ورود عضویت
Lightening – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 11 – مرور

فورنیوس روی صندلیش نشسته بود. جوانان یکی پس از دیگری در سالن ظاهر شدند. حتی با وجود این‌که سرعت آن‌ها در تمام‌کردن آزمایش بسیار متفاوت بود، افرادی که کار آن‌ها چندین روز بیش‌تر طول کشید، در واقع فقط چند دقیقه دیرتر از افراد سریع‌تر ظاهر شدند. دلیل آن این بود که آزمون عملی در دنیای پایین انجام می‌شد. هر چه دنیا پایین‌تر باشد، اجرای قوانین جهان آسان‌تر می‌شود.

وقتی یک روز در بالاترین بخش عالم می‌گذرد، ده روز در دنیای بالا می‌گذرد، در دنیای متوسط 100روز و در دنیای پایین 1000روز. با این محاسبه، یک‌هفته در دنیایی با رتبه پایین تنها معادل حدود 10دقیقه در دنیای آن‌ها بود. برای فورنیوس حتی 30دقیقه از زمان رفتن و بازگشت جوانان نگذشته بود.

جوان‌ها همه در شرایط مختلفی برگشتند. درحالی‌که برخی سالم به‌نظر می‌رسیدند، برخی دیگر تقریباً مرده بودند. فورنئوس فقط باید ترکیب را فعال می‌کرد و همه مصدومان در کمترین زمان به شرایط اوج خود بازمی‌گشتند.

«اوه، یکی دیگه داره میاد.»

در‌حالی که‌نور بنفش چشمک می‌زد، فورنیوس به‌طوری معمولی نظر داد. نور بنفش، جوانی را نشان داد که تماماً غرق در خون بود. فورنیوس حتی نمی توانست رنگ لباس پسر را در با آن همه خون ببیند. شانه چپش شکسته و بریدگی بزرگی از شکمش عبور کرده بود. جوان به فورنیوس و بقیه که کنارش بودند، نگاه کرد. روحیه جنگندگی هنوز از چشمانش می‌درخشید، اما وقتی به جوانان دیگر نگاه کرد، روحیه جنگندگی آن‌ها در برابر او کم نمی‌آورد.

آن جوان، گراویس بود. او به تماشای دیگران ادامه داد، اما فضا با هورت بلندی که از اسموتی فورنیوس می‌آمد، شکسته شد: «پسر، به‌نظر میاد خیلی خوش گذروندی.»

فورنیوس بشکن زد و ترکیب فعال شد. تمام خون روی گراویس ناپدید شد و جراحات او تقریباً بلافاصله بهبود یافتند.

گراویس نفس عمیقی کشید و احساس شادابی کرد. احساس دوش گرفتن بعد از یک تمرین سخت بود، فقط چند برابر بهتر. فورنیوس دستی تکان داد: «بیا این‌جا و کنار بقیه وایسا!»

گراویس برای آرام‌شدن، آهی طولانی رها کرد. او بیش از دو هفته برای زندگی خود جنگیده بود، بنابراین سازگاری مجدد با زندگی عادی سخت بود. رفت و کنار بقیه ایستاد و آن‌ها با علاقه او را تماشا کردند. گراویس صحبت نکرد و فقط منتظر بود. چند جوان دیگر ظاهر شدند و نزد همکلاسی‌های خود بازگشتند.

فورنیوس بلند شد و بدنش را کش‌ و قوس داد: «خیله‌خب، همه این‌جان.»

گراویس به اطراف نگاه کرد و 25نفر از جمله خودش را شمرد. ناگهان متوجه چیزی شد. او پرسید: «فورنیوس، بالور کجاست؟»

فورنیوس در‌حالی‌که خود را به پهلو می‌کشید گفت: «مرده.»

رنگ گراویس پرید: «چی؟ مرده؟ اون فقط همین‌جوری، مرد؟»

فورنیوس خیلی معمولی نظر داد: «آره، اون به این فکر نکرد در مرحله تندآب زیر آب بمونه و آخر سر آب کاملاً بهش غلبه کرد. حریف بعدیش کرگدن خشمگین بود که کاملاً بازوی چپش رو از بین برد. حریف بعدیش، سایه حیله‌گر، کارو تموم کرد.»

گراویس آب دهانش را قورت داد و ساکت ماند. او در دو ماه گذشته تقریباً هر روز با بالور بیرون می‌رفت. آن‌ها خیلی به یکدیگر نزدیک شده بودند و گراویس او را یک دوست‌واقعی می‌دانست، اما به همین سادگی، او مرد. گراویس حتی نتوانست خداحافظی کند. آخرین کلماتی که به‌او گفت را نیز به‌خاطر نمی‌آورد.

فورنیوس با صدای بلندی دست زد: «خیله‌خب حالا، مردم می‌میرن. پیش میاد گس بیخیالش شو.»

فورنیوس درحالی‌که گراویس دندان‌هایش را به‌هم فشار می‌داد، به دیگران نگاه کرد: « خب، 25نفر باقی موندن و هفت نفر مردند. این میزان مرگ و میر یکم بیش‌تر از 20 درصد است. این عادیه. بااین‌حال…»

فورنیوس به گراویس نگاه کرد: «متعجبم تو چطور زنده موندی.»

گراویس گیج شده بود. منظور او چه بود؟ فورنیوس ادامه داد: «همه با حریفای مشابهی مبارزه می‌کنن، اما با ترتیب متفاوت. واسه‌همین، حتی اگر همه شما با جانوران و چالش‌های محیطی مشابهی مبارزه کردین، ترتیبش متفاوت بوده.»

فورنیوس به گراویس اشاره کرد: «تو مخصوصاً شانس مضخرفی داشتی. اولین حریفت تازه‌کار خردکن بود.»

بقیه مطمئن نبودند که منظور فورنیوس از “تازه‌کار خردکن” چه بود. آن‌ها به جانورانی که با آن‌ها جنگیدند فکر کردند اما مطمئن نبودند. گراویس، از سوی دیگر، به لاک‌پشت فکر کرد: «منظورت لاک‌پشته؟»

نوری از تشخیص در چشمان دیگران درخشید. درحالی‌که به فکر کردن ادامه می‌دادند، سرشان را تکان دادند. کشتن لاک‌پشت به‌دلیل تجربه‌ای که قبلاً از کشتن هیولاهای دیگر به‌دست آورده بودند برای آن‌ها مشکلی نبود. مبارزه با لاک‌پشت کند اما به عنوان شروع، بسیار خطرناک بود. آن‌ها با ترحم به گراویس نگاه کردند. چه شانس مضخرفی.

فورنیوس سر تکان داد: « آره. حدود 70درصد از مردم وقتی اول کار با لاک‌پشت می‌جنگن، می‌میرن. اونا بدون برنامه وارد عمل می‌شن و با گاز گرفتن ناگهانیش از بین می‌رن. اگه تجربه داشته باشی، سختیش تقریباً متوسطه. دلیل مرگبار بودنش تو اول کار اینه ‌که اشتباه، کشنده‌ست، در‌حالی‌که سایر جانوران بخشنده‌ترن. اشتباه‌کردن سر حیوانات دیگه ممکن یه چندتا خراش بهت وارد کنه، اما اشتباه کردن سر لاک‌پشت کشنده‌ست.»

گراویس آهی کشید. چه شانس بدی. بااین‌حال، او منظور فورنیوس را فهمید. گراویس از لاک‌پشت آسیبی ندید، اما تقریباً مرد. اگر در آن زمان به هجوم خود ادامه می‌داد، الان این‌جا نبود.

«خب، بیایین مرور کنیم. همه شما از آزمون جون سالم به در بردین و حریفان‌تون رو کشتین. واسه‌همین، به‌خاطر این موضوع بهتون تبریک می‌گم.»

در‌حالی‌که اکثر جوانان با آرامش لبخند می‌زدند، فورنیوس گفت: «اما!»

فورنیوس فریاد زد و بقیه از لبخند زدن دست کشیدند.

«چالش‌ها در دفعات بعدی سختی‌ترن. با وجود این‌که میانگین میزان مرگ و میر در آزمایش، با حدود 20٪ از همه بالاتره، آزمایش دوم هم نرخ مرگ و میر حدود 10٪ داره. پس، تنبلی نکنین.»

بیش‌تر جوان ها اخم کردند. زندگی آسان‌تر نمی‌شود.

«آزمون بعدی یه ماه دیگه برگزار می‌شه. اون‌موقع، همش باید همزمان با دو حریف مبارزه کنین.»

فورنیوس پوزخندی زد: «می‌تونین تصور کنین چقدر قراره خوش بگذره.»

مبارزه با یک حریف، کاملاً متفاوت از مبارزه با دوتا از آن‌ها بود. آن‌ها این را می‌دانستند، بنابراین مشتاق آزمایش بعدی نبودند. آن‌ها به گذشته خود که برای جنگیدن هیجان زده بود، خندیدند. هیچ‌یک از آن‌ها نمی‌خواستند این تجربه را تکرار کنند.

«می‌تونین برین خونه. سه‌روز بعدی استراحته. بعدش، کلاس‌های تئوریمون رو ادامه می‌دیم.»

و بعد، فورنیوس بدون توجه به کسی، از سالن خارج شد. وقتی نیمی از راه به بیرون را طی کرد، به نظر می‌رسید چیزی را به‌یاد آورده است و برگشت. او دستور داد: «گراویس، با من بیا.»

گراویس گیج شده بود اما به سمت فورنیوس رفت که به راه رفتن در راهروها ادامه داده بود. گراویس نمی‌دانست فورنیوس چه می‌خواهد، اما به‌هرحال او را دنبال کرد. آنها به‌سمت راست رفتند و چندین پله را طی کردند تا این‌که در بالاترین طبقه ساختمان قرار گرفتند. آن‌ها به راه خود ادامه دادند و به در انتهای راهروی مرکزی رسیدند. زن جوان فوق‌العاده زیبایی پشت میز کنار در نشسته بود.

فورنیوس با اعصاب‌خردی پرسید: «این‌جاست. حالا می‌تونم برم؟»

زن لبخند زد. او با لحن شیرینی گفت: «ممنون. می‌تونین برین.»

فورنئوس نفسش را با تندی از بینیش بیرون داد و رفت و گراویس را پشت سر گذاشت. زن برخاست و در را زد: «قربان، اون این‌جاست.»

صدای تاثیرگذاری از داخل گفت: «بفرستش تو.»

زن یکی از درها را کمی باز کرد و به گراویس اشاره کرد که وارد شود. او تردید کرد اما وارد شد. شخصی که می‌خواست او را ببیند احتمالاً با توجه به موقعیت دفترش، فردی مهم بود. همچین فردی از او چه می‌خواست؟»

او وارد شد و در پشت سرش بسته شد. گراویس داخل دفتری به طول و عرض 10متر بود که پر از زیورآلات و آثار هنری بود. وسط دفتر، مردی عضلانی و قد بلند با موها و چشمان مشکی نشسته بود. او کت و شلوار پوشیده و ظاهرش بسیار پاکیزه بود. بااین‌حال، یک چیز گراویس را شگفت‌زده کرد. آن مرد حلقه‌ای شبیه به حلقه او داشت.

مرد سرش را از روی میزش برداشت و با لبخند به گراویس نگاه کرد: «سلام داداش کوچولو!»