ورود عضویت
After infinite player – 4
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۹۲:
وقتی که همین الان در دامنه‌ی شبحی اون شبح درنده بود، جی‌شوان رو که قبلاً کوچکتر شده بود رو در کنار خودش دید.
از اونجایی که دید بقیه در شرف به هوش اومدن بودن، از روی اضطراب و عادتش، طرف مقابل رو با لایه‌ای از هاله‌ی مبدل پوشوند و سپس بخشی از قدرت شبح مانندش رو دستکاری کرد تا مطمئن بشه که اون محکم در آغوششه. اولین بار بود که یه‌جیا چنین کاری رو امتحان می‌کرد. واقعاً انتظار نداشت که اینقدر خوب جواب بده.
حقایق ثابت کردن که تا زمانی که یه‌جیا با یه شبح با قدرت روشن‌بینی روبرو نبود، هاله‌ی مبدلش بی‌عیب و نقص بود.
ماهی خونین گو با سردرگمی، سرش رو بالا گرفت و پای لاغر جی‌شوان رو بو کشید. انگار نمی‌فهمید چرا اربابش در چنین حالت ضعیفی ناگهان در آغوش انسان مورد علاقه‌ش ظاهر شده بود…
یه‌جیا ماهی خونین گو رو کنار زد:《برو با خودت بازی کن…》
ماهی خونین گو پیش از اینکه به سمت حوضچه‌ی خون بچرخه و به آرومی به عقب برگرده، دمبش رو تا حدودی ناخواسته تکون داد. به محض بازگشتش به داخل حوض، مخفیانه نیمی از سرش رو بیرون آورد و بی‌سر و صدا انسان‌های حاضر در سالن رو تماشا کرد.
یه‌جیا جی‌شوان رو حمل کرد و حتی بیشتر به داخل سالن رفت.
اون نمی‌خواست جی‌شوان رو به جایی که الان در اونجا اقامت داره برگردونه، بنابراین، پس از مدتی فکر کردن، احساس کرد که بهترین گزینه اینه که اون رو به قلمروی خودش برگردونه. علاوه بر این، با زیردستان و ماهی خونین گوی خودش که ازش محافظت می‌کنن، نباید هیچ خطری وجود داشته باشه.
اما حتی پس از چندین بار پرسه‌زدن توی سالن، باز هم نتونست جایی برای زمین گذاشتن این شخص پیدا کنه.
یه‌جیا:《…》
انگار واقعاً اشباح درنده نیازی به استراحت ندارن.
نگاه یه‌جیا به سمت عمیق‌ترین قسمت سالن و روی صندلی نرمی که در گوشه‌ای بسیار نامحسوس رها شده بود، افتاد. اونجا به نظر تنها جایی بود که خوب به نظر می‌رسید.
بی‌صدا آهی کشید و جلو رفت.
یه‌جیا خم شد و جی‌شوان رو که در آغوشش بود روی اون صندلی گذاشت، اما بازوهای باریک طرف مقابل همچنان محکم دور گردنش حلقه شده بودن.
اون خودش رو عقب کشید. اما اون دست‌ها تکون نخوردن.
دوباره خودش رو عقب کشید. باز هم دست‌هاش تکون نخوردن.
یه‌جیا:《…》
در حالی که یه‌جیا با یه دست کمر جی‌شوان رو نگه داشته بود، اون یکی دستش رو برد پشت سر خودش و مچ دست لاغر طرف مقابل رو گرفت. سپس با مقداری زور تونست از شر بازوهای دور گردنش خلاص بشه.
اما پیش از اینکه یه‌جیا فرصتی برای استراحت داشته باشه، طرف مقابل جلوی پیراهن اون رو محکم گرفت.
یه‌جیا:《…》
دندون‌هاش رو به هم فشار داد و به آرومی پیراهنش رو از چنگال جی‌شوان بیرون کشید.
برای کودکی که بیهوش شده بود، قدرت جی‌شوان حیرت‌انگیز بود.
وقتی که دست طرف مقابل بالاخره ازش جدا شد، صدای پاره شدن پارچه به گوش رسید و دو دکمه هم با صدای تق‌تق روی زمین افتادن و بی‌صدا به سمت تاریکی غلتیدن.
یه‌جیا قِل خوردن اون دو دکمه رو تماشا کرد، در حالی که قلبش به طرز مرگباری آروم بود.
—-انگار دفعه‌ی بعد نباید پیراهن‌های آف‌خورده از مرکز خرید بخره.
خوشبختانه جی‌شوان دیگه بازی درنیاورد. یه‌جیا نفس راحتی کشید و طرف مقابل رو روی صندلی نرم گذاشت.
اما پیش از اینکه بتونه دور بشه، یک کشش ناگهانی روی بازوش حس کرد.
یه‌جیا با تعجب به پایین نگاه کرد.
بازوهای باریک پسر جوان محکم دور بازوش حلقه شده بودن. همچون حیوانی سرد و نرم، محکم به اون چسبیده بود، گویی به تنها چوبی که در اطرافش بود چنگ می‌زد و اگر رهاش می‌کرد، می‌مُرد.
یه‌جیا:《….》
سپس با ناراحتی پرسید:《جی‌شوان داری تظاهر به خوابیدن می‌کنی؟!》
طرف مقابل حرکتی نکرد. چشم‌های پسر جوان هنوز محکم بسته بود و صورتش رنگ پریده بود. به نظر می‌رسید هوشیاری خودش رو از دست داده بود ولی قدرت دست‌هاش همچنان از بین نرفته بودن.
یه‌جیا به زور بازوهاش رو بیرون کشید.
ولی…..
یه‌جیا سرش رو پایین انداخت و بدون واکنش خاصی به اختاپوسی که به بازوش آویزون بود نگاه کرد…بدن پسرک خیلی سبک بود و این نیرو باعث شده بود که بیشتر بدن اون از روی صندلی بیرون کشیده بشه در حالی که بازوهاش همچنان محکم دور بازوی یه‌جیا پیچیده بودن.
یه‌جیا مطمئن بود که اگر چند قدم دیگه برمی‌داشت، طرف مقابل احتمالاً همچون زیورآلاتِ چسبیده به بازوش، به اطراف کشیده می‌شد.
در حالی که یه‌جیا توجهی نمی‌کرد، ماهی خونین گو در زمان نامعلومی به اون سمت شنا کرده بود. اون با کنجکاوی زیاد، کارهای عجیب اون دو نفر رو تماشا می‌کرد و سپس در حالی که تمایلی به فراتر رفتن این موضوع نداشت، به اون سمت رفت و به همین ترتیب دمبش رو دور کمر مرد جوان حلقه کرد و جمجمه‌ش رو روی سینه‌ی اون قرار داد.
یه‌جیا چشم‌هاش رو بست:《…》
اون از این دوتا ارباب و حیوان خانگی خسته شده بود.
ماهی خونین گو سرش رو بلند کرد و دمبش رو به نشونه‌ی حسن نیت تکون داد.
یه‌جیا آروم گفت:《این یه بازی نیست…..برگرد تو استخرت!》
بیرون سالن…..
شبح سایه‌ای در حالی که سرش توی گوشیش بود، تازگیا یه برنامه‌ی فوق العاده‌ای به نام ویبُو کشف کرده بود که دارای انواع و اقسام چیزهای جدید جالب بود و باعث می‌شد نتونه خودش رو از اون دور کنه ….. بهترین چیز ممکن …..
وبلاگ‌نویسان حیوانات خانگی زیادی اونجا بودن!
شبح سایه‌ای در این لحظه با خوشحالی در بین اون مطالب می‌چرخید و به اون توپ‌های کرکی کوچولو توی اونجا نگاه می‌کرد. پدهای صورتی و نرم پنجه‌شون و گوش‌های مثلثی کرکی، قلب شبح سایه‌ای نزدیک بود از این بانمکی ذوب بشه.
اما ناگهان صداهای عجیبی از سالن پادشاه در فاصله‌ی نه‌چندان دور شنید.
شبح سایه‌ای با هوشیاری سرش رو بلند کرد و به اون سمت نگاه کرد.
هیچ حضور غیرعادی‌ای تشخیص نداد.
علاوه بر این… ماهی خونین گو هنوز اونجا بود. حتی اگر یه شبح واقعا جرات می‌کرد بیاد اونجا، قطعاً تیکه‌تیکه می‌شد.
شبح سایه‌ای سرش رو پایین انداخت و ویدیویی رو که دارای مجموعه‌ای از لحظات احمقانه‌ی گربه‌ها بود رو باز کرد.
اما پیش از اینکه بتونه بیش از چند ثانیه‌ی اون رو تماشا کنه، صداهای عجیب‌تری از پشت درب به بیرون منتقل شد. دیگه نمی‌تونست وانمود کنه که اون رو نشنیده.
شبح سایه‌ای بلافاصله از جا پرید و تلفنش روی زمین افتاد.
این مکان فقط یکی از قلمروهای پادشاه بود، اما چون ماهی خونین گو از حوضچه‌ی خونِ در اینجا خوشش می‌اومد، به مکانی تبدیل شده بود که پادشاه اغلب ازش استفاده می‌کرد. اگرچه اون اخیراً زیاد در اطراف نبود، اما اهمیت این مکان هنوز تغییر نکرده بود. به عنوان نگهبان اینجا، شبح سایه‌ای ترجیح می‌داد روحش رو از دست بده تا اینکه پادشاه متوجه بشه که اون وظایف خودش رو نادیده گرفته، و اجازه داده که این مکان توسط یه شبح درنده‌ی دیگه مورد تهاجم قرار بگیره.
شبح سایه‌ای نفس عمیقی کشید و با عجله به سمت درب رفت.
با این حال درب رو باز نکرد. در عوض، خودش رو صاف کرد و از شکاف بین درب و زمین، خودش رو عبور داد.
به محض اینکه وارد شد، یه اندام ناآشنا در انتهای سالن دید. بدن بزرگ ماهی خونین گو هم دیده می‌شد که در اطراف طرف مقابل شنا می‌کرد و به نظر می‌رسید که اون‌ها در حال دعوا هستن.
شکل شبح سایه‌ای فوراً متورم شد، سایه‌ی بزرگش در اتاقی که نور و تاریکی در هم آمیخته شده بودن، بسیار وحشتناک به نظر می‌رسید. صداش شوم و تاریک بود:《از اونجایی که جرات کردی وارد اینجا بشی، حتما باید از قبل خودتو آماده کرده باشی…》
《آمی؟》
پیش از اینکه آمی بتونه تهدیداتش رو تموم کنه، بقیه‌ی کلماتش ناگهان بلعیده شدن.
به جز دوستاش، هیچ کس دیگه‌ای از اسم 《آمی》خبر نداره.
البته پادشاه هم اسمش رو می‌دونست، اما هرگز اون رو با این اسم صدا نکرده بود.
و این صدا هم…..خیلی آشنا بود.
آمی با تردید پرسید:《آیه؟》
یه‌جیا نفس راحتی کشید:《منم…》
اندازه‌ی بزرگ بدن آمی به اندازه‌ی اصلیش کوچیک شد، بلند و باریک، همچون یه تیکه کاغذ.
《اینجا چیکار می‌کنی؟》آمی به سایه‌هایی که در تاریکی در دوردست می‌چرخیدن نگاه می‌کرد. انعکاسِ حوضچه‌ی خون باعث شد که شکل درشت ماهی خونین گو ترسناک‌تر و ظالمانه‌تر به نظر برسه. سپس با نگرانی فریاد زد:《بااینکه پادشاه الان اینجا نیستن، ولی ماهی خونین گو هنوز اینجاسا! مگه از زندگیت سیر شدی؟!》
آمی اونقدر مضطرب بود که مثل یه مورچه‌ی روی یه ماهیتابه‌ی گرم شده بود، اما به دلیل حضور ماهی خونین گو جرات نکرد نزدیک‌تر بشه.
یه‌جیا به جی‌شوان کوچولویی که در آغوشش بود نگاه کرد و احساس کرد که اگر اون‌ها اینطوری دیده بشن، و حتی اگر یه‌جیا هشت دهان هم داشته باشه، باز هم ممکن نیست بتونه وضعیت رو روشن کنن.
یه‌جیا نفس عمیقی کشید و گفت:《من خوبم…تو….می‌تونی بیرون منتظرم بمونی. من زود میام اونجا!》
آمی با تردید پرسید:《حالت خوبه؟》
یه‌جیا:《بله، من خوبم!》
آمی یه لحظه فکر کرد و بالاخره تصمیم گرفت حرف دوست قابل اعتمادش رو باور کنه. سپس برگشت و بیرون درب منتظرش موند.
یه‌جیا نفس راحتی کشید و سپس به جی‌شوان که هنوز محکم بازوش رو گرفته بود نگاه کرد. با ظاهری خسته سعی کرد با اون مذاکره کنه:《برادر بزرگ، پس از اینکه کارم با زیردستت تموم بشه، حتما برمی‌گردم. وقتی برگشتم، می‌گذارم هر چقدر دلت می‌خواد بغلم کنی، باشه؟》
سپس سعی کرد بازوش رو بیرون بکشه و متوجه شد که این بار موفقیت آمیز بود.
یه‌جیا تقریبا از خوشحالی گریه‌ش گرفت.
با عجله بازوش رو بیرون کشید و ماهی خونین گو رو کنار زد، پیراهنش رو مرتب کرد و به سمت درب رفت.
آمی که پشت درب منتظر بود، با نگرانی به اطراف قدم می‌زد. در این لحظه، درب یه کوچولو باز شد و مرد جوانی ظاهر شد. اون به چهارچوب درب تکیه داد و با یه دست درب رو نگه داشت تا آمی نتونه پشت سرش رو ببینه.
آمی پیش از اینکه با عجله به اون سمت بدوه، لحظه‌ای تعجب کرد.
《هاه؟ تو چجور این شکلی شدی؟》
با شگفت‌زدگی به مرد جوان روبروش خیره شد.
یه‌جیا تازه الان یادش اومد که فراموش کرده بود هویت مبدل شبح درنده‌ش رو بپوشه. سپس سرش رو با بی‌حوصلگی تکون داد و گفت:《وقتی به شکل یه انسان مبدل می‌شم، این شکلی به نظر می‌رسم.》
《که اینطور!》آمی فهمید. ظاهر یه‌جیا رو قبول کرد و به نشانه‌ی تحسین سری تکون داد:《نمی‌تونم بگم که خیلی شبیه ظاهر اصلیته، تقریباً کاملا یکسانه.》
یه‌جیا:《…》
آمی پرسید:《خب حالا برای چی اینجا اومدی؟》
یه‌جیا بهونه‌ای رو که مدت‌ها پیش آماده کرده بود آورد:《پادشاه وظیفه‌ای به من داده بودن که انجام بدم و از من خواسته بودن که چیزی رو بردارم. الان دیگه می‌رم…》
به محض شنیدن این حرف، ماهی خونین گو ناگهان سرش رو قوس داد و سریع به سمتش حرکت کرد.
… تو که الان واضح گفتی که می‌مونی! ای دروغگوی بزرگ!
یه‌جیا که غافلگیر شده بود گفت:《هی! چیکار داری می‌کنی؟!》
با عجله ماهی خونین گو رو از روش هل داد و صداش رو پایین آورد و با احتیاط گفت:《برو تو حوضچه‌ت وگرنه امشب بهت غذا نمی‌دم…》
یه لحظه صبر کن ببینم……
اینجا چخبره؟
این… احیانا این همون ماهی خونین گوئه؟!
یعنی داشت خواب می‌دید؟ این ماهی خونین گویی که اینجوری به طرف چسبیده و تهدید می‌شه که بهش شام داده نمی‌شه… چطور ممکنه که این همون ماهی خونین گویی باشه که می‌تونه در مقابل یه شبح درنده‌ی سطح اس قرار بگیره و نبازه؟! حتما خیالاتی شده.
آمی مات و مبهوت همونجا ایستاده بود و حیوان خونگی پادشاه رو که به طور معمول اشباح رو در یک چشم به هم زدن می‌بلعید نگاه می‌کرد که با محبت سرش رو به سینه‌ی مرد جوان می‌مالید. دندون‌های تیزش که می‌تونستن اشباح رو در کوتاه‌مدت بِجَوَند، با احتیاط کنار گذاشته شده بودن و تنها کاری که داشت با طرف مقابل انجام می‌داد، خراب کردن لباس‌هاش بود که چند لحظه پیش درست کرده بود.
پیراهن° دکمه‌هاش رو از دست داده و باعث شده بود خط گردنش باز بشه. پوست رنگ پریده‌ی مرد جوان و همچنین استخوان‌های ترقوه‌ی کاملا خوش‌تراشش رو نمایش داد.
یه رد گزش بسیار قابل مشاهده‌ای روی اون بود. اگرچه دیگه خونی ازش بیرون نمی‌اومد، اما زخم هنوز کمی قرمز بود و روی پوست رنگ پریده، بسیار چشم‌نواز به نظر می‌رسید.
آمی احساس کرد که انگار صاعقه بهش برخورد کرده.
این…این…..
اون برای مدت طولانی با پادشاه بود. به اندازه‌ای کافی و طولانی بود….. که بتونه عطر به جا مونده از پادشاه رو تشخیص بده.
علاوه بر این، این نوع علامت…مملو از حس مالکیت بود.
از اونجایی که این مکان در اصل قلمروی پادشاه بود، آمی توجه زیادی بهش نکرد، اما الان…
ای..ای.. این!
آه خدای من!
چشم‌های آمی لرزیدن. انگار تازه متوجه چیزی باورنکردنی شده بود.
یه‌جیا در این لحظه بالاخره تونست ماهی خونین گو رو آروم کنه.
《اوم، خب، من برمی‌گردم داخل. کارهام هنوز تموم نشدن!》سپس لبخندی اجباری برای آمی که ذهنش به جای دیگه‌ای مشغول بود نشون داد و سپس درب رو محکم بست.
آمی با حیرت بیرون درب ایستاد:《اوه…》
زمان دقیقه به دقیقه گذشت.
معلوم نبود چقدر طول کشید تا پس از دریافت چنین اطلاعات شوکه کننده‌ای بهبود پیدا کنه.
آمی صورت‌ش رو پوشوند و تقریباً از خوشحالی گریه‌ش گرفت.
خدا رو شکر! بالاخره پادشاه دیگه به اون ایس شرور آویزون نیستن! و آیه چه شبح خوبیه! اون یه گزینه‌ی کاملا مناسب برای پادشاهه!
برای هردوتون آرزوی صد سال خوشبختی می‌کنم!