ورود عضویت
linseed – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر چهارم: کلاس درس شبانه

یامازو در حالی به خواب رفته بود که هنوز ۴۰۰ کلمه اش رو تموم نکرده بود. قلم از دستش افتاده بود و رد جوهر رو میشد روی صورتش دید. ین شی به آرومی وارد اتاق شد. به نظر میرسید که لباس و هاله اش به نحوی تولید کننده‌ی نوعی چراغه.

کانجی‌هایی که توی هاله اش میدرخشیدن، شبیه چلچراغ‌های فانتزی و قدیمی بودن. میشد آثار خستگی رو توی چهره‌ی ین شی دید، با اینحال اون برای شروع جلسه‌ی جدید آموزش یامازو کاملا مشتاق بود.

-هی یامازو پاشو، از توی کالبدت بیرون بیا.

یامازو تکونی خورد و در حالی که به لحاظ روحی هم احساس خستگی میکرد، سعی کرد بلند شه و روی پای خودش وایسه. با اینکه لباس‌های فیزیکی یامازو چندان هم کهنه و از ریخت افتاده نبودن اما هر وقت که از کالبدش خارج میشد فقط یک کیمونوی سبز بسیار بدرنگ داشت. این کیمونو خیلی کهنه تر از اون بود که فکرشو بشه کرد. میشه گفت حتی از یامازوی ۱۶ ساله هم سن و سال بیشتری داشت.

خانوم ین شی ضربه‌ی آرومی به کمر یامازو زد و گفت: هی یامازو به خودت بیا، شب شده، باید به جنگل بریم. چرا ترسیدی؟

-خانوم ین شی

-چی شده یامازو؟

-خانوم ین شی من ۴۰۰ تا کلمه رو نخوندم. من امروز فکر می‌کنم حتی ۲۰۰ کلمه هم نخوندم. من از زیر کار فرار نکردم، می‌خواستم که ۴۰۰ کلمه رو بخونم اما نتونستم این کارو تا شب تموم کنم.

ین شی گفت: مهم نیست عزیزم، به هر صورت مثل هر شب به تعلیمات خودمون ادامه میدیم. تو باید ذهنتو آروم نگه داری تا بتونی شمرده و دقیق فکر کنی. داستان نوشتن مثل کارهای سنگین و پر مشقتی که اون کتابدار کودن بهت میده نیست. داستان نوشتن یه هنره و باید با زیرکی و ظرافت زیادی انجام بشه وگرنه مزیت خودشو از دست میده. اگه مثل یه هنرمند به کلمه ها نگاه نکنی اونا قدرت خودشونو از دست میدن و تو نمی تونی مبارز خوبی بشی، نمی تونی از خودت محافظت کنی.

-متوجه ام خانوم ین شی، امشب می‌خواید منو به کجا ببرید؟

.

.

.

ساعتی از شب گذشته بود و یامازو هنوز مشغول مراقبه بود. هوای جنگل با منابع نور عجیب و غیر فیزیکی میدرخشید و شبیه به داستان‌های فانتزی به نظر میرسید. یامازو تقریبا به همه چیز فکر میکرد و زیاد متوجه فلسفه‌ی مراقبه نبود. اون بالاخره به حرف اومد و خطاب به خانوم ین شی گفت: ببخشید استاد، میخواستم سوالی ازتون بپرسم.

ین شی که به نظر میرسید توی افکار دور و دراز شیرینی فرو رفته به آرومی گفت: بپرس یامازو

-میخواستم بپرسم آیا شما روح ها هم خواب میبینید، منظورم از این خواب‌های انسانیه. خواب‌هایی که درونش درگیر یه داستان عجیب و غریب میشیم که با زندگی واقعی مون متفاوته.

-بله میبینم.

ین شی این جواب کوتاه رو داد و دوباره همه چیز توی سکوت فرو رفت؛ اما یامازو نمی تونست کنجکاوی خودش رو مهار کنه. اون دوست داشت بدونه که استادش چه خواب‌هایی میبینه. با توجه به این که حالا تا حد زیادی می‌تونست خواب ها رو درک و تفسیر کنه و از این طریق به احساسات واقعی آدما پی ببره، می‌خواست بدونه که استادش چه خواب‌هایی میبینه.

-میشه بپرسم شما چجور خواب‌هایی میبینید؟

-درست خواب‌هایی مثل شما آدم‌ها یامازو، همون خواب‌های پر اغراق انسان گونه.

-میشه به من بگید که چه خوابی رو اغلب میبینید؟

ین شی بلند شد و به سراغ بوته‌ای رفت و مشغول از ریشه در آوردنش شد. به نظر میرسید که یک ریشه‌ی خوراکی درشت داره؛ اما اون فقط قصد داشت که از این طریق زمان بخره و بیشتر فکر کنه.

-خب میدونی من خیلی وقتا خواب میبینم که دوست دارم به مدرسه برم. در واقع زیاد از مدرسه رفتن هم شاد نیستم اما حس می‌کنم که بهتره به مدرسه برم و چیزای جدیدی یاد بگیرم. بعد مشکلی پیش میاد و نمی‌تونم توی مدرسه بمونم. متوجه میشم که سن و سالم برای رفتن به مدرسه‌های معمولی خیلی زیاده و اونا اجازه نمیدن که من توی مدرسه شون حضور داشته باشم. بعد میفهمم که تنها هستم و احساس سردرگمی بهم دست میده. میفهمم که هنوز دوست دارم چیزای جدید یاد بگیرم اما دنیای اطرافم چیز خاصی برای ارائه به من نداره و این موضوع خیلی باعث احساس تنهایی بهم میده.

یامازو چند لحظه فکر کرد و گفت: فکر نمی کنم فهمیدن معنیش کار چندان سختی باشه.

خانوم ین شی نگاه کنجکاوانه‌ای به یامازو کرد و گفت: تو در مورد این خواب چطور فکر می‌کنی؟

-خب من فکر می‌کنم که ما همه دوست داریم تجربه به دست بیاریم و چیزای جدیدی یاد بگیریم. شاید بشه گفت مهم ترین مزیت زندگی همینه. معلومه که وقتی زیاد با یک سبک زندگی ور بری خسته میشی و دیگه چیزی برای ارائه بهت نداره. اون وقت دوست داری که اتفاقی بیوفته و زندگی تغییر کنه. بخصوص در مورد افرادی مثل شما که زمان براشون جور دیگه‌ای تعریف شده و فرصت زیادی دارن و مساله‌ی یادگیری رو… میدونید یعنی منم اینطوری ام، یادگیری برام مهمه و براش وقت زیادی میذارم. اگه زندگی چیزی برای ارائه نداشته باشه دیگه چه معنایی داره؟

ین شی لبخند ملایم و غم انگیزی زد و گفت: هیچ معنایی یامازو، زندگی دیگه هیچ معنایی نداره.

یامازو گفت: توی دنیای شما چیزی مثل مستر و معلم وجود داره؟ چرا سراغ چیزهای بالاتر و بهتر نمیرید؟

ین شی حالا چاقویی به دست گرفته بود و ریشه‌ای که از خاک بیرون کشیده بود رو تمیز میکرد. اون گفت: وجود داره ولی من رو یاد دیان زوی احمق میندازن. همینقدر پوچ و تو خالی و احمق به نظر میرسن. من دلم یه چیز خیلی بهتر میخواد ولی فکر می‌کنم که حاضر نیستم بهاش رو پرداخت کنم. من مثل کسی شدم که دوست داره به یه دانشگاه خوب بره اما پولی هم پرداخت نداره. توی دنیای ارواح، پول مثل دنیای شما نیست. برای تجربه‌های بهتر از اون نوعی که من دوست دارم داشته باشم باید عشق بیشتری داشته باشی. شاید برات کلیشه‌ای و کودکانه و خنده دار باشه اما هیچ راهی نداره، تو باید عشق بیشتری داشته باشی و اینو ثابت کنی. در این صورته که می‌تونی چیزهایی فراتر رو تجربه کنی. من مدت زیادی از عمرمو صرف کینه و انتقام جویی کردم و حالا فکر می‌کنم که از درون شکسته و خسته هستم. با این وجود هنوز هم دوست ندارم که کینه و نفرتم رو کنار بذارم و بیشتر وقتم رو صرف تعقیب افراد منفور زندگیم می‌کنم. به علاوه، میترسم رفتن به سطح و دنیای جدید باعث بشه که تنها بشم و دوستای فعلیمو از دست بدم.

-خانوم ین شی…نمی خواستم ناراحت تون کنم.

استاد در حالی که ریشه‌ی تمیز شده رو به سمت یامازو میگرفت گفت: این چه حرفیه؟ من با حرف زدن و داستان گفتن موافقم. تو امشب حرفای جالبی زدی و گفت و گوی خوبی داشتیم. این همه‌ی چیزی هست که ازت توقع دارم. اینو بگیر و به خونه برگرد، فردا شب دوباره میبینمت.