ورود عضویت
After infinite player – 4
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر ۸۷:
یه‌جیا هم وقتی متوجه که شد که طرف مقابل می‌تونه ببینش، شگفت‌زده شد.
در اون لحظه همه چیز در اطرافش شروع به فروپاشیدن کرد. زمینِ ترک خورده، آسمون رنگ پریده، همه چیز در حال از هم پاشیدن بود. انگار یه گردباد به اونجا برخورد و هر چیزی رو که لمس کرده بود، نابود کرده بود.
فقط یه گرداب قرمز رنگ در دوردست‌ها باقی مونده بود که بی‌وقفه موج می‌زد. به زودی در شرف تبدیل شدن به تنها موجود دیگه‌ی توی این دنیای نیستی بود.
– بکشش بیرون.
سخنان دانای کل دوباره در ذهن یه‌جیا به صدا دراومد.
یه‌جیا یه‌دفعه فهمید. سرش رو پایین انداخت و بازوی پسر جوان رو گرفت و گفت:《بیا بریم!》
جی‌شوان که ناگهان از روی زمین بلند شد، حتی تقلا هم نکرد. فقط با چشمان قرمز مانندش بدون تمرکز، مات و مبهوت به طرف مقابل خیره شد. زمانی که جسدِ در آغوشش از روی زانوهاش افتاد، که چهره‌ی ظریف پسر جوان حالت وحشت رو نشون داد.
اون با عجله به بازوهاش نگاه کرد، اما بدن رنگ پریده و خونین اون مرد جوان دیگه در خاک پراکنده شده بود و باد اون رو با خودش برده بود.
پسر جوان با صدای خشن زمزمه کرد:《نه…》صداش تقریباً نامفهوم بود.
یه‌جیا مقاومتی از طرف طرف مقابل احساس کرد. وقتی به پایین نگاه کرد، دید که طرف مقابل ناامیدانه دستش رو توی هوا دراز می‌کنه تا تعدادی از اون قطعات پراکنده رو بگیره.
سپس نفس عمیقی کشید و خم شد:《هی!》
کارهای پسر جوان متوقف شد و برگشت و به پشت سرش به یه‌جیا نگاه کرد. اون همچون یه جانور وحشت‌زده بود که در اونجا ایستاده بود، در حالی که دستش هنوز در هوا می‌لرزید.
اگرچه اون از قبل از ماهیت واقعی طرف مقابل آگاه بود، اما……
یه‌جیا گفت:《آشوان…..》
پسر جوان بلافاصله خشکش زد، انگار سرش با جسم سنگینی برخورد کرده باشه. با احتیاط گفت:《گ…گه‌گه؟》
یه‌جیا به پایین نگاه کرد، مژه‌های پرپشتش قسمت‌هایی از چشمانش رو پوشونده بود:《مم…》 نگاه از بین مژه‌هاش تا حدودی ملایم بود.
یه ثانیه‌ی بعد، اون چشم‌های ترسناک روشن شدن. انگار شعله‌ی کوچیکی در اعماق پرتگاهی تاریک می‌درخشید.
همه چیز در اطراف اون‌ها به سرعت از هم می‌پاشید. آسمون بالای اون‌ها به تدریج به رنگ قرمزی دراومد و حوض خونین رو نمایان کرد. اون دست و پاهای بریده شده به اطراف افتادن و به مانعی که دو فضا رو از هم جدا می‌کرد برخورد کردن. در کنار یه صدای بوم بلند، یه تخته سنگ بزرگ به پرتگاه تاریک زیر سقوط کرد.
این مکان به زودی در حال بلعیدن بود.
یه‌جیا خم شد و پسر جوان رو بلند کرد. صداش رو بلند کرد تا صداش از صدای بادِ زوزه‌کش عبور کنه:《محکم بگیر!》
جی‌شوان در حالی که گیج شده بود، به مرد جوان نگاه کرد.
ظاهر طرف مقابل رنگ پریده و زیبا بود. با چشمان شیشه‌ای مانندش که کمی بالا رفته بود، به دوردست نگاه می‌کرد و لب‌های باریکش رو محکم به هم بسته بود. اون لب‌ها خیلی شبیه کمانی بودن که تا مرزهاش کشیده شده بود و عزمی قوی‌ در چشمانش بود، انگار هیچ چیزی توی این دنیا نمی‌تونست جلوی اون رو بگیره.
جی‌شوان به آرومی دست‌هاش رو باز کرد و به آرومی اون‌ها رو دور گردن مرد جوان حلقه کرد. دستش رو محکم گرفت انگاری که گنجی رو که از دست داده بود ولی در نهایت به دست آورده بود.
جی‌شوان صورتش رو در گردن مرد جوان فرو کرد و گرمای سینه‌ی طرف مقابل رو دریافت کرد.
یه‌جیا برگشت و نگاهی به طرف مقابل انداخت. چیزی در عمق چشم‌هاش برق زد.
… فراموشش کن.
در هر حال این شرایط واقعی نبود.
یه‌جیا نفس عمیقی کشید و دستش رو برای حمایت از کمر باریک پسر جوان بلند کرد. سپس با عجله به سمت گرداب قرمز رنگ دوردست حرکت کرد.
بدنش سبک و چابک بود. پاهای اون قبل از اینکه چند ثانیه به آسمون پرواز کنن و دوباره به پایین فرود بیاد، به آرومی به سطوح سنگ‌های باقی مونده‌ی روی زمین ضربه زد. خیلی شبیه یه بز کوهی بود که می‌تونست به آرومی از بین جویبارهای کوه بپره و صخره‌ها رو دور بزنه.
گرداب قرمز رنگ نزدیک بود.
یه‌جیا دستش رو دراز کرد و انگشتان رنگ پریده و باریکش توی اون فرو رفتن ——-
لحظه‌ای که انگشتانش اون رو لمس کردن، احساس کرد نیرویی قوی اون رو به داخل کشید!
به حالت سبُک و با سرگیجه.
یه‌جیا به شدت روی زمین افتاد. مجبور شد چند بار غلت بزنه تا اینکه متوقف بشه.
چند بار به شدت سرفه کرد و سرش رو بلند کرد.
اون به قلعه‌ای آشنا که از استخون ساخته شده بود برگشت. پسر جوانی که در آغو+شش بود دیگه رفته بود.
یه‌جیا برگشت و به پشت سرش نگاه کرد – حوضچه‌ی خون قبلی با سرعت بسیار زیادی به ظاهر اولیه‌ی خودش برگشته بود. اجساد داخلش فریاد بلندی سر دادن و بعد به زودی متلاشی شدن.
در این لحظه صدای آشنایی از جیبش به گوش رسید.
《وای…》اون سنگ سبز کم رنگ توسط یه‌جیا از جیبش بیرون آورده شد. در حالی که خمیازه می‌کشید تمجید کرد:《انگار موفق شدی!》
یکم تعجب کرد:《این اولین باریه که می‌بینم کسی بدون کمک من این معما رو حل می‌کنه. تو خیلی امیدوار کننده‌ای مرد جوان.》
یه‌جیا حال و حوصله‌ی گوش دادن به مزخرفات طرف مقابل رو نداشت. با صراحت حرفش رو قطع کرد و گفت:《دهنتو ببند. چه اطلاعات دیگه‌ای می‌تونی به من بدی؟》
چشم دانای کل با خوشحالی گفت:《اطلاعات بیشتری ندارم! فقط یه قدم آخر برات باقی مونده!》
گفت:《از پنجره به بیرون نگاه کن…》
یه‌جیا به سمت پنجره رفت.
اون به آسمون نگاه کرد.
در نقطه‌ی نامعلومی از زمان، رنگ آسمون تغییر کرده بود و زمین هم به شدت می‌لرزید. استخون‌هایی که در ابتدا در سطح زمین پخش شده بودن توسط نیرویی ناشناخته به خاک تبدیل و الان دیگه با خاک آغشته به خون جایگزین شده بودن. در فاصله‌ای دور در جهتی معین، سنگی شیب‌دار به آرومی از زیر زمین ظاهر شد.
انگار صحنه‌ی قبل کم‌کم به این دنیا هجوم می‌آورد.
صدای چشم دانای کل از دست یه‌جیا بیرون اومد:《مهر و موم الان برداشته شده. اون شبح درنده بالاخره می‌تونه ترس واقعیِ اون شخص از اعضای خانواده‌ی شما رو ببینه. توانایی اون در شرف تأثیرگذاریه…》
یه‌جیا حرفش رو قطع کرد و با خونسردی گفت:《اون از اعضای خانواده‌ی من نیست.》
چشم دانای کل کمی اذیت شد و گفت:《بله، بله، بله، هر چی تو بگی. می‌خوای گوش کنی یا نه؟》
یه‌جیا:《ادامه بده…..》
چشم دانای کل:《الان، فقط باید اون رو از این درب بیرون بکشی. وقتی که این کار رو انجام بدی، ماموریتت کامل شده.》
یه‌جیا سری تکون داد و رفت بیرون.
چشم دانای کل که در دستش نشسته بود همچنان می‌گفت:《به هر حال، این مرحله دیگه برای تو سخت نیست. خانواده‌ی شما … جی‌شوان احتمالاً توانایی حرکت خودش رو از دست داده.》
قدم‌های یه‌جیا ایستادن.
بدون تغییری در واکنشش پرسید:《مگه تو دانای کل نیستی؟ چرا از کلمه‌ی ‘احتمالا’ استفاده می‌کنی؟》
چشم دانای کل به طرز عجیبی سرفه کرد و گفت:《سرفه، سرفه…اوه، احیانا این به این دلیل نیست که این جهان دیگه تحریف نشده‌س…》
یه چیزی درست به نظر نمی‌رسید.
یه‌جیا اخم کرد و به سنگی که در دستش بود نگاه کرد و چشمانش کمی باریک شدن و گفت:《توانایی حرکتش رو از دست داده؟ چرا؟》
پس از یه دوره‌ی طولانی کشمکش، این مکان الان تقریباً به طور کامل تحت کنترل جی‌شوانه. حتی اگر شبح درنده‌ی بیرون بالاخره بتونه به ترس‌های واقعی اون پی ببره، تا زمانی که اون‌ها در اینجا هستن، جی‌شوان برتری مطلق نسبت به طرف مقابل خواهد داشت. برای چی به طور ناگهانی باید توانایی حرکت کردنش رو از دست می‌داد؟
صدای چشم دانای کل کمی حیله‌گرانه به نظر می‌رسید:《چرا به این موضوع اهمیت می‌دی؟》
سپس به طور معمولی ادامه داد:《به هر حال، تو الان به هدفت رسیدی، مگه نه؟ می‌تونی اون رو بیرون بیاری و فوراً این دنیای پشت درب رو پایان بدی. چه نیازی به دونستن پاسخ اون سواله؟ اون که وضعیت فعلی رو تغییر نمی‌ده.》
یه‌جیا جوابی نداد.
برگشت و متفکرانه به حوضچه‌ی خونی که پشت سرش بود نگاه کرد و آهسته پرسید:《اون صحنه‌هایی که قبلا دیدم چی بودن؟》
چشم دانای کل خرخر کرد:《بهت نمیگم….》
یه‌جیا به فکر افتاد.
یه خاطره؟ غیر ممکنه.
قسمت دوم هرگز اتفاق نیفتاده بود.
بنابراین، توَهُم تنها توضیح اون بود.
از همون اول، یه‌جیا با اون به عنوان یه توهم برخورد کرده بود… جی‌شوان پیش از مهر و موم کردن ترسناک‌ترین صحنه‌ی خودش، اون رو در بالای خاطره‌ای که وجود داشت، پنهان کرده بود.
خیلی منطقی و معقول به نظر می‌رسید.
با این حال، همیشه برخی از بخش‌ها وجود داشت که قابل توضیح نبودن.
اول از همه، جی‌شوان در اون زمان اسم یه‌جیا رو نمی‌دونست، بنابراین طبیعتاً نباید هیچ واکنشی به کلمات ‘یه‌جیا’ نشون بده… اما پسر جوانی که اونجا بود، به وضوح با این اسم آشنایی داشت.
دوم اینکه وقتی اون از چشم دانای کل برای اسکن کل جهان استفاده کرد، فقط خود جی‌شوان می‌درخشید.
اگر این فقط یه توهم بود، چرا این پدیده رخ داد؟ انگار ….. درست مثل بقیه‌ی بازیکنان بود که پشت درب‌ها گیر افتاده بودن.
علاوه بر این، واکنش جی‌شوان پس از دیدن ظاهر شدن یه‌جیا کمی بیش از حد واقعی بود.
یه‌جیا باور نداشت که طرف مقابل انتظار داشته باشه اون وارد توهمی بشه که خودش ایجاد کرده بود و بجاش پاسخی مطابق با اون بده.
پیش از اینکه چشمانش رو پایین بندازه، چند ثانیه مات و مبهوت موند و با هر کلمه‌ای که با تاکید بیان می‌شد، گفت:《حرف بزن. ‘اون’ چیزی رو که از من خواستی پیدا کنم و بکشم بیرون، منظورت چی بود؟》
چشم دانای کل با تعجب گفت:《انگار من تو رو دست کم گرفتم. مرد جوان، تو خیلی مشتاق هستی. خیلی سریع متوجه شدی.》
یه‌جیا اخم کرد و گفت:《می‌خوای حرف بزنی؟》
چشم دانای کل آهی کشید:《باشه، باشه. چون واقعاً می‌خوای بدونی، اینطور نیست که نتونم بهت بگم.》
سنگ گفت:《قدرت اون شبح مونث به این سادگیا که قبلاً گفتم نیست. قدرت اون مستقیماً روی روح تأثیر می‌ذاره، صرف نظر از اینکه شما یه انسان باشید یا یه شبح. بنابراین حتی اگر چیزهایی که بیشتر از همه ازشون می‌ترسید رو مهر و موم کنید، یا خودتون رو مجبور کنید که ترس‌هاتون رو فراموش کنید، نمی‌تونید از اون اجتناب کنید. دقیق‌تر بخوام بگم، تا مادامی که شما توسط اون شبح مونث به داخل اون درب‌ها کشیده بشید، کارتون تمومه.》
《این اولین باری بود کسی رو می‌دیدم که می‌تونه در برابر اون مقاومت کنه و حتی اون رو از درون ببلعه…》
یه‌جیا با دیدن اینکه چشم دانای کل داره از موضوع اصلی دور می‌شه، اخم و صحبتش رو قطع کرد و گفت:《برو سر اصل مطلب.》
چشم دانای کل کمی احساس ناراحتی کرد و گفت:《باشه، باشه. خلاصه، اون پسره که از اعضای خانواده‌ی توئه، روشی که استفاده کرد این بود که هر کاری رو که شبح مونث می‌خواست با او انجام بده رو اول خودش روی خودش انجام داد.》
این حرف کمی گیج کننده به نظر می‌رسید، اما یه‌جیا بلافاصله منظور طرف مقابل رو فهمید.
اون اونقدر تعجب کرد که حتی فراموش کرد حرف طرف مقابل رو رد کنه.
پس به همین دلیل بود که چشم دانای کل از اون می‌خواست اون رو بیرون بکشه و به همین دلیل بود که می‌تونست نوری رو که از طریق چشم دانای کل از روح طرف مقابل میاد رو ببینه.
به این دلیل بود که خود جی‌شوان هم توی اون توهم بود.
یا بهتر بگم بخشی از اون بود.
اون عمیق‌ترین ترس خودش رو با دستان خودش ایجاد کرده و سپس بخشی از روح خودش رو در اون قرار داده بود که باعث می‌شد همون تجربیات عذاب‌آور رو بارها و بارها برای مدت بسیار طولانی تجربه کنه.
به همین دلیل بود که اون شبح درنده نتونست بلایی سرش بیاره.
این به این دلیل نبود که جی‌شوان از توانایی‌های طرف مقابل مصون بود، بلکه به این دلیل بود که قبلاً همون آسیب رو به خودش وارد کرده بود و حتی به شیوه‌ای بی‌رحمانه‌تر و ظالمانه‌تر.
چشم دانای کل آهی عاطفی کشید:《مگه قبلاً بهت نگفتم؟ اون یه مرد بی‌رحمه.》
یه‌جیا چشمانش رو پایین انداخت، در حالی که مژه‌های بلندش نگاه چشمانش رو پنهان می‌کردن.
ادامه داد:《با این حال، عواقب انجام این کار می‌تونه بسیار مخرب باشه. حتی اگر عواقبش هم شروع به کار کنن، وقتی خواهد بود که دیگه شما دو نفر این مکان رو ترک کردید، اما واضحه که مهر و موم خیلی زودتر از شروع عواقب شکسته شده بود. اون به احتمال زیاد در حالتیه که در حال حاضر دیگه قادر به حرکت کردن نیست…》
قبل از اینکه صحبتش تموم بشه، طرف مقابل بطور بی‌رحمانه‌ای اون رو در جیبش فرو کرد.
صدای چشم دانای کل بم شد:《هی، هی! زمان من هنوز تموم نشده! بیا یکم بیشتر حرف بزنیم!》
کسی جوابش رو نداد.
چشم دانای کل به داخل جیب چروکیده‌ی جلوش خیره شد. به وضوح افزایش حرکات رو احساس می‌کرد و همچنین صدای باد شدیدی به گوش می‌رسید، جوری که انگار صاحب جیب با سرعت بسیار بالایی در حال حرکته.
به سردی خرخر کرد.
اگر نگران هستی، فقط قبول کن که نگرانی. چه نیازی هست که اینقدر لجبازی کنی؟
چشم دانای کل خودش رو به داخل جیب برگردوند و موقعیت راحتی پیدا کرد … خواب بهترین چیزه!