ورود عضویت
Lightening – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 12 – خانواده

گراویس هرگز خواهر و برادرش را ملاقات نکرده بود. او حتی مطمئن نبود که خواهر و برادر دارد یا نه. با گیجی پرسید: «داداش کوچولو؟»

مرد فقط پوزخند زد: «آره، تو برادر کوچیکه منی و منم یکی از برادرای بزرگ‌ترتم.»

از جایش بلند شد، دور میز قدم زد و دستی به شانه گراویس زد: «تو می‌تونی منو برادر اورفیوس صدا  کنی.»

اورفیوس با دیدن این‌که گراویس هنوز مطمئن به نظر نمی‌رسد خندید: «پسر، خاطراتم زنده شد. منم وقتی اولین برادرم رو دیدم همین نگاه تو رو داشتم.»

گراویس با ناراحتی به‌زمین نگاه کرد: «ببخشید. من نمی‌دونستم که خواهر و برادر دارم. پدر و مادر هیچوقت درباره بچه‌های دیگه‌شون صحبت نکردن.»

گراویس متوجه حرف خود شد و به‌سرعت سعی کرد آن را اصلاح کند. او نمی خواست به برادر تازه آشنا شده این احساس را بدهد که والدینش به او اهمیت نمی‌دهند: «نه، نه! احتمالاً این کارو کردن ولی من متوجه نشدم.»

گراویس پشت سرش را مالید: «شرمنده، ببخشید.»

اورفیوس با دیدن این موضوع با صدای بلندی خندید: «هاها، نگران نباش.»

اورفیوس دوباره دستی به شانه گراویس زد و نشان داد که برایش مهم نیست: «شاید دقت نکرده باشی، اما خواهر و برادرهای ما تا وقتی‌که بچه مرکزی راهش مشخص نشده حق صحبت کردن باهاش رو ندارن.»

اکنون، گراویس دوباره گیج شده بود: «منظورت از بچه مرکزی چیه؟»

اورفیوس به گراویس اشاره کرد: «بچه مرکزی آخرین بچه‌ایه که پدر و مادر به‌دنیا آوردنش. که الان تو هستی.»

گراویس ابروهایش را درهم کشید: «باشه ولی چرا؟ بعدشم، منظورت از “راه مشخص‌شده” چیه؟»

اورفیوس روی صندلی خود نشست و به گراویس اشاره کرد که بنشیند. گراویس همین کار را کرد: «این تمرین از طرف پدر میاد. اون خیلی به ما اهمیت می‌ده و می‌خواد که بدون تأثیر بیرونی راهمون رو تو دنیا پیدا کنیم. تنها قلب و اراده‌ای که از صاحبش زاده شده قوی‌ترینه. مثلاً، اگر من تو رو متقاعد کنم که تهذیب رو شروع کنی، ممکنه واقعاً بهش دل ندی. این یک وسواسه که توسط دیگران کاشته شده و توسط خودت متولد نمی‌شه. یه فرقی بین این دوتا هست.»

اورفیوس ادامه داد: «و منظورم از “یافتن راه”، وقتیه‌که شخصی از درون تصمیم می‌گیره که چه مسیری رو تو زندگی طی کنه. بعضیا زندگی آرام رو انتخاب می‌کنن. بعضیا می‌خوان تهذیب رو انجام بدن و بعضیا بخش‌هایی از هردو رو می‌خوان. وقتی پدر می‌بینه که فرزندش تصمیم گرفته با زندگیش چیکار کنه، اونا رو تو مسیر درستی قرار می‌ده.»

اورفیوس جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید: «در مورد شما، این تصمیم “قوی‌ترین شدنه”.»

گراویس اکنون مشکوک به‌نظر می‌رسید: «از کجا مطمئنی که این چیزیه که من می‌خوام؟»

اورفیوس لبخندی زد: «چون تو این‌جایی.»

اورفیوس متجه‌ شد که گراویس با این توضیح قانع نشده است، بنابراین دوباره خندید و ادامه داد: «پدر سخت‌ترین راه رو برای تو انتخاب کرده. حتی اگه به‌نظر نرسه، اما اون به همه ما اهمیت می‌ده. اگه اون مطمئن نبود که تو از صمیم قلب می‌خوای قوی بشی، هیچوقت بهت اجازه نمی‌داد که تهذیب رو از پایین‌ترین مرحله شروع کنی.»

گراویس با حواس‌پرتی به پنجره نگاه کرد: «منم از این موضوع گیج شدم. یعنی اون نمی‌تونست برام قدرت فراهم کنه یا بهم تکنیک یا منابع بده؟ چرا منو به این راه مرگ و زندگی بفرسته؟»

اورفیوس آهی کشید: «پدر فقط می‌تونه به قلمرو امپراتور جاودانه قدرت بده. لازم نیست فکر کنی که اون قلمرو چقدر بالاست. فقط باید بدونی که قویه، اما در این دنیا خیلی قوی نیست. چندین قلمرو مهم بالاتر از اون وجود داره، و اگه مسیرت رو با خون، مصیبت و شکست پیش نبری، تجربه یا اراده‌ای برای پیشرفت در زندگی نداری. یک قصر استوار باید آجر به آجر ساخته شه. اگر اون رو کامل کنی اما بخوای چندین برابر اندازش رو گسترش بدی، پایش از هم می‌پاشه.»

گراویس بسیار علاقه‌مند بود که بداند یک امپراتور جاودانه چیست. به‌نظر می‌آمد که یک امپراتور جاودانه بسیار قوی باشد. احتمالاً قوی‌تر از آن چیزی که او می‌توانست تصور کند. بااین‌حال، حتی این هم پایان نبود. او همچنین به یاد آورد که پدرش قبل از جنگیدن با بهشت، کلمه خدای ستاره را فریاد می‌زد. یک خدا باید قوی‌تر از یک جاودانه باشد. راه درازی در پیش بود.

اورفیوس لبخندی حیله‌گرانه زد و ادامه داد: «چی فکر می‌کنی؟ چند تا خواهر و برادر داریم؟ یه عدد بگو.»

گراویس مطمئن نبود، اما می‌دانست که پدر و مادرش مدت‌هاست که زنده‌اند: «نمی‌دونم، شاید 50تا؟»

اورفیوس دوباره بلند خندید: «50تا؟ ما هزاران خواهر و برادر داریم!»

فک گراویس به‌زمین خورد: «هزاران؟ من هزاران خواهر و برادر دارم؟»

اورفیوس نیشخندی زد: «آره، تصور کن. همه اون خواهر و برادرا خونواده خودشون رو دارن.»

گراویس نمی‌توانست این حقیقت که هزاران برادر و خواهر دارد هضم کند. او پرسید: «اونا کجان؟»

اورفیوس یک فلاسک و یک فنجان دیگر بیرون آورد. او آن را با قهوه پر کرد و فنجان، به‌تنهایی به‌سمت گراویس رفت. او به گراویس اشاره کرد که بنوشد، و گراویس یک جرعه نوشید. او قبلاً طعم قهوه را چشیده بود، اما این فنجان طعم تلخی داشت. او سعی کرد انزجار خود را پنهان کند، اما اورفیوس متوجه شد و دوباره خندید: «می‌دونی چند نفر فقط برای خوردن یه جرعه از اون، چکمه‌های منو لیس می‌زنن؟ با‌این‌حال، به‌نظر می‌رسد که تازگیا صورتت رو تو یه کپه آشغال فرو کردی.»

گراویس کمی از روی شرم قرمز شد. نمی‌خواست به برادرش بی‌احترامی کند. او دهانش را برای عذرخواهی باز کرد، اما اورفیوس دستش را تکان داد: «نگران نباشید. امکان نداره قهوه من بتونه به گرد پای قهوه پدرمون برسه. فقط می‌خواستم اذیتت کنم.»

گراویس آهی کشید، اما از درون احساس گرما کرد. این خانواده بود. او احساس می‌کرد که برادرش با او صادق است و فقط حسن نیت دارد. بااین‌حال، او هنوز به این واقعیت که یک برادر… یا هزاران برادر دارد، عادت نداشت. او دوباره فنجانش را بلند و آن را خالی کرد.

اورفیوس به میزش کوبید: «خوبه! یه مرد باید این‌طوری باشد! حتی اگه ازش خوشت نمیاد، کاری رو که لازم می‌دونی رو بدون شکایت انجام بده. تو واقعاً برادر کوچیکه خودمی.”

او از فنجان خودش نوشید و آن را هم خالی کرد: «حالا برگردیم به سوالت. تو می‌خوای بدونی که خواهر و برادران دیگه ما کجا هستن؟»

گراویس سرش را تکان داد.

اورفیوس گفت: «همه‌جا. تو می‌تونی خیلیاشونو تو این شهر پیدا کنیی. حداقل یک خواهر و برادر در هر فرقه هستن. می‌تونی بعضیاشون رو درحال پرسه‌زدن پیدا کنی. خیلیاشون در سرتاسر جهان مقام‌های بالایی دارن.»

چشمان گراویس به‌جای گشاد شدن، تنگ شدند: «پس چرا من هیچوقت اونا رو ندیدم؟ همون‌جور که خودت گفتی من چند ماه پیش راهم رو مشخص کردم. این زمان برای دیدار یا حداقل یه سلام خشک‌وخالی کافیه.»

اورفیوس آهی کشید: «از دستشون عصبانی نشو. من درکشون می‌کنم. ببین الان کجایی. تو همین‌الان دو هفته نبرد مرگ و زندگی رو پشت‌سر گذاشتی و چند ماه دیگه به جهان‌های پایین‌تر می‌ری. تو فقط زمانی می‌تونی برگردی که تنهایی صعود کنی و چند نفر واقعاً موفق به صعود از جهان‌های پایین‌تر می شوند؟ پاسخ اینه‌که به‌طور تأسف‌آوری کم. احتمال این‌که تو زنده برگردی کم‌تر از 1درصده.»

گراویس توده‌ای را در گلویش احساس کرد. او فقط به آمادگی و سفر آینده‌اش فکر می‌کرد. او به این فکر‌ نکرده بود که صعود  کردن چقدر سخت است. گراویس آهی کشید و به‌نوعی فهمید که چرا خواهر و برادرش نمی‌خواهند او را ببینند.

اورفیوس ادامه داد و افکار گراویس را تایید کرد: «تصور کن با برادر جدیدت ملاقات می‌کنی، بعدش اون چند ماه بعد ناپدید شه یا بمیره. اگه تو رو ملاقات کنن بهت وابسته می‌شن و اگه بمیری عذادار. بااین‌که ما خیلی طولانی‌تر از انسانای فانی زندگی می‌کنیم، اما مرگ نزدیکان هیچوقت آسون‌تر نمی‌شه.»

اورفیوس دوباره آهی کشید: «لطفاً دربارشون فکر بدی نکن.»

گراویس می‌توانست خواهر و برادرانش را درک کند. شاید اگر او هم جای آ‌ن‌ها بود همین کار را می‌کرد، هرچند که هنوزم حس بدی داشت. همه‌چیز به این خلاصه شد که او هنوز خیلی ضعیف بود. آن‌قدر ضعیف بود که خواهر و برادرانش می‌ترسیدند به او وابستگی پیدا کنند. خب حداقل یکیشان این‌جا بود: «امیدوارم ناراحت نشی دارم اینو می‌پرسم، اما چرا می‌خواستی منو ملاقات کنی؟»

اورفیوس لبخندی زد: «در واقع، چون من هم راه تو رو انتخاب کردم.»