ورود عضویت
Lightening – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت 6 – تجربه مبارزه

دو ماه بود که گراویس شروع‌به رفتن به دوره آماده‌سازی دستیار پژوهشی کرده بود. در آن زمان، او بیش‌تر در مورد مشکلات تهذیب و آن‌چه که باید در قلمروهای پایین به‌دنبال آن می‌بود، آموخت. این دوره‌ها شامل برخی از روش‌های اصلی مبارزه و کاربردهای کلی سلاح نیز بود. او همچنین یک دوره فشرده در هر مسیر فرعی ضروری در انجام تهذیب را گذراند.

پالایش قرص: کیمیاگران منابع‌طبیعی مخلوط و تصفیه و آن‌ها را به قرص‌هایی تبدیل می‌کنند که جنبه‌های یک تهذیب‌کننده را افزایش می‌دهد. سرعت تهذیب سریع‌تر، ارتقاهای یک‌باره، استفاده‌های کمکی و بسیاری از اثرات مختلف قرص‌ها همگی پوشش داده شدند. یک مرور کلی از نحوه کار ساخت قرص نیز بخشی از این دوره بود.

جعل تجهیزات: جاعلان، منابع‌طبیعی را مخلوط و تصفیه و آن‌ها را به زره، سلاح، وسیله‌ها و گنجینه‌ها تبدیل می‌کنند. در برخی مواقع، یا تهذیب‌کننده برای استفاده از تسلیحات فانی آنقدر قوی شد، یا منابع‌طبیعی لازم برای پالایش به تجهیزات‌مفید بسیار سخت می‌شد. گراویس همچنین اصول اولیه آن را آموخت.

آرایه‌های شکل‌گیری: قوانین، ویژگی‌ها و چیزهای مشابه به عنوان مبنایی برای ایجاد یک اثر خاص استفاده می‌شوند. برای هرگونه پیشرفت در آرایه‌های شکل‌گیری، فرد باید در مرحله جمع‌آوری انرژی می‌بود. بدون انرژی، تماس با این نوع مفاهیم غیرممکن بود. دستکاری آن‌ها برای خواسته‌های خود حتی سخت‌تر بود.

کتیبه تهذیب: در سطوح اولیه، همه می‌توانستند تکنیک‌های تهذیب و نبرد خود را یادداشت کنند، اما با شروع مرحله انباشت‌روح، توصیف روش‌های گفته‌شده سخت‌تر می‌شد. در این مرحله کلمات برای توصیف تمامی مفاهیم کافی نبودند.

البته مسیرهای فرعی دیگری در تهذیب وجود داشت، اما آن چهار راه ضروری بودند. هریک از آن‌ها برای پیشرفت در مسیر خود حیاتی بود. پالایش قرص برای تسریع یا تثبیت تهذیب ضروری واقع می‌شد. بدون تجهیزات مفید، نمی‌توان تمام قدرت‌جنگی خود را به‌نمایش گذاشت. آرایه‌های شکل‌گیری برای فرار یا استحکام بخشیدن به بنیاد فرد ضروری بودند. بدون کتیبه‌های تهذیب، نمی‌توان تکنیک‌های جدیدی را از سومین قلمرو اصلی به بعد را از دیگران یاد گرفت.

در مجموع، آن دو ماه برای گراویس بین خسته‌کننده و هیجان‌انگیز متغیر بود، اما درنهایت او خوشحال بود که بخش تئوری به پایان رسیده است. چهار ماه باقی‌مانده برای کسب تجربه مبارزه عملی بود. گراویس هیجان زده بود! بالاخره می‌توانست برای اولین‌بار در زندگی‌اش مبارزه کند!

گراویس همراه با حدود 30 همکلاسی دیگرش در یک سالن سیاه ایستاده بودند. نور زیادی وارد ساختمان نمی‌شد و تنها منبع آن، درب پشت آن‌ها بود. حالت چهره همکلاسی‌هایش مانند رنگ‌های رنگین‌کمان متفاوت بود. برخی ترسیده به‌نظر می‌رسیدند. برخی هیجان‌زده. برخی عصبی و برخی خوشحال.

«خیله‌خب!»

فورنئوس با صدایی بلند دست‌هایش را به هم زد. با این کار او کمی بیش از 30‌پورتال در مقابل جوانان باز شد.

«هر کدومتون از یه پورتال استفاده کنه. در داخل این پورتال‌ها، با ترکیبی از چیزهای مختلف می‌جنگین. هیولاها، انسان‌ها، گیاهان، پرورش‌دهندگان و حتی خود محیط، دشمن شما هستن. از آن‌جایی که اولین‌بارتونه، هربار فقط با یه‌دشمن روبه‌رو می‌شین. تنها هدف شما کشتن دشمنتونه. اگه «محیط» دشمن شماست، باید تا حد امکان با استقامت بیشتری زنده بمونین، در غیر این صورت دشمن بعدی شما مزیت بیشتری داره.»

«شما باید تا زمانی که دشمنان جدید ظاهر میشن، بکشید و زنده بمونین. هیچ محدودیت‌زمانی نیست.»

بیشتر جوانان آهی از سر آسودگی کشیدند. وقتی فورنیوس این را دید، پوزخندی پلیدانه زد: «این چیز بدیه. یعنی اگه نتونین دشمنتون رو شکست بدین، می‌میرین. این یه نبرد واقعی مرگ و زندگیه. اگر نتونین ببرین، می‌میرین.»

قبل از اینکه جوانان بتوانند به سخنان او واکنش نشان دهند، انرژی فورنئوس غوغا کرد و هر جوان به سمت یک پورتال هل داده شد: «محض اطلاعتون: به‌طور متوسط حدود 20 درصد مردم همون تست اولشون می‌میرن.»

پوزخند او گشادتر شد: «موفق باشین!»

با یک دست‌زدن از طرف فورنسوس، همه به داخل یک پورتال پرتاب شدند، مهم نبود که می‌خواهند یا نه. یک صندلی راحت ظاهر شد و فورنیوس بدون هیچ اهمیتی برای چیزی روی آن نشست.

در یک ثانیه، گراویس سالن را دید، و ثانیه‌ای بعد، او فقط یک غار بزرگ و درخشان قرمز رنگ را دید که حداقل صد متر قطر داشت. به‌نظر می‌رسید سنگ‌ها و دیوارهای غار در نقطه ذوب خود هستند، اما او به دلایلی هیچ گرمایی از آن‌ها احساس نمی‌کرد. خوشبختانه نور دیوارها کل غار را با نور قرمز روشن کرده بود.

در سمت راست غار، او می‌توانست قفسه‌ای از سلاح‌های مختلف را ببیند. او می‌توانست نیزه‌ها، شمشیرها، میله‌ها، تبرها، تیشه‌ها، چکش‌ها، خنجرها و بسیاری از موارد دیگر را ببیند. هر سلاحی از سنگ‌سیاه ساخته شده بود.

 از طریق دوره ابتدایی آهنگری تجهیزات، او می‌توانست بگوید که همه سلاح‌ها کاملاً از سنگ خلأ ساخته شده‌اند. سنگ خلأ برای قلمروهای پایین بسیار محکم بود، اما استفاده از آن به‌عنوان یک سلاح بی معنی بود زیرا تمام انرژی را که با آن در تماس بود، از جمله انرژی کاربران را جذب می‌کرد. خوشبختانه، گراویس هنوز نمی‌توانست از انرژی استفاده کند، بنابراین می‌توانست آن جنبه را نادیده بگیرد.

گراویس بلافاصله دوید تا یک اسلحه بگیرد. حرف‌های فورنیوس هنوز در سرش زنگ می‌زد. او واقعاً می‌توانست در آن‌جا بمیرد. او چند دقیقه پیش فکر می‌کرد این فقط یک تست عملی است. هیجان او از توانایی مبارزه ناپدید شد و با عصبیت و ترس جایگزین شد. او به‌سرعت از سلاح‌های دیگر رد شد و یک سیبر(شمشیر با تیغه‌ای منحنی) را برداشت.

درحالی‌که گراویس در مورد سلاح‌های مختلف در درس‌های تئوری یاد می‌گرفت، احساس می‌کرد که شمشیر برای او بهترین انتخاب است. شمشیر یک سلاح همه‌جانبه و محبوب‌ترین سلاح بود، اما فاقد قدرت کشتن خالصی بود که یک سیبر داشت. درحالی‌که شمشیر می‌توانست هر دو طرف را برش دهد، نیاز به لبه در دو طرف وزن سلاح را از بین می‌برد. برای گراویس، تاب‌دادن سیبر بسیار رضایت‌بخش‌تر از تاب‌دادن شمشیر بود.

ناگهان نور بنفش‌روشنی در حدود 20‌متری جلویش ظاهر شد. نور به‌سرعت ناپدید شد و گراویس یک لاک‌پشت را دید. قفسه سلاح نیز ناپدید شد. ظاهراً او نمی‌توانست اسلحه را در میانه مبارزه عوض کند. او انتخاب خود را کرده بود و دیگر نمی‌توانست آن را تغییر دهد. لاک‌پشت تنها حدود یک متر ارتفاع داشت، اما سرش عظیم به‌نظر می‌رسید. فلس‌های قرمز تیره سر آن را پوشانده بودند و برخی از فلس‌ها مانند تیغه‌هایی طبیعی بیرون زده بودند. همان‌طور که لاک‌پشت با نگاهی خنثی در چشمانش به‌آرامی به‌سمت گراویس حرکت می کرد، ماهیچه‌هایش با هر قدم برآمده می‌شدند.

نفس گراویس تند شد و سیبرش را محکم گرفت. همین بود! اولین مبارزه او! جیغ زد و به سمت لاک‌پشت دوید. درحالی‌که نزدیک‌تر می‌شد، به چشمانش نگاه کرد. هرچه نزدیک‌تر می‌شد ترسش هم بیش‌تر افزایش می‌یافت. لاک‌پشت به‌جلو نگاه کرد. از نظر گراویس، به‌نظر می‌رسید که لاک‌پشت حتی اگر آسمان‌ها هم فرو بریزند، نمی‌لنگد. گراویس ترس خود را سرکوب کرد و به هجوم خود ادامه داد.

«من می‌تونم! می‌تونم بکشمش! باید بکشمش! تقریباً رسیدم! من زنده می‌مونم!»

گراویس در سرش فریاد زد، اما هر چه نزدیک‌تر می‌شد، احساس پریشانی بیش‌تری می‌کرد. حالت او از نیت نبرد آتشین به وحشت تغییر کرد: «من می‌میرم!»

گراویس هجومش را متوقف کرد.

ناگهان، گراویس فشار باد شدیدی را احساس کرد و موهایش برگشت. درست چند سانتی‌متر جلوتر از صورتش، سر لاک‌پشتی بود که آرواره‌هایش را به‌سمت او کوبید. ضربه قدرتمند آرواره‌ها در گوش او زنگ می‌زد و در غار طنین‌انداز شد. به نظر می‌رسید که یک صفحه فولادی غول‌پیکر با طرف صافش روی زمین افتاده است. آن حرکت کاملاً سر او را خرد می‌کرد. اگر متوقف نمی‌شد تا الان مرده بود.

موهای گراویس سیخ شد و بلافاصله با تمام قدرت به‌عقب پرید. جایی که قبلاً ایستاده بود، ضربه دیگری از دهان لاک‌پشت به صدا درآمد و دوباره در گوشش زنگ زد. عرق سرد مدام از پشتش سرازیر می‌شد و قلبش با صدایی بلند در گوشش می‌کوبید. نزدیک بود بمیرد. خیلی باورنکردنی نزدیک بود.

«چرا داشتم مثل دیوونه‌ها می‌رفتم سمتش؟ ما یاد گرفتیم که هیچ‌وقت کورکورانه حمله نکنیم.»

گراویس بیش‌تر عقب‌نشینی کرد و لاک‌پشت به‌آرامی به‌سمت او رفت. این کار حدود یک‌دقیقه ادامه یافت. گراویس آرام گرفت. لاک‌پشت کند بود. تا زمانی که عقب‌نشینی می‌کرد، خطری تهدیدش نمی‌کرد. او می‌توانست از آن استفاده کند! او به یک نقشه نیاز داشت زیرا نمی‌توانست برای همیشه بدود. او باید راهی برای کشتن لاک‌پشت پیدا می‌کرد.