ورود عضویت
linseed – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر اول: ین شی سایو داعو

-به این منظره نگاه کن و بگو که چی می‌بینی؟

یامازو کمی من و من کرد و با احساسی از شرم گفت: یه تپه‌ی آبی؟

-این یه تپه نیست، کوهستانه، چون توی ارتفاع بسیار بالایی هستیم این‌طور به نظر میاد.

صورت یامازو از خجالت گرگرفت اما هوا تقریبا اونقدر تاریک بود که احتمال داد استادش متوجه این موضوع نشده.

با صدای زنانه و ملایم استاد از افکارش بیرون کشیده شد: خب ادامه بده، باید بتونی توصیف خوبی از این منظره ارائه بدی.

-من نمی‌دونم خانوم، فکر می‌کنم که این یه منظره‌ی خنثی هست که حس تنهایی و دورافتاده بودن رو درونم زنده میکنه، احساس می‌کنم که نباید توی این کوهستان زندگی کرد چون سکوت اینجا طلسم شده است و موجودی اینجا وجود داره که دوست نداره این سکوت شکسته بشه. زندگی ما آدم‌ها پر سروصداست و این شور و حرارت دیوانه‌واری که برای زنده موندن و بقا داریم باعث ناراحتی موجودات درون این کوهستانه. چرا یه کوهستان باید آبی باشه؟

لحظه‌ای سکوت برقرار شد و به نظر می‌رسید که استاد از چیزی شگفت‌زده شده. اون گفت: تو یه داستان کوتاه خوب در مورد این کوهستان گفتی. از این به بعد به همین شکل کار می‌کنیم.

یامازو با تعجب گفت: یعنی شما از من می‌خواید که همچین داستان‌هایی رو بنویسم؟

-بله تو باید بنویسی، تو باید یادبگیری که در بیداری خواب ببینی و در خلسه بنویسی، در این صورته که می‌تونی قدرتمند بشی و از خودت مراقبت کنی. روش‌های یادگیری بی‌اندازه گسترده هستن اما روش‌های شناسایی‌شده محدودن؛ یعنی تا زمانی که روش بهتری پیدا نکردی انتخاب‌های کمی پیش روی تو وجود داره. روش من اینه و اگه بخوای معاشرت مون ادامه داشته باشه باید خودت رو با این روش یادگیری تطبیق بدی.

استاد اینو گفت و راه افتاد که بره. یامازو می‌دونست که اگه توی مه و غبار محو بشه دیگه نمی‌تونه تا فردا شب ببینش. صدا زد: خانوم من این شرایط رو می‌پذیرم و خیلی علاقه دارم که… علاقه دارم که به من تدریس کنید… به من درس بدید، من می‌خوام هر طور شده قدرتمند بشم.

استاد صبر کرد و لحظه‌ای به یامازو خیره شد. پسر جوان لحظه‌ای احساس کرد که استادش نوعی محبت مادرانه رو از پشت چهره‌ی خنثی و سادیستی خودش نشون داد، اما بعد فکر کرد که فقط یه توهم بود. استاد گفت: مشکلی با این موضوع ندارم. فردا شب میام تا در مورد قوانین کلاس مون صحبت کنیم. فعلا برو و مشغول تمرین شو.

و همین‌طور که می‌رفت تا توی مه پنهان و غیب بشه گفت: تو باید بتونی که بنویسی، تو باید یادبگیری که داستان بنویسی، در این صورته که می‌تونی قدرتمند بشی.

***

-به چه حقی با من اون طور صحبت می‌کنی؟ فکر کردی کی هستی؟ می‌تونم بکشمت، می‌تونم اون کاتانا رو بردارم و توی شکمت فروکنم، همون وقتی‌که داری با اعتمادبه‌نفس به شاگردای احمقت تدریس می‌کنی،… فکر کردی کی هستی که به من میگی احمق و بی‌استعداد؟ حالم از خودت و کلاس هنرهای رزمی احمقانه‌ات به هم می‌خوره. همه تون یه مشت وحشی هستین… منو تحقیر می‌کنی و فکر می‌کنی که یه استاد خوب و جوانمردی؟ فقط مثل الاغا لگد پروندنو یاد گرفتی. می‌تونم بکشمت، می‌تونم دفعه‌ی بعد به جای آب، یه لیوان سم خالص به خوردت بدم و جلوی چشمم مثل یه حیوون بمیری. همون موقع که داری سقط میشی هم بهت چند تا لگد میزنم و به زجر کشیدنت می‌خندم. آشغال روانی، فکر کردی کی هستی که به من از بیخ دماغت نگاه می‌کنی؟ تو حقته که مثه سگ زندگی کنی، اصلا حیف اسم سگ که من به تو میگم.

و با مرور این فکرا شروع کرد به گریه کردن. اون همیشه می‌دونست که نه قدرت انتقام گرفتن رو داره و نه علاقه‌ای داره که نفرت و کینه‌ی خودش رو زندگی کنه. اون فقط دوست داشت که مبارزه رو یاد بگیره. به لحاظ ظاهر با بقیه‌ی پسر‌های هم سن و سال خودش تفاوت خاصی نداشت اما هر چی تلاش میکرد فایده‌ای نداشت.

انگار یک چیزی اشتباه بود یا مشکل داشت. می‌دونست که مشکل دقیقا توی سرش در حال اتفاق افتادنه و حالا این موضوع می‌تونه تمام آینده شو تحت تاثیر قرار بده. اگه نتونی مهارت‌های جدید یادبگیری چطور می‌تونی زندگی کنی؟ چطور می‌تونی از خودت مراقبت کنی؟ چطور می‌تونی از پس خودت بر بیای چه برسه به این که مسئولیت دیگران رو قبول کنی؟

***

حالا روز‌های زیادی از آخرین باری که یامازو گوشه‌ی کلاس ‌هنرهای رزمی نشسته بود و با حسرت به هم دوره ای‌های چابک و هوشیار خودش نگاه میکرد میگذره. تنهایی حس غالب اش بود اما احساس میکرد که داره از این تنهایی قدرت میگیره؛ اما این یک تصور اشتباه بود. چیزی که در مورد یامازو صدق نمی‌کرد همین بود.

یامازو حالا استادی داشت که باهاش مرتبا صحبت می‌کرد. اون هر روز که از خواب بیدار میشد، حرفاشو می‌نوشت و سعی می‌کرد که چیزهای بیشتری یاد بگیره. یامازو مثل هر فرد ماجراجو و مبارزی قصد داشت که قدرت بگیره و بتونه بهترین نقش خودش رو توی این دنیای پیچیده و عجیب و غریب بازی کنه.

یامازو امروز هم کمی دوست داشت که بتونه گریه کنه. دیگرانی که گریه‌ی اونو دیده بودن فکر می‌کردن که اون پسری بیش از حد حساس و ظریفه، اما یامازو به لحاظ روحی و روانی حقیقتا فرق چندانی با هم سن و سالای خودش نداشت و این موضوع بر‌می‌گشت به اینکه اون واقعا احساس می‌کرد که شکسته و نمی‌تونه مثل بقیه زندگی کنه.

 اون واقعا حس می‌کرد که دور انداخته شده و کسی نمی‌تونه اونو همونطوری که هست دوست داشته باشه. حالا نگران بود که خانوم معلم هم اونو تنها بذاره و حس می‌کرد که نمی‌تونن با هم در مورد ادامه‌ی دوره‌ی آموزشی به توافق برسن.

یامازو احساس می‌کرد که چنین معاشرت‌هایی که اصولا بر اساس یک شیوه‌ی شهودی شکل گرفتن مثل یک ماهی فرز هستن که هر لحظه ممکنه از دستت سر بخورن و فرار کنن.

یک چیزی در مورد خواب‌ها بود که خیلی یامازو رو اذیت می‌کرد و اونم این بود که اون هم مثل خیلی از آدم‌ها هیچ کنترل خاصی روی ماجرای خواب‌های خودش نداشت و مطمئن نبود که بتونه دوباره شب بعد هم خانوم معلم رو ببینه یا نه.

-فکر می‌کنم که بهتره امشب اسمم رو بهت بگم.

یامازو از دیدن خانوم معلم جا خورد و متوجه شد که دوباره حین مراقبه به خواب رفته. سعی کرد به آرومی به دنیای اطرافش مسلط بشه تا از خواب نپره.

-سلام خانوم معلم، خیلی خوشحالم که دوباره شما رو میبینم.

یامازو این جمله رو در حالی گفت که واقعا دوست داشت گریه کنه و خیلی ناراحت بود.

خانوم معلم سرتا پای یامازو رو ورانداز کرد و گفت: چرا همیشه با این کیمونوی سبز بدرنگ توی دنیای من تجسم پیدا می‌کنی؟ و البته این موضوع الان مهم نیست، کنجکاوم که توضیح بدی چرا اینقدر ناراحتی؟ دوباره اون کتابدار احمق بهت حرفی زده؟

-نه خانوم معلم، نه، کسی به من حرفی نزده. من فقط احساس ناامیدی خیلی زیادی دارم. شما نمی دونید که چقدر تنها موندن سخته اونم وقتی علاقه داری که یادبگیری و با دنیای اطرافت در ارتباط باشی…

خانوم معلم گفت: اونقدرا هم که فکر می‌کنی با احساست غریبه نیستم؛ و البته تو دیگه تنها هستی، من قصدم در مورد تدریس به تو جدیه.

لحظه‌ای سکوت برقرار شد اما یامازو هیچ نشونه‌ای از شاد بودن رو از خودش نشون نداد. به نظر میرسید که سایه‌ی ترس و ناامیدی اونقدر روی روحش سنگینی میکنه که نمی تونه به قول زبانی استادش باوری پیدا کنه.

خانوم معلم چند قدمی به یامازو نزدیک تر شد و گفت: ببین پسر جون، بالاخره دیر یا زود همه‌ی اطرافیانتو از دست میدی، همونطور که اونا باید برای از دست دادن تو آماده باشن. فکر می‌کنم اگر موفق میشدی که فردی رو شدیدا شیفته و علاقه مند به خودت کنی بیشتر زجر میکشیدی تا الان که اونا خودشون تو رو دور انداختن.

یامازو در حالی که سرشو پایین انداخته بود و کم کم گریه کردن رو شروع کرده بود به آرومی گفت: چرا زجر میکشیدم خانوم؟

-چون با این قلب حساسی که داری قطعا به این موضوع فکر میکردی که بعد از مردنت چی به سر اون ها میاد و قراره بدون تو چیکار کنن؟ خوشحال باش که دور انداخته شدی، مهم اینه که هنوز انگیزه‌ای برای زندگی کردن داری. من از حرفایی که در مورد انگیزه هات گفتی خوشم اومد و برای همینه که می‌خوام بهت تدریس کنم.

یامازو در حالی که اشکاشو پاک میکرد گفت: ببخشید که اینقدر ناله می‌کنم.

خانوم معلم خندید و گفت: حقیقتا من به این موضوع اهمیت نمیدم. مادامی که دنبال رشد کردن و یادگیری باشی اتفاقا از این که گیر و گره‌های ذهنیتو بیان کنی خوشم میاد.

یامازو لحظه‌ای با تعجب به خانوم معلم خیره شد و کنجکاو بود که بدونه چطور قضاوت شده؛ اما وقت تنگ بود و خانوم معلم دوست داشت که زود تر کلاس رو شروع کنه.

-با من بیا یامازو، می‌خوام اول از همه برام در مورد یه چیز زیبا داستان بگی.