ورود عضویت
witness – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

قسمت دوم

ميدانستم افسرده ام. گفته بودم افسـرده ام و جـواب گرفتـه بـودم آدم افسرده نميگويد افسرده است.

شكسته بودم. بـار هـا تـرك برداشـته بـودم.
بارها و بارها.

هيچ وقت مـنزوي نبـودم. دوسـتان زيـادي داشـتم و مي‌شـد من را آدم اجتمايي‌اي خواند. حتي در آن زمان‌ها هم همينطور بودم.
حـرف زيـاد مـي‌زدم، نيـاز داشـتم بـه حـرف زدن. و هيچ شـنونده اي نداشـتم. من گفتـه بـودم بـه كمـك نيـاز دارم. ولي كمكي نبـود.

صـدا هـا را مي‌شنيدم كه در سرم فرياد ميزدند و براي مسكوت كـردنش دسـت بـه تيـغ برده بودم.

اهي مي‌كشم. فكر كردن به چيزي كه بودم حالا فايده نداشت، چون نه نوجواني اينجا بود و نه اين دنيا آنجا بود.

بـا رسـيدن سـرباز هـا، سـريع پاهـايم را داخـل مي‌اورم و روي ايـوان مي‌ايستم تا از پله ها پايين بروم.

در چوبي ايوان را كه ميبندم به سمت چپ مي‌چرخم و چند تقــه ايي بــه در ميزنم تا پدر متوجه ام بشود و بعد مي‌گويم:
بابا، چندتا سرباز اومدن پشت در.

رو از در اتاقي ميگيرم كه ميدانم پدرم در آن به هـول ولا افتـاده كـه چرا سرباز ها اينجايند.

وقتي در همچين جهـاني زنـدگي ميكـني، مي‌فهمي كـه سرباز ها هميشه حامل اخبار بداند.

در اين دنيـا نـه خـبر سـيندرلا بـود كـه سـرباز هـا بـه خانـه ي رعيـتي دعوتنامه بياورند و نه خبري از رقص‌هاي باله.

سرباز ها هميشه و هميشه حامل اخبار بد بودند.

از پله ها يكي يكي پايين مي روم تا به خودم زمان آمادگي براي چالشي كه آگاه از رقم خورده بودنش بودم، شوم.

سرباز‌ها در اين دنيا معمولاً ميامدند تا اعظام‌هـا را اعلام كننـد.
آن‌هـا همچون فرشته‌ي مرگي بودند كه زماني به خانه‌ايي ميرفت كه يا نويد مرگ بدهد يا خبر مرده‌ايي.

به پله ي آخر كه ميرسـم مـادر را مي بينم كـه رنگش پريـده. من تـك فرزند نبودم. دو برادر داشتم. يكي در ميدان جنگ بود و ديگري كــوچك‌تر از آن بود كه بتواند شمشير در دست بگيرد.

مادرم به همين دليل رنگ پريده بود. او توان از دست دادن پســري را نداشت. كدام مادر مي‌توانست اينكار را انجام دهد.
هرچند، قرار نبود برادر كوچكترم به جنگ برود.

سرباز ها براي او نيامده بودند.

از قبل مي‌دانستم كـه شكسـت خـوردن سـپاه و عقب نشـيني شـان در جنوب تا شهر ابد، شـاه را وادار كـرد تـا دسـت از تبعيض جنسـيتي بكشـد و هرچه كه دارد را روي ميز بگذارد.

چاره ايي نداشت. اگــر كمي فقــط كمي از
ابد به عقب تـر ميرفتنـد، باختشـان در اين نـبرد حتمي بـود و او مجبـور بـود تخت پادشاهيش و كشوري كه دودمانش سال‌ها بر آن حكومت مي‌كردنــد را از دست بدهد.

با اينكه شاه بقدري كم عقل بود كه بگذارد كار تا اينجا بيخ پيــدا كنــد، احمق نبود. ميدانست اگر الزام براي عضويت دخـتران در ارتش شاهنشـايي بگذارد، نه تنها نسل آينده ي سرزمينش را از دست مي‌دهـد، مـردمي كـه تـابحال كشته شدن پسرانشان را ديده بودند، خود با دست خود شاه را از تخت به پايين ميكشند، به همين دليل پاداشي گذاشت.

به مادرم نگاه ميكنم كه مدت ها ترسيده به در زل زده بـود، انقـدر كـه پدر از پله ها به پايين رسيد.