ورود عضویت
Lightening – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 24 – اقدام ارباب‌شهر

«تو داری بهم میگی اون گفت که وارد شهر میشه، و ستوان هاندرز همین‌جوری گذاشت از دروازه‌ها‌ رد شه؟»

مرد باابهتی که در داخل تالار بزرگی روی تخت نشسته بود این را پرسید. او به سربازی نگاه می‌کرد که در مقابل او زانو زده بود. همان سربازی که برای اطلاع ارباب‌شهر فرستاده شده بود. مردی که بر تاج‌و‌تخت نشسته بود آشکارا ارباب‌شهر بود. او تنها فردی در داخل شهر بود که ماهیچه‌های معتدل داشت.

نگهبان ادامه داد: «اعلی‌حضرت، من بالای دیوار بودم و وقتی مرد گفت که وارد شهر می‌شود، احساس کردم تیغی روی گلویم قرار گرفته. ستوان و نگهبان دیگر می‌دانستند که مجازات کوتاهی در انجام وظایف ما چیست. بااین‌حال، هر‌چه تلاش کردیم، نتوانستیم جلوی او را بگیریم. سپس دروازه‌ها را باز کرد و با سلاحش وارد شهر شد.»

چشمان ارباب‌شهر تنگ شد: «دروازه‌ها رو باز کرد؟»

ناگهان از جایش بلند شد و فریاد زد: «احمق! چرا زودتر نگفتی که دروازه‌ها بسته بوده؟»

نگهبان به‌خود لرزید. او ناله کرد: «من میلیون‌ها بار عذر می‌خوام اعلی‌حضرت. این بنده‌ حقیر فراموش کرد.»

ارباب‌شهر در تالار تاج‌و‌تخت خود پرسه می‌زد و نمی‌دانست چگونه به این وضعیت بپردازد. فقط افرادی که حاوی ماهیچه‌های معتدلند می‌توانستند دروازه را باز کنند. علاوه‌برآن، نگهبانان به خوبی می‌دانستند که شکست در انجام وظیفه به معنای مرگ است. این بدان معنی بود که ترسی که نگهبانان از حمله به مرد جوان داشتند، بیش‌تر از ترس از مرگ حتمی به دلیل شکست در انجام وظیفه خود بوده است.

این مرد جوان حداقل به اندازه او قوی بود. این اگر به‌درستی مدیریت نشود می‌توانست یک مشکل باشد. ارباب‌شهر درحالی‌که از پنجره خود به شهر نگاه می‌کرد پرسید: «مرد جوان خودش رو معرفی کرد؟»

نگهبان دوباره روایت کرد: « نه، فقط پرسید که آیا همه باید ممنوعیت سلاح را رعایت کنند یا نه. ما بهش  گفتیم که این مربوط به همه کسایی هست که شهرت خاصی ندارن. بعد اون گفت که به شهر می‌ره، دروازه را باز کرد و رفت داخل.»

ارباب‌شهر چانه‌اش را مالید و فکر کرد: «اعلام شهرتش کار رو آسون‌تر می‌کرد. یا یه جنایتکار تحت تعقیبه، که شک دارم چون اون خودش رو پنهان نکرده، یا ناشناسه. شاید شاگرد یه استاد مرموز باشه. اون خودش رو معرفی نکرد، واسه‌همین احتمالاً علاقهای به ملاقات با من یا به موقعیت من نداره.»

«بااین‌حال، اون یه مرد جوونه، با توجه به توصیف نگهبان احتمالاً تو سنین نوجوانیشه. اون باید گنجینه‌های باورنکردنی با خودش داشته باشد. شاید بتونم اونا رو بگیرم و بالاخره استخوون‌هام رو معتدل کنم…»

ارباب‌شهر به‌سقف نگاه کرد و درحالی‌که با خودش زمزمه می‌کرد به مالیدن چانه‌اش ادامه داد. بعد از مدتی سری برای خودش تکان داد و تصمیمش را گرفت.

نگهبان به زانو زدن ادامه داد و جرأت نداشت حتی یک کلمه بگوید.

«خیله‌خب.»

ارباب‌شهر درحالی‌که به سمت نگهبان برگشت فریاد زد. نگهبان بلند شد و سلام داد.

«سربازان، مجازات اعدام دریافت نمی‌کنن چون به‌نظر می‌رسه این شرایط غیرعادی باشه. بااین‌حال، مجازات لازمه. به دروازه برگرد! همه افراد درگیر در این حادثه پس از پایان شیفت‌شون، 40 ضربه از شلاق-پوستی دریافت می‌کنن!»

نگهبان کمی لرزید. شلاق-پوستی یک شلاق خاص برای مجازات افرادی بود که دارای پوست معتدل بودند. ستوان زنده می‌ماند، اما لایه‌ای از پوستش را از دست می‌داد، درحالی‌که نگهبانان باید برای جان خود می‌جنگیدند. نگهبان دوباره سلام داد. او فریاد زد: «بله، اعلی‌حضرت!» و رفت.

ارباب‌شهر دوباره بر تخت نشست و شروع‌به نوشیدن چای کرد.

او تصمیم گرفته بود اجازه دهد ببرهای خوابیده، خواب بمانند. اگر مرد جوان علاقه‌ای به ملاقات با او نداشت، احتمالاً کاری را که برای آن به این‌جا آمده بود را انجام می‌داد و سپس می‌رفت. مرد جوان حداقل به اندازه خود ارباب‌شهر قوی بود و ترسی که به نگهبانان القا کرد غیرطبیعی به‌نظر می‌رسید. او هرگز چنین چیزی را نشنیده بود. عصبانی‌شدن او می‌توانست خیلی خطرناک باشد. گنجینه‌های احتمالی، ارزش ریسک‌کردن نداشتند.

در مورد وضعیتی که این جوان دست به کار غیرقانونی بزند یا کسی را بکشد؟ ارباب‌شهر جان خود را به‌خاطر آن به‌خطر نمی‌انداخت.

«تا موقعی که دنبال مقام من نباشه، بذار هر کار دلش می‌خواد بکنه.»

ارباب‌شهر احمق نبود.

———

نداشتن پول مشکل بود. تعدیل بدن به پول زیادی در شکل قرص نیاز داشت. مراحل بعد با داشتن آن نیاز آسان‌تر بود. گراویس باید راهی برای کسب درآمد پیدا می‌کرد. بااین‌حال، نباید آنقدر سخت باشد. یکی از قوی‌ترین‌ها در منطقه بودن مطمئنا کمک‌کننده خواهد بود.

«خیله‌خب، پس…»

گراویس شروع کرد و چشمان دختر روشن شد. قرار بود پول زیادی به‌دست بیاورد.

گراویس پرسید: «این طرفا بهترین راه برای پول درآوردن چیه؟»

دختر مطمئن نبود که درست شنیده است یا نه. او برای اطمینان پرسید: «بهترین راه برای پول درآوردن، قربان؟»

گراویس سری تکان داد.

دختر احساس کرد که پول از دستانش سر می‌خورد. این مرد پول نداشت. اما پس چگونه با یک سلاح راه می‌رفت؟ چند حدس در ذهن او شروع‌به شکل‌گیری کردند. اگر پول نقد یا داشتن شهرت روشی نبود که او شمشیر را به دست آورد، آن‌گاه فقط می‌توانست قدرت باشد. شاید واقعاً بتواند از او پول دربیاورد.

او شروع کرد: «درواقع، یه‌ جایی هست که شما می‌‌تونین پول زیادی ازش به‌دست بیارین.»

گراویس پرسید: «اوه؟ کجا؟»

چشمان دختر برق زد. این مرد به وضوح علاقه‌مند به پول درآوردن بود: «ما با جانوران وحشی و جانوران اهریمنی در روستاهای اطراف مشکل بزرگی داریم. گیلد شکار، جایزه‌ها و ماموریت‌های زیادی برای کشتن جانوران مختلف داره. البته برای این کار به مقداری قدرت نیازه، اما فکر می‌کنم این برای شما مشکلی نداشته باشه.شما می‌تونین گیلد شکار رو در خارج از شهر پیدا کنین.»

چشمان گراویس برق زدند. کسب درآمد از کشتن دشمنان؟ پول می‌توانست قلمرو او را بالا ببرد و دشمنان می‌توانستند اراده و تجربه او را افزایش دهند. این زدن دو پرنده با یک سنگ بود! گراویس سری تکان داد: «ممنونم. من دنبال گیلد شکار می‌گردم و با پول کافی بر می‌گردم.»

سپس، او برگشت و رفت.

دختر در‌حالی‌که او می‌رفت فریاد زد: «قربان، یه چیز دیگه…»

گراویس برگشت و به دختر نگاه کرد. دختر گفت: «فکر کنم روی تابلوی‌اعلانات میدان اصلی یه اعلامیه هستش که شما باید بهش علاقه‌مند باشین.»

گراویس ابروهایش را درهم کشید اما سری تکان داد و فروشگاه را ترک کرد. از طرف دیگر دختر با پوزخندی چانه‌اش را مالید. اگر حق با او بود، در آینده نزدیک پول زیادی به‌دست می‌آورد.

با گوش‌کردن به توصیه دختر، گراویس به‌دنبال یک تابلوی‌اعلانات گشت و به‌سرعت آن را پیدا کرد. او به‌سمت آن رفت. همه به گراویس راه دادند و او شروع به‌خواندن اعلامیه‌ها کرد. پس از مدتی، گراویس اعلامیه‌ای پیدا کرد که او را از هیجان به لرزه درآورد.

روی آن نوشته بود:

«به همه جوانان،

در روز قبل از انقلاب تابستانی، آزمون ورودی سالانه گیلدهای‌عنصری برگزار می‌شود!

نیازمندی‌ها:

کمتر از 20‌سال سن

داشتن پوست معتدل

داشتن اراده محکم

هر جوانی که شرایط لازم را داشته باشد برای شرکت در آزمون‌های ورودی به شهر بادی دعوت می‌شود.»

در پایین‌تر فهرستی از تمام گیلدهای‌عنصری وجود داشت، و او متوجه شد که “گیلد صاعقه” بخشی از آن‌ها است. او به سرعت تاریخ سمت راست بالای تابلوی اعلانات را بررسی کرد. تا تاریخ امتحان حدود 90‌روز مانده بود.

گراویس چشمانش را تنگ کرد. تا آن زمان باید پوستش را معتدل می‌کرد!

او به‌سرعت چرخید و شهر را ترک کرد تا به‌دنبال گیلد شکار برود.