ورود عضویت
linseed – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر پنجم: مردی با کیمونوی آبی پر رنگ

هنوز نیمه شب نشده بود که یامازو ۴۰۰ کلمه رو رد کرد و هنوز هم انرژی لازم برای مطالعه و یادگیری رو درون خودش میدید. با اینحال نوعی احساس نگرانی داشت که نمی دونست دلیلش چیه. رعشه‌ای به تنش افتاد و تصمیم گرفت که به اتاقش بره و چرخه‌ی خواب شبانه اش رو شروع کنه.

چیزی نگذشت که یامازو با سر و صدای شدیدی به خودش اومد. متوجه شد که به دنیای دیگه منتقل شده و صدایی رو از جنگل شنید. شک نداشت که یکی از صداها متعلق به استاد ین شی هست. بقیه‌ی صداها خشن و ترسناک بودن و مشخصا یک جنگ تمام عیار در جریان بود.

یامازو سریعا به راه افتاد تا خودش رو به محل حادثه برسونه. هاله‌ی استاد ین شی بسیار درشت و ترسناک شده بود و خون از صورت و دستاش میچیکد. اگر از قبل در مورد این زن نمی‌دونست، احتمالا فکر میکرد که با یک شیطان طرفه. استاد ین شی داشت با چند مرد میجنگید که لباس‌های نظامی پاره پاره‌ای به تن داشتن.

اونها شبیه افرادی بودن که از میدون‌های جنگ قدیمی بیرون اومدن و هنوز فکر میکنن که باید به مبارزه ادامه بدن. اونها به وضوح روح انسانی بودن و انرژیشون هم چندان چنگی به دل نمیزد. یامازو حدس زد که اونا از اون رویابین‌های معمولی هستن که معمولا بعد از بیدار شدن نمی تونن خواب‌هایی که دیدن رو حتی چندان به یاد بیارن، چه برسه به این که بخوان خواب ها رو تفسیر کنن.

حمله‌ی دسته جمعی این افراد نظامی، کار رو برای خانوم ین شی سخت کرده بود و یامازو هم این موضوع رو حس کرد. اون تا حالا مبارزه نکرده بود اما شرایط جوری نبود که بتونه در این مورد تصمیمی بگیره. اون چشماشو بست و سعی کرد که تمرکز کنه و انرژی خودشو متمرکز کنه. یامازو برای اولین بار هاله‌ی خودشو باز کرد. در یک آن احساس کرد که دو کاغذ بزرگ در دو طرف بدنش باز شدن و توی هوا معلق بودن، درست مثل دو تا بال.

 بلندی این هاله نیم متر بیشتر از قد یامازو بود و فرقش با هاله‌ی مبارزه‌ی خانوم ین شی این بود که تراکم چندانی نداشت و رنگش هم یک سبز تقریبا بدرنگ بود. کلمه‌هایی که روی این کاغذ سبز دیده میشد هم به اندازه‌ی کلمات خانوم ین شی نبود. این موضوع به خاطر تجربه‌ی کم و دایره‌ی لغات کمتر یامازو بود و خودش هم اینو خوب می‌دونست. نکته‌ی دیگه این بود که کلمات هاله‌ی یامازو به نظر میرسید که با جوهری به رنگ سفید نوشته شدن.

یامازو بیشتر از این معطل نکرد و وارد میدون مبارزه شد. سعی میکرد که رفتار‌های خانوم ین شی رو تقلید کنه، پس کمی شونه هاشو به سمت جلو خم کرد و اصطلاحا گارد مبارزه کرد و تصور کرد که کلمه‌های توی هاله اش به سمت دشمن ضربه میزنه.

یامازو از این میترسید که خانوم ین شی با حضورش در میدون مبارزه مخالفت کنه اما وقتی دوباره به چهره‌ی استادش نگاه کرد متوجه نوعی حالت جنون و خشونت شد. ین شی اهمیتی به این موضوع نمیداد و همچنان به مبارزه‌ی خونین خودش ادامه میداد.

یامازو به چهره‌ی سربازا و نحوه‌ی حمله شون خیره شد. اونها شیوه‌ی بخصوصی نداشتن یا حداقل از کلمه ها برای حمله استفاده نمیکردن. گرچه یامازو میتونست با کمی دقت چند کلمه‌ی ریز رو ببینه که درون هاله‌ی کوچک سرباز ها وجود داره اما اونها مشخصا از کلمه ها برای مبارزه استفاده نمیکردن. اونها شمشیر داشت و وقتی شمشیر رو توی هوا حرکت میدادن، هاله‌ی تیز و برنده‌ای به سمت حریف حرکت میکرد.

یامازو به تقلید از خانوم ین شی، از کلمه‌هایی که به لحاظ مفهومی با احساس امنیت مرتبط بودن، برای مراقبت از خودش در مقابل حمله ها استفاده میکرد. با این وجود آسیب زدن به حریف اونقدرا هم ساده نبود. اونها بلد بودن که جا خالی بدن و تا به اینجا، فقط دو نفرشون نقش زمین شده بودن.

یامازو به مصمم ترین سرباز که به نظر میرسید رهبری بقیه رو به عهده داره خیره شد. احساس کرد که با از پا در آوردن اون میتونه روحیه‌ی بقیه‌ی افراد رو به شکل چشم گیری خراب کنه؛ اما اون فرد چندان هم ناشی نبود و یامازو در این مورد به فکر فرو رفت.

اون بر حسب عادت شروع کرد به تحلیل انرژی احساسات اون فرد و در عین حال تجسم میکرد که داره این تحلیل رو در دفتر شخصیش مینویسه. ناگهان تغییری احساس کرد و دید که به طور همزمان، تعداد زیادی کلمه به سمت اون فرد شلیک شد. سرباز ارشد به سرعت زخمی شد و روی زمین افتاد. یامازو با خودش فکر کرد که شاید استادش حمله‌ای اساسی رو انجام داده اما وقتی به سرباز ارشد خیره شد می‌تونست هنوز رد جوهر سفید کلمات رو ببینه. همچنین احساس کرد که اون کلمات در واقع کلمات کلیدی همون آنالیزی بودن که توی ذهنش انجام داد.

سربازای باقی مونده تسلیم شدن و از اونجایی که هاله‌ی مبارزه‌ی ین شی هم بسته شده بود، بدن دوستاشون رو برداشتن و ناگهان غیب شدن. یامازو هنوز متوجه نشده بود که چه اتفاقی افتاده و چرا اونها ناگهان فرار کردن؛ اما فرصتی برای فکر کردن نداشت چون دید که خانوم ین شی روی زمین افتاد و خون زیادی اطرافش رو گرفته بود. یامازو به طرف استادش دوید و با درموندگی سر استاد رو از روی زمین بلند کرد.

-خانوم ین شی! خانوم ین شی! لطفا یه چیزی بگید!

یامازو داشت گریه میکرد.

ین شی با صدای ضعیفی گفت: من حالم خوبه یامازو، اول به اون آقا کمک کن، باید زودتر به کلبه ببریمش.

یامازو نمی‌دونست که اون آقا کیه و ین شی داره در مورد کی صحبت میکنه؛ اما وقتی جهت انگشت اشاره‌ی استاد رو دنبال کرد متوجه مرد جوانی شد که زیر یک درخت نشسته بود و هاله‌ی سیاهی چهره اش رو مخفی کرده بود. اون مرد یک کیمونوی اشرافی به رنگ آبی پر رنگ پوشیده بود و در نگاه اول یک احساس سنگین رو ایجاد میکرد.

پای مرد زخم درشت و واضحی داشت اما به جز اون آسیب‌های جزئی دیگه‌ای هم دیده بود.