ورود عضویت
Lightening – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 20 – یک درخواست، یک آرزو

گراویس فرصتی را در آن شکارچیان دید. از نظر قدرت، بدیهی بود که آن‌ها رقیبی برای او محسوب نمی‌شدند. او می‌توانست بر اساس احساسی که نسبت‌به آن‌ها و کمان‌های ارزان‌شان داشت، هم‌چین قضاوتی کند. هم‌چنین، آن‌ها در یک تیم چهار نفره حرکت می‌کردند، این بدان معنا بود که یکی از آن‌ها حتی نمی‌توانست یک جانور وحشی را به‌تنهایی شکست دهد. آن شکارچیان می‌توانستند مشکلی را که او درحال‌حاضر داشت حل کنند.

شکارچیان با چهره‌هایی مبهوت به‌او نگاه کردند. آن‌ها به یکدیگر نگاه کردند و سپس به‌سمت گراویس برگشتند. منتظر ماندند تا به صحبتش ادامه دهد اما او ساکت ماند. بعد از مدتی، سارا جلو رفت.

سارا کمی تعظیم و سپس التماس کرد: «روح‌خاکی، ما نیازمند کمک شماییم. اگه بتونین کمکمون کنین، با هرچیزی که در توان دارم جبران می‌کنیم.»

گراویس هم‌چنان با چشمانی تأثیرگذار به آن‌ها نگاه می‌کرد. اگرچه، برای او عجیب بود، زیرا باید به بالا نگاه می‌کرد. او اعلام کرد: «اگر یکی از درخواست‌های منو انجام بدین، من هم یکی از آرزوهاتون رو برآورده می‌کنم.»

سارا با نگرانی به بقیه نگاه کرد. اوبا اضطراب پرسید: «روح‌خاکی، چه درخواستی رو باید برای شما انجام بدیم؟»

گراویس با عصبانیت چشمانش را تنگ کرد: «جایی در این سرزمین پوشیده شده از خاکستر، سیبر سیاهی نهفته شده. این سلاح‌روحی منه و یکی اون رو دزدیده! اونا جرأت کردند سلاح منو بدزدن، پس من کوه آتشین رو بیدار کردم و اونا رو در شعله‌های آتش دفن کردم! شمشیر منو پیدا کنین و به من برگردونین تا آرزوتون رو برآورده کنم.»

آرواره‌های شکارچیان روی زمین افتاد. این روح‌خاکی دلیل فوران ناگهانی آتشفشان بود! اگر حرف اشتباه می‌زدند، حتی فرصت نمی‌کردن که درباره مرگ خود بی‌اندیشند! سارا به سایر گروه نگاه کرد و آنها با ناراحتی سری تکان دادند. این خطرناک بود، اما یک فرصت نیز محسوب می‌شد.

او با درماندگی گفت: «ما می‌تونیم سلاحتون رو بهتون برگردونیم، اما نمی‌تونیم تضمینی کنیم. افرادی که جرأت کردن سلاح‌روحی شما رو بدزدن، مطمئناً باید قوی باشن!»

گراویس قیافه‌ای خودپسندانه به‌خود گرفت: «لازم نیست نگران دزدا باشین. اونا نفرین سلاح من رو جذب کردن و مطمئناً تا الان به خاکستر تبدیل شدن!»

چشمانش دوباره تنگ شدند: «وقتی سلاح‌روحی من رو پیدا کردین، مراقب باشین! اون نفرین‌شده‌ست و به‌آرومی تمام انرژی اطراف رو از بین می‌بره. اگه سریع اون رو برگردونین، مشکلی وجود نخواهد داشت، اما باید عجله کنین.»

شکارچیان چشمانشان را تنگ کردند و سرشان را تکان دادند. سارا اعلام کرد: «خیله‌خب، ما سلاحت رو برمی‌گردونیم!»

گراویس اگر می‌توانست به‌طور تأثیرگذاری سر تکان می‌داد. متأسفانه ابسیدین سد راهش بود. در عوض، او چشمانش را بست تا مرموز به‌نظر برسد.

شکارچیان به او نگاه کردند و در جستجوی سیبر راه افتادند.

وقتی آن‌ها ناپدید شدند، گراویس با خودپسندی لبخند زد. او زمزمه کرد: «انگار که من میرم چند روز رو سر پیدا کردن سلاحم هدر میدم.»

حدود نیم‌روز گذشت تا شکارچیان برگشتند. آن‌ها جلوی او رسیدند و سارا سیبر را از یکی از مردان گرفت. او به سکوی ابسیدین نزدیک شد و آن را روی زمین گذاشت.

او با ترس به گراویس نگاه کرد: «راست می‌گفتی. سلاح‌روحی توی زمین گیر کرده و فقط خاکستر اطرافش رو احاطه کرده بود. هیچ نشونی از کسی پیدا نکردیم. اونا احتمالاً پایان ناگواری داشتن. هم‌چنین احساس کردم چیزی از اطراف به سلاح شما مکیده میشه. ما صمیمانه امیدواریم که آرزوی ما رو برآورده کنین.»

گراویس با خودش فکر کرد: «اوه؟ اون می‌تونه از الان انرژی رو حس کنه؟ احتمالاً خیلی بااستعداده!»

وقتی سیبر را روی زمین گذاشت، به‌آرامی در ابسیدین فرو رفت تا اینکه هیچ اثری از آن پیدا نبود. زمین و سنگ نیز عناصر بودند، اما مکیدن چیزی در زمین نیازمند تمرکز قابل‌توجهی بود. سیبر در زیر ابسیدین به‌آرامی به‌سمت دست راستش حرکت کرد. او آن را محکم گرفت و احساس امنیت کرد.

گراویس به سارا نگاه کرد: «من مثل انسانا نیستم که دروغ بگم و فریب بدم. صحبت‌کن! آرزوت چیه؟»

سارا آهی از روی خیال‌جمعی کشید: « راهزنا روستای ما رو گرفتن‌. اونا مرتباً غذا، شراب، پول و زن می‌خوان. اگه زودتر کاری نکنیم روستامون خالی می‌شه و می‌ترسیم که زندگیمون تموم شه.»

سارا زانو زد و التماس کرد: «لطفاً روستامون رو نجات بدین!»

گراویس با خودش فکر کرد: «راهزنا؟ اونا ممکنه افرادی با پوست معتدل داشته باشن. اگرچه من تو جهان پایین هستم، واسه‌همین اونا احتمالاً از تعدیل اندامها و خونشون صرفنظر کردن. بعدشم، من قوی‌تر و با تجربه‌ترم. اگه راهزنا قوی‌تر بودن، به منابع چندتا روستا اهمیت نمی‌دادند. از عهدهاش برمیام!»

او از درون آهی از روی تسکین کشید اما آن را نشان نداد. اگر آن‌ها چیزی چالش برانگیزتر درخواست می‌کردند، او فقط می‌توانست آن‌ها را ناامید کند. خوشبختانه برای یک‌بار هم که شده چیزی قابل‌مدیریت خواسته بودند.

گراویس فریاد زد: «که این‌طور! تو اسلحه‌روحیم رو پس دادی، پس آرزوت رو برآورده می‌کنم. عقب برگردین که من می‌خوام بلند شم!»

شکارچیان به‌سرعت تا فاصله ده‌متری سکوی ابسیدین عقب‌نشینی کردند. هر حرکتی از روح‌خاکی می‌توانست باعث نابودی آن‌ها شود. سکوی ابسیدین شروع‌به تکان‌خوردن و ترک‌خوردن کرد و اطراف سر گراویس شروع‌به بالا رفتن. یک ستون به وسعت بدن بالا رفت تا جایی‌که به اندازه یک انسان معمولی بود. سپس، از هم پاشید و چیزی که در زیر آن بود را نشان داد.

چشمان شکارچیان با دیدن زره سیاه‌رنگی که بدن گراویس را احاطه کرده بود، گرد شد. مانند ابسیدین کاملاً سیاه بود و به نظر می‌رسید که نور را جذب می‌کند. تمام بدنش را از گردن تا پا بدون هیچ درزی پوشانده بود. تقریباً شبیه این بود که زره به طور طبیعی در اطراف او شکل گرفته است. در دست راست گراویس سیبرش قرار داشت، در‌حالی‌که‌ کلاه‌خودش را در دست دیگر گرفته بود.

این ایده‌ای بود که روز قبل به ذهن گراویس رسید. او می‌توانست گدازه‌ها را به‌اطراف حرکت دهد، بنابراین سعی کرد یک زره برای خود بسازد. او حوضچه گدازه و زره‌اش را جدا نگه داشت تا هنگام سفت شدن به هم نچسبند. این یک موفقیت چشمگیر بود. او برای این کار زمان و تمرکز زیادی صرف کرد، اما ارزشش را داشت.

گراویس کلاه‌خود را را روی سرش گذاشت و با تمرکز زیاد، آن را به زره خود متصل کرد. او با ابهت در مقابل شکارچیان ایستاد. آن‌ها نمی‌توانستند چیزی از بدن او را ببینند جز چشمانش که به‌نظر می‌رسید نیت سردی برای کشتن دارد. تمام موهای بدن شکارچیان از ترس سیخ شد، اما آن‌ها منطقی ماندند. روح‌خاکی گفته بود که به آن‌ها در حل مشکل راهزنان کمک می‌کند.

او دستور داد: «منو پیش راهزنا ببرین!»

صدایش از پشت کلاه‌خود خفه به‌نظر می‌رسید و جای زیادی برای حرکت دهنش وجود نداشت: «اونا طعم مرگ رو خواهند چشید!»