ورود عضویت
witness – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

خودت مي‌دوني كه بايد اين‌كار رو مي‌كردم.

از نگاه كسي كه من نبود، رفتارم، هميشه بي احساس بـود و سـرد.

امـا من، من با گفتن اين جمله داشتم جلوي خودم را از گريه كردن مي‌گرفتم.

از جلوي در حركت ميكند و مي رود روي تخت مينشيند، پس از آن بــا دستش به جاي كنارش مي‌زند تا بروم و كنارش بنشينم و مي‌گويد : دویست و بيســت و شيش سال. اين جنگ دویست بيست و شيش ساله كـه طـول كشـيده. ( همزمـان كـه سرش را به نشانه‌ي عدم تأييد به چپ و راست تكان مي‌دهـد ادامـه مي‌دهـد) اوايل، شايد يه جنگ الكي بود. شايد تا چند سال اخـير كـه دشـمن پيشـروي نكرده بود به اين جنگ به عنوان خاله بازي فكر مي‌كردن. اما الان، الان ديگه بازي نيست تانا. خودشون مي‌دونن، ديگه بحث، بحث مرگ و زندگيه.

ناگاه، بـه سـمتم چرخيـد، بـا دسـت‌هايش شـانه‌هـايم را گـرفت و در چشم‌هايم زل زد:
… تانا نميگم كار بدي كردي .

ناباور به او نگاه ميكنم كه اشك در چشم هايش حلقه زده بود.

ميدانستم پدر هم مانند مادرم نـاراحت اسـت. مي‌دانسـتم او هم نگـران است .

امـا توقـع نداشـتم. توقـع نداشـتم انقـدر خـاطراتش، انقـدر خطـراتش سهمگين باشد كه از فكر بودن فرزندش در نبرد، گريه‌اش بگيرد.

خداي من، قرار بود چه ببينم!

_بهت افتخار مي‌كنم. اما فكر نبود دخترم، اما نبود تو، نبود بچم، و بودنش توي اون مصیبت
…..بزارید نميگم، نبايد اينكار رو مي كردي. ميدونم چرا خودتـو قربـاني كـردي اون وضعيت، خواب رو از چشم‌هامون مي‌گيره. شب ها، هر شب مادرت بايـد براي تو و آتا گريه كنه. براي وضعيتي بچه‌هاش توش سروكله مي‌زنن.

دست‌هايش را از روي شانه‌هايم برمي‌دارد و روي چشم‌هايش مي‌كشد و بعد از آن با جديت نگاهم مي‌كند:
ازت ميخوام يه قولي بهم بدي.
نفس شكسته ايي مي‌كشد و ادامه مي‌دهد: بهم قول بده هرچي كـه شـد، هر اتفاقي كه افتاد، زنده به خونه برميگردي.
من هم دستي روي صورتم ميكشم تـا صورتم را جمع و جور کنم. مي‌دانست كه نميتوانستم قول بدهم. مي‌دانست به قولم اطمينــاني
نيست، اما خب، من كسي بودم كه قبل از رفتن اتا همين قول را از او گرفتم.

لب هاي خشكم را با زبان تر ميكنم. كمي چشم هايم را ميبنـدم تـا آرام شوم و و بعد مطمئن در چشم هاي پدرم نگاه مي‌كنم:
… قول ميدم قول ميدم هرچيزي كه هم كه شد، بابا، من رو تـوي خونـه مي‌بيني.
مي‌خواستم بعد از آن كلمه ي زنده را اضافه كنم، اما دست نگه داشتم.

بدون اينكه بگذارد كمكش كنم بلند شود، مي‌ايستد و به سـمت مـيزي مي‌رود كه آن‌طرف اتاق قرار دارد.

بدون اينكه ببينمش صدايش را مي‌شنوم:
نمي‌دونستم قراره دوتا بچه راهي جنگ كنم پس نميتونم مثل بــرادرت بهت يـه سـلاح بـدم. امـا خب اهميـتي نـداره، تـو هيچ وقت اينطـوري نیستی.

نمي‌توانم ببينم دارد با ميز چكار مي‌كند و يا صداي‌هـاي برخـوردي كـه مي‌آيد براي چيست اما، پس از مكثي بدون توجه به صدا ها ادامه مي‌دهد:
نبايد اينـو بگم ولي خيـالم از فرسـتادن تـو راحت تـره تـا اتـا. تو فكـر مي‌كني، و ميدوني چطوري خودت رو از دردسـر بـيرون بكشـي. چـيز خاصـي نيست اما….

پيشم مي‌آيد و جعبه ايي مشكي رنگ به سمتم مي‌گيرد.
– يكي شون رو دادم به تانس.

در جعبه را كه باز ميكنم تنها نشـاني ميبـنيم كـه در كنـار جـاي خـاليي شبيه خودش قرار دارد.
_اين يكي آخرين باري كه استفاده شده براي پنجاه سال قبله. ماله اتا يشميه و نشان خانوادگيمونه. اوني كه من استفاده اش ميكردم دسـت اتاسـت. مال تو فيروزه ايي.

سپس نشان را در مي‌اورد و از سوراخي بالاي نشان وجود دارد زنجيري كه گوشه‌ي جعبه وجود داشت را رد مي‌كند. بعد، روي گردنم مي‌اندازدش.

روبرويم روي زمين مي‌نشيند دست هايم را مي‌گيرد و نگــاهم مي‌كنــد و من يكباره متوجه مي‌شوم، پدرم چقدر پير است و خسته.

صداي گرفته اسـت،زماني كـه شـروع بـه گفتن مي‌كند، صدايش را صاف نمي‌كند:

تانا، ميدونم انقدر باهوش هستي كه نبايــد اينــو بهت بگم. تــوي ارتش سعي كن يه سرباز بمـوني. جنـگ رو بـه اتمامـه و مـا همـه طـرف بازنـده رو مي‌شناسيم. اميدي نيسـت. وارد سياسـت نشـو، سـعي نكن از خـودت چـيزي
نشون بدي كه توجه ها رو جلب بكنه و دوباره به هيچ‌وجه وارد سياست نشـو. سياست كسايي كه روي تخت هاشون نشستن به ما ربطي نداره. هركــدوم از كشور ها كه برنده بشن، باز ماييم و زمين هـاي كشـاورزيمون و پولمـون كـه هيچ وقت كفاف نميده.

مكث ميكند، توجه اش را از صورتم مي‌گيرد و بـه دسـت‌هايم ميدهـد و نوازششان مي‌كند. نمي‌خواهم حرفي بزنم، روزهای آخر است، امروز تنها ميخواهم بشنوم. هم گفته هايشان را، و هم صدايشـان را.

اين بـار بـا چنـد سـرفه ايي صدايش را صاف مي‌كند و بعد ادامه مي‌دهد:
سياست، تنها سياسته و به ما ربطي نداره . و هيچ وقت تـوي چـيزي كـه به ما ربطي نداره دخالت نكن. بقول معروف ديگي كه قرار نيســت بــراي من بجوشه، سر سگ توش بجوشه. و آخرين چيز تانا، اگـر خواسـتن تـو رو بـه جايي كه اتا هست بفرستن، قبـول نكن. بودنتـون باهمديگـه تـوي يـه جبهـه خطرناكه و دلايل زيادي هم براي اين خطر وجود داره.

يكجور‌هايي، اين اولين بار بود كه پدرم اين چنين در مورد اين مسائل حرف ميزد. پدري كه تفريحاتش به شكار رفتن بـا دوسـتانش بـود.

داشـت حرف‌هايي را ميزد كه اگر از خانه بـه بـيرون بـرده مي‌شـد، بـه جـرم خيـانت اعدامش مي‌كردند.

در كه باز مي شود هردو نگاه از جايي كه زل زده بوديم مي‌گــيريم و بـه در نگاه مي‌كنيم.

تانس بود، برادر كوچكترم.

تنها من نبـودم، هركـه تـانس را نگاه مي‌كرد، علارقم تفاوت جنسيتمان و تفاوت سنمان، مي گفت ماننـد سـيبي هستيم كه از وسط نصف شـده و تنهـا تـانس نسـخه ي كوچكـتر من اسـت.

نمي‌توانستم حرفي كه ميزدند را رد كنم، تانس مانند من موهاي لخت و چشم هاي طوسی رنگ داشت و پوست هردوي ما انقدر سفيد بود كـه انگـار تـا بحـال زير آفتاب نرفته بوديم.

_آبجی، مامان میگه بیاین ناهار بخوریم.

سری تکان میدهیم. جیکمان در نمی‌اید. تنها تانس را دنبال میکنیم و از اتاق خارج می‌شویم. با اینحال، ان نشان، درون جیبم سنگینی می‌کند.