ورود عضویت
After infinite player – 4
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

در این لحظه یه فریاد بلند سکوت رو در هم شکست:《عجله کنید، عجله کنید! اونجاس!》

 یه‌جیا:《؟》

یه ثانیه بعد، اعضای گروه رزمی که قبلاً از ساختمون خارج شده بودن، همچون ببری گرسنه که به سمت غذاش حرکت می‌کنه، به سرعت به سمت یه‌جیا حرکت کردن. خیلی زود یه‌جیا دید که توسط اون‌ها محاصره شده.

 چند جفت چشم براق به یه‌جیا خیره شدن و زمزمه کردن:《خیلی خوبه که خدای بزرگ هنوز نرفته!》

《من می‌دونستم که شما می‌تونید هر موقعیتی روکنترل کنید، مهم نیست چقدر سخت باشه!》

《خدای بزرگ، خواهش می‌کنم امضاتون رو به من بدید!》

 یه‌جیا:《………》

 درست همون موقعی که یه‌جیا داشت به خاطر این هواداران پسرش سردرد می‌گرفت، ناگهان صدای تعجب بلندی از پشت شنید که گفت:《ایس؟!》

 یه‌جیا:《……》

 لعنتی……

 صدای آشنایی بود.

یه‌جیا نفس عمیقی کشید و آهسته برگشت و به سمت اون صدا نگاهی کرد.

اون یه زن جوان لاغر‌اندام بود که اره برقی بزرگی که به اندازه‌ش نمی‌خورد رو حمل می‌کرد. چشمان قهوه‌ای‌ اون زن گشاد شد و چهره‌ش حیرت و شادی از خودش نشون می‌داد. سپس با گونه‌های برافروخته بلافاصله به سمتش دوید و گفت:《آههههه!! شما اینجایید!!》

 وو سو بالاخره از پشت سر ظاهر شد. به شدت نفس‌نفس زد و غرغر کرد:《جد کوچولو، آروم باش!》

 وقتی وو سو دید که یه‌جیا توسط این افراد احاطه شده بود، اون هم متحیر شد و گفت:《ایس……》

در این لحظه وی‌یوییچو همچون گلوله‌ی توپ کوچیکی از بین جمعیت شلیک شد[1].

 یه‌جیا که از دیدن اون تعجب کرده بود، با عجله عقب رفت.

 وو سو که از نزدیک همه چیز رو می‌دید هم به سرعت به اونجا.

سپس وو سو با عصبانیت به چن‌شینگیه که اون هم در همون نزدیکی ایستاده بود، نگاه کرد، انگار می‌ترسید که طرف مقابل در چنین زمانی انتقام بگیره و آروم زمزمه کرد:《پ-پیام من رو دریافت کردید؟》

سپس با چشم و دهانش علامت داد که:《قرمز اینجاس!》

 در این لحظه، قرمزی که اون بهش اشاره می‌کرد، داشت همچنان با چشمانی اشک‌آلود لارو کوچیک گو رو در دستش گرفته و کاملاً غوطه‌ور در دنیای خودش بود. کاملاً از تغییرات اطراف خودش غافل بود.

وی یوییچو بلافاصله در قدم‌هاش ایستاد و با صدای بلند پرسید:《چی؟ قرمز؟ اون هم اینجاس؟》

 با شنیدن اسمش، چن‌شینگیه سرش رو بلند کرد و به اون سمت نگاهی انداخت.

 دو حشره‌ی رنگی روشن بیرون خزیدن و لارو مادر گو رو با احتیاط داخل آستین‌هاش بردن تا ازش محافظت کنن.

سپس عینکش رو بالا زد، احساسات قبلیش رو پنهان کرد و به سختی پاسخ داد:《سلام، قرمز من هستم.》

 چشمان وی یوییچو کمی باریک شد.

سپس در حالی که یه اره برقی بزرگ در دست‌هاش گرفته بود، به تمسخر گفت:《چی؟  اینجایی که دوباره انتقام بگیری؟》

 چن‌شینگیه به ​​آرومی پاسخ داد:《بله، اما…》

پیش از اینکه بتونه صحبتش رو تموم کنه، اره برقی در دست وی‌یوییچو شروع به غرش کرد. اون با صدای شیرینش ولی کلماتی که انگار مملوء از سم بود ادامه داد:《مگه اون فقط یه حشره نیست؟ واقعا که بی‌رحمی. خجالت نمیکشی؟ باورم نمی‌شه که حتی بیرون از بازی هم ایشون رو تعقیب کردی. می‌خوای توی درست کردن عقلت یکم بهت کمک کنم، بلکه بتونی به خودت بیای؟》

 چن‌شینگیه چشمانش رو باریک کرد و به آرومی تکرار کرد:《فقط یه حشره؟》

 کلماتش همچنان آروم و بدون احساس بودن، با اینحال وو سو به شدت می‌تونست ردی از خطر رو در کلماتش احساس کنه:《………》

 این اصلا خوب نیست.

دور از انتظار نبود که ناگهان یه لحظه هزارپایی با چشمان متعددی روی بدنش، که دندون‌هاش رو بیرون می‌کشید و چنگال‌هاش رو تکون ‌می‌داد ظاهر بشه. چشمان سردش به زن جوان ریزمیزه‌ی جلوش خیره شد.

 اعضای بخش رزمی قبلاً شاهد قدرت آچانگ بودن، بنابراین دیگه جرأت درخواست امضا نداشتن و به سرعت عقب نشینی کردن تا راه رو برای رئیس‌های بزرگ باز کنن.

 وی‌یوییچو به آرومی خندید و گفت:《رتبه‌ی دهم؟ بذار ببینم رتبه‌ی دهم چقدر عالیه!》

 چن‌شینگیه پوسته‌ی سیاه تیره‌ی آچانگ رو لمس کرد، عینکش رو بالا برد و گفت:《به طور اتفاقی بچه‌ی من هم گرسنه‌س…》

صدای هیسِ هشدارآمیز آچانگ و غرش اره برقی اون زن جوان در هم ترکیب شد. بوی قدرتِ تفنگ فضا رو پر کرد. مبارزه‌ای خشن در حال شکل‌گیری بود.

یه‌جیا پلِ بینی‌ش رو نیشگون گرفت. صداش رو بلند کرد و فریاد زد:《بس کنید!》

آچانگ، وی‌یوییچو و چن‌شینگیه، یه حشره و دو آدم همگی همزمان برگشتن که به منبع اون صدا نگاه کنن.

یه‌جیا به آرومی نفسی بیرون داد و گفت:《آروم باشید…》

چن‌شینگیه موهای کمی آشفته‌اش رو خاروند و به آرومی پاسخ داد:《اوه….》

یه لحظه بعد، بدن آچانگ دوباره کوچیک شد و به سرعت به داخل آستین چن‌شینگیه برگشت.

وی‌یوییچو مات و مبهوت شد:《…..》

یه لحظه صبر کن ببینم؟!

برای چی قرمز اینقدر حرف گوش کن بود؟

سپس با تعجب دید که چن‌شینگیه به آرومی به سمت یه‌جیا راه رفت و بطور جدی عینک  کجشو بالا داد و گفت:《عذر می‌خوام….》

وی‌یوییچو:《…..》

هاه؟

اینجا چه خبره؟

وو سو که یه گوشه وایستاده بود هم گیج شده بود با خودش گفت:《…شما رئیس‌های بزرگ اینقدر بی‌ثباتید؟》

یه‌جیا هم تعجب کرده بود. انتظار نداشت که چن‌شینگیه اینقدر حرف گوش کن باشه.

سپس در حالی که چن‌شینگیه کنار یه‌جیا ایستاده بود، دستش رو باز کرد. خیلی زود بعدش آچانگِ سیاه و تیره و چندتا حشره‌ی رنگی دیگه، بطور عجیبی شکلِ حشرات گو رو تشکیل دادن و از آستینش بیرون اومدن.

یه‌جیا:《؟》

بعدش یه‌جیا شنید که چن‌شینگیه با اشتیاق بهش آچانگ رو معرفی کرد:《این آچانگه[2]…》

《این آهوا[3] هستش…》

》این آلو[4] هستش…》

یه‌جیا:《…》

مدل نامگذاری حشراتش واقعا چشمگیر بود. بسیار راحت و تازه[5].

وی‌یوییچو لبش رو به سمت بالا خم کرد، اره برقیش رو خاموش کرد، و به سمت یه‌جیا دوید.

به این ترتیب مبارزه‌ای که نزدیک بود آغاز بشه، حل و فصل شد.

انگار وو سو نمی‌تونست این وضعیت رو هضم کنه.

چشم‌هاش رو بالا برد تا به اون سه تا بدنی که نه چندان دور ازش ایستاده بودن نگاه کنه…قرمز و مید اون مرد جوان رو محاصره کرده بودن. جَوِ متشنجِ یه لحظه پیش کاملا از بین رفته بود، انگار که اصلا وجود نداشت.

در اون لحظه، نتونست جلوی شگفت‌زده‌شدنش رو بگیره.

هزاران کلمه پشت سر هم ردیف شده بودن:

ایس شگفت انگیزه!

 وی‌یوییچو پس از گوش دادن به معرفی حشرات گو توسط چن شینگیه، چشم‌هاش رو چرخوند و به سردی خرخر کرد و گفت:《همپف! مهارتت در نامگذاری خیلی رقت انگیزه. آچانگ، آلو، آهوا، اینا دیگه چه اسم‌هایی هستن؟》

 چن‌شینگه چشم‌هاش رو باریک کرد:《………》

 آچانگ که روی انگشت شستش نشسته بود سرش رو بلند و هیس‌هیس کرد. یه بار دیگه آماده‌ی حمله شد.

 یه‌جیا فورا مداخله کرد و فضای متشنج رو بهم زد:《فکر می‌کنم شما دو نفر دیگه باید بدونید که الان وضعیت فعلی چجوریه، درست نمی‌گم؟》

 چن‌شینگیه و وی‌یوییچو هر دو با موفقیت حواسشون پرت شد. هر دو در همون لحظه برگشتن و به یه‌جیا نگاه کردن. وی یوییچو سرش رو کج کرد و پرسید:《منظورتون از کار افتادن بازی و باز شدن درب‌های اشباحه؟》

 چن‌شینگیه با تمسخر گفت:《ممنون که یادآوری کردید…》

 وی‌یوییچو بهش خیره شد و گفت:《تو………!》

 یه‌جیا یه بار دیگه حرف اون دو نفر رو قطع کرد و گفت:《درسته…》

اون دو برای لحظه‌ای به همدیگه خیره شدن و بعدش با تلخی نگاهشون رو به سمت دیگه‌ای معطوف کردن.

 چن‌شینگیه پس از کمی فکر پرسید:《راستش من خیلی کنجکاوم که بدونم چرا شما امضاتون رو ارسال کردید – بر اساس چیزی که من می‌دونم، انگار این اولین باریه که این کار رو انجام می‌دید.》

وی‌یوییچو نگاهی به چن‌شینگیه کرد و گفت:《من هم می‌خوام بدونم – مخصوصا این که نه تنها دوستان بلکه حتی دشمنان رو هم جذب می‌کنه.》

 چن‌شینگیه وی‌یوییچو رو نادیده گرفت و فقط سرش رو پایین انداخت و روی آروم کردن آچانگ آشفته تمرکز کرد.

 وی‌یوییچو نگاهش رو پس گرفت. چشمان قهوه‌ای روشنش روی مرد جوانی که روبروش بود ایستاد و به آرومی پرسید:《پس به چه دلیل ریسک بزرگی برای جمع کردن بازیکنان انجام دادید؟》

 این سوال مستقیماً سر اصل مطلب رفت.

 یه‌جیا لب‌هاش رو به هم چسبوند. صداش ملایم و آروم بود:《از زمانی که بازی خراب شده، انسان‌ها همیشه در وضعیت ضرر کامل قرار داشتن. ما نمی‌دونیم حریف ما کیه، هدف اون‌ها چیه و برنامه‌های بعدیشون چیه. شما اعصابتون خورد نمی‌شه؟》

اون دو نفر دیگه مات و مبهوت موندن. هر دوشون به کسی که این سوال رو ازشون پرسیده بود نگاه کردن.

 صدای مرد جوان ملایم و حتی حاوی یه لبخند ملایم هم بود، اما این برای پنهان کردن جَوِ خطرناکِ حرف‌های اون کافی نبود:《نمی‌خواید در برابرش مقابله کنید؟》

 .

 یه‌جیا از شدت خستگی پل بینی‌اش رو مالید.  ناگهان در همه جای بدنش احساس خستگی کرد.

 مسائلی که امروز باید بررسی می‌کرد بسیار پیچیده بودن.

 به هر حال، وقتی بازیکنان درگیر بشن، همه چی به ناچار پیچیده‌تر می‌شه – این هم دلیلی بود که قبلاً خودش رو به مید نشون نداد.

 اما با حادثه‌ی گودال یین، تمام کارهایی که از قبل برنامه‌ریزی کرده بود، از روی میز حذف شدن.

 خوشبختانه، این مورد راه حل بدی نبود.

 چن‌شینگیه و وی‌یوییچو هر دو به پیشنهادش خیلی علاقه‌مند بودن — با شریک کردن اون‌ها، یه‌جیا می‌تونست اولین قدم نقشه‌ش رو با موفقیت برداره.

یه‌جیا از روی عادت دامنه‌ی شبحیش رو فعال کرد.

 به محض قدم گذاشتن توی اتاق هتل با فریاد بلندی مواجه شد.

یه مرد میانسال قد بلند و چاق که در یه حوله‌ی حمام پیچیده شده بود، جلوش ایستاده بود. سینه‌اش رو پوشوند و فریاد زد:《آههههه!》

 یه‌جیا:《……….》

لعنتی.

《ببخشید، اشتباه از من بود.》سپس لبخند عجیبی زد و دوباره دامنه‌ی شبحیش رو فعال و اونجا رو ترک کرد.

 مرد میانسال با سردرگمی به فضای خالی روبروش خیره شد:《؟》

 یه دقیقه صبر کن. الان اشتباه دیدم؟

 یه‌جیا که توی یه خیابون خالی ایستاده بود به آرومی نفس راحتی بیرون داد.

 خواب‌آلودگی قبلیش الان کاملاً از بین رفته بود و بالاخره قراری رو که با جی‌شوان گذاشته بود رو به یاد آورد.

 پس از خراب شدن بازی، هیچ راه دیگه‌ای برای به دست آوردن لارو گو به جز گرفتنش از جی‌شوان وجود نداشت.

 و بنابراین، در ازای لارو گوی مادر، یه‌جیا موافقت کرده بود که توی خونه‌ی جی‌شوان بمونه تا آپارتمانش تعمیر بشه.

 یه‌جیا می‌تونست احساس کنه که داره دوباره سردرد می‌گیره.

 گوشیش رو بیرون آورد و صفحه‌اش رو روشن کرد.

 دو ساعت پیش جی‌شوان آدرس رو براش فرستاده بود.

 دست سیاه کوچولو از پشت شونه‌اش خم شد و فریاد زد:《وای…》

 یه‌جیا:《ها؟》

 دست سیاه کوچولو با حسادت گفت:《اینجا یه خونه‌ی خیلی گرون قیمت توی شهر ام هستش.》

 یه‌جیا:《…….》

 جای تعجب نیست که یه‌جیا هیچ تصوری از اون مکان نداشت.

 دست سیاه کوچولو آهی کشید و گفت:《هاااا، یعنی اگر اینقدر پول داشتم، چندتا پوسته می‌تونستم بخرم…》

 به سرعت در همون لحظه ساکت شد و مخفیانه به یه‌جیا نگاه کرد.

 یه‌جیا به دست سیاه کوچولو توجهی نکرد. با نگاه به آدرسی که روی صفحه گوشیش نمایش داده شده بود، آه آرومی کشید.

[1]– به سمت یه‌جیا شتافت.

[2]– چانگ به معنی بلند هستش.

[3]– هوا به معنیِ گُل هستش.

[4]– لو به معنی سبز هستش.

[5]– عبارتی که برای توصیف حشرات گو در این رمان استفاده شده هوا هوا لو لو هست که به معنی روشنِ رنگارنگ یا روشن رنگ‌رنگی شده هستش که مثل یه جوک به حساب میاد.