ورود عضویت
After infinite player – 4
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

آسمون بیرون کم‌کم تاریک شد.

 در گرگ و میشِ تاریک، ساختمون متروکه‌ ویرانه‌تر و ترسناک‌تر به نظر می‌رسید.

 یکی از پرسنل رزمی برگشت و به چن‌شینگیه که قشنگ و مناسب در پشت گروه ایستاده بود نگاه کرد و گفت:《این آخریه. چطور بود؟ تونستید به کار امروز عادت کنید؟》

 چن‌شینگیه جوابی نداد.

 نگاهش رو به ساختمون متروکه‌ای که روبروش بود انداخت، ظاهراً در فکر فرو رفته بود.

اون پرسنل رزمی پرسید:《ردیاب چه گزارشی داره؟》

 چن‌شینگیه نگاهش رو پس گرفته و به ردیابی که از کمرش آویزون شده بود معطوف کرد و گفت:《خیلی کمه…》

تا الان، اون‌ها دو گودال یین دیگه رو هم تمیز کرده بودن. نگرانی‌های مافوق واقعاً درست بود. در پی حمله‌ی هیولاها و اشباح، مقدار زیادی انرژی یین در این گودال‌ها جمع شده بود. اگرچه هنوز به سطحی نرسیده بود که سیستم‌های هشدار در ردیاب‌های نصب شده خاموش بشن، ولی غلظت بالای انرژی یین برای بوجود اومدن تغییرات غیرعادی کافی بود که وظیفه‌ی تمیز کردن اون‌ها رو مشکل‌تر کنه. با این حال هنوز در سطحی بود که اون‌ها می‌تونستن کنترلش کنن.

دقیق‌تر بخوایم بگیم، غلظت انرژی یین توی این آخرین گودال یین کمترین مقدار بین این سه مورد بود.

واکنش اعضای ارتش رزمی آروم شد:《بیاید بریم. بعد از اینکه کارمون با این مکان تموم شد، می‌تونیم به خونه برگردیم!》

 با این حال چن‌شینگیه با آرامش گفت:《ببخشید جناب ارشد، اما فکر می‌کنم اینجا یه چیزی درست نیست.》

 طرف مقابل تعجب کرد و گفت:《چی شده؟ متوجه چیزی شدید؟》

 چن‌شینگیه سرش رو تکون داد و گفت:《نه……》

 انگشتانش رو زیر آستینش فرو کرد و سر حشراتش رو مالید تا آرومشون کنه.

سپس ابر‌وهاش رو به آرومی به هم نزدیک کرد و در حالی که کمی مضطرب بنظر می‌رسید گفت:《اما به نظر می‌رسه بچه‌های من واکنش شدیدی دارن نشون می‌دن.》

 بقیه‌ی اعضای لشکر رزمی همه به همدیگه نگاه کردن. تا اینکه بالاخره رهبر[1] صحبت کرد:《می‌دونم که شما مهارت‌های خاصی دارید، اما اگر مدرک واقعی وجود نداشته باشه، ما نمی‌تونیم همینجوری مأموریتمون رو تموم کنیم، بنابراین آیا شما بجز بچه‌هاتون….مهارت‌های دیگه‌ای که باورهاتون رو پشتوانه بکنه دارید؟》

 چن‌شینگیه صادقانه سرش رو تکان داد و گفت:《متاسفم، مدرکی ندارم.》

 در واقع، حتی خود اون هم چیز عجیبی در مورد این ساختمون احساس نمی‌کرد، اما بنا به دلایلی حشرات گویی که پرورش داده بود، بسیار بی‌قرار به نظر می‌رسیدن. تقریباً مثل امروز بعدازظهر بودن – اون به وضوح چیز عجیبی در مورد اون کارمند تدارکات احساس نمی‌کرد، اما واکنش آچانگ نسبت به اون خیلی خصمانه بود.

یعنی همشون ناراحتی معده داشتن؟

 رهبر گفت:《پس بیاید بریم داخل. ولی همه باید بی‌نهایت هوشیار باشن. همیشه به یاد داشته باشید که مطمئن بشید می‌تونید با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنید.》

 همه سر تکون دادن.

سپس این تیم کوچیک به سمت گودال یین حرکت کردن.

 ساختمون متروکه بسیار تاریک بود. دیوارهای بتنی آشکار با نقاشی‌های آشفته پوشیده شده بودن و لوله‌های زنگ‌زده‌ اون‌ها رو بسیار تاریک و عجیب جلوه می‌دادن.

 همه با احتیاط به راه افتادن. هر از چند گاهی محتویات ردیاب رو بررسی می‌کردن.

ولی هرچی داخل‌تر می‌رفتن، اگرچه محتویات ریدیاب مقداری افزایش رو نشون می‌داد، ولی همچنان در محدوده‌ی طبیعی بود. اون‌ها در تمام طول مسیر با هیچ تغییر غیرعادی‌ای ناشی از انرژی یین مواجه نشدن، چه برسه به اینکه اشباحی در اطرافشون سرگردون باشن. در مقایسه با دو چاله‌ی یین دیگه، این یکی زیادی عادی بود.

این تیم کوچیک زود به مرکز ساختمون رسیدن.

چن‌شینگیه دستش رو باز کرد، اما حشرات گو برای مکیدن انرژی یین در هوا مثل همیشه بیرون نیومدن و بجاش، خودشون رو محکم دور مچ دستش حلقه و در تاریکی اطرافشون هیس‌هیس می‌کردن.

سپس چن‌شینگیه اخمی کرد و سرش رو بالا گرفت تا به بقیه‌ی اعضای تیم نگاه کنه و می‌خواست چیزی بگه:《جناب ارشد، من…》

ولی پیش از اینی که حرفش رو تموم کنه، یکی از اون‌ها فریاد زد:《زود باش اینو نگاه کن!》

 دربِ فلزی زنگ‌زده و رنگ روی سطحش تقریباً کاملاً کنده شده بود به طوری که تقریباً غیرممکن بود که کسی بتونه رنگ اصلیش رو تشخیص بده. درب کمی باز بود و یکی از اعضای تیم که همین الان به داخل نگاه کرده بود، خیلی نگران به نظر می‌رسید.

 چن‌شینگیه دستش رو جمع کرد و سریع رفت. سپس به چیزی که اون یکی عضو تیم بهش اشاره می‌کرد نگاه کرد.

 جلوتر از اون‌ها محوطه‌ی بزرگ و وسیعی بود که پر از خاک و آوار بود. در اعماق این محوطه‌ی خالی شفیره‌ی نیمه‌شفافی وجود داشت که به اندازه‌ی یه انسان در هوا معلق بود. سطحش خیلی نرم به نظر می‌رسید و چین‌چین‌هایی در اطرافش می‌چرخیدن جوری که انگار چیزی به آرومی در زیرش داره می‌چرخه. هوای اطراف که بوی بدی منتشر می‌کرد، بافت عجیبی داشت.

 چن‌شینگیه از این منظره غافلگیر شد. بلافاصله پس از اون، نگاه جدی‌ای از چشم‌هاش درخشید و گفت:《ازش دور بشید!》

 به محض گفتن این جمله، غشای چسبناک‌مانند اطراف شفیره ناگهان با شدت بیشتری شروع به حرکت کرد. در کمتر از یه چشم بهم زدن، یه شاخک بزرگ و ژله‌ای به بیرون پرید!

یه لحظه بعد، اعضای ارتش رزمی احساس کردن که دیدشون سیاه شده.

سپس یه هزارپای سیاه جلوشون ظاهر شد جوری که بدن بزرگش تقریباً تمام راهرو رو پر کرده بود. از پوسته‌ی تیره‌ش نور سردی می‌تابید در حالی که تخم چشم‌های متعددش به طور گسترده روی بدنش می‌چرخیدن. سپس فَکِ پایین بزرگش رو تکون داد جوری که صدای تق‌تق ازش بلند شد و بعد به شدت خودش رو به شاخک‌هایی که به سمتشون در حال حرکت بودن می‌کوبید.

 کل ساختمون لرزید. گرد و غبار و آوار از بالا فرو ریخت و دید همه رو مسدود کرد.

 چن‌شینگیه به سمت بقیه‌ی اعضای تیم فریاد زد:《فرار کنید!》

اما دیگه خیلی دیر شده بود. لحظه‌ی  برخورد با هزارپا، اون شاخک ژله‌ای که انگار به مایع تبدیل شده بود، در هوا پراکنده و با سرعتی کاملاً غیرممکن پخش شد و بلافاصله کل ساختمان رو در بر گرفت.

 پس از اتمام همه چیز، صحنه‌ی روبروشون کاملاً تغییر کرده بود.

همچنان راهروی این ساختمون خالی بود، اما ابتدا و انتهاش اصلا دیده نمی‌شد. محلی که شفیره در ابتدا اونجا شناور بود، یه بار دیگه به فضای خالی تبدیل و هوا تیره و تار شده بود، انگار در دود غلیظی فرو رفته بودن. با نگاه به بیرون از پنجره، مناظرِ بیرون دیگه اون فضای خالی قبلاً نبود و در عوض کاملاً مه‌آلود شده بود، جوری که دیگه کسی نمی‌تونست انگشت‌های خودش رو جلوی روش ببینه.

 چهره‌ی رهبر به شدت رنگ پریده بود. تلفنش رو بیرون آورد و چک کرد — سیگنالی نداره.

 حتی ارتباطات‌دهندگان رادیویی فقط صداهای ویزویزِ پُر سر و صدایی منتشر می‌کردن. ولی قادر به تماس با دنیای بیرون نبودن.

 چن شینگیه دستش رو دراز کرد و بدن بزرگ آچانگ رو نوازش کرد. حالتِ اون چهره‌ی ساده‌ش بسیار جدی بود.

 شفیره‌ی یین…..

 برای پرورش شفیره‌ی یین به مقدار بسیار زیادی انرژی یین نیازه، بنابراین در اینجا قرار داده شده بود تا انرژی یینی رو که به طور مداوم در گودال‌های یین جمع شده بود رو جذب کنه. احتمالاً به همین دلیل بود که انرژی یینِ ردیابی شده‌ی اینجا بسیار کمتر از اون دوتا مکان دیگه بوده.

شفیره قبل از بلوغ کامل، توسط هیچ دستگاه ردیابی‌ای قابل تشخیص نیست. غشای چسبناکی که روی اون رو پوشونده نه تنها می‌تونه حضورش رو پنهون کنه، بلکه می‌تونه هر انسانی رو که وجود شفیره‌ی یین رو کشف کرده رو هم از بین ببره.

پیش از اینکه شفیره از تخم بیرون بیاد، هیچ راهی برای پی‌بردن به نوع هیولای داخلش وجود نداره.

اما به محض این که از تخم بیرون بیاد، همه چیز به اندازه‌ی غیر قابل کنترلی رشد می‌کنه.

…حداقلِ سطحش می‌تونه سطح بی باشه، و حداکثر، حتی ممکنه از سطح اس هم فراتر بره.

 اما حالا، این شفیره به وضوح در آستانه‌ی بیرون اومدن از تخم بود.

 خوشبختانه، تنها کاری که در حال حاضر انجام داده بود، تولید یه دامنه‌ی شبحی ناکامل بود.

بااینکه ترسناک‌تر و فضا بزرگ‌تر از قبل به نظر می‌رسید، ولی تا زمانی که بتونید از راهی که اومده بودید برگردید، یعنی همچنان می‌تونید این مکان رو ترک کنید.

چن‌شینگیه برگشت و به بقیه‌ی اعضای ارتش رزمی نگاه کرد و با قاطعیت گفت:《جناب ارشد، بهتره همین الان برید. این گودال برای محافظت از شفیره، انرژی یین رو آزاد می‌کنه تا اشباح و هیولاهای اطراف رو جذب کنه.》

 رهبر تیم که کمی مضطرب بود پرسید:《پ..پس شما چی؟》

 چن‌شینگیه پوسته‌ی سخت کنارش رو لمس کرد و گفت:《من میبینم که می‌تونم شفیره رو پیش از اینکه از تخم بیرون بیاد پیدا کنم یا نه.》

 شفیره قابل ردیابی نیست. فقط حشرات گوی اون ممکنه احتمال کمی برای پیدا کردنش داشته باشن.

سپس گفت:《پس از اینکه رفتید، عجله کنید و با لشکر رزمی تماس بگیرید و ازشون بخواید که بیان و کنترل اوضاع رو به دست بگیرن.》

 چهره‌ی رهبر رنگ پریده‌تر شد و گفت:《اوضاع خیلی جدیه؟》

چن‌شینگیه سری تکون داد و گفت:《بله…و من فقط مسئول ردیابی اون هستم، اصلا قصد مبارزه باهاش رو ندارم، بنابراین امیدوارم که ارشدهای بخش رزمی بتونن پیش از اینکه شفیره رو پیدا کنم، بیان. در غیر این صورت ممکنه پس از بیرون اومدنش از تخم، مقابله باهاش دشوارتر بشه.》

 سایر اعضای تیم به نشونه‌ی درک، سرشون رو تکون دادن و به سرعت از همون جایی که اومده بودن، برگشتن.

 راه پیش رو طولانی و دور به نظر می‌رسید، گویی هرگز به پایان نمی‌رسه.

 راهرو خیلی باریک بود. در سکوت فقط صدای پا به گوش می‌رسید.

در حین دویدن افراد بعدی، اون‌ها متوجه شدن که به یه شبح درنده‌ای که به سمتشون غرش و حرکت می‌کنه، برخورد کردن.

رهبر دستور داد:《برای نبرد آماده شید!》

بااینکه این تیمِ پرسنل رزمی همگی تازه‌وارد بودن، اما آموزش‌های زیادی دیده بودن. پس از مدت کوتاهی که وحشت کرده بودن، خودشون رو جمع و جور کردن و برای مبارزه با اشباح درنده آماده شدن.

 در میان غرش‌ها، صدای تیراندازی‌ای به گوش رسید. این صداها در راهروی مه‌آلود و باریک طنین‌انداز شد.

 در این لحظه یکی از اون‌ها احساس کرد گردنش میخاره.

 گردنش رو لمس کرد.

 اما متوجه شد که انگشتانش با تارهای موی بلند و سیاهی برخورد کرده.

 صدای غرغرِ ضعیفی از بالای سرش به گوش می‌رسید.

اون عضو تیم به آرومی سرش رو بلند و به بالا نگاه کرد.

 یه شبحِ مونث، چهار دست و پا با موهای تیره‌ش بصورت وارونه از سقف آویزون بود. اون زن با دوتا چشم‌های قرمز رنگش با بدبینی به اون عضو خیره شد.

《آهههههه!》

 جیغ‌ها یکی پس از دیگری از اعضای تیم به گوش رسید.

 رهبر زود پشت سرش رو نگاه کرد.

دید که با صحنه‌ای بی‌نهایت وحشتناک روبرو شده – یه شبح مونث که از سقف آویزونه، اسکلتی که از یکی از پنجره‌های امتداد راهرو بالا می‌ره، جسدی پوسیده که به آرومی از روی زمین بیرون میاد و همچنین شبح درنده‌ای که در حال حاضر خودش باهاش درگیر بود.

پیش از اینکه متوجه بشن، اون‌ها رو محاصره کرده بودن.

 هشدار چن‌شینگیه به ​​حقیقت پیوست – اون شفیره‌ی عجیب اشباح درنده‌ی زیادی رو به خودش جذب کرده بود.

اون‌ها در مواجهه با حملاتی که از همه جهت به سمتشون در حرکت بود، به سختی می‌تونستن از خودشون دفاع کنن و نمی‌تونستن بیشتر از این ادامه بدن.

 رهبر بدجور مضطرب بود.

 چن‌شینگیه قبلا گفته بود که وظیفه‌ی اصلیش ردیابی محل شفیره‌س، نه مبارزه با اون.

 اما اون‌ها الان در موقعیت دشواری قرار داشتن و نمی‌تونستن این مکان رو ترک و درخواست حمایت کنن – انگار با بن‌بست روبرو شده بودن.

 ناگهان، بدون هیچ هشداری، انگار اسکلتی که داشت از پنجره به داخل می‌رفت چیزی حس کرده. فوراً ایستاد و به سمت خاصی نگاه کرد، در حالی که غرغر آهسته‌ای از اعماق گلوش به گوش می‌رسید. یه لحظه بعد به عقب برگشت و در مه بیرون ناپدید شد.

 رهبر تعجب کرد.

 چه خبر شده بود؟

 پیش از اینکه بتونه به پاسخی فکر کنه، یه ثانیه‌ی بعد، اندامی بزرگ در تاریکی نه چندان دور ظاهر شد.

 اسکلتی رنگ پریده و سفیدی نزدیک شد. دهان بزرگش که پر از دندون‌های تیز و دندونه‌دار بود، پای شبح درنده رو گاز گرفت و اون رو به طور کامل بلعید.

اون شبح درنده اصلاً نمی‌تونست مبارزه کنه.

اون سطح از خشم بینهایت زیاد بود. رهبر نمی‌تونست جلوی احساس لرز توی کمرش رو بگیره.

 صدای رهبر از ترس بلند شد:《عقب نشینی کنید! عقب نشینی کنید!》

اما اون هیولای بزرگ برای حمله به اون‌ها حرکت نکرد. در عوض جسد پوسیده‌ای رو که در حال بالا رفتن از زمین بود بیرون کشید و شروع به بلعیدنش کرد.

 رهبر:《……..》

رهبر به آرومی نفس عمیقی کشید و با دقت به هیولایی که الان دیگه ظاهرش به وضوح دیده می‌شد نگاه کرد.

 جمجمه‌ی بزی، کاسه‌های خالی چشم، بدن اسکلتی پوشیده از خون و دمبِ ماهی.

 چرا… بنظر آشنا میاد؟

رهبر بعدش متوجه شد و گفت:《تویی!》

[1]– سرگروه