار پیچیده به اطراف اشاره کند چندبار پلک: «ببین… همهشون نابود شدن.»
شانگوان با آرامش تکرار کرد: «نابود شدن…؟» با این حال، هنگامی که دید او بالاخره واضح شد و صحنه وحشتناکی که در اطرافش ایجاد شده بود را دید، صورتش یخ زد و بهنظر میرسید روند ذهنش قفل شده باشد.
وو ییجون ادامه داد: «بای زهمین… اون… من نمیدونم چطوری این کارو کرد. اون فقط برای چند ثانیه من و تو رو داخل یه مانع آتیش گذاشت تا دربرابر عنکبوتها ازمون محاظبت کنه… اما بعد از ناپدید شدن دیوار آتیش، عملاً همه عنکبوتها نابود شده بودن و جنگل به چنین جهنم خونیای تبدیل شده بود.»
شانگوان پاسخی نداد و صورتش را کمی برگرداند تا به چهره رنگ پریده بای زهمین بیهوش نگاه کند. چشمهای آبیاش بهطور غیرطبیعی میدرخشیدند و تقریباً یک دقیقه کامل ساکت بود تا اینکه در نهایت چشمهایش را بست و آهی کشید و روی زمین دراز کشید.
موهای نقرهای او روی چمنهای سرخ پخش شدند، در حالی که چشمهای زیبایش با به آسمانی خیره بود که بهنظر میرسید آن هم به رنگ خون درامده باشد.
لبهای قرمزش به آرامی حرکت میکرد و کلماتی را زمزمه میکرد که فقط او میتوانست آنها را بشنود، بنابراین آنها برای مدتی طولانی به صورت یک راز باقی میماندند.