ورود عضویت
witness – 1
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر ۹

خب، حالا باید کار میکردم؟؟
خیلی بد میشد اگر زود میمردم، نه؟
بایستی یک تناسخ کلیشه ایی رقم میزدم. دنبال گنج های مخفی، شاهزاده های پناهان شده و دوک های شمالی میرفتم، ولی لعنت به شانس من. در این رمان کوفتی خبری از هیچکدامشان نبود.

گفته بودم که، در این رمان همه میمردند.

حتی بعد از جنگ هم مصیبت تمام نمیشد.

خمیازه ایی میکشم، خودم را روی تخت پرت میکنم. پاهایم از تخت که پایه های بلندی هم داشت اویزان بود. قبلتر اینجا اتاق اتا و من بود، حالا اما اتاقی من تانس، برادر کوچکترم بود. با اینحال وسایل زیادی از او در این اتاق باقی مانده بود که از انها، میشد همین تخت با پایه های بلند عجیب و غریب اش یاد کرد.

خمیازه ایی میکشم. خمیازه ام از خستگی نبود، از بی حوصلگی بود.

شاید فقط باید میمردم. اگر من میمردم همه چیز تمام میشد، اگر اینبار شانس میاوردم، مرده باقی میماندم. در هرصورت چه من میمردم یا نه، اتا و مادر و پدرم هم میمردند.

اوه باید تلاش میکردم بقیه را نجات بدهم؟!
البته که باید اینکار را انجام میدادم، ولی خب میدانید، غیر ممکن بود. من هم ادم مبارزه با غیرممکن نبودم. نه ادمش بودم، نه حوصله اش را داشتم و نه توانایی اش را. به همین دلیل باید میمردم.

متاسفانه علاوه بر دانستن این حقیقت که میدانستم باید میمردم، نمیخواستم بمیرم. حداقل نه حالا. شاید یکی دو سال دیگر خودم را میکشتم، اینطور راحت تر بود.

برای دومین، اخرین روز های زندگی ام، قصد داشتم هرکاری که تا بحال انجام نداده ام را انجام بدهم و بگذارم مادر و پدرم و تانس اخرین سالهایشان را با اتا بگذرانند، چون میدانید که، همه ی ما محکوم به فنا بودیم.

شاید میبایست توی این هجده سال وقت اضافه ام دنیا را نجات بدهم؟!
خب، بعد از این یک سوال پیش می امد…..

چرا؟!

چرا باید دنیا را نجات میدادم؟ چرا من باید دنیا را نجات میدادم؟ چرا باید دنیا نجات پیدا میکرد؟ چرا باید زندگی میکردیم درحال که در اخر و در هرصورت به یک چیز میرسیدیم.

اصلا دنیا میخواست نجات پیدا کند؟ اگر دنیا میخواست نجات پیدا کند، پس چرا نابود میشد؟ اگر دنیا قرار بود نجات پیدا کند چرا کسی به نجاتش نمی امد؟!

 

هومممم…..
شاید من قرار بود دنیا را نجات بدهم…..

خدای من، خنده دار است….. اگر من بایستی این دنیا را نجات میدادم، پس کسی که مرا به اینجا اورد اشتباه بزرگی انجام داده بود، من دنیای خودم را بریده بودم، انتظار داشت دنیای دیگری را نجات دهم. احمقانه است.

به اندازه ی کافی صبر کرده بودم؟!

بلند میشوم. به سمت کنج اتاق میروم و روی چهار پایه می ایستم. از انجا پاهایم را روی تاج تخت میگذارم تا دستم به سر کمد برسد و بتوانم جعبه ی چوبی ام را بردارم.

بدنم در کشیده ترین حالت ممکن قرار داشت. درحالی یک دستم دنبال جعبه روی کمد میگشت، دست دیگرم به دیوار تکیه داده شده بود تا از کنار به پایین پرت نشوم.

در آن حالت و در آن وضیت در اتاق از شدت ناگهانی باز شدنش به دیوار برخورد میکند.