ورود عضویت
Lightening – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 10 – آخرین مبارزه

مرد ادامه داد: «اسم من ساموئل نورینگتونه. من برای 4جیب‌زنی، 25سرقت، 184تجاوز و 184قتل مجرم شناخته شدم.»

ناگهان ساموئل به‌جلو هجوم آورد. او حداقل چیزی که این ترکیب نیاز داشت گفته بود و سعی کرد گراویس را غافلگیر کند. او به‌سرعت پنج متر را طی  و شمشیر خود را برای یک حمله، بالا برد.

گراویس انتظار این حمله را نداشت، اما به‌دلیل تجربه جنگی خود بلافاصله به‌عقب پرید. وقتی گراویس شمشیر را درحال پایین آمدن دید، از فرصت استفاده کرد و با یک حرکت‌جانبی مقابله کرد. چیزی که گراویس متوجه نشد، این بود که ضربه حریفش فقط یک ظاهرسازی بود. شمشیر به‌راحتی در وسط حمله ایستاد و به‌سرعت به‌جلو فرو رفت. شمشیر قبل از این‌که سیبر به ساموئل برسد به گراویس می‌رسید.

گراویس دوباره به‌عقب پرید و حمله خود را متوقف کرد. ساموئل ابتکار عمل را به‌دست آورد و دوباره حمله کرد. گراویس فقط توانست به‌طور ضعیفی آن را دفع کند و دوباره به‌عقب پرت شد. ساموئل تسلیم نشد و با حملات شدیدتری ادامه داد. گراویس تنها با دفع‌کردن و پریدن به‌عقب می‌توانست به تلخی ادامه دهد. متأسفانه، اشتباهات زمانی اتفاق می‌افتد که یک نفر به تلخی دفع می‌کند، و گراویس یک حمله را در شکمش دریافت کرد و یک بریدگی بزرگ در آن باز شد.

خوشبختانه، گراویس توانست بیش‌تر به‌عقب بپرد و در نهایت کمی فرصت تنفس پیدا کند. آن‌همه جاخالی دادن، استخوان‌های شانه شکسته‌اش را می‌آزرد و دردی که احساس می‌کرد بسیار زیاد بود. بریدگی بازِ شکمش بدتر بود! خون به‌طور مداوم از آن بیرون می‌آمد و قسمت‌های کوچکی از اندامش از بیرون دیده می‌شد.

ساموئل با دیدن این‌که گراویس خارج از محدوده حمله او قرار دارد، حمله خود را متوقف کرد. حمله غافلگیرانه کارساز بود و به او برتری آشکاری در مبارزه داد.

ساموئل با تکبر لبخند زد: «میدونی، وقتی بار اول دیدمت، فکر کردم این مبارزه قراره یه مبارزه تلخ باشه. خوشبختانه من کاملاً فریب ظاهر خونینت رو نخوردم. بگو ببینم، واسه ترسوندن من رفتی تو خون غلت زدی؟»

گراویس ابروهایش را درهم کشید و چیزی نگفت. او سعی کرد راهی برای پیروزی در مقابل حریفش بیاندیشد. او فقط باید یک ضربه تمیز می‌زد و کار را تمام می‌کرد. گراویس که حوصله حرف‌زدن نداشت، به‌جلو پرید و ابتکار عمل را به‌دست گرفت تا با ضربه‌ای از پهلو حمله کند. ساموئل بازوی آزاد خود را برای جلوگیری از این ضربه بلند کرد و دوباره شمشیرش را در گروایس فرو کرد.

گراویس دندان‌هایش را به هم فشار داد. اعضای بدن و خون او معتدل شده بود. یک ضربه به‌شکم برای او کشنده نبود و او آماده بود این جراحت را با دست‌بریده حریفش معامله کند. سیبر گراویس، بازوی حریف خود را برید، اما در کمال تعجب بازو را قطع نکرد. سیبر او فقط تا استخوان برید.

«احمق!»

ساموئل پوزخندی زد و به شکم گراویس ضربه زد. بدن گراویس از کار افتاد و با اراده‌‌ای محض، حریف خود را با لگد دور کرد. شمشیر از روده او خارج شد و ساموئل چند متری به‌عقب پرواز کرد. ساموئل ناخودآگاه فرود آمد و بلند خندید: «تلاش برای معامله جراحات با کسی‌که پوستش رو معتدل کرده. واقعاً فقط یک احمق به همچین‌چیزی فکر می‌کنه. واقعاً فکر کردی با قدرت ضعیفت می‌تونی بازوم رو قطع کنی؟»

گراویس چیزی نگفت. پس دلیلش این بود. حریفش از قبل پوستش را معتدل کرده بود. جای تعجب نیست که وقتی سیبرش با پوست ساموئل برخورد کرد، چنین مقاومت عظیمی را احساس کرده بود. این یک مشکل بود. چطور می‌توانست همچین کسی رو بکشد؟ گراویس می‌تواند این‌جا بمیرد. حتی زمانی‌که با لاک‌پشت مبارزه می‌کرد، آسیبی ندیده بود. اوضاع خوب به‌نظر نمی‌رسید.

ساموئل با آرامش آن‌جا ایستاد: «می‌خوای یه چیزی رو بدونی؟ به‌نظرت چرا تعداد تجاوز و قتلم یکیه بااین‌که یه صدتایی هستن؟»

گراویس جوابی نداد، اما ساموئل اهمیتی نداد. گراویس احساس ضعیفی از ناامنی کرد. هیچ‌چیز خوبی نمی‌توانست از آن حاصل شود.

ساموئل با کناره شمشیر به سینه‌اش زد: «چون کشتن یه نفر تسلط بر بدنشه. وقتی کسی رو می‌کشی، بر بدنش پیروز شدی و رو حیثیت جسمانیش  پا گذاشی، اما این فقط بدنه.»

ساموئل دست آزادش را بلند کرد و به کنار سرش زد و سپس خندید: «پس روح چی؟»

ساموئل منتظر پاسخ ماند، اما گروایس چیزی نگفت. او یک خنده کوتاه کرد: «وقتی می‌خوای به کسی تسلط کامل داشته باشیی، باید این کار رو کامل انجام بدی!»

شمشیرش را بلند کرد و بین پاهای گراویس گرفت. او لبانس را لیسید و گفت: «با تج+اوز کردن بهشون به روحشون هم مسلط میشی. من به‌خودم افتخار می‌کنم که به همه کسایی که کشتم کاملاً مسلط شدم. من می‌خواهم رکوردم رو حفظ کنم، واسه‌همین امیدوارم که مشکلی نداشته باشی.»

تا حالا تمام موهای گردن گراویس سیخ شده بودند. او ترکیبی از انزجار، ترس و ناباوری را احساس کرد، اما ساموئل تسلیم نشد. به‌طور کل رفتارش عوض شد. مشتش را با خشونت در مقابلش گره کرد و با ترکیبی از شور و خشم فریاد زد: «نفرت! ناامیدی! ترس! حقارت! درد! رنج! کی به احساسات ضعیفا اهمیت می‌ده؟ اگه ضعیف باشم فقط می‌تونم خودم رو سرزنش کنم.»

گراویس از این شیطان خبیث منزجر شده بود. چه سلطه‌ای؟ گراویس تاکنون فقط برای محافظت از خود کشته بود. او هرگز حتی به این فکر نمی‌کرد که رنج حریفان خود را طولانی کند. کشتن ابزاری برای حل و فصل ایمن درگیری بود، نه برای تسلط. گراویس به این فکر عادت کرده بود که ممکن است در تلاش برای کسب قدرت بمیرد، اما نمی‌توانست بپذیرد که در برابر فردی مانند ساموئل بمیرد.

«این یارو بالاخونه‌شو اجاره داده!»

ساموئل می‌خواست گراویس را بی‌اعصاب کند اما به‌طرز شگفت‌انگیزی برعکس این کار را انجام داد. آخرین رد از تردید از گراویس ناپدید شد. کشتن یک انسان و یک حیوان متفاوت بود. با از بین رفتن تردیدش، گراویس سرانجام نقشه‌ای پیدا کرد که می‌توانست عملی شود.

سرش را تکان داد و با قاطعیت به ساموئل نگاه کرد: «نمی‌خوام این کارو کنم ولی نمی‌بینم چیز دیگه‌ای جواب بده.»

ساموئل دوباره آرام و لبخندش دوباره ظاهر شد. او شمشیر خود را بلند کرد و آن را به‌سمت گراویس گرفت. نوک شمشیر دایره‌ای در هوا کشید و گریویس را به مبارزه طلبید: «اوه؟ می‌خوای باهام در بیفتی؟ چی باعث میشه فکر کنی این‌دفعه چیزی عوض میشه؟ خیله‌خب، منتظر چی هستی؟ بیا جلو ببینم.»

گراویس دوباره دندان‌هایش را به هم فشار داد. او به ساموئل هجوم آورد و به او حمله کرد. ساموئل با قسمت دیگری از بازوی آسیب دیده خود آن را دفع و شمشیر خود را به‌جلو فرو کرد. این‌بار گراویس به جای درگیری با حریف خود به‌عقب پرید. ساموئل دوباره ابتکار عمل را به‌دست آورد و با ضربه‌ای به سمت شانه آسیب دیده گراویس حرکت کرد.

گراویس در ذهنش فریاد زد: «همینه!»

او دست چپش را جمع کرد. کتفش شکسته بود اما آرنجش نه. او درعین‌حال تمام توان خود را به کار گرفت تا گردن حریف را ببرد. ساموئل انتظارش را نداشت. او مطمئن بود که گراویس به‌عقب خواهد پرید. این مبادله خودکشی دیگر چه بود؟ او پوست معتدلی داشت، اما جرات این را نداشت که به کسی اجازه دهد گلویش را ببرد. ساموئل عقب پرید.

گراویس مطمئن بود که ساموئل حمله خود را ادامه خواهد داد و آماده بود تا بازوی خود را برای شانس پیروزی قربانی کند. متاسفانه اوضاع طبق برنامه پیش نرفت. درعوض، گراویس ترجیح داد از ساموئل تقلید کند و برتری خود را افزایش داد. حمله پشت حمله هم به شمشیر ساموئل کوبیده می‌شد یا توسط بازوی او منحرف می‌شد. ساموئل با انباشته‌شدن جراحات بیش‌تر احساس کرد حرکت دادن بازویش مشکل شده است.

گراویس به حمله خود ادامه داد، انگار که تسخیر شده بود. از درون جیغ می‌زد: «سریع‌تر! سریع‌تر! سریع‌تر! سریع‌تر!»

ماهیچه‌ها و ریه‌هایش می‌سوخت، اما ادامه داد. ساموئل دوباره شمشیر را فرو کرد، اما به‌نظر می‌رسید که گراویس متوجه این موضوع نشد و اهمیتی نداد. حمله گراویس ادامه یافت.

ساموئل با وحشت در درون فریاد زد: «این یارو دیوونس! به زندگیش اهمیت نمیده؟ یعنی تا وقتی که جفتمون نمردیم بس نمی‌کنه؟»

ساموئل جرات تعویض زندگی خود را نداشت و دوباره به کناری پرید. پرش موقت برای محافظت کامل از او کافی نبود. سیبر گراویس یک تکه گوشت بزرگ را از بازوی ساموئل جدا کرد. ساموئل فریاد زد، اما گراویس بدون استراحت ادامه داد.

درحالی‌که ساموئل هنوز درحال بهبودی از درد بود، یک سیبر مانند تبری که درختی را می‌برید، تنه او را برید. ساموئل به‌پهلو افتاد و شمشیرش پرواز کرد. گراویس متوقف نشد. ساموئل درحالی‌که روی زمین دراز کشیده بود با بازوهایش به فریاد زدن و دفع‌کردن ادامه داد، در‌حالی‌که گراویس مانند یک دیوانه خرد می‌کرد. او خرد کرد، و خرد کرد، و خرد کرد، و خرد کرد، و تازمانی‌که مطمئن شد ساموئل قطعا مرده بود، متوقف نشد.

گراویس نفس سنگینی کشید و به تکه‌های ساموئل که به اندازه‌های مختلف در مقابلش پخش‌وپلا بودند، نگاه کرد. برخی از ماهیچه‌های بدنش پاره شدند، اما اعضای بدنش درحال ترمیم آن‌ها بودند. او احساس مضخرفی داست، اما همه‌چیز بد نبود. او آماده بود تا بازوی خود را قربانی کند، اما اراده ضعیف حریفش این کار را غیر ضروری کرد. به‌طور کنایه‌آمیزی، با به‌خطر ننداختن جان خود، آن را از دست داده بود.

گراویس آرام شد، اما قبل از این‌که بتواند به این واقعیت رسیدگی کند که اولین انسان خود را کشته است، نور بنفش او را بلعید و ناپدید شد.