ورود عضویت
Ridge Land – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

   قصر-قسمت دوم

خورشید، درخشان‌تر و طلایی‌تر از همیشه از پشت دیوار‌های بلند قصر ماه[1] نمایان شد؛ همچون گلوله‌ای زرین در سینه سرخ‌رنگ آسمان. مرداس شمشیرش را محکمتر به کمربندش بست. این اولین ماموریتش به حساب می‌آمد و او احساس خوبی نسبت به آن نداشت؛ سر تورنتُن شخصا او را انتخاب کرده تا همراه ولیعهد راهی ارتفاعات شمالی شود و همین، اهمیت موضوع را برایش بیشتر می‌کرد. هنوز پایش را در رکاب نکرده بود که دستی شانه‌اش را لمس کرد؛ برای لحظه‌ای نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد که جان ریو[2] او را گرفت.

مرداس: «جان! فکر می‌کردم قراره بدون دیدنت اینجا رو ترک کنم.»

جان دستی به مو‌های طلایی‌‌اش کشید:« بخاطر دیشب متاسفم. امیدوارم بودم بتونم خودم رو برسونم اما حسابی سرمون شلوغ شد؛ باید چنتا سرباز رو جایگزین می‌کردیم و خب اون پیرمرد ساحر…»

مرداس سوار اسبش شد و به ‌جان اجازه نداد تا حرفش را کامل کند: « نیازی به توضیح نیست. بالاخره جانشین فرمانده بودن، بهایی هم داره. خوشحالم که قبل از رفتن تونستم ببینمت پسردایی عزیز.»

جان از جلوی اسب کنار رفت و در حالی که دور شدنش را تماشا می‌کرد؛ فریاد زد: « مراقب باش کشته نشی وگرنه فرد[3] کلی شعر خنده دار در موردت می‌سازه!»

مرداس پشت سرش را نگاه کرد: « شاید هم برای تو بسازه. از عشق پر حرارتت به ماریا[4].» و خنده کنان از کنار مجسمه‌های شیردال جلوی دروازه گذشت. کمی‌ آن طرف‌تر ردای مخمل سرخ رنگ ولیعهد با باد سحرگاه می‌رقصید و همچون پرچمی نشان از حرکت می داد. مرداس اسبش را کمی عقب‌تر از ولیعهد هدایت کرد و وارد جاده خاکی شد. جاده والرم صاف، پهن و خاکی بود و با هرقدمی که اسب قهوه‌ای اش برمی‌داشت، گرد و غبار به هوا بر می‌خاست.

شوالیه پیر، سر گری[5] اولین کسی بود که سکوت را شکست: « من یبار تو شمال با راهزن‌ها روبرو شدم، تنها کسی بودم که زنده موند. می دونید اونا به خودشون چی میگن؟»

دنی پاسخ داد: « شما بهمون بگید سِر عزیز.»

-« اونا به خودشون میگن راهزن‌های شب؛ سرورم. بعد از تاریک شدن هوا، وقتی که زوزه گرگ‌ها قطع میشه و همه‌جا به خواب میره؛ حمله می‌کنن. آروم و بی صدا مثل یه سایه، گلوت رو می‌برن و کاری می‌کنن که تا ابد ساکت بمونی.»

مرداس تشویشی را که در میان جمعیت می‌خزید احساس کرد.

ولیعهد سعی کرد مطمئن بنظر برسد: « ولی اینبار ما  اونها رو ساکت خواهیم کرد قول می‌دم. چطور از دستشون فرار کردی؟»

صدای شوالیه پیر خالی از احساس بود:« فرار نکردم، اونا اصلا من رو پیدا نکردن. چون قبلش باید خودمو خالی می‌کردم. وقتی برگشتم، خب، چیزی که دیدم فراموش کردنش راحت نبود. زن‌ها، بچه‌ها و مردهای سلاخی شده، خونی که برف‌ها رو سرخ کرده بود و آوازی که تو کل کوهستان می‌پیچید. می‌دونید سرورم، هنوز اون آواز توی گوشمه.»

ملازم دنی، جی فلچر[6] اسبش را به گری نزدیکتر کرد:« نمی‌دونستم راهزن‌ها به شعر هم علاقه‌مند اند. شاید زن‌هاشون بتونن برامون آواز بخونن!» و خندید. تعدادی از افراد هم خندیدند اما مرداس خشم شوالیه پیر و نگاه سرشار از انزجارش را احساس کرد. برای او سر گری مرد شرافتمند و محترمی بود. یکی از سوگندخوردگان به پادشاهی و قهرمان نبرد هشتاد و یک در زمان پادشاه پیشین.

وقتی آسمان دوباره به رنگ سرخ در آمد، آنها برای اردو زدن‌ آماده شدند؛ چادرهایشان را برپا و آتش درست کردند. مرداس، فلچر و جس[7]  اولین افرادی بودند که آن شب باید نگهبانی می‌دادند.

فلچر به طرف آن دو آمد و گفت:« من بخش غرب و شمال رو نگهبانی می‌دم. شما دو تا هم جنوب و شرق رو.» سپس به مرداس اشاره کرد و ادامه داد: « تو! اسمت چیه؟»

مرداس:« مرداس راگسر.[8]»

فلچر تاکید کرد: «قربان»

مرداس تکرار کرد:« قربان»

فلچر دست به سینه ایستاد:« در موردت قبلا شنیدم، پس تو همون تازه کاری هستی که فرمانده ازش حرف می‌زد. میگن چشمای تیزی داری. تیر اندازی‌ات خوبه؟»

-« بیشتر اوقات به هدف می‌زنم قربان»

-«پس از این به بعد همراه چند نفر برای شکار می‌ری، را… راگ … سر؟!»

 فلچر قیافه متفکرانه‌ای به خود گرفت:« فامیلی عجیبی داری، فراموش کردنش سخته. باید بدونی اینجا کسی الکی پیشرفت نمی‌کنه. اگه فکر کردی با استفاده از اسم پسر‌دایی‌ات وارد گروه می‌شی و آخرش از زحمت های بقیه استفاده کنی تا ترفیع بگیری پس بهت هشدار می‌دم.»

چشمان سبز‌رنگ فلچر حالت تهدید آمیزی به خود گرفت:« اینجا کسی براش مهم نیست که دایی‌ات لرد ریو یا هرکس‌دیگه‌ای  بوده، وقتی حمله شروع بشه تو کوچکترین اهمیتی نخواهی داشت و اگه جلوی راهم سبز بشی خودم کارتو تموم می‌کنم. پس بهتره تموم تلاشت رو برای زنده موندن بکنی.» و سپس با سرعت آنها را ترک کرد.

مرداس هجوم خشم در رگ‌هایش را احساس کرد. جس سعی کرد او را آرام کند:« به دل نگیر. او از جان دلخوشی نداره. نه که تقصیر کسی باشه‌، نه. فقط می‌دونی خب اون، فکر می‌کنه پسردایی‌ات جاش رو گرفته. فلچر خیلی برای معاون شدن تلاش کرد ولی زیر دست خودش، منظورم پسر‌دایی‌اته اون جاش رو گرفت.»

مرداس با دلخوری گفت:« اینا به من هیچ ربطی نداره. حتما جان ازش بهتر بوده. کسی که اون باید سرزنشش کنه خودش و بی‌عرضگی‌شه.»

جس لبخند زد:« ولی اون اینطور فکر نمی‌کنه.»

مرداس به تندی گفت:« شاید هم فقط نمی‌خواد قبولش کنه.»

جس شانه‌هایش را بالا انداخت و سوت زنان به طرف محل نگهبانی‌اش او را ترک کرد.

مرداس تمام ‌شب را بیدار ماند، گهگاهی بنظرش می‌رسید که درختان تنها کسانی هستند که با خش‌خش شاخ  و برگ‌هایشان با او حرف زده و به او اهمیت می‌دادند. او از همان لحظه‌‌ی شروع سفرشان، احساس نا‌آشنایی داشت و به جز چند‌سربازی که قبلتر آن‌ها را در پست‌های نگهبانی دیده بود؛ شخص دیگری را نمی‌شناخت.

آنها صبح روز بعد، بعد از صبحانه دوباره سفرشان را از سر گرفتند و به راه افتادند. ملازم ولیعهد اوضاع را برای مرداس سخت‌تر می‌کرد و او می‌بایست علاوه بر شکارهای روزانه، بیشتر شب‌ها به نگهبانی بپردازد.

مسیر زیادی از والرم تا ارتفاعات شمالی بود و بعد از گذشت حدود یک‌ماه از سفرشان هوا با نزدیکتر شدن به ارتفاعات شمالی سرد‌تر  و شیب جاده‌ها تندتر می‌شد. با رسیدن به نیمه‌های پاییز، باران‌های پاییزی بیشتر شده بود و آنها اغلب مجبور می‌شدند به دنبال سر پناهی بگردند ولی از آنجایی که دیگر به دامنه کوه‌های شمالی رسیده بودند، پیدا کردن غار، کار چندان سختی نبود، بنابراین بیشتر اوقات می‌توانستند از باران در امان بماندند.

مرداس دیگر به کم خوابیدن‌ها و شکار‌های روزانه‌اش با لئو[9] و تامی[10] عادت کرده بود. تنها بخش‌هایی از سفرشان را که واقعا دوست داشت داستان‌های شبانه سرگری و شکار‌های روزانه‌اش‌ بود. او با دقت به داستان‌های شوالیه پیر گوش‌ می‌داد؛ حتی اگر آنها را قبل‌تر هم شنیده بود و شوالیه پیر هم همیشه از او استقبال می‌کرد.

 مرداس در شکار‌های روزانه‌اش، با لئو و تامی که هر دو تیرانداز‌های ماهری به حساب‌ می‌آمدند، آشنا شده و چیز‌های زیادی از آنها یاد گرفته بود. یکبار تامی وقتی پرنده در حال پروازی را زده بود؛ گفته بود:« اینکه اون پرنده الان کجاست اهمیتی نداره؛ باید بدونی وقتی تیرت رها شد کجا خواهد بود.» مرداس به این حرف او عمل کرده و بعد از چندبار خطا زدن سرانجام موفق شده بود، کبوتر در حال پروازی را بزند و تامی او را تشویق کرده بود.

صدای آب رودخانه توجه مرداس را جلب کرد؛ جریانی متلاطم، زنده و پر جنب و جوش.

شوالیه پیر گفت:« سرورم، دیگه تقریبا به محدوده راهزن‌ها نزدیک شدیم.»

دنی صدا زد:« فلچر! برای لرد سیمز پیغام ببر و بهش بگو ما در کنار رودخانه امشب اتراق خواهیم کرد و فردا صبح به همراه راهنمایی که برامون می‌فرستند راهی دژ سفید خواهیم شد.»

سر گری هشدار داد:« سرورم کنار رود جای امنی نیست!»

دنی اصرار کرد:« راهزن‌ها تو کوهستان حمله می‌کنند، جایی که برتری با اونهاست. اما روی زمین صاف نیازی به نگرانی نیست، می‌تونیم راحت استراحت کنیم و برای فردا تجدید نیرو کنیم.»

فلچر اطاعت کرد و با اسب خالخالی‌اش به تاخت رفت.

وقتی شب فرا رسید، مرداس به دور از بقیه در زیر ستارگان چشمک زن آسمان تاریک نشست و به صدای جریان وسیع آب رودخانه گوش داد. بارش‌های فصلی رودخانه فال[11]را پر جنب و جوش کرده بود.

صدای افتادن چیزی بر روی زمین، مرداس را از افکارش بیرون کشید، دوباره و دوباره همان صدا شنیده شد. وقتی برای بار پنجم هم آن را شنید، صدا با فریاد خفه‌ای در‌هم آمیخت و در یک لحظه،  این تمام چادر‌ها  بودند که در آتش می‌سوختند. تاریکی شب با روشنایی آتش‌ها از هم گسست و صدای فریادها با بیرون کشیدن شمشیر‌ها سکوت شب را درهم شکست. مرداس شمشیر پدرش، تنها یادگار به‌جا مانده از او را از غلاف بیرون کشید و آماده نبرد شد.

تامی فریاد زد:« راهزن‌ها! شمشیر‌هاتون رو بکشید!»

شوالیه پیر سریع سوار بر اسب، با سرعت‌ ‌تاخت و راهزن‌ها را یکی پس از دیگری از هم ‌شکافت.

 ولیعهد، در طرف مقابلش شروع به تاخت و مقابله کرد؛ لئو فریاد زد:« از ولیعهد محافظت کنید! کمک کنید ولیعهد به جای امنی بره!»

 دنی با خشم فریاد زد:« چنتا موش کثیف منو شکست نمی‌دن احمق!»

اما قبل از آنکه لئو بتواند او را توجیه کند، نیزه‌ای سینه‌اش را شکافت و به جای کلمات، این خون سرخش بود که از دهانش بیرون ریخت. دنی با خشم به طرف راهزن حمله ور شد، اما شمشیری پای اسبش را برید و او را به زمین انداخت. مرد نیزه به دست، قلب دنی را نشانه رفت. مرداس خنجر کوچکش را به طرف مرد پرتاب کرد و گلویش را سوراخ کرد. او به طرف دنی دوید و کمک کرد تا بلند شود. سپس شمشیرش را در شکم مرد افتاده فرو کرد تا از مرگش مطمئن شود. خون سرخ رنگ روی صورتش پاشید و نفس‌هایش به شماره افتادند.

دنی گفت:« یه چیزی درست نیس! اونا برای ما کمین کرده بودند!»

مرداس سر گری را که در کنار رودخانه محاصره شده و شمشیر‌ها احاطه‌اش کرده بودند، دید. او نیزه مرد مرده را برداشت و با سرعت به طرف رودخانه شروع به دویدن کرد و با تمام توانش نیزه را در قلب راهزنی فرو کرد. محاصره در هم شکست و پس از آن همه چیزی که می‌دید، شمشیر‌هایی بود که باید آنها را دفع می‌کرد.

سر گری در حالی که از اسبش پیاده شد، فریاد زد:«پرچم‌هاشون! اونها مال میرای[12] ان!»

مرداس قبل از آنکه بتواند پاسخی دهد، سردی فلز را بر روی بازویش احساس کرد. به سرعت جاخالی داد و شمشیرش بار دیگر با خون سرخ شد.

نبرد با پرتاب تیر‌هایی که صفیرکشان به طرفشان حمله‌ور می‌شدند؛ به سرعت رو به پایان گذاشت و بارانی از تیر‌ها بر سرشان بارید. آخرین چیزهایی‌ که مرداس می‌دید، جسد خونین تامی و بقیه همراهانش بود، همینطور شوالیه پیر را که در برابر تیر‌ها از او محافظت ‌کرده بود. سر گری به آرامی زمزمه کرد:« من به پدرت قول داده بودم» و روی زانو‌هایش افتاد.

مرداس تیزی شمشیری را بر پشتش احساس کرد؛ بعد از همه چیزی که محاصره‌اش می‌کرد سرما و تاریکی ترانه ترسناکی بود که در گوشش می‌پیچید:

Oh; my lord! Why can’t you sing?

ای سرورم! چرا نمی تونی آواز بخونی؟

Run! The robbers ,The night is comig.

فرار کن! دزدها، شب داره میاد

The moon’s shining; where you [are] hiding?

ماه می‌درخشد. کجا پنهان شدی؟

Oh my dearie! The death is coming.

عزیزم! مرگ داره میاد.

[1] Moon Castel

[2] John Reeve

[3] Fred

[4] Maria

[5]Ser Gray

[6] Jay Fletcher

[7] Jesse

[8] Merdas Rageser

[9] Leo

[10] Tommy

[11] Fall River

[12] Mirai