ورود عضویت
witness – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت اول

 

در هواي سردي كـه نفس آدم را بـه بخـار تبـديل مي‌كـرد، روي زمين ايوان خانه ايي قديمي نشسته بـودم و پاهـايم را از ارتفـاعش آويـزان كـرده بودم.

ابر هاي توي آسمان جلوي هرگونه سوسـوي نـور خورشـيد را گرفتـه ‌بودند. با اينكه با بيخيالي اينجا نشسته بودم، با اينكه خودم را به ســكوت زده بودم چرا كه بارها و بارهـا مي‌دانسـتم اين اتفـاق مي افتـد، بـاز هم در درون، اضطرابي خوره‌ي وجود شده بود و ذهنم را مختل ميكرد.

از جايي كه نشسته بودم، دود كوچك مشعل‌هارا ديدم.

داشـتند مي‌آمدند.

نمي‌دانستم بايد از جايم تكان بخورم و به خانه بـروم يـا همـان جـا بمانم.
ازخودم پرسيدم اگر يك آدم عادي اينجا بود چه ميكرد؟!

اگــر كســي مي‌دانست سرباز ها قرار بود بيايند و براي چه آمده بودند چه ميكـرد؟ ماننـد اين چند سال به خودم جوابي نميدهم.

بالاخره ريز به ريز جزئيات را از بر بودم. قضيه چـه بـود؟

نوجـواني را يادم مي آيد كه بودم. نميدانم من، من بودم يا آن نوجوان. آن نوجوان كتــاب دوست داشت. مهم نبود چه ژانري باشد چه مضموني داشته باشد، تنها عاشق كلمات بود.

گاهي كلمات نقش بسـته بـروي رمـان هـاي رنـگ و وارنگش را مي‌خواند و گاهي آن هايي را كـه تـوي كتا‌ب‌هـاي وكـالت عمه اش بودنـد و برخي اوقات هم كلمات كتاب هاي درسي اش را.

از بين بيشمار كتابي كه خوانده بود و از بين صد كتابي كه داشت، يكي بود كه بار‌ها ريز به ريز مي‌خواندتش، آنقدر كه خودش انـرا انجيـل صـدايش می‌كرد.

كتاب، چيزي عادي بود، شايد هم ميشد كليشه‌ايي خواندتش اما چنان جذبش كرده بود كه با خود هرجا ميبردش.

نوجـوان را بـه يـاد دارم كـه علارقم علاقـه هـايش، جـداي از دانسـتن‌هايش، بريد.
هم بريد كلاف زندگيش را، و هم رگي كه از قلب روي دستش كشيده‌شده بود را.
من، كي من شدم؟!

زماني كه نوجوان چشم هايش را دوباره باز كرد.
خودم را اينجا ديدم، درميان جهاني كه براي روشنايي از شمع اســتفاده مي‌كردند، درميان جهاني براي لباس شستن در زمستان آب را از رودخانـه‌ي يخ زده ي پــايين كــوه مي‌گرفتنــد و تــا بــالاي كــوه حملش ميكردنــد و بعــد
مي‌جوشاندنش.
درميان دنيايي که از بـرش بـودم.

درميـان رمـاني كـه انجيـل مي‌خواندمش و ميدانستم غم انگيز است، ميدانستم سراسر خون است و خون روزي سراسر قلمرو كشي سروران است و كشوركشي شاهان.

كتابي كه حتي در آخر هم با مرگ تمام شد، اما هنگام خواندنش چنان هيجاني در بنــد بنــد وجودم مي‌پيچيد كه بارها و بارها تكرار مي‌كردمش.

دستم را روي لبم ميگذارم و همچنان منتظر رسيدن سربازان مي‌مانم.
.