ورود عضویت
Lightening – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 22 – بازداری از حرکت

روستاییان با ترس به گراویس نگاه کردند، مطمئن نبودند که آیا او بعداً آن‌ها را سلاخی خواهد کرد یا خیر، درحالی‌که مرد میان‌سال با نگاهی خشن به او نگاه می‌کرد. سارا از کنار مرد رد شد و به‌سوی گراویس رفت. مرد می‌خواست جلوی او را بگیرد اما به این نتیجه رسید که او احتمالاً می‌داند دارد چه می‌کند.

سارا جلوی گراویس رسید و به دستش نگاه کرد. زره روی دستش شکسته بود و پوستش را نشان می‌داد. سارا پوزخند کوتاهی زد: «پس تو واقعاً انسانی.»

گراویس نگاه او را به بازوی خود دنبال کرد و متوجه شد که زره‌اش شکسته است. او مطمئن نبود که چگونه باید واکنش نشان دهد زیرا خیلی در نقش روح‌خاکی آب‌وتاب داده بود. با‌این‌حال، او نمی‌دانست چگونه به تغییر قیافه خود ادامه دهد.

سارا به‌آرامی خندید: «نگران نباش. وقتی گفتی روح‌خاکی هستی، کاملاً مطمئن بودم که انسانی. ارواح‌عنصری به‌شکل انسان ظاهر نمی‌شن. بعدشم، اگه واقعاً انقدر قوی بودی که یه آتشفشان رو منفجر کنی، پس چرا واسه پیدا کردن “سلاح‌روحیت” به کمک ما نیاز داشتی؟»

او نمی‌توانست آن را ببیند، اما صورت گراویس زیر کلاه‌خود کاملا قرمز شد. او با لباس مبدلش سنگ تمام گذاشت، اما نمی‌دانست که هرگز سارا را فریب نداده است. او اساساً یک دلقک بود که جلوی او می‌رقصید. گراویس ناامیدانه به دنبال یافتن راهی برای حفظ حیثیت خود بود.

مرد میان‌سال به‌آرامی آن‌چه را که اتفاق افتاده بود جمع‌بندی کرد. “روح‌خاکی” سر شکارچیان کلاه گذاشته و به آن‌ها گفته بود که او یک “روح‌خاکی” است. درحالی‌که این مرد کلاهبرداران را دوست نداشت، اما قبول کرد که گراویس روستا را نجات داده است، بنابراین می‌خواست به او کمک کند. این وضعیت احتمالاً برای “روح‌خاکی” بسیار شرم‌آور بود. مرد به‌خاطر کلاه‌خود نمی‌توانست صورت گراویس را ببیند، اما مطمئن بود که صورت او درحال‌حاضر کاملاً قرمز است.»

مرد میان‌سال به‌سمت گراویس رفت و تعظیم کرد: «مهم نیست که چی هستی، اما تو شهر ما رو نجات دادی. واسه همین من صمیمانه ازت متشکرم. اگه کاری برای جبران بدهی می‌تونیم انجام بدیم، بهمون بگو.»

گراویس احساس کرد که مرد در زمستانی سرد به او زغال‌سنگ داده است. او بی‌صدا گلویش را صاف کرد و به‌طوری تأثیرگذار فریاد زد: «من کمک شما رو جبران کردم و تمام بدهی‌ها صاف شده. من دیگه میرم.»

او برگشت و شروع‌‌به راه رفتن کرد اما ناگهان ایستاد. او روی برگرداند و پرسید: «شهر بعدی کجاست؟»

مرد لبخند خشکی زد: «نزدیک‌ترین شهر، شهر وایلدِرنِس در شمال‌شرقیه. حدود یک روز راه‌پیمایی از این‌جا فاصله دارد.»

گراویس سری تکان داد و به‌سرعت از روستا فرار کرد. او نمی‌خواست حتی یک ثانیه بیش‌تر آن‌جا باقی بماند زیرا خیلی خجالت‌آور بود. سارا به فرار کردنش نگاه کرد و خندید. مرد میان‌سال دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: «نباید نجات‌دهندمون رو مسخره کنی.»

او بیش‌تر خندید: «خودش این مزخرفات رو شروع کرد. می‌تونست همون اول بگه که انسانه. وقتی پیداش کردیم، تو ابسیدین دفن شده و فقط سرش از وسط بیرون اومده بود…»

سارا با پدرش صحبت کرد و همه‌چیز را در مورد تعامل آن‌ها با گراویس را به او گفت.

——–

گراویس به‌سمت شمال شرقی می‌دوید. او چندی پیش زره بی‌مصرفش را دور انداخته بود. زیبا به نظر می‌رسید اما به‌هرحال بی‌فایده بود. حالا فقط یک پیراهن و شلوار مشکی پوشیده بود. او درنهایت مسیری برای شهر پیدا کرد و در آن‌جا مطمئناً می‌توانست قرص‌هایی بخرد تا بدنش را معتدل کند.

او در مدرسه آماده‌سازی خود آموخته بود که مرحله اعتدال بدن عمدتاً به قرص‌ها وابسته است. یافتن روشی متفاوت برای اعتدال بدن دشوار بود، به‌خصوص در دنیایی با رتبه پایین. او از نظر تئوری می‌توانست پوست خود را با آموزش معتدل کند، اما این کار سال‌ها طول می‌کشد.

درحال دویدن به‌این فکر می‌کرد که تا به امروز در این دنیا چه اتفاقی برایش افتاده است. او رسیده بود و “شانس” او تمام تلاش خود را می‌کرد تا او را بکشد. بااین‌حال، پس از آن، چیزی از فقدان شانس‌کارمایی او رخ نداد. او در این دو روز که درحال بازسازی بود هیچ دشمنی ندید و دشمنانی که خودش به دنبالشان بود حتی آنقدر ارزش  نداشتن که او خود را گرم‌ کند.

بهشت چه برنامه‌ای داشت؟ گراویس بیش‌تر در مورد این موضوع فکر کرد. فقدان شانس‌کارمایی او تمام تلاش خود را می‌کرد تا او را از تهذیب باز دارد. دو راه برای متوقف‌کردن کسی در سفر وجود داشت. یا آن‌ها را بکشید یا تا سر حد مرگ از حرکت باز دارید. این دو راه درواقع متضاد کامل بودند. یکی درباره فرستادن دشمنان قوی برای کشتن شخص بد، درحالی‌که دیگری درباره‌ی نفرستادن دشمن بود.

دشمنان، اراده و دل آدمی را تعدیل می کردند و اگر دشمنی وجود نداشته باشد می‌تواند به قلمرو بالاتر برود. بااین‌حال، اگر آن‌ها بدون کشتن هیچ دشمنی در قلمرو خود بالاتر بروند، در قلمرو مذکور نیز ضعیف‌ترین محسوب می‌شوند. و زمانی‌که در قلمرو خود ضعیف‌ترین باشی، زنده‌ماندن و به‌دست آوردن منابع دشوارتر می‌شد.

گراویس دندان‌هایش را به‌هم فشار داد. او زمزمه کرد: «پس نقشت اینه. به‌عنوان پشتیبان نقشه آتشفشانت، منو به یه منطقه دورافتاده و خلوت فرستادی؛ جایی که تقریباً همه ضعیفن. تقریباً هیچ دشمن بالقوه‌ای وجود نداره و احتمالاً منابع کمی برای تهذیب، این اطراف هست.»

درست است. بهشت می‌خواست او را از خودراضی کند. او را به منطقه‌ای انداخته بود که در آن به اندازه رهبر یک شهر قوی بود. اگر گراویس چیزهای زیادی درباره شانس و نقشه‌های بهشت از برادرش اورفیوس یاد نمی‌گرفت، آرام‌آرام ازخودراضی می‌شد و انگیزه خود را از دست می‌داد.

این همان راهی بود که بهشت اورفیوس را از تهذیب باز داشت. به او همسر و فرزندانی زیبا داد تا این‌که از قدرت طلبی دست کشید. گراویس به شباهت پی‌برد.

درست زمانی که گراویس همیشه از قدرت ضعیفش می‌نالید، بهشت او را به جایی فرستاد که یکی از قوی‌ترین‌ها بود. آن تغییر وضعیت ناگهانی می‌تواند مردم را از به‌دست آوردن ناگهانی قدرت مست کند. به‌همین‌ترتیب، آن‌ها احساس درماندگی خود را از دست می‌دهند، که آن‌ها را به سمت قلمروهای بالاتر سوق می‌داد. هم‌چنین تمام فشارها را بر روی یک شخص از بین می‌برد و اساساً حوصله آن‌ها تا حد متوسط سر می‌برد.

گراویس همان‌طور که در مورد وضعیت خود فکر می‌کرد گفت: «چه حقه زیرکانه و پلیدانه‌ای.»

او نمی‌توانست اجازه دهد که عطشش از بین برود. او مجبور بود برای معتدل کردن پوستش قرص بخورد و سپس به‌سمت مناطقی با افراد قوی‌تر حرکت کند.

گراویس دویدن را متوقف کرد. او درحالی‌که به شهری که در افق بود نگاه می‌کرد با خود زمزمه کرد: «و این شهر می‌‌تونه تو انجامش بهم کمک کنه.»

بعد از مکث کوتاهی به دویدن ادامه داد. او هنوز خیلی دور از شهر بود که اتفاقی افتاد.

مردی ناگهان از یک بوته بیرون پرید و در مسیر گراویس قرار گرفت: «بایست! من این درختا رو کاشتم و جاده رو آسفالت کرد! اگه می‌خوای رد شی باید عوارضش-»

راهزن نتوانست جمله خود را تمام کند زیرا گراویس فقط از او عبور و او را به داخل بوته پرت کرد. گراویس درحالی‌که به دویدن ادامه می‌داد حتی به او نگاه نکرد. پس از مدتی، مرد از بوته بلند شد و به سمت گراویس نگاه کرد. او غر زد: «لعنت، حداقل بذار حرفمو تموم کنم. این اخلاق عادی و خوبه که بذاری مردم حرفشونو تموم کنن، عوضی.»

گراویس سعی کرد به مردی که به تازگی با او برخورد کرده بود فکر نکند. این یکی از حملات بهشت بود که افراد ضعیف‌تری را به‌سمت او می‌فرستاد تا زمانی‌که او بیش‌تر و بیش‌تر احساس قدرت کرد. اگر فقط به مبارزه با افراد ضعیف‌تر ادامه می‌داد، در نقطه‌ای قدرت خود را می‌باخت و از دشمنان قوی‌تر می‌ترسید. گراویس باید اراده خود را تیز نگه می‌داشت.

اگر از پیروزی در برابر افراد ضعیف احساس غرور می‌کرد، اراده‌اش تا حد مرگ از بین می‌رفت. هر چه بیشتر در این جای ضعیف می‌ماند، افراد ضعیف بیش‌تری می‌آمدند و اراده‌اش بیش‌تر متزلزل می‌شد.

او باید سریعاً آن‌جا را ترک می‌کرد!