ورود عضویت
Lightening – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 19 – مزه مرغ میده

گراویس و پرنده به یکدیگر نگاه کردند، یکی با مبارزه‌طلبی، دیگری با خشم. گراویس قصد نداشت به این زودی‌ها آن‌جا ترک کند. او تا بهبودی کامل آن‌جا می‌ماند.

گراویس بر سر پرنده که با عصبانیت فقط جیغ زد، فریاد زد: «فقط صبر کن پرنده لعنتی!»

پرنده بی‌وقفه جیغ می‌زد و سعی می‌کرد گراویس را از گدازه بیرون بیاورد. اما هرچه بیش‌تر خشم خود را نشان می‌داد، گراویس احساس بهتری داشت: «آره، برو از حرص بمیر پرنده مضخرف! فقط صبر کنم تا خوب شم، بعد میام پدرتو در میارم!»

پرنده زبان انسان را نمی‌فهمید، اما فهمید که گراویس او را تحریک می‌کند، بنابراین بیش‌تر عصبانی شد. چندین بار سعی کرد به او برسد اما هر بار مجبور شد توقف کند. چند بار حتی برخی از پرهایش آتش گرفتند و پرنده مجبور شد آن‌ها را خاموش کند. با گذشت زمان کمکم پرهایش را از دست می‌داد، اما توانست نزدیک‌تر هم شود.

گراویس به تحریک او ادامه داد: «آره، برو پرهاتو بکن پرنده لعنتی، که من مجبور نشم موقع پختنت بکنمشون!»

پرنده با این‌که نفهمید او چه گفت، عصبانی‌تر شد. خشمش می‌توانست آسمان را منفجر کند. درحال‌حاضر، تکه گدازه کمی سرد شده و یک حفره عمیق چند متری را با گرمای خود درست کرده بود. اکنون گدازه مانند یک حوض کوچک درخشان به‌نظر می‌رسید.

سر گراویس مانند هندوانه درحال رشدی از بالای حوضچه گدازه بیرون زده بود.

بعد از مدتی پرنده دیگر طاقت نیاورد و تصمیم بزرگی گرفت. فرود آمد و شروع به کندن تمام پرهایش کرد. هر پر کنده شده درد می‌کرد، اما عصبانیتش درد را فرو می‌نشاند. تحریکات هرگز تمام نشد: «آره، انجامش بده مرغ احمق! حالا که تا این‌جا اومدی بیا خودت خودت رو بپز!»

این فقط به خشم او دامن زد و سرعتش را افزایش داد. بعد از چند دقیقه پرنده هیچ پری نداشت. با چنگال‌هایش پرهای سرش را می‌کند و در طول مسیر شکاف‌هایی بر جای می‌گذاشت. عزمش حیرت‌انگیز بود.

پرنده برهنه اکنون به‌سمت گراویس رفت و نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شد. هوا هم‌چنان سوزان بود، اما لااقل پرنده آتش نگرفت. پرنده در مقابل حوضچه گدازه ایستاد و به چشمان گراویس خیره شد. گراویس هنوز چهره‌ای از خود راضی داشت. چند ثانیه به یکدیگر نگاه کردند.

پرنده نوک زد و سر گراویس بلافاصله فرو رفت. منقار پرنده به گدازه دست نزد. بین نزدیک بودن، و واقعاً لمس کردن آن، تفاوت بزرگی بود. پرنده به هدف نزد و سر گراویس دوباره بیرون آمد و هم‌چنان با پوزخند به پرنده نگاه می‌کرد. پرنده دوباره نوک زد، اما سر گراویس جاخالی داد.

این برای مدتی ادامه پیدا کرد، مانند یک نوع بازی موش‌کور را بِزن شده بود. پرنده سریع‌تر شروع به نوک زدن کرد و تمام تلاش خود را برای گرفتن گراویس به‌کار گرفت، اما او همیشه به‌راحتی جاخالی می‌داد.

ناگهان وقتی پرنده دوباره نوک زد، گراویس منقارش را گرفت: «گرفتمت!» و او پایین کشید. او می‌توانست قسمت‌هایی از گدازه را کنترل کند، و وقتی شروع به کشیدن کرد، فقط قدرت او نبود، بلکه کل حوضچه گدازه‌ای بود که پرنده را پایین می‌کشید. پرنده بلافاصله به درون گدازه پاشید و فریاد زد. گدازه از گلویش رد شد و درون و بیرون آن را سوزاند. خیلی سریع مُرد.

برخی از لاک‌پشت‌ها به طور مشابه پرندگان را شکار می‌کردند. وقتی پرنده‌ای خیلی نزدیک می‌شد، قسمتی از بدنش را گاز می‌گرفت و نگه می‌‌داشت. سپس پرنده را به زیر آب می‌کشیدند و غرق می‌کردند. گراویس گفته بود که این بار لاک‌پشت می‌شود و پای حرفش ماند!

وقتی گراویس متوجه شد که پرنده مرده است، بلافاصله آن را بیرون انداخت. او نمی‌خواست غذایش را بسوزاند. او به‌دلیل گدازه‌های بلعیده شده نمی‌توانست مرکز را بخورد، اما بیرون هنوز خوب بود. گراویس آهی کشید. بالاخره برای اولین‌بار در این دنیا وقت استراحت داشت. او به اطراف نگاه کرد و متوجه شد که در جنگلی است … که در آتش می‌سوزد. درختان زیادی بر اثر باران گدازه شعله‌ور شده بودند. از دور می‌توانست بقایای دودکش آتشفشان را ببیند. انگار چندین کیلومتر پرواز کرده بود.

او دیگر نمی‌توانست حیوان یا جانور دیگری را ببیند یا بشنود. آن‌ها احتمالاً از فاجعه طبیعی فرار کرده بودند. آسمان از دود تاریک شده و خاکستر شروع به باریدن کرده بود.

آسمان تیره، باران‌خاکستر، جنگل‌سوزان، حوضچه گدازه، و  جنگل آرام، چالش‌های زیست‌محیطی را در آزمون‌عملی به گراویس یادآوری کردند. احتمالاً چالش آتش این‌گونه به نظر می‌رسد. اعصابش آرام‌تر شد و شروع به پختن پرنده بالای گدازه کرد. پرهای آن از قبل کنده شده بود و کار او را کم کرد.

بعد از یک غذای مجلل، دوباره به حوضچه گدازه رفت و خوابید. او امنیت گدازه را به جای جنگل باز ترجیح می‌داد، حتی اگر جنگل در اطرافش می‌سوخت. هیچ چیز قابل‌توجه دیگری هنگام خواب رخ نداد.

گراویس پس از یک خواب‌ خوب چشمانش را باز کرد و متوجه شد که حرکت در گدازه بسیار سخت است. گدازه شروع به سخت‌ و تبدیل‌شدن به ابسیدین کرده بود. سرش را بیرون آورد و دید که چند صد متر در اطرافش فقط خاکستر باقی‌مانده است. زمان و آسمان سیاه بودند. شبیه دنیایی از آتش و گوگرد به‌نظر می‌رسید.

گراویس در‌حالی‌که به‌اطراف نگاه می‌کرد با خود گفت: «پسر، بهشت واقعاً وقتی با من برخورد می‌کنه به آسیبهای‌جانبی اهمیتی نمی‌ده.»

بدن او تا حدود نیمی از وضعیت اوج خود بهبود یافته بود. تصمیم گرفت یک روز دیگر آن‌جا بماند. در این منظره جهنمی امن‌تر بود زیرا هیچ جانوری نمی‌خواست آن‌جا بیاید. وقتی گراویس به حوضچه گدازه‌ای که در حال سخت‌شدن بود نگاه کرد، ایده‌ای به ذهنش رسید و دوباره به داخل پرید.

او سعی کرد تا حد ممکن گدازه ها را کنترل کند و موفقیت هایی را در نقشه خود دید. از آن‌جایی که او باید منتظر می‌ماند تا بدنش بهبود یابد، چرا کمی زمان برای ایده خود تلف نکند؟ فقط سرش بالای سطح باقی مانده بود و تمام روز در آن وضعیت ماند.

—-

شب فرا رسیده بود و یک تیم چهارنفره در میان بقایای جنگل قدم می‌زدند. لباس سبز پوشیده بودند و کمانی با خود حمل می‌کردند. بدیهی است که آن‌ها گروهی از شکارچیان بودند که به دنبال منابع آمده‌اند. این گروه متشکل از سه مرد و یک زن بود. مردها احتمالاً 30‌ساله بودند، اما زن، جوان به نظر می‌رسید. او اخیراً به 20‌سالگی رسیده بود.

یکی از مردها نظر داد: «مطمئنی این‌جا چیزی پیدا می‌کنیم سارا؟ تا جایی که چشم کار می‌کنه فقط خاکستر وجود داره. شاید بهتر باشده تو یک جنگل واقعی شکار کنیم و نه تو این خاکستر.»

مرد بی‌ادب به‌نظر نمی‌رسید، بلکه نگران بود. او می‌خواست چند جانور برای شکار پیدا کند.

آن زن، سارا، لبخند کوچکی زد: «بعد یه بلای‌طبیعی، عناصر تو بی‌نظم می‌شن. اگه خوش‌شانس باشیم، می‌توانیم فرصتی تو این ناکجاآباد پیدا کنیم و این فرصت ممکنه در نهایت شانسمونو بهمون رو برگردونه. حتی اگه چیزی پیدا نکنیم، حداقل می‌تونیم بگیم که تلاش خودمون رو کردیم.»

مردان دیگر آهی کشیدند و به نگاه کردن ادامه دادند. پس از مدتی پیاده‌روی، آن‌ها به منطقه‌ای رسیدند که تعداد کمی درختان نیمه‌سوخته در آن باقی‌مانده بودند. منطقه فوق‌العاده صاف بود.

یکی از مردها ابروهایش را بالا انداخت: «اون چیه؟»

او به مرکز منطقه اشاره کرد. بقیه نگاه کردند و چشمانشان گشاد شد. یک سر وسط یک سکوی صاف سیاه نشسته بود. چشمانش تنگ شده بود و انگار داشت به آن‌ها نگاه می‌کرد. وقتی به چشمانش نگاه کردند، لرز سردی را احساس کردند.

یکی از مردها در‌حالی‌که به سارا نگاه می‌کرد نظر داد: «چرا وسط یه جنگل یه سر وسط یه سکوی سیاهه؟»

او با تردید پرسید: «این همون شانسیه که دربارش صحبت می‌کردی؟»

سارا چشمانش را تنگ کرد. این خیلی عجیب بود! این نمی‌تواند طبیعی باشد! مردد شد، اما بالاخره دندان‌هایش را به‌هم فشرد و به‌سمت سر شروع به حرکت کرد. مردان دیگر با عصبانیت به سارا نگاه کردند اما با شجاعت او را دنبال کردند.

هرچه سارا به سر نزدیک‌تر می‌شد، بیش‌تر احساس می‌کرد که چشمانش او را دنبال می‌کنند. او به سکوی سیاه رسید و –

قبل از این‌که بتوانند روی سکو قدم بگذارند، سر فریاد زد: «بایستین!»

اعضای گروه به عقب پریدند و احساس کردند که روحشان از بدنشان خارج شده است. سر صحبت کرده بود! چه خبر بود؟ قلب سارا تند می‌زد و غریزه جنگ و گریز او بر سرش فریاد می‌زد. با‌این‌حال، او عقب‌نشینی نکرد. تمام شهامتش را طلبید تا فرار نکند.

او پرسید: «تو چه هستی؟»

سر با صدایی تاثیرگذار صحبت کرد: «من یه روح خاکی هستم!»