ورود عضویت
Lightening – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 7 – مبارزه با لاک­پشت

پس از مدّتی، گراویس تصمیم گرفت بررسی کند که لاک‌پشت در چرخیدن چقدر خوب است. او در‌حالی‌که به‌طور پیوسته به لاک‌پشت نزدیک‌تر می‌شد، به‌صورت دایره‌ای دور او دوید. لاک‌پشت خیلی کند بود. آهسته حرکت می‌کرد و حتی کندتر می‌چرخید. دور زدن لاک‌پشت حتی از فاصله پنج‌متری برایش مشکلی نداشت. گراویس متوجه‌ شد که تنها چیز خطرناک این لاک‌پشت آرواره کشنده آن است و اعتمادبه‌نفس بیش‌تری پیدا کرد.

گراویس درحالی‌که لاک‌پشت او را تماشا می‌کرد، پشت سر او ماند. وقتی از دید لاک‌پشت دور شد، لاک‌پشت سرش را به‌سمت دیگر چرخاند تا مراقب او باشد. بالاخره گراویس نقشه‌ای کشید. به‌سمت عقب-چپ رفت و وقتی لاک‌‌پشت سرش را برگرداند، سریع به‌سمت راست دوید و شمشیر خود را روی پای عقب آن تاب داد.

جرقه و خون بیرون زدند و گراویس موفق شد یک بریدگی به‌عمق چند سانتی‌متر ایجاد و به استخوانش برخورد کند. لاک‌پشت از شدت درد نعره زد و به‌سرعت تمام پاهایش را در لاک خود کشید. لاک با شدت روی زمین افتاد. فقط با صدای ضربه، می شد تراکم و وزن پوسته را شنید. اگر گراویس حتی نمی‌توانست استخوان پایش را برش دهد، پس بریدن لاک آن را باید در خواب می‌دید. سر هنوز بیرون بود و به تماشای گراویس ادامه داد. حالتش به خشم تغییر کرد.

گروایس فکر کرد: «حالا چی؟»

او دیگر نمی‌توانست به پاهای آن حمله کند. آیا باید به سرش حمله می‌کرد؟ گراویس به سر لاک‌پشت نگاه کرد و تصمیم گرفت این کار را نکند. فقط یک گاز لاک‌پشت به زندگی او پایان می‌داد.

علاوه بر آن، فلس‌های روی سرش خیلی سخت‌تر از فلس‌های روی پاهایش به‌نظر می‌رسیدند. گراویس دوباره به‌طرف دیگر پرید، بنابراین لاک‌پشت دید خود را از او از دست داد. او زانو زد و با چاقو به سوراخ پا در طرف دیگر ضربه زد.

او برخورد سیبر با جسمی را احساس کرد، اما همچنین احساس کرد که بریدگی عمیقی انجام نداده است. او در این موقعیت نتوانست از تمام توان خود استفاده کند و سیبرها برای فرو کردن ساخته نشده‌اند. با این وجود، لاک‌پشت دوباره غرش کرد و دو پا در طرف مقابل گراویس به بیرون شلیک شد. پاهایش به زمین لگد زدند و لاک آن 45 درجه چرخید. در‌ همان زمان، سرش به‌سمت گراویس که عقب پرید کوبیده شد. تقریباً او را گرفته بود. آرواره‌های آن دوباره در سراسر غار طنین‌انداز شد.

گراویس نفس عمیقی کشید. خیلی‌خطرناک بود. پس لاک‌پشت می‌تواند چنین مانوری را انجام دهد. لاک‌پشت، عصبانی از این‌که به هدف نزده است، بیش‌تر غرش کرد و همچنان به‌سمت گراویس ضربه می‌زد، بااین‌که او به‌خوبی از محدوده‌اش خارج شده بود. ظاهراً لاک‌پشت اکنون عصبانی بود. او به‌سمت او چرخید و سریع‌تر از حد معمول به‌سمت او دوید.

با‌این‌حال، سرعت یک لاک‌پشت برای چشم انسان هنوز کند بود. گراویس هنوز مشکلی برای دویدن دور لاک‌پشت نداشت. علاوه بر این، “هجوم دیوانه‌وار” لاک‌پشت باعث تشدید آسیب دیدگی پایش شده بود. خون بیشتری بیرون می‌ریخت و گراویس همچنان عجله نمی‌کرد. او فقط باید کمی تندتر راه می‌رفت تا بتواند سرعتش را از لاک‌پشت بیش‌تر نگه دارد. مصرف استقامت او ناچیز بود. از سوی دیگر، لاک‌پشت در حال خونریزی بود و مانند دیوانه‌ها می‌دوید. گراویس فقط باید صبر می‌کرد.

چند دقیقه بعد سرعت لاک‌پشت کم شد و نفس‌های سنگینی از دهانش بیرون آمد. ردی از خون، کف‌غار را پوشانده بود. گراویس پشت لاک‌پشت پرید و دوباره به پای آسیب‌دیده حمله کرد. لاک پشت بلافاصله پای خود را به‌داخل لاک خود کشید. لاک‌پشت، دیگر او را دست‌کم نمی‌گرفت. او  یک اشتباه را دو بار تکرار نمی‌کند.

گراویس سعی کرد چندبار دیگر به پای آن ضربه بزند، اما سیبرش هرگز به‌آن برخورد نکرد. این مبارزه برای او واقعاً خسته‌کننده بود. آن چیز در حالت دفاعی بود. گراویس با عصبانیت سرش را مالید و سعی کرد به چیزی فکر کند، در‌حالی‌که لاک‌پشت با نگاهی که می‌توانست بکشد به او نگاه می‌کرد. گراویس گزینه دیگری نداشت. او باید به سرش حمله می‌کرد!

«یا شانسو یا اقبال!»

گراویس نفس عمیقی کشید، به‌سمت پشت لاک‌پشت دوید و روی لاک آن پرید. لاک‌پشت با عصبانیت به چپ، راست، بالا و پایین حرکت کرد. آرواره‌هایش مدام در اطراف گراویس باز و بسته می‌شدند و چند بار نزدیک بود انگشتان او را بگیرند. او به اصلاح نگه‌داشتن پوسته خود ادامه داد تاجایی‌که سر نتواند به او برسد.

لاک‌پشت هنگامی‌که متوجه شد نمی‌تواند گراویس را به این شکل از روی لاکش بیندازد، خود را به‌سمت چپ و راست، جلو و عقب تاب داد. گراویس زندگی عزیزش را حفظ کرده بود. پس از مدتی، او متوجه شد که لاک‌پشت در جابه‌جایی بین عقب به جلو بهتر از جابه‌جایی از یک پهلو به پهلویی دیگر است. به نظر می‌رسید که تقریباً چندبار تعادل خود را از دست داده است. چشمان گراویس برق زد. این راهش بود! اون لاک‌پشت شکست می‌خورد!

وقتی لاک‌پشت به‌شدت به‌سمت چپ، خود را کوبید، گراویس از جا پرید؛ قسمت بلندتر لاک را گرفت و شروع‌به کشیدن کرد. تنها با قدرت بدنی‌اش، او هرگز نمی‌توانست لاک‌پشت را بلند کند، اما وقتی مرکز جاذبه آن از تعادل خارج شده بود، قدرت کافی برای تکان‌دادن آن را داشت. او لاک‌پشت را غافلگیر کرد و قبل از اینکه بتواند خودش را با پاهای دیگرش تثبیت کند، آن را برگرداند.

بالای لاک با صدای بلندی روی زمین افتاد. لاک‌پشت دیوانه شد و هر کاری می‌توانستا انجام داد تا دوباره خودش را برگرداند.

خوشبختانه، به‌نظر می‌رسید که به این زودی‌ها موفق نخواهد شد. گراویس روی شکمش پرید. نه پاها و نه سرش به او نمی‌رسیدند. او شمشیر را بلند کرد و به‌سمت پایین برد. خون فوران کرد و سیبر داخل شد، در‌حالی‌که لاک‌پشت، غرش دیگری از درد بیرون داد. گراویس بارها و بارها ضربه زد و با هر ضربه عمیق‌تر رفت.

پس از حدود 20 ضربه، گراویس از نفس افتاد و قسمت زیرین لاک‌پشت ناقص شده بود. کم‌کم داشت قدرتش را از دست می‌داد. حتی اگر می‌توانست دوباره بچرخد، وزن خودش احتمالاً اندام‌هایش را از قسمت زیرینش بیرون می‌راند. گراویس برنده شده بود! او در فاصله‌ای مطمئن نشست و همچنان به لاک‌پشت نگاه کرد.

بعد از حدود پنج‌دقیقه، تنفسش ضعیف‌تر و حرکاتش کندتر شد. حتی با وجود این‌که لاک‌پشت سعی کرده بود او را بکشد، نگاه‌کردن به یک جانور که به‌آرامی به پیشواز مرگ می‌رفت برای گراویس ناراحت‌کننده بود. او به مرگ عادت نداشت. با نگاه کردن به لاک‌پشت، گراویس احساس کرد که دارد چیزی را از دست می‌دهد یا کار اشتباهی انجام داده است. او می‌دانست که تنها یکی از آن‌ها می‌تواند زنده بماند. هیچ  راه دیگری نبود. بااین‌حال، گراویس هنوز یک بغضی را در گلوی خود احساس می‌کرد.

لاک‌پشت بالاخره آخرین نفسش را کشید. وقتی کاملاً ثابت ماند، گراویس آهی کشید و بلند شد. احتمالاً دشمن بعدی او به‌زودی ظاهر می‌شد. او همچنان منتظر ماند، اما هیچ اتفاقی نیفتاد.

بعد از ده‌دقیقه نور بنفش دوباره ظاهر شد اما این‌بار مثل یک موج تمام غار را طی کرد. گراویس به اطراف نگاه کرد و مطمئن نبود چه اتفاقی دارد می‌افتد. ناگهان آب از شکاف‌های غار با شدت سرازیر شد. می‌توان فکر کرد که غار در زیر یک دریاچه‌ و در شرف فروریختن بود، اما سنگ‌ها تکان نمی‌خوردند. غار که حدوداً 50متر ارتفاع داشت، به‌سرعت پر از آب شد. قبل از این‌که متوفق شود، تا مرز 40متر پر شد. گراویس روی سطح شنا می‌کرد.

گراویس چشمانش را تنگ کرد. این احتمالاً یکی از مواردی بود که محیط دشمن بود. باد اوج گرفت و امواج بزرگی در سراسر آب ظاهر شدند. در ابتدا، گراویس هنوز می‌توانست شنا کند، اما با قوی‌تر شدن امواج، اوضاع مشکل‌ و ماندن در بالای سطح با افزایش امواج دشوار شد. باید کاری می‌کرد وگرنه غرق می‌شد.

وقتی فرصتی پیدا کرد، نفس عمیقی کشید و به‌زیر آب رفت، جایی‌که هیچ موجی وجود نداشت.

آرام شد و به‌سطح نگاه کرد. سطح با امواج وحشی متلاطم ، اما زیر سطح، همه‌چیز آرام بود. شاید این راهی برای زنده‌ماندن از این مصیبت با مصرف کمترین استقامت ممکن بود. او احتمالاً می‌تواند در سطح نیز زنده بماند، اما تمام انرژی خود را نیز مصرف می‌کرد.

گراویس امتحان کرد که چقدر می‌تواند نفس خود را نگه دارد و به‌سرعت متوجه شد که پنج دقیقه نباید مشکلی باشد. او اعضای بدنش را تهذیب کرده بود. پس از فهمیدن این موضوع، گراویس خود را آرام کرد و چشمانش را بست. او سعی می‌کرد تا حد امکان آرام باشد، فقط گاهی اوقات از بازوهایش استفاده می‌کرد تا خودش را زیر آب نگه دارد.

درحالی‌که آرام می‌شد و درون آب آرام شناور می‌ماند، احساس آرامش کرد. مبارزه او با لاک‌پشت هنوز ذهنش را آزار می‌داد، اما مثل قبل برجسته نبود. بدنش آرام شد و به نبرد با لاک‌پشت فکر کرد. او باید در مبارزات بعدی بیشتر دقت می‌کرد. همه دشمنان آنقدر کند و دست و پاگیر نخواهند بود. شاید دفعه بعد، فرصتی برای استراتژی و برنامه‌ریزی نمی‌داشت.

او به پدرش، بهشت… و استلا فکر کرد. دلش برایش تنگ شده بود و هنوز هم درد داشت. اما وقتی به بهشت فکر کرد، خشم درونش بیش‌تر شد. گراویس از نظر بهشت حتی یک مهره شطرنج هم به حساب نمی‌آمد. او برای آن هیچی بود! تا زمانی‌که بهشت زنده بود، همیشه تحت رحمت او می‌بود. دعوای بهشت ممکن بود آن را ضعیف کرده باشد، اما همین را می‌توان در مورد پدرش نیز گفت. پدرش و بهشت در یک سطح بودند. اگر واقعاً می‌خواست، می‌توانست یک برنامه مشابه را دوباره اجرا کند.

گراویس همچنان در مورد زندگی و تهذیب خود فکر می‌کرد. به اطراف غار زیر آب نگاهی انداخت. همه‌چیز زیر سطح ثابت بود. هیچ‌چیزی حرکت نمی‌کرد و گراویس احساس کرد که همه این‌ها فقط یک رویا است. او شروع به فراموشی این موضوع که زیر آب است کرد  و بیشتر احساس می‌کرد که در هوا پرواز می کند. او به زمین نزدیک شد و هیچ فشاری حس نکرد.

او به لاک‌پشت مرده نگاه و احساس کرد که ربطی به او ندارد. این زندگی در دنیای تهذیب بود. وضعیت مرگ و زندگی فرا خواهد رسید. آن‌چه شما می‌خواهید مهم نیست.

گراویس آهی کشید. عجیب بود که هیچ حبابی از دهانش ظاهر نشد. درحال‌حاضر، گراویس کاملا فراموش کرده بود که زیر آب است و نفسی کشید.

آب ریه‌هایش را پر کرد، اما او متوجه نشد. عجیب‌تر از آن این بود که به‌نظر می‌رسید که آب نیاز او به هوا را کاهش می‌داد. گراویس هیچ‌کدام از این‌ها را متوجه نشد. او همچنین متوجه نشد که دیگر نیازی نیست خود را با بازوهایش به سمت پایین فشار دهد. انگار اصلا زیر آب نبود. به‌سمت لاک‌پشت رفت و آن را بلند کرد. زیر آب همه‌چیز سبک‌تر بود. آن را به دیوار غار برد و پایین گذاشت.

به‌سمت مرکز برگشت و با چشمان بسته نشست. جسد پشت سرش بود و حالا وقت نگاه کردن به جلو بود،

او نشست و در سکوت… منتظر ماند.