ورود عضویت
After infinite player – 4
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

دوران بازنشستگی بازیکن جریان بینهایت:
چپتر ۹۱:
اون سر یه ثانیه‌ی بعد به حالت غبار، متلاشی شد.
محیط اطراف هم با سرعت بسیار بالایی در حال فروریختن بود. همچون خونه‌ای کاغذیِ آغشته شده به آب، رنگ‌ها محو، ساختارها ضعیف و زود همه‌ی اون‌ها به تیکه‌های ریز گرد و غبار تبدیل شدن.
زود پس از اون، یه‌جیا دید که دوباره توی همون دامنه‌ی شبحی که همون اول توش بود ایستاده.
همون زمین سیاه شده، همون آسمون کدر…اما اون تخم چشم‌های بزرگ بالای سرشون دیگه ناپدید شده بودن. شکاف‌های عمیقی روی زمین زیر اون ایجاد شد. این مکان احتمالاً نمی‌تونه زیاد دوام بیاره.
افرادی که روی زمین دراز کشیده بودن کم‌کم به هوش اوندن.
انفجار اولین کسی بود که بیدار شد. اون بلافاصله از جا پرید و با عصبانیت لباس‌هاش رو پاره کرد تا حشره‌ای روش وجود نداشته باشه.
وو‌سو که نفر دومی بود که بیدار شد، پس از اینکه به آرومی بلند شد، در حالی که گیج شده بود سرش رو مالید. اون هنوز نمی‌تونست بفهمه چه اتفاقی افتاده.
خیلی زود پس از اون، چن‌شینگیه هم بیدار شد.
بدون عجله از جاش بلند شد، با کمی انزجار گرد و غبارش رو پاک و لباس‌هاش رو با احتیاط مرتب کرد.
وقتی انفجار اون رو دید، چشم‌هاش پر از اشک شدن.
چن‌شینگیه رو در آغوش گرفت و گفت:《برادرِ من، من دیگه هرگز به اون حشراتت بی‌احترامی نمی…》
آچانگ سرش رو از آستین چن‌شینگیه بیرون آورد و سر تیره‌ش رو بلند کرد و با احتیاط به این فرد خطرناک که همین چند وقت پیش با اون‌ها جنگیده بود، نگاه کرد.
رنگ از رخسار انفجار پرید و به حالت با انعکاسی به عقب رفت:《!》
چن‌شینگیه با علاقه با دست روی سر آچانگ زد و بعد عینکش رو بالا زد و به انفجار نگاه کرد:《چی؟》
انفجار:《فراموشش کن…》
《شما دو نفر هنوز حس و حال حرف زدن باهمو دارید؟》وی‌یوییچو به آسمون در حال تغییر نگاه کرد و گفت:《این دامنه‌ی شبحی در حال ناپدید شدنه.》
ووسو در حالی که گیج شده بود، پشت سرش رو که هنوز از درد می‌تپید رو مالید و گفت:《چ..چی؟》اون هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده.
تنها چیزی که یادش می‌اومد این بود که اون به مکانی بسیار شبیه به دنیای داخل بازی انداخته شده بود و مجبور شده بود که با یه ایس تقلبی مبارزه کنه…. و بعدش؟ بعدش چه اتفاقی افتاد؟
ووسو خیلی سریع پرسید:《اون شبح درنده از بین رفته؟》
همه با واکنش یکسانی به یه‌جیا که کنار ایستاده بود و تا الان حتی یه کلمه هم حرف نزده بود، نگاه کردن.
وو سو:《؟》
یه‌جیا:《…》
یه‌جیا که دید دروغ‌هاش در شرف برملا شدنن، زود گلوش رو صاف کرد و یه سوال کلیدی که مدت‌ها بود نادیده گرفته شده بود، پرسید:《راستی، هنوز یادتون میاد که ما از کجا به درون این دامنه‌ی شبحی کشیده شدیم؟》
انفجار به جلو اشاره کرد و گفت:《البته! مگه از این آسانسور نبود…》
بقایای یه آسانسور له شده نه چندان دورتر از اون‌ها قرار داشت. شبیه یه جعبه‌ی فلزی مسطح شده بود.
همه:《….》
《لعنتی!》
پیش از اینکه اون‌ها متوجه بشن، دامنه‌ی شبحی که دیگه نمی‌تونست خودش رو حفظ کنه، نابود و به انرژی پراکنده‌ی یین تبدیل شده بود.
مناظر عجیب در یه لحظه ناپدید شدن و یه چاه آسانسور سیاه و تاریک جایگزینشون شد.
کابل‌ها بریده بودن و خوده آسانسور روی زمینِ زیر پاشون افتاده و تبدیل به ضایعات فلز شده بود. افرادی که در هوا معلق بودن نگاهی به همدیگه انداختن.
یه لحظه بعد، همه‌ی اون‌ها احساس کردن که به لطف جاذبه‌ی زمین دارن به سمت پایین سقوط می‌کنن.
ووسو بصورت ناخودآگاه فریاد زد:《آه‌ه‌ه‌ه‌ه!》
وی‌یوییچو زود یقه‌ش رو گرفت.
ووسو:《!》
حالا دیگه جیغ نمی‌زد. فقط چشم‌هاش به عقب رفتن.
اون‌ها سریع دیوار رو گرفتن. انفجار که در بالا قرار داشت، به سرعت چندین متر به بالا پرید و به نزدیک‌ترین درب بسته‌ی آسانسور به خودش رسید.
یه توپ آتشین در کف دستش ظاهر شد و سپس کف دستش رو به اون درب فلزی فشار داد.
درب آسانسور روبروش، پیش از ذوب شدن و نمایان کردن یه سوراخ بزرگ، با سرعتی که با چشم غیرمسلح قابل مشاهده بود، قرمز و نرم شد.
انفجار دستش رو پس کشید و گفت:《بیاید!》
همه یکی پس از دیگری از اون سوراخ بیرون رفتن.
صورت همه‌ی اون‌ها خاکستری و خاکی بود، همه‌ی اون‌ها در حالتی تاسف بار بودن.
ووسو گردنش رو گرفت و به شدت سرفه کرد:《سرفه، سرفه، سرفه!》
سپس با چشم‌هایی قرمز به سمت وی‌یوییچو نگاه کرد و گفت:《ببینم می‌خواستی من رو خفه کنی؟》
وی‌یوییچو بدون هیچ صمیمیتی عذرخواهی کرد و گفت:《ببخشید، ببخشید…این یه موقعیت غیرمنتظره‌ای بود و من هم این کار رو از روی واکنش انجام دادم.》
ووسو قبل از اینکه ناگهان متوجه چیزی بشه، چند بار دیگه سرفه کرد. سپس بلافاصله از جا پرید و گفت:《یه لحظه صبر کن ببینم، یه‌جیا کجاس؟! کدومتون اون رو گرفتید؟!》
در اینجا، اون تنها کسی توی گروه بود که معمولی بود و توانایی محافظت از خودش رو نداشت. یعنی ممکنه چونکه در همون آسانسوری که اون‌ها سوارش بودن بوده، اتفاقی براش افتاده باشه …؟
درست زمانی که ووسو داشت مضطرب می‌شد، صدای سرد مرد جوانی به گوش رسید:《من اینجام…》
ووسو بلافاصله به سمت منبع صدا نگاه کرد.
با اینکه مرد جوان مثل اون‌ها بود، بدنش خاکستری و خاکی و لباس‌هاش چروک شده بودن جوری که انگار جنگ بزرگی رو پشت سر گذاشته بود، بنظر هم نمی‌رسید که دست و پاش هم ناپدید شده باشن.
ووسو نفس راحتی کشید:《خدایا شکرت…》
سپس بازوی یه‌جیا رو گرفت:《تو هیچ جا احساس ناراحتی نمی‌کنی، مگه نه؟》
سه نفر دیگه‌ی پشت سرش واکنش پیچیده‌ای نشون دادن:《….》
یه‌جیا مطیعانه پاسخ داد:《ممنونم کاپیتان وو، من خوبم.》
واکنش اون سه نفری که پشت سرش بودن عجیب‌تر شد.
وی‌یوییچو ناخودآگاه همینجوری نگاهی به چن‌شینگیه انداخت و متوجه شد که طرف مقابل هم داره به اون نگاه می‌کنه. در اون لحظه به نظر می‌رسید که اون‌ها فقط با نگاه کردن به چشم‌های همدیگه می‌تونن باهم ارتباط برقرار کنن.
چن‌شینگیه:《تو چت شده؟》
وی‌یوییچو:《منظورت چیه که من چم شده؟ خودت چت شده؟》
در این لحظه، انفجار بطور احمقانه‌ای وارد شد و این ‘مکالمه’ رو قطع کرد و گفت:《چه مشکلی پیش اومده؟》
چن‌شینگیه و وی‌یوییچو ارتباط چشمی خودشون رو قطع و به جهات مختلف نگاه کردن.
یه‌جیا به ووسو نگاه کرد:《اوم، کاپیتان، من امروز توی خونه یه سری کار دارم و شاید لازم باشه که زودتر برم…》
ووسو با عجله سرش رو تکون داد:《اشکالی نداره، اشکالی نداره. می‌تونی بری. پس از تجربه‌ی چنین چیزی، به زمانی برای استراحت نیاز داری. فراموش نکن که برای معاینه هم به بیمارستان مراجعه کنی. من به رئیست اطلاع خواهم داد.》
یه‌جیا یقه‌ای رو که کمی محکم دور گردنش بسته بود کشید و برگشت و سریع به سمت راه پله رفت.
با تماشای ناپدید شدن اندام مرد جوان در راه پله، ووسو به عقب برگشت و سه بازیکن کهنه‌کار رو دید که حالات عجیبی روی صورتشون داشتن. سپس به آرومی پرسید:《خب، چه بلایی سر اون دامنه‌ی شبحیِ الان اومد؟》
ناخواسته اون سه نفر سرشون رو با هم تکون دادن و گفتن:《نمی‌دونم…》
پاسخشون اونقدر هماهنگ بود که هر سه‌تاشون تعجب کردن. همه بطور مشکوکی به هم نگاه کردن.
ووسو:《؟》
ووسو ریشش رو کشید و با کمی شک و تردید پرسید:《پس هر سه‌تاتون اصلا نمی‌دونید چه اتفاقی افتاده؟》
سه‌تاشون سری تکون دادن.
ووسو:《پس …. پس اون شبح درنده چی؟ مُرده؟》
وی‌یوییچو:《از اونجایی که دامنه‌ی شبحی از بین رفته، احتمالا مرده.》
ووسو حتی بیشتر گیج شد:《اون چطور مُرد؟》
—-نمی‌دونم.
ووسو ابروهاش رو خم کرد.
یعنی ممکنه که جی‌شوان اون کسی بوده که شبح درنده رو کشته بوده؟
پس اون واقعاً باهاشون متحده؟
ووسو با افکار گیج‌شده‌ای در ذهنش برگشت که بره و تصمیم گرفت به دفترش برگرده و اسنادی رو که شرایطی که طرف مقابل و بوریاو در اون زمان توافق کرده بودن رو بررسی کنه.
پس از رفتن ووسو، سه بازیکنِ باقی مونده همگی به همدیگه نگاه کردن.
جو اطرافشون متشنج و عجیب بود.
وی‌یوییچو چشم‌هاش رو باریک کرد و نگاهش به چشم‌های چن‌شینگیه که نه چندان دور ایستاده بود برخورد کرد:《چیه؟ چیزی یادت اومد؟》
چن‌شینگیه سرش رو تکون داد و بدون تغییر در حالتش پاسخ داد:《نه، هیچی.》
سپس خودش سوال پرسید:《تو چی؟》
وی‌یوییچو:《نه…..》
چن‌شینگیه:《خب پس فردا می‌بینمت؟》
وی‌یوییچو سری تکون داد:《باشه…》
اون دو نفر هم‌زمان چرخیدن و به سمت‌های مخالف همدیگه رفتن و در درونشون همدیگه رو مسخره کردن….:《هاه. اون شخص هیچی نمیدونه.》
انفجار همونجا رها شد و رفتن اون دو نفر رو تماشا کرد. به محض اینکه رفتن، آهی کشید.
حیف، اون دو نفر رقت‌انگیزن. هر دوی او‌ن‌ها دارن بدست اون ایس بداخلاق بازی داده می‌شن. فقط من حقیقت رو می‌دونم.
چقدر تک و تنها….
در همین لحظه، انگار ناگهان چیزی به یاد آورد. سرش رو بلند کرد و با چهره‌ای هاج و واج به راهروی خالی روبروش نگاه کرد:《هاه؟ پس هیچکدومتون در مورد اسم واقعی من کنجکاو نیستید؟!》
جذاب بودن، تنهایی زیاد رو هم به همراه داره.
به محض اینکه یه‌جیا وارد راه پله شد، به سرعت وارد دامنه‌ی شبحیش شد.
دست سیاه کوچولو روی شونه‌ش ظاهر شد. هنوز نتونسته بود از شوک بیرون بیاد:《خدای بزرگ. الان چه اتفاقی افتاد؟》
بنا به دلایلی همین الان در آسانسور، یه‌جیا و آسانسوری که در اون بود ناگهان ناپدید شده بودن. دست کوچولو با عجله به دیواری در این چاه تاریک چسبید و با حالت سردرگمی منتظر موند، و سپس حدود ده دقیقه‌ی بعد، آسانسور ظاهر شد و روی زمین زیر پاشون افتاد و گرد و غبار و آوار رو پراکنده کرد. پیش از اینکه دست کوچولو بتونه از این شوک بیرون بیاد، یه‌جیا و دیگران هم ناگهان ظاهر شدن و به سمت پایین افتادن.
دست سیاه کوچولو به سرعت بوی یه‌جیا رو تشخیص داد و با عجله به شونه‌ی طرف مقابل برگشت.
حالا به اندازه‌ای شجاع بود که فقط سرش رو بیرون بیاره.
یه‌جیا به طور خلاصه پاسخ داد:《این یه دامنه‌ی شبحی بود…》
دست سیاه کوچولو نفس‌نفس زد. بلافاصله فهمید چه اتفاقی افتاده.
فوراً متوجه جدی بودن این موضوع شد…برای اینکه بتونه یه آسانسور کامل رو وارد یه دامنه‌ی شبحی کنه بدون اینکه یه‌جیا متوجه بشه، و حتی برای اینکه بتونه هویت مبدلی که یه‌جیا از خودش در اونجا ساخته بود رو ببینه، اون نوع اشباح، اهداف مورد نظرشون رو با دقت به داخل می‌کشن … این کار فقط توسط یه شبح درنده‌ی بسیار قدرتمند قابل انجام بود.
دست کوچولو با دلهره پرسید:《چطور بود؟ اون شبح نابود شد؟ شما آسیبی دیدید؟》
اما پیش از اینکه بتونه رگبار سؤالات سریع رو بپرسه، دامنه‌ی شبحی روبروش یه شکاف کوچیکی رو باز کرد و باعث شد نوری از طریق اون به داخل نفوذ کنه.
یه‌جیا رفت بیرون.
دست سیاه کوچولو دید که دیگه قادر به صحبت کردن نیست.
روبروشون یه سالن بزرگ و وسیع وجود داشت که به زیبایی تزئین شده بود. حوضچه‌ی خونی که در کنار بود، در زیر نور کم متورم و جمجمه‌ی سفیدی در زیر سطح اون به طور مبهمی نمایان شد.
ای..ای..این…….!
دست سیاه کوچولو تقریباً در سر جاش غش کرد.
ای…..این قلمروی پادشاه نیست؟!
سر پوشیده شده از خون ماهی خونین گو از درون حوضچه‌ی خون ظاهر شد.
با استشمام عطری آشنا در هوا، به سرعت به سمت یه‌جیا حرکت کرد، دیوانه‌وار دمبش رو تکون داد و با محبت و هیجان خودش رو به پاهای اون مالید.
حفره‌های چشم‌های تاریک و خالیش به آرومی به سمت بالا حرکت کردن و به دست سیاه کوچولویی که به شونه‌ی یه‌جیا چسبیده بود خیره شد.
دست سیاه کوچولو لرزید. سپس با لکنت گفت:《او..اووم، عیبی نداره که من اول برم توی دامنه‌ی شبحی شما پنهون بشم؟》
اگرچه در کنار یه‌جیا امنیتش تضمین شده بود، اما همچنان نمی‌خواست پادشاه و حیوان خانگی پادشاه رو ببینه!
یه‌جیا نگاه کوتاهی بهش انداخت و چیزی نگفت.
انگشت باریک و صافش به صورت عمودی در هوا حرکت کرد و سپس یه ترک قرمز رنگ ظاهر شد. دست سیاه کوچولو جوری توی اون شکاف فرو رفت که انگار چیزی دنبالش می‌کرد.
اما پیش از اینکه یه‌جیا بتونه اون دهانه رو ببنده، دید که دست سیاه کوچولو با خجالت سرش رو بیرون آورد:《اوم… می‌تونم یه گوشی هم ببرم؟》
یه‌جیا:《…》
دستش رو توی جیبش کرد، اون رو به سمت دست سیاه کوچولو انداخت و سپس دهانه رو بست.
الان فقط یه‌جیا توی سالن مونده بود.
دستش رو به آرومی بالا آورد و به آرومی توده‌ای که در بازوهاش بود رو نوازش کرد.
اندامی به آرومی ظاهر شد.
پسر جوانی به آرومی روی سینه‌ش لانه گزیده بود، کمرش و پاهای تاشده‌ش توسط نیرویی نامرئی نگه داشته شده بودن. موهای سیاهش آویزون بودن و چشم‌هاش رو که محکم بسته شده بودن رو پوشونده بودن، فقط نوک کوچیک و ظریف بینی‌ش و همچنین لب‌های رنگ پریده‌ش رو آشکار کرده بودن. به نظر می‌رسید در حالی که گونه‌هاش رو محکم به سینه‌ی مرد جوان فشار داده بود، به خواب عمیقی فرو رفته.
یه‌جیا نفس راحتی کشید.