ورود عضویت
Lightening – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 23 – سلاح

گراویس به شهر نزدیک شد و سرعتش را کاهش داد. هجوم با سرعت کامل به یک شهر می‌توانست واکنش‌های نامطلوبی را برانگیزد. گراویس ممکن است به دشمن نیاز داشته باشد، اما حمله به یک شهر پر از مردم بی‌گناه اشتباه بود. این شهر دارای یک دیوار خاکستری به ارتفاع پنج‌متر بود که اطراف آن را احاطه کرده بود. دروازه‌های بزرگ جلوی گراویس به قدری باز شده بودند که یک انسان به سختی می‌توانست از آن‌ها عبور کند.

دو نگهبان کنار دروازه به او نگاه کردند و متوجه سیبر روی پشت او شدند. نیزه‌‌هایشان را بلند کردند و فریاد زدند: «بایست! چرا داری با خودت یه سلاح حمل می‌کنی؟»

گراویس ایستاد و به آن‌ها نگاه کرد. او خیلی ساده توضیح داد: «چون اون بیرون خطرناکه.»

نگهبانان با شنیدن این حرف کمی آرام‌تر شدند اما همچنان محتاط بودند. نگهبانان با صدای تأثیرگذاری گفتند: «ما نمی‌‌تونیم با اون سلاح بهت اجازه ورود بدیم.»

گراویس ابروهایش را درهم کشید. اگر این‌ها قوانین شهر بود، او باید رعایت می‌کرد، اما فقط به یک شرط. او پرسید: «این برای همه افرادی که وارد شهر می‌شن صدق می‌کنه؟»

اگر این فقط برای شهروندان عادی صادق بود، آنگاه اشراف و افراد دارای “ارتباط” همچنان می‌توانستند سلاح‌های خود را حمل کنند. افراد قدرتمند قدرت داشتند و او نمی‌خواست روی این احتمال شرط‌بندی کند که هیچ‌کس نمی‌خواهد جان او را در این شهر بگیرد.

نگهبانان پاسخ دادند: «برای حمل اسلحه در شهر، شما به مقدار مشخصی از شهرت نیاز دارید و ما همه افراد دارای شهرت را می شناسیم. ما عذر‌خواهی می‌کنیم، ولی نمی‌تونیم اجازه بدیم این‌طوری به شهر بری.»

یکی از نگهبانان به دیوار نگاه کرد و دستی را تکان داد. دروازه‌ها به‌سرعت به طور کامل بسته شدند.

گراویس چشمانش را تنگ و هاله-اراده خود را آزاد کرد. نگهبانان احساس کردند که دنیا سردتر شده است و حس می‌کردند که تیغه‌ای خیالی را می‌بینند که روی گلویشان قرار گرفته است. آن‌ها شروع‌به داشتن مشکلات تنفسی کردند و دچار ضعف شدند. فانی‌ها هیچ مقاومتی در برابر اراده گراویس نداشتند.

گراویس اعلام کرد: «من به این شهر میرم.»

تمام موهای روی گردن نگهبان سیخ شد. گراویس به‌آرامی جلو رفت. وظیفه آن‌ها این بود که جلوی او را بگیرند، اما نمی‌توانستند به اندازه کافی شجاعت به خرج دهند. آن‌ها نگاه کردند که گراویس از بین دو نگهبان عبور کرد و به آن‌ها نگاه هم ننداخت.

گراویس جلوی دروازه رسید و دست راستش را روی دروازه گذاشت. با تمام قدرت جلو رفت و دروازه آرام‌آرام باز شد. صورت نگهبان سفید شد و چند قدمی عقب‌نشینی کردند. فقط کسی که ماهیچه‌های معتدل داشت می‌توانست دروازه را با دست باز کند. آن‌ها حتی پوست خود را معتدل نکرده بودند، پس چگونه می‌توانستند جلوی چنین موجودی را بگیرند؟

البته‌که گراویس ماهیچه‌های معتدل نداشت، اما اندام‌ها و خون او بیش از 15‌سال بود که معتدل شده بودند. قدرت بدنی او با یک انسان‌معمولی قابل‌مقایسه نبود. قدرت او نمی‌توانست به سطح کسی‌که ماهیچه‌های مزاج دارد برسد، اما آنقدر قوی بود که دروازه بزرگ را باز کند. این به نگهبانان این توهم را داد که گراویس ماهیچه‌های خود را معتدل کرده است.

ارباب‌شهر آن‌ها تنها فردی در شهر بود که ماهیچه‌های معتدل داشت، بنابراین آن‌ها دیگر جرات نداشتند چیزی به گراویس بگویند. آن‌ها در سکوت به او اجازه دادند عبور کنند. پس از آن‌که گراویس از دید آن‌ها خارج شد، یکی از نگهبانان به نگهبان دیگری با چهره سفید که بالای دیوار بود نگاه کرد. او گفت: «برو به ارباب‌شهر اطلاع بده.»

نگهبان صاف وایستاد، به افسر فرمانده‌اش نگاه کرد، سلام داد و به داخل شهر دوید. نگهبانان دیگر نفس راحتی بیرون دادند. آن‌ها احساس می‌کردند که مرگ را لمس کرده‌اند. بااین‌حال، آن‌ها متوجه شدند که از وظایف خود کوتاهی کرده‌اند. مجازات، شدید خواهد بود.

گراویس به اطراف شهر نگاه کرد. خیابان‌های وسیعی داشت و بیش‌تر ساختمان‌ها از سنگ تشکیل شده بودند. قطعاً از روستایی که قبلاً در آن بود بهتر بود. بسیاری از مردم خیابان‌ها را شلوغ کرده بودند، اما وقتی دیدند که گراویس در فضای‌باز سلاح حمل می‌کند، راه را برای او باز کردند. افراد سلاح‌دار یا نجیب بودند یا وابسته به زیرزمین.

گراویس به راه‌رفتن ادامه داد تا این‌که به یک میدان باز رسید. او می‌توانست غرفه های زیادی را ببیند که در اطراف میدان نصب شده بودند. آن‌ها اجناس مختلفی می‌فروختند. او مردمی را دید که همه‌چیز، از گیاهان‌دارویی گرفته تا هنرهای رزمی، را عرضه می‌کردند. تنها چیزی که فروخته نمی‌شد سلاح بود. احتمالا غیرقانونی بود.

گراویس به دکه‌ای رفت که گیاهان دارویی می‌فروخت. او می‌توانست یک صف طولانی را ببیند، به عقب رفت و در صف ایستاد. تماشاگران با تردید به او نگاه کردند. گراویس آشکارا سلاح حمل می‌کرد، بنابراین شهرت او نمی‌توانست معمولی باشد. بااین‌حال، او مطیعانه در پشت صف یک غرفه ایستاد. این برای آن‌ها غیرواقعی بود.

یکی از تماشاچیان به سمت فرد مقابل گراویس رفت و عصبی به شانه‌اش ضربه زد. آن شخص احساس ناراحتی کرد و به مردی که این کار را کرده بود نگاه کرد. آن مرد فقط با چشمانش به گراویس اشاره کرد. مرد در صف به‌سمت گراویس برگشت، سلاح او را دید و عقب رفت. سپس به گراویس اشاره کرد که جلوتر حرکت کند. در حین انجام این کار لگد ملایمی به ساق فرد جلویی نیز زد.

«کی-»

مرد برگشت، صحنه را دید و او نیز عقب رفت. این نمایش ادامه داشت تا این‌که گراویس جلوی صف قرار گرفت و بقیه پشت سر او ایستادند. صاحب غرفه با آمیزه‌ای از خوشحالی و نگرانی به گراویس نگاه کرد.

او خیلی مؤدبانه پرسید: «چی لازم دارید قربان؟»

گراویس با نگاه جدی همیشگی‌اش به او نگاه کرد: «از کجا می‌تونم قرص‌های تعدیل پوست بخرم؟»

صاحب غرفه احساس تلخی کرد. نمی‌توانست از او پولی در بیاورد. او به یکی از ساختمان‌های سنگی که میدان را تزیین می‌کرد اشاره کرد و مؤدبانه توضیح داد: «اون‌جا غرفه قرص دارویی است. تمام قرص‌های شهر اون‌جا فروخته می‌شه.»

ساختمان بزرگ‌تر از بقیه بود. سه‌طبقه داشت و دیوارها به رنگ قرمز روشن رنگ‌آمیزی شده بودند. یک تابلوی نام ساختمان، «غرفه قرص‌های دارویی»، را نشان می‌داد که با ضربات زیبای قلمو نوشته شده بود. گراویس به صاحب غرفه سری تکان داد و به‌سمت ساختمان رفت. وقتی گراویس رفت، سایر افراد غرفه آهی از سر آسودگی کشیدند.

در مقایسه، گراویس احساس تلخی کرد. او با خود فکر کرد: «همه خیلی مطیعن. اگه به این نگرش عادت نداشتم، احساس از خودراضی بودن می‌کردم. خوش‌به‌حالم که همه تو شهر با من این‌طوری رفتار می‌کردند. ای بهشت، چه نقشه خطرناکی…»

گراویس وارد غرفه قرص‌های دارویی شد و هیچ‌کس را ندید، جز یک دختر که پشت پیشخوان بود. احتمالاً همه توان مالی برای خرید قرص را نداشتند. هیچ ویترینی برای قرص وجود نداشت و فروشگاه نسبتاً خشک به‌نظر می‌رسید. دختر تقریباً هم سن او و پشت میز ایستاده بود.

او جلوتر رفت، و دختری که از قبل متوجه سلاح او شده بود، مؤدبانه به‌او گفت: «به غرفه قرص‌های دارویی خوش آمدید! چطور می‌تونم بهتون کمک کنم؟»

او مستقیم پرسید: «برای خریدن قرصای تعدیل پوست چی لازم دارم؟»

دختر لبخند زد: «هزینه یک قرص تعدیل پوست 7.5 سکه طلا هستش.»

گراویس چشمانش را تنگ کرد. دختر کمی ترسید اما چیزی نشان نداد. او گفت: «ولی چون “شما” دارین از این‌جا خرید می‌کنین، می‌تونیم 7 سکه طلا بهتون بفروشیمش.»

گراویس به‌خاطر قسمت قرص‌ها چشمانش را تنگ نکرده، بلکه به این دلیل که متوجه چیزی شده بود.

او هیچ پولی نداشت.