ورود عضویت
Ridge Land – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قصر–بخش اول

پادشاه کوئن آلتن[1]در میانه اتاق شورا بر روی صندلی‌اش تکیه داده بود. صندلی بزرگی از چوب تیره آبنوس با جمجمه‌های سرخ‌رنگ مار رد اَش[2] بر روی دسته‌هایش. شکم بزرگش به هنگام نشستن بیشتر به چشم می‌آمد و دنیل را به یاد حرف‌های پیرمرد مستی که در مهمانخانه نایت[3] دیده بود، می‌‌انداخت. او گفته بود که پادشاه مانند خرس‌ چاقی است که شکمش به بزرگی یک بشکه آبجو در حال ترکیدن است. اما دنی چندان با او موافق نبود. به نظر او پدرش مرد جنگجویی بود، برنده خنجر طلایی و بهترین شمشیرزن‌ در جوانی. شاید الان تبدیل به مرد چاق و تنبلی شده بود اما گذشته را نباید نادیده می‌گرفت؛ این بی انصافی بود.

دنی اندیشید: یه خرس طلایی به‌جای شیر طلایی آلتن ها خیلی هم بد نیست. خرس هم مثل شیر، شکارچی ماهریه و خب البته شکموتر. حداقل جای شکرش باقیه که مثل پدربزرگش به گاو طلایی معروف نیست.

 پادشاه فقید بیش از آنکه با نامش در میان مردم شناخته شود، با لقب گاو طلایی شناخته می‌شد. پادشاهی که مثل یک گاو نر خشمگین بود و عطش سیری‌ناپذیر به رنگ سرخ داشت. سرخی خونی که از غارتگری‌هایش به جا می‌ماند، ده‌ها نبرد و بیش از هزاران کشته از توزیان[4] تنها بخشی از لشکرکشی‌هایش بودند که اگر بخاطر ذات‌الریه نمی‌مرد بی‌شک بیشتر هم می‌شدند.

دنی با بی‌حوصلگی روی صندلی‌اش جا به جا شد، از زمانی که پانزده ساله و به سن ولیعهدی رسیده بود کمتر از یک هفته گذشته  و حالا  می‌بایست در جلسات شورا شرکت کند، اما حتی فکرش را هم نمی‌کرد که تا این حد حوصله سربر باشند. بخصوص حرف‌ها و هشدار‌های بی‌معنی پیشگوی قصر مارسدن[5] که مدام از زلزله‌ها، ستاره‌های سبز و کبوتر‌های سیاه حرف می‌زد. دنی به حرف‌های او اهمیتی نمی‌داد، تنها پیشگویی که برای او اهمیت داشت، محل ضربات شمشیر حریفش و اقدامات بعدی او بود که مسلما برای آنها نیازی به طالع بینی نداشت.

مشاور اعظم پادشاه وایدلر برنسون[6] نفر بعدی بود. او  نامه بزرگی را بر روی میز شورا قرار داد و گفت: «دوباره چندین دهکده نزدیک ارتفاعات شمالی غارت شدن. ابنر سیمز[7] درخواست نیروی کمکی داده.»

پادشاه، اخم‌هایش را در هم کشید: «من سه ماه پیش دویست مرد رو براش فرستادم  تا کار راهزن‌ها رو تموم کنه؛ اما هنوز نتونسته. اگه بخاطر پدرش آروین نبود؛ می‌انداختمش تو سیاهچال تا تقاص خون سربازای من رو بده.»

لرد هرمن فالکونر[8] گفت: «لرد آروین بدون شک مرد جنگجویی بود؛ اما پسرش، خب ظاهرا چیز زیادی ازش به ارث نبرده. اینکه اون فرمانده دژ سفید بشه؛ واقعا مایوس کننده بود.»

پادشاه تاکید کرد: « بله اما اون پسر بزرگش بود و طبیعتا بعد از پدرش لرد دژ سفید می‌شد.  همین طور که لرد وایلدر برنسون جانشین پدرش شد.» سپس نگاهی به وایلدر برنسون انداخت و ادامه داد:

«پدرت، برون[9] مشاور و دوست عزیزی برای من بود. مطمئنا اگه زنده بود بهت افتخار می‌کرد. تو این چند ماه اخیر کارت رو خیلی خوب انجام دادی وایلدر.»

وزیر پاسخ داد: «متشکرم عالیجناب»

پادشاه سرش را تکان داد: «پسر من سه روز دیگه پایتخت رو به همراه صد و پنجاه مرد ترک میکنه و این قضیه رو برای همیشه تموم می کنه. فهمیدی دنیل؟»

دنی هیجان زده پاسخ داد: ‌«بله پدر بهتون اطمینان می‌دم!»

-«این اولین ماموریتت میشه، سعی کن نا امیدم نکنی.»

-«حتما پدر.»

ساحر اعظم دستی به ریش‌های خاکستری کنار گونه‌اش کشید: «سرورم پایتخت احتمال شورش داره و به خاطر جادوی سیاه دچار هرج و مرجه. دورکردن صد و پنجاه نفر از قصر کار عاقلانه نیست.»

پادشاه غرید: « بنظر تو امنیت ولیعهد شوخیه؟! تو گفتی که اعدام کردن اون کاهنه قضیه رو تموم میکنه ولی الان داری میگی هنوز تو شهر جادوی سیاه انجام میشه!»

دنی از جایش بلند شد. سعی می‌کرد مطمئن بنظر برسد: «پدر، من با پنجاه نفر می‌رم. ساحر اعظم فقط نگران امنیت شهره. هر چی تعداد بیشتر باشه، رد شدن از گردنه‌ها و مسیر کوهستانی سخت‌تر و طولانی‌تر می‌شه. لطفا اجازه بدید من با پنجاه نفر از مردانم برم.»

پادشاه: «هشتاد نفر و دیگه بحثی نباشه. سر تورنتن[10]  تو انتخاب مرد‌هات بهت کمک می‌کنه.»

-بله پدر.

مشاور اعظم نامه‌ای را که قبلتر روی میز گذاشته بود؛ را باز کرد و آن را در مقابل پادشاه قرار داد. حالت چهره‌اش دنی را نگران می‌کرد.

سر برنسون گفت:«دیشب یک پیک از آتریا[11] رسید سرورم. شاه آروین دنور[12] از اعدام کاهنه آتر دلخور شده و درخواست بررسی موضوع و روشن شدن حقایق رو داده.»

دنی نگاه خشمگین پدرش را احساس کرد و همچنین خشم فروخورده‌اش را.

پادشاه: «مسائل گاردام هیچ ربطی به آتریا نداره. اون پیر لب گور باید حد و حدود خودش رو بدونه.»

 پادشاه بعد از مدتی سکوت ادامه داد:

«به شاه آتریا نامه بنویس و بخشی از مدارکی که ساحر اعظم از اون دختر پیدا کرده رو بفرست. حقیقت روشنه. نیازی به بررسی بیشتر نیست.»

ساحر اعظم گفت: « من کاغذهایی رو که از خونه اون دختر پیدا کردم به لرد برنسون جوان خواهم داد.»

پادشاه در حالی که از روی صندلی‌اش بلند می‌شد؛ گفت: «خوبه. برای امروز دیگه کافیه.» و از اتاق بیرون رفت و دنی نیز درحالیکه شمشیر جواهر نشانش را در دست داشت به همراهش خارج شد.

[1] Koen Alton

[2]Red Ash

[3] Night

[4] Tozian

[5] Marsden

[6] Wylder Branson

[7] Abner Sims

[8] Herman Falconer

[9] Brown

[10] Thornton

[11] Atheria

[12] Arvin Denver