ورود عضویت
Chronicle of the Oriole Island | روزی روزگاری در جزیره‌ی اوریول
قسمت ۵
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر پنجم_ وِی مورانگ

گفتم میخوام برم. اگه نذاری برم، خودمو میکشم.

یک چاقو درآوردم.

البته که نمیخواستم واقعا بمیرم؛ فقط داشتم صحنه سازی می‌کردم.

چاقو رو بردم نزدیک گردنم، ولی حتی تماس هم نداشت، حتی زخمی‌ام هم نکرد.

ولی خواهرم بهت‌زده و ترسیده بود. ترسیده بود بلایی سر خودم بیارم. پس گفت: «پس برو، تا وقتی که خوشحالی مهم نیست.»

از بچگی، از خواهرم متنفر بودم.

وقتی کوچک بودم، خواهرم گفت نباید صداش بزنم خواهر چون این چیزی بود که ساکنین جزیره‌ی اوریول صداش میزدن. چطور یک خانم از خانواده‌ی مورانگ در حد یک شهروند عادیه؟ برای خانواده‌ی مورانگ مایه‌ی ننگ بود.

از دستش عصبانی بودم، چون از قیافه‌ای که می‌گرفت وقتی یک چیزی یادم میداد متنفر بودم، نه از مکالمه‌مون.

حقیقتا، صداش خیلی آروم، نرم و ضعیف بود، با اینحال جرئت نمیکردم از حرفش سرپیچی کنم.

خاله ژانگ همیشه میگفت: «فقط بانوی بزرگ میتونه طبیعت شلوغ و دردسرساز بانوی کوچک رو کنترل کنه.»

هر وقت اینو می‌شنیدم، حتی بیشتر اعصابم خورد میشد.

پس‌این دفعه نمیخواستم به حرفش گوش بدم، همین طور هی صداش میزدم “خواهر”.

آخرش خواهرم تسلیم شد، آهی کشید و گفت: «بیخیال، دست خودته.»

چیز مهم و بزرگی نبود، ولی خیلی به خودم افتخار می‌کردم که این دفعه به حرفش گوش ندادم!

ولی بیشتر مواقع، نمیتونم از پس خواهرم بربیام.

مردم جزیره از من خوششون میومد. تا وقتی لبخند میزدم، همه سریع هر چی میخواستم رو فراهم میکردن. کافی بود یکم سروصدا کنم و میتونستم کاری که قبلش نمیتونستم رو انجام بدم.

ولی اگه خواهرم میگفت نمیتونم یک کاری رو انجام بدم. همه سریع دست از کار می‌کشیدن و با پشیمونی نگاهم میکردن.

و خاله ژانگ که بیشتر از همه دوستم داشت، میگفت: «بانوی بزرگ گفته نمیتونی اینکارو بکنی، لطفا سعی کن باهاش کنار بیای، بانوی من.»

مامانم در حالیکه گریه میکردم و سروصدا میکردم، لبخند میزد و میگفت: «از اونجایی که کیانگ گفته نه، حتما دلیلی داشته، پس وِی، انقدر گریه نکن!»

چرا؟ فقط چند سال ازم بزرگتر بود. چرا همه به حرفش گوش میدادن؟ آیا از من مهم تر بود؟

خیلی اعصاب‌خوردکنه!

بقیه میگفتن که بانوی بزرگ مورانگ خیلی با خواهر کوچکش مهربونه، تا وقتی که خواهرش چیزی بخواد، اون براش فراهمش میکنه.

اینو که شنیدم فکری به ذهنم رسید!

پس گفتم: «خواهر، میخوام بهترین معلم بهم خطاطی یاد بده. معلم های جزیره خیلی مضخرفن!»

اونم گفت: «باشه.» و بهترین معلم آکادمی گوانگ‌یانگ به خونه‌مون دعوت شد. خاله ژانگ می‌گفت وزیر خارجه قبلا شاگردش بوده.

گفتم: «خواهر، خارجی‌های زیادی تو این جزیره میان و میرن. میخوام یک چیزی از خارجی‌ها یاد بگیرم.»

خواهرم گفت: «حتما.» و چند تا خارجی با ریش بزرگ و چشم‌های آبی دعوت کرد. مامانم میگفت اینا دانشمند‌ها و جهان‌گردهایی هستن که اومدن کشورمون رو ببینن.

گفتم: «خواهر، من لباس های غربی، پیانو، اسباب و اثاثیه‌ی غربی،… میخوام.»

خواهرم گفت: «باشه.» پس همه‌ی اتاق‌هام به سبک غربی تغییر کردن. حتی پنجره‌هاشون هم عوض شد!

گفتم: «اینو میخوام، اونو میخوام‌.»

خواهرم می‌گفت: «باشه.» و بعد بهم میدادش.

خواهرم خندید و گفت: «دختر کوچولو، دیگه چی میخوای؟»

نتونستم چیزی بگم، و حتی بیشتر از قبل عصبانی شدم.

معلمی که از پایتخت اومده بود همیشه به خاطر هوشم تحسینم میکردن، ولی یک دفعه یکی از مقاله‌های خواهرم رو خوند، حسابی تعجب کرد و گفت که خواهرم یک نابغه‌است.

وقتی معلم‌های خارجی‌ام بهم درس میدادن‌، خواهرم همیشه اونجا بود و آروم گوش میداد. یک دفعه شنیدم که درباره‌ی مشکلات تجارت با کشور های دیگه حرف به زبون خارجی باهاشون حرف میزد، و من شوکه شدم که نمیتونستم به خوبی خواهرم خارجی حرف بزنم.

اون موقع، تقریبا از خواهرم متنفر بودم.

ولی یک روز، دیگه عصبانی نبودم.

چون یک دفعه پی بردم که خیلی خوشگلم.

وقتی بچه بودم، خاله ژانگ همیشه بغلم میکرد و میگفت: «بانوی کوچک‌مون، خیلی خوشگله وقوی بزرگ بشه قطعا یک زن جذاب میشه!»

اون موقع نمیدونستم منظورش چیه، ولی بعدا فهمیدم.

بعد از دستور امپراطور برا باز کردن مرز‌ها مردم بیشتری به جزیره میومدن. وقتی مرد ها نگاهم میکردن، نگاهی که تو چشم‌هاشون بود با وقتی که به خواهرم نگاه میکردن کاملا متفاوت بود.

اونها تو یک نگاه عاشق من می‌شدن، ولی برای خواهرم این طوری نبود.

به خودم افتخار می‌کردم. به صورت دردمند خواهرم نگاه کردم، و دیگه اعصابم خیلی خورد نبود.

مامانم همیشه با نگرانی میگفت کیانگ همه‌اش تو جزیره است و با این همه کار و مسئولیت خودشو اینجا گیر انداخته. الان هم که داره بزرگ و بزرگتر میشه، میترسم بعدا شوهر گیرش نیاد.

اوه! مثل اینکه قراره تا ابد تنها بمونه! یکم دلم به حالش سوخت.

مامان گفت میخواد من رو به پایتخت ببره. ولی خواهرم نیومد.

پایتخت و جزیره‌ی اوریول دو تا جای کاملا متفاوت بودن. پایتخت خیلی شلوغ بود، ماشین‌های خارجی که قبلا فقط تو نقاشی ها دیده بودم تو همه‌ی خیابون‌ها دیده میشدن، و لباس‌های مردم خیلی شیک و مطابق مُد روز بودن. خانم‌های اشراف‌زاده، مجالس رقص و … آه، من واقعا از پایتخت خوشم میومد.

من بهترین معلم ها رو داشتم و بهترین چیز‌ها رو برای کارهای روزانه‌ام استفاده میکردم، پس وقتی به پایتخت اومدم کسی مسخره‌ام نکرد که یک دختر عقب‌افتاده از یک جزیره‌ی دور هستم. خیلی زود با خانم‌های اشراف‌زاده‌ی شهر دوست شدم.

یک روز با دختر عموم به یک مهمونی چای تو خونه‌ی خانم وزیر قانون و مقررات رفتم؛ و یک نقاشی رنگ روغن روی دیوارشون دیدم.

به نقاشی اشاره کردم و گفتم: «این نقاشی خیلی قشنگه!» کنار ساحل کشیده شده بود، یک مرغ دریایی داشت به تنهایی پرواز میکرد. به آرومی بهش نگاه کردم و حس کردم، دلم برای جزیره‌ی اوریول تنگ شده.

کسی چیزی نگفت، روم رو برگردوندم و دیدم همه با دست جلوی لب خندون‌شون رو گرفته بودن. میزبان‌مون هم نمی‌تونست افتخارش رو پنهان کنه.

پرسیدم: «کی اینو کشیده؟» فکر می‌کردم باید کار یکی از نقاش های معروف غربی باشه.

دختر عموم جلو اومد و آروم تو گوشم گفت: «ژو زیهوی… یا خب، ژو تانگ نابغه.»

پرسیدم: «ژو تانگ نابغه؟ اون دیگه کیه؟» و بقیه اول با تعجب بهم نگاه کردن و بعد شروع کردن به خندیدن، انگار چیز جالبی گفتم.

گیج شده بودم. قیافه‌شون عجیب شده بود، انگار پرسیده بودم حاکم کشور کیه.

دختر عموم اول همه موفق شد جلوی خنده‌اش رو بگیره. اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و به بقیه گفت: «نخندین، نخندین، دختر عموی من از خارج پایتخت اومده، همین بهتر که اون مردک رو نمیشناسه!»

کم کم اعصابم داشت خورد میشد و حس یک احمق رو داشتم. «ژو زیهوی کیه؟»

دخترعموم بالاخره گفت: «یک نقاشه، بهترین نقاش سبک غربی تو پایتخت در واقع. شنیدم شاگرد نقاش دربار، دولیده* بوده.»

(*دولیده(Dou Lide»

زن نخست وزیر گفت: «شنیدم میتونه به پنج تا زبون مختلف حرف بزنه، و هر از گاهی میره به کشور های دیگه و چیز های جالبی همراهش میاره! متاسفانه، یکم دیر رسیدی، همین چند روز پیش رفت سفر.» بعد جلوی دهنش رو گرفت و خندید.

خانم میزبان در حالیکه بادبزنش رو تکون میداد گفت: «طرف یک دخترباز قهاره! وِی نزدیکش نرو وگرنه پشیمون میشی.»

یکی یواشکی گفت: «پس کی بود که براش زد تو صورت پرنسس نااپینگ؟»

و این طوری بود که همه شروع کردن به حرف زدن درباره‌ی ژو زیهوی و من دیگه چیزی نگفتم، فقط گوش دادم و بیشتر و بیشتر درباره‌اش کنجکاو شدم.

بعد یک ماه، به جزیره برگشتیم.

خواهرم، مثل همیشه، آروم ولی با هیجان ازم درباره‌ی پایتخت پرسید. دلسوزانه بهش نگاه کردم. حس میکردم دنیاش خیلی کوچکه، فقط یک جزیره‌ی کوچک.

تا حالا ماشین هایی که تو خیابون ها میان و میرن رو ندیده بود، به مهمونی های عصرانه با کلاس نرفته بود، حتی کشتی های بزرگ توی بندر رو ندیده بود….

هیچ وقت درباره‌ی ژو زیهوی نشنیده بود.

بدبخت.

پس درباره‌ی همه‌ی چیز ها و اتفاق های جالب پایتخت حرف زدم. همه چی به جز ژو زیهوی.

بعدا، بارها به پایتخت رفتم و همیشه دلم میخواست ژو زیهوی شگفت‌انگیز رو با چشم‌های خودم ببینم. ولی متأسفانه، همیشه از دستش می‌دادم.

هر چی بیشتر درباره‌‌اش می‌شنیدم، بیشتر کنجکاو میشدم.

به خواهرم گفتم دوست دارم نقاشی رنگ روغن یاد بگیرم.

خواهرم گفت: «باشه.» و برام یک استاد پیدا کرد.

گفتم: «خواهر، این معلمه خیلی بده، دوست ندارم این استادم باشه.»

گفت: «باشه.» و یکی دیگه برام پیدا کرد.

گفتم: «خواهر، این یکی از قبلی هم بدتره. حتی نمیتونه طرح اولیه بکشه!»

خواهرم گفت: «ببخشید.» و رفت که یکی دیگه رو پیدا کنه.

یک روز خواهرم، با علاقه‌ی فراوان پیشم اومد و گفت: «خواهر، برات یک معلم خوب پیدا کردم، این دفعه دیگه راضی میشی!»

خسته نگاهش کردم و پرسیدم: «اوه~چه‌جور معلمی؟» من با کسی به جز ژو زیهوی راضی نمیشم.

«اسمش ژو هست. کشتی‌ای که سوارش شده بود برای آذوقه تو جزیره توقف کرده بود‌. وقتی داشت نقاشی میکرد دیدمش. گفت فقط سه روز اینجا میمونه. پس حسابی از این فرصت استفاده بکن.» خواهرم نگاهم کرد، نگاهش با همیشه فرق داشت. انگار چشم‌هاش روشن‌تر شده بودن.

چه‌جور معلمی اینقدر خواهرم رو ذوق‌زده میکنه؟ کنجکاو شدم.

«این یکی از نقاشی‌هاش هست. میتونی ببینی که نقاش ماهریه.» خواهرم یک کاغذ نقاشی داد دستم.

بازش کردم و نگاهم به نقاشی داخلش افتاد.«که اینطور.»

خواهرم نقاشی رو برداشت و رفت، من به صندلی‌ام تکیه دادم و خندیدم.

ژو زیهوی، ژو زیهوی! من هر کاری کردم نتونستم پیدات کنم، تهش تو خودت اومدی پیشم.

ژو زیهوی اومد، و مثل چیزی بود که درباره‌اش میگفتن، جوون و خوشتیپ.

ولی یکم با چیزی که شنیده بودم فرق داشت.

یک ژاکت آبی پوشیده بود.

میگفتن یکیه که استایلش جدیده[1]*، میتونه به پنج تا زبون حرف بزنه، کل کشور رو سفر کرده، و کار با ابزار خارجی رو یاد گرفته.

ولی الان که روبروم وایساده بود، با لباس آستین گشاد آبی، شبیه یک اشراف‌زاده بود که از کتاب تاریخ دراومده.

وقتی نگاهم کرد تو چشم هاش تحسین و قدردانی رو میشد دید، ولی احتمالا فقط ظاهرم رو تحسین میکرد.

این باعث شد یکم ناراحت بشم.

خواهرم نمی‌دونست کیه، پس احتمالا فکر میکرد منم نمیدونم.

به خدمتکار‌ها گفتم از اتاق برن بیرون و رفتم سمتش.

هی، چی صدات بزنم؟ آقای ژو زیهوی، یا…خب، ژو تانگ نابغه؟

اینو که شنید از جاش پرید، صورتش وحشت زده بود.

نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم. چرا قیافه‌اش انقدر شبیه احمق‌ها بود؟ با چیز‌هایی که درباره‌اش شنیده بودم فرق داشت.

و بعدش… یک دفعه ازم پرسید که خواهرم هم میدونه کی هست؟

میخواستم بگم: «آره میدونه.» ولی چیزی نگفتم.

چشمم به دست‌هاش افتاد.

دست‌هاش میلرزیدن.

چرا داشت میلرزید؟ از چی میترسید؟

یک چیزی حس کردم، ولی انقدر حس کوچکی بود که نتونستم بفهمم چی.

بهش حقیقت رو گفتم.

دست‌هاش دیگه نمی‌لرزید. لبخندی روی لبش نشست.

که اینطور. به خواهرم دروغ گفته. نمی‌خواسته خواهرم بدونه واقعا کیه. می‌ترسید خواهرم عصبانی بشه یا ازش بدش بیاد.

در واقع، قرار بود فقط سه روز اینجا بمونه، آیا از همچین چیزی میترسید؟

از خواهرم خوشش میاد.

دوباره از خواهرم متنفر شدم.

هر کسی میتونه از خواهرم خوشش بیاد و باهاش باشه، ولی تو نه.

چون من ازت خوشم میاد.

ولی تا وقتی که با من باشی و باهام وقت بگذرونی، بالاخره ازم خوشت میاد.

همه همین طورن، و تو هم مثل بقیه‌ای.

بعدا به خاطر تهدیدم تو جزیره موند.

موند، ولی من از کاری که کردم پشیمون شدم.

باید بهش میگفتم خواهرم میدونه کیه، و بهش دروغ گفته.

و بعدش دمش رو میذاشت رو کولش رو میرفت و میتونستم تو پایتخت پیداش کنم.

ولی اینکارو نکردم. بهم نقاشی یاد داد، ولی همیشه نگاهش به خواهرم بود.

هر روز خواهرم میومد سر کلاسمون. آروم یک گوشه می‌نشست، چیزی نمیگفت و کاری نمی‌کرد.

ولی ژو زیهوی بازم نگاهش میکرد، حتی یک آدم دیرفهم مثل خواهرم هم فهمید که داره نگاهش میکنه.

خوشبختانه، تنها چیزی که میدونست این بود که نگاهش میکرد، ولی نمی‌دونست که دوستش داره.

شروع کردم به سخت تمرین کردن، و امیدوار بودم که نگاهم کنه.

ولی نکرد.

بیشتر و بیشتر نقاشی کردم و یاد گرفتم، و به موفقیت هایی دست یافتم، حالا میتونستم بزارم بره.

ولی نرفت.

حتی بیشتر عاشق خواهرم شد.

چرا یک مردی مثل ژو زیهوی باید عاشق خواهرم بشه؟

خیلی باهوش و با استعداد بود و کل دنیا رو سفر کرده بود.

ولی خواهرم خیلی ساده و یکنواخت بود، و حتی از جزیره هم خارج نشده بود.

نمیتونستم درک کنم.

یک روز به اتاقش رفتم.

داشت نقاشی می‌کشید.

خواهرم رو با یک قفس پرنده می‌کشید.

میگفتن ژو زیهوی برای کسی نقاشی نمیکشه، فقط برای خودش میکشه.

ولی الان داشت برای خواهرم می‌کشید.

اگه یک چاقو دستم بود، الان نقاشیه رو پاره پوره میکردم.

و بعدش هم صورت خواهرم رو.

بعدش هم قلب ژو زیهوی رو، و بعد قلب خودم.

چاقویی نداشتم، ولی میتونستم قلبش رو تیکه تیکه کنم.

گفتم خواهرم اینجا گیر افتاده، برای کل زندگیش، تو جزیره‌ی اوریول، تو عمارت مورانگ گیر افتاده.

قلم از دستش افتاد.

میخواستم بخندم.

ولی به جاش گفتم: «میخوام از این جزیره برم،هر چقدر که خواهرم رو دوست داشته باشم، هر چقدر که دوستم داشته باشه. این دنیای من نیست. ولی خواهرم نمیتونه پرواز کنه، نمیتونه از جزیره بره. هر چقدر هم دوستش داشته باشی، حتی اگه دوستت داشته باشه، بازم نمیتونه همراهت بیاد، باهات پرواز کنه.»

ولی من میتونم.

من میتونم!

قلمش رو برداشت، لبخند غمگینی روی لبش نقش بست.

دیگه به من اهمیت نداد و به نقاشی کردن ادامه داد.

نقاشی‌ای که برای خواهرم بود.

مردی به نام رن شی‌کیانگ به جزیره اومد.

میشناختمش. تو پایتخت به اندازه‌ی ژو زیهوی معروف بود.

خوشتیپ، جوون و پولدار‌.

از من خوشش میومد.

همه اینو میگفتن.

من نمیدونستم که ازش خوشم میاد یا نه چون نمیتوستم تو چشم‌هاش نگاه کنم.

چشم هاش مثل چشم های عقاب بود.

یک جوری نگاهت میکرد انگار میتونه همه‌ی رازهات رو ببینه.

نمیتونستم نگاهش کنم، میترسیدم بفهمه به چی فکر میکنم.

ولی از وقت گذروندن باهاش لذت می‌بردم. چون از خواهرم خوشش نمیومد.

همیشه با خواهرم بد رفتاری میکرد.

همه از خواهرم خوششون میومد به جز اون.

یک دفعه، به خواهرم یک چیزی گفت که باعث شد گریه‌اش در بیاد.

هیچ وقت ندیده بودم خواهرم گریه کنه.

همه همیشه درباره‌ی خواهرم حرف میزدن.

ولی اون نه. اون هیچ وقت جلوم درباره‌ی خواهرم حرف نمیزد.

هی، واقعا ازش خوشم میومد!

اگه ژو زیهوی رو نمی‌شناختم، باهاش ازدواج میکردم.

متاسفانه، من عاشق ژو زیهوی بودم.

ژو زیهوی قرار بود بره.

هر روز، صبح تا شب نقاشی می‌کشید.

حتی بیشتر دوست داشتم باهاش وقت بگذرونم.

یکی به خواهرم گفته بود، من ژو زیهوی رو دوست دارم.

خواهرم نگران شده بود، هر روز میومد بهمون سر میزد.

ژو زیهوی میبینی؟

به چشم خواهرم، تو فقط یک نقاش بدبخت و فقیری که لیاقت من، یا هیچ کدوممون‌رو نداری.

بعضی وقتا، به خواهرم میگفتم: «خواهر، خواهر، برام رو پیانو آهنگ بزن.»

خواهرم میگفت: «من نمیتونم خیلی خوب آهنگ بزنم.»

مثل یک بچه‌ی لوس رفتار کردم و همین طور میگفتم، یک آهنگ بزن میخوام گوش بدم.

البته میخواستم ببینم چقدر بد پیانو میزنی.

پیانو زدن تمرین میخواد، تو هیچ وقت، وقت نداشتی تمرین کنی.

حتی اگه یک نابغه میبودی، بازم بدون تمرین نمیتونستی خوب بزنی.

خواهرم پیانو زد، با کلی غلط، با کلی توقف.

خنده‌ام گرفته بود.

ولی ژو زیهوی گفت، صداش خوب بود، این آهنگ مورد علاقه‌اش هست.

گوشش کر شده بود؟

اون موقع دلم برای رن شی‌کیانگ تنگ شد.

اگه اینجا بود رُک و پوست کنده میگفت افتضاح بود.

حیف شد اینجا نبود‌. واقعا از ژو زیهوی بدش میومد.

هعی، حسادت مردها واقعا دردسر داره.

پرستار ژانگ بهم گفت مامان و خواهرم برام خاستگاری کردن.

از رن شی‌کیانگ.

میتونستم همون اول کار، وقتی هنوز تو جزیره بود برم باهاشون بحث کنم.

ولی نرفتم.

این یک فرصت خوب بود.

مکالمه‌ی بین مامان و خواهرم رو شنیدم.

خواهرم گفت: «اگه میخوای من اول ازدواج کنم، میتونم برم یک راهبه بشم.»

درواقع این یک جوک بود.

ولی خواهرم گفتش.

منم رفتم پیش ژو زیهوی و گفتم که منو ببره.

قبول نکرد، چون دوستم نداشت.

بهش گفتم، منم دوستش ندارم ولی اگه منو نبره خواهرم یک راهبه میشه.

راضی شد، چون خواهرم رو دوست داشت.

فکر میکرد اگه منو ببره خواهرم راهبه نمیشه، ولی حقیقت این بود که حتی اگه جایی هم نرم بازم خواهرم راهبه نمیشه.

خواهرم هیچ وقت کاری به پیرهای خانواده نداشت.

ولی نکته اینجا بود که اگه ژو زیهوی منو همراهش می‌برد، خواهرم با رن شی‌کیانگ ازدواج میکرد.

چون عزت و اعتبار خانواده‌ی مورانگ نمیتونست زیر سوال بره، پس یکی باید جای من رو می‌گرفت.

تنها کسی که می‌تونست جامو پر کنه خواهرم بود.

فکر کردن به زندگی فلاکت‌بار خواهرم بعد ازدواجش با رن شی‌کیانگ، باعث می‌شد خنده‌ام بگیره.

به خواهرم گفتم که عاشق ژو زیهوی هستم و میخوام باهاش برم.

خواهرم بهت زده شده بود، خیلی خنده‌دار بود.

به ژو زیهوی گفت حواسش به من باشه.

ژو زیهوی قبول کرد، چون عاشقش بود پس به حرفش گوش میکرد.

ولی آخرش نتونست جلوی خودشو بگیره، و بغلش کرد.

و نقاشی رو بهش داد.

باعث شد قلبم درد بگیره.

ولی بعدا دوباره خوشحال بودم.

بالاخره خواهرم رو ول کرد و قرار بود با من باشه.

قرار بود کل زندگیم رو باهاش بگذرونم. چرا باید نگران این باشم که تو آینده عاشقم میشه یا نه؟

[1] *استیل جدید(new style):  وقتی که یکی لباس های مد روز بپوشه.