ورود عضویت
Chronicle of the Oriole Island | روزی روزگاری در جزیره‌ی اوریول
قسمت ۶
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

چپتر ششم_رِن شی‌کیانگ

شاید کیانگ خودشو نمیشناخت. بار اولی که دیدمش، تو راهرو قدیمی عمارت مورانگ نبود، بلکه تو ساحل سنگی زیر یک صخره‌بود. منطقه‌ای که به پاویلیون وِن ‌جین[1]* معروف بود.

وقتی بیست و دو سالم بود، از مدرسه‌ی خارجی برگشتم. میخواستم برم عضو ارتش بشم. هیچ وقت چهار تا کتاب و پنج تا کلاسیک[2]* رو نخونده بودم، پس امتحان ورودی که دربار برگزار میکرد برای من نبود. پدرم میخواست هر جوری شده منو یک کارمند دولت بکنه, ولی من مغرور و متکبر بودم. بالاخره پدرم راضی شد عضو نیروی دریایی بشم. امیدوار بود خودمو امتحان کنم و بعد دو سال با تجربه بیشتر برگردم و کارمند دولت بشم.

اون موقع، حزب های دولتی[3]* زیادی تو کشور بودن، و حزب های قدیمی و جدید همیشه با هم دعوا داشتن، هر چند حزب قدیمی برتری داشت. پدر من عضو حزب جدید بود. من هم وقتی تو کشور‌های غربی بودم، عضو حزب اصلاحات و رشد* شده بودم، و این باعث شد که خانواده‌ی رِن پایه‌ی حزب قدیمی بشه. پس یکی هوشمندانه عمل کرد و من رو به یک جزیره‌ی دورافتاده و بدون سکونت تو دریای جنوب چین اعزام کرد.

زندگی تو جزیره سخت و پر از احساس تنهایی بود. بازرسی روزانه از جزیره‌های اطراف داشتیم. بعدازظهر، سربازها به نوبت با قایق سمت فانوس دریایی میرفتن تا چراغش رو روشن نگه دارن و حرکت کشتی‌ها با مشکل مواجه نشه.

جزیره‌ی اوریول فقط پنج مایل با جزیره‌ای که توش بودم فاصله داشت، ولی از زمان‌های قدیم منطقه‌ی خانواده‌ی مورانگ بوده. حتی نیروی دریایی هم بدون اجازه نمی‌تونست بره اونجا. منم فقط میتونستم از دور به جزیره‌ی اوریول نگاه کنم. بعد یک مدت، اون آرزوها و خواسته‌های بلند و بالا رو کنار گذاشتم. وقتی برای اولین بار بعد مدت‌ها برگشتم حس تعلق نداشتن و ترس فراگرفتم.

هر وقت برمیگشتم به جزیره‌ی گَریسون برای بازرسی فانوس دریایی و رفت و آمد کشتی‌ها، ساعت دو صبح می‌رسیدم. ولی وقتی به جزیره‌ی اوریول نگاه میکردم، همیشه نور یک چراغی رو میدیدم. از یکی از کهنه‌کارهای جزیره‌پرسیدم که نور چیه. مرد لبخندی زد و گفت: «پاویلیون وِن جینه.»

«پاویلیون ون جین؟»

«اره، حقیقتا خودمم مطمئن نیستم چیه، ولی از اونجایی که هر شب چراغش روشنه و کشتی‌ها برای جهت‌یابی ازش استفاده میکنن، این اسم رو روش گذاشتن. ولی شنیدم که میگن نور اتاق مطالعه‌ی مالک جزیره‌ی اوریوله.»

مالک جزیره؟ یک دفعه تصویر یک پیرمرد دانا و غمگین تو ذهنم اومد، که شب‌ها با نور چراغ کتاب میخونه. براش احترام قائل بودم.

بعد از اون هر چی درباری جزیره سوال پرسیدم، دیگه جوابی نگرفتم.

هر دفعه بعد از بازرسی از جزیره‌های اطراف برمیگشتم، همیشه دنبال نور آلاچیق ون جین میگشتم. نگاه کردن بهش باعث می‌شد قلبم پر از آرامش بشه و عصبانیت و خستگی‌ام از یادم بره.

یک شب درحال گشت شبانه بودم، که یک دفعه هوا طوفانی شد. متاسفانه، خودم تنها تو قایق بودم، یک قایق کوچک تو دریا که هر لحظه ممکنه برعکس بشه. با تمام تلاشم پدال میزدم تا به ساحل برسم، یک دفعه نوری که دوردست روی کوه می‌درخشید رو دیدم، و دست‌هام قدرت گرفتن و تنها کاری که میخواستم بکنم این بود که برم سمت نور. همون موقع، یک موج بزرگ روبروم ظاهر شد، و من هوشیاری‌ام رو از دست دادم.

وقتی به هوش اومدم روی ساحل سنگی دراز کشیده بودم، حس کردم یکی دستم رو گرفته و میکشه. چشمام رو باز کردم و صدای یک دختر رو شنیدم که آروم ازم پرسید: «به هوش اومدی؟»

صداش خیلی آروم و نرم بود، مثل موج دریا که تو یک روز آفتابی ساحل رو نوازش میکنه.سعی کردم سرم رو بچرخونم که قیافه‌اش رو ببینم و اولین چیزی که دیدم چشم‌هاش بود. چشم‌هایی که انگار ماه توی آسمون میدرخشیدن. بعد از اینکه تونستم طرف مقابل رو ببینم، بالاخره دیدم که یک دختر جوون با لباس سبز و سفید و یک لبخند نگاهم می‌کرد.

«هی پیرمرد، خوبی؟»

خشکم زد. زندگی تو جزیره باعث شده بود پیر به نظر بیام، هر چی نباشه مدتی بود موهام رو کوتاه نکرده بودم. الان حتی یک ریش هم داشتم، جای تعجب نداره که بهم گفت پیرمرد.

«زنده‌ام…» همین که شروع کردم به صحبت کردن فهمیدم گلوم خیلی خشکه. سعی کردم بلند شم، بشینم ولی دست‌ها و شونه‌هام میسوختن. فکر کنم با برخورد با سنگ‌های روی ساحل زخمی شده بودم.

اطرافم رو نگاه کردم و پرسیدم: «اینجا دیگه کجاست؟»

«اینجا جزیره‌ی اوریوله. به خاطر طوفان اومدی اینجا؟» بعد یک قمقمه‌ی آب داد دستم و ادامه داد: «بیا یکم آب بخور.»

قمقمه رو گرفتم و درش رو باز کردم. فکر کردم قراره توسط یک ماهی خورده بشم، ولی جون سالم به در بردم، و این حس عجیبی داشت، یکم گیج شده بودم.

همون جا دراز کشیده بودم، تا اینکه درد پشتم رو حس کردم. سرم رو چرخوندم و دیدم دختره هنوز کنارم نشسته، با یک لبخند آروم که هیچ حسی پشتش نیست.

«ببخشید، اینجا دکتری هست؟ فکر کنم شونه‌ام آسیب دیده و باید معاینه بشه.»

«آره دکتر که هست، فقط…» بهم نگاهی انداخت و پرسید: «آیا یک سرباز از جزیره‌ی گرین‌استون هستی؟»

به نشونه‌ی تایید سرم رو تکون دادم. دختر اخم‌هاش تو هم رفت و گفت: «اگه سربازی از جزیره‌ی گرین‌استون بخواد بیاد اینجا باید اجازه‌ی رسمی داشته باشه، وگرنه مجازات میشه. پارسال هم یک سرباز به خاطر طوفان به جزیره‌ی اوریول پناه آورد و شنیدم پنجاه تا ضربه شلاق به خاطر انظباط نظامی مجازات شد.»

با نگرانی نگاهم کرد و گفت: «تو همین الانم شونه‌ات آسیب دیده، اگه بخوای با ضربه شلاق مجازات بشی خوب نیست…حداقل اینجا درمان بشو، و بعد از اینکه زخمت خوب شد برو.»

جوابی ندادم. تو خانواده‌های بزرگ و اشرافی قوانین و سخت‌گیری‌های زیادی بود. حتی اگه خانواده‌ی مورانگ الان دیگه مثل قبلش نبود بازم بدون اجازه به جزیره‌شون اومدن و بعدم همین طوری فرار کردن می‌تونست دردسر بشه، و کافی بود مردم پایتخت بفهمن و کلی حرف دربیارن. پس سرم رو تکون دادم و گفتم: «پس ببخشید برای زحمت. اسمت چیه؟»

«میتونی کیانگ صدام بزنی.»

کیانگ من رو برد سمت یک غار زیر صخره تو ساحل. بالا رو نگاه کردم و فهمیدم بالای صخره همون پاویلیون ون‌جین معروفه. وقتی وارد غار شدم شوکه شدم که هر چیزی برای زندگی نیازه داخلش بود.

«اینجا…»

کیانگ نگاهم کرد و قیافه گیجم رو دید، لبخندی زد و گفت: «نگران نباش، اینجا جائیه که خانواده‌ی مورانگ تابستون‌ها برای فرار از گرما میان. الان تقریبا آخرای پاییزه پس کسی به جز من نمیاد اینجا.»

تقریبا میتونستم حدس بزنم کیانگ کیه. با ادب بود و خوش برخورد. به نظر میومد که یک خانم از یک خانواده‌ی بزرگ باشه، ولی برعکس خانم‌های اشرافی پایتخت لباس ساده‌ای پوشیده بود. یکم درباره‌اش فکر کردم و هنوز نمیتوستم حدس دقیقی بزنم، و ادب حکم میکرد که در این‌باره ازش سوالی نپرسم.

دیدم کیانگ داره جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو درمیاره. نگاهم رو دید و توضیح داد: «قرار بود یکی رو تو جزیره پیدا کنم که درمانت کنه ولی جمعیت جزیره‌ی اوریول کمه، اگه من یکی رو برای درمانت بیارم اینجا، تو کمتر از نصف روز کل جزیره خبردار میشه. پس بهتره اینکارو نکنیم، و خودم درمانت کنم. خوشبختانه آسیب جدی‌ای ندیدی و منم یکم کمک‌های اولیه بلدم، از پس یک همچین چیزی برمیام.»

من قبلا چند سال تو کشور خارجی گذرونده بودم، و خیلی به یکم برخورد فیزیکی بین زن و مرد اهمیت نمی‌دادم. وقتی چشمم به قیافه‌ی آروم و صادق کیانگ رو دیدم، حسن نیتش رو حس کردم و گذاشتم درمانم کنه.

دور و برم رو نگاه کردم و یک جعبه‌ی چوبی کوچیک روی میز روبروم دیدم. کنجکاو شدم و درش رو یکم باز کردم، و یک پرنده‌ی زرد داخلش بود. کیانگ آروم بهم گفت: «این اوریول رو امروز رو امروز تو ساحل پیدا کردم. وقتی داشتم پایین رو نگاه میکردم، یک نفر رو دیدم که روی ساحل افتاده. اگه به خاطر این پرنده نبود، کسی پیدات نمی‌کرد.

خندیدم و گفتم: «پس در واقع این پرنده جونمو نجات داده؟»

«چرا روی ناجی‌ات یک اسم نمیزاری؟»

«از اونجایی که من رو از بالای صخره دیدی، تیائو تیائو[4]* چطوره؟»

بعدش چشمم به یک کتاب زیر جعبه افتاد. اسمش “کسب و کار در دریا” بود.

پرسیدم: «کیانگ این مال تو هست؟» مونده بودم چطور یکی مثل کیانگ همچین کتابی داره.

«با اینکه جزیره‌ی اوریول تو دریای جنوب چینه، ولی تو چند سال اخیر به لطف دستور پادشاه رفت و آمد در اطرافش زیاد شده. کشتی‌های زیادی از این اطراف میگذرن، و شاید یک‌روز جزیره‌ی ما هم عضو مسیر شمال-جنوب بشه. پس داشتن اطلاعات درباره‌اش ایده‌ی خوبیه.»

چیزی نگفتم، پس کیانگ هم دیگه چیزی نگفت و به بستن زخم‌هام مشغول شد.

بعد از اینکه کارش تموم شد، چایی درست کرد و روبروم نشست.

پرسیدم: «کیانگ، تو الان نشستی همچین کتابی خوندی و کلی اطلاعات کسب کردی. ولی اومدیم تهش جزیره‌ی اوریول تغییری نکرد و مثل الان یک جزیره‌ی ساکت و دور از دسترس باقی موند، اون موقع چی؟ دیگه این اطلاعات به هیچ دردی‌ات نمیخورن.»

کیانگ یکم اخم کرد و بعد گفت: «خب، اگه این طوری بشه که کاری از دست من برنمیاد. ولی در عین حال اگه آماده نباشم ممکنه فرصت‌های خوبی رو از دست بدم. و خب…» لبخندی زد و ادامه داد: «فقط جزیره‌ی اوریول که تو دنیا نیست.»

سال‌ها بعد هنوز این حرف‌های کیانگ یادمه، صداش اروم بود و لحنش نرم و مهربون، ولی چشماش میدرخشیدن، باعث می‌شد آدم جرئت نکنه زل بزنه.

الان که بهش فکر میکنم، اون موقع گیج شده بودم، ولی متوجهش نشدم.

دو روز بعد، زخم‌هام خوب شده بودن. کیانگ یک قایق کوچک پیدا کرد که بتونم باهاش برگردم. میدونستم هدیه‌ای ازم قبول نمیکنه، پس گردنبند دور گردنم رو درآوردم، دادم دستش و گفتم: «هی، تیائوتیائو زندگیمو نجات داد، پس اینو بده بهش این طوری میتونم بعدا پیداش کنم و جبران کنم.»

کیانگ چیزی نگفت و گردنبد رو از دستم گرفت.

منم رفتم سوال قایق بشم، ولی یک دفعه برگشتم و ازش پرسیدم: «کیانگ تو کی هستی؟»

به آرومی لبخند زد، دستش رو روی سینه‌اش گذاشت و تعظیم کرد. «کیانگ مورانگ هستم، صاحب جزیره‌ی اوریول کیانگ مورانگ.»

وقتی برگشتم به جزیره‌ی گرین‌استون مافوقم چیزی نداشت که بهم بگه جز اینکه از پایتخت دستور اومده که باید به دریای شمال غربی برم. دریای شمال غربی یخبندان بود و شرایط کار کردن اونجا از دریای جنوب خیلی بدتر بود. با اینحال اون موقع مود متفاوتی داشتم، و دیگه روزهام رو تباه نمیکردم. به جاش، تا میتونستم هر روز کتاب میخوندم، درباره‌ی مرزها و استراتژی و موقعیت قرارگیری دشمن و خودمون کلی اطلاعات کسب کردم.

سه سال بعد، جزیره‌ی دانگ‌یی توسط دشمن گرفته شد، و این تهدید بزرگی محسوب میشد. بیشتر کارکنان دولت تو پایتخت بدرد نخور بودن. حزب قدیمی من رو پیشنهاد دادن. باید میدونستم که وضع ارتش داغونه. فقط میخواستن از من استفاده کنن و همه‌ی تقصیرها رو بندازن گردنم، و بعدش هم اعتبار خانواده‌ام رو پایمال کنن. هرچند، انتظار نداشتن که تو جنگ دریای غربی، دشمن رو شکست بدم و قسمتی از زمین تصرف شده رو پس بگیرم. همین باعث شد، همه به کم کم به حزب جدید روی بیارن.

بار دومی که کیانگ مورانگ رو دیدم سه سال بعد از جنگ دریای غربی بود.

به شرق رفتم تا یک کارگاه اسلحه‌سازی پیدا کنم، وقتی داشتم برمیگشتم به کشتی تجاری خانواده‌ی رن برخوردم و تصمیم گرفتم باهاشون به پایتخت برگردم تا سری به خانواده بزنم. وقتی فقط هفت روز از سفر مونده بود، کشتی یک دفعه شروع به حرکت سمت جنوب کرد. نمیدونستم جریان از چه قراره، پس از کاپیتان پرسیدم.

کاپیتان با احترام گفت: «احتمالا مدت‌هاست به این دریاها سر نزدی پس نمیدونی. تو دریای جنوب یک جزیره‌هست که متعلق به خانواده‌ی مورانگه. جزیره‌ی اوریول. جزیره‌ی اوریول مدتیه که بزرگ‌ترین ایستگاه انتقال تو دریای جنوبه.»

خندیدم چون موفق شده بود!

بالاخره از پسش براومده بود!

کشتی به سمت جزیره رفت. هنوز پیاده نشده بودم که یک نفر با لباس آبی سفید تو ساحل دیدم. خیره‌کننده بود.

خودش بود!

سال‌ها بود که ندیده بودمش ولی صورتش همچنان پر از آرامش بود، ظاهرش بالغ‌تر به نظر می‌رسید. نگاهم به لبخند آرومش افتاد و حس کردم چیزی تو قلبم زنده شد. به سمت کاپیتان برگشتم و پرسیدم: «…اون کیه؟»

«صاحب جزیره‌ی اوریوله.»

«آیا تا حالا ازدواج کرده؟»

«نه.»

نمیدونم چرا این جواب انقدر برام رضایت‌بخش بود.

بعدا تو خونه، پدرم ازم پرسید: «شی‌کیانگ، آیا تا حالا اسمی از خانواده‌ی مورانگ شنیدی؟»

خشکم زد. مثل وقتی بود که تو بچگی از آشپزخونه قند دزدیدم. با اینحال سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و گفتم: «قبلا درباره‌شون شنیدم. پدر، چی شده که یک دفعه درباره‌اش حرف میزنی؟»

پدرم آهی کشید و گفت: «ایا تا حالا راجب کمپانی تجاری شی شنیدی؟»

یکم فکر کردم و جواب دادم: «درباره‌اش یک چیزهایی شنیدم، این روز‌ها اسمشون زیاد شنیده میشه.»

«این کمپانی شی همین چند سال اخیر یک دفعه پیداش شد. مطمئن نیستم کی پشت صحنه داره کمک‌شون میکنه ولی شنیدم با حزب قدیمی رابطه داره.» پدرم نگاهش رو به من برگردوند و ادامه داد: «کمپانی شی الان برامون یک رغیب محسوب نمیشه، ولی شی‌کیانگ میدونی این برای ما چه معنی‌ای داره؟»

«نمیدونم.»

«پسرم، ما یک خانواده‌تاجر هستیم. شرکت تو اختلاف‌های بین حزب قدیم و جدید هم فقط برای این بوده که بهترین خریدار رو پیدا کنیم و اجناس‌مون رو با بهترین قیمت بفروشیم… اگه الان فقط با حزب جدید پیش بریم و اتباط‌مون رو کامل با حزب قدیم قطع کنیم… میتونه عواقب بدی برامون داشته باشه!»

«پدر!»

«نگران نباش، میدونم با این اعصاب و خلق و خوی تو غیر ممکنه که بتونی تو حزب قدیم زای بدی. علاوه بر اون، حزب جدید هنوزم بیشترین قدرت رو داره… پس من ازت میخوام که از بانوی جوون خانواده‌ی مورانگ خواستگاری کنی.»

میدونستم منظور پدرم چیه. خانم مورانگ تو پایتخت رسما هیچ قدرتی نداشت. بنابراین ازدواج باهاش باعث نمیشد حزب جدید از دستمون عصبانی بشه یا ازمون بترسه، ولی به حزب قدیم دوستی‌مون‌رو نشون میداد. ولی من…

ازش خوشم میومد، ولی نمیخواستم به خاطر همچین چیزی باهاش ازدواج کنم.

پدرم دستش رو گذاشت روی شونه‌ام و گفت: «ببین، میدونم اونایی که از غرب میان همیشه دوست دارن درباره‌ی عشق و آزادی حرف بزنن. ولی باید یادت باشه، که تو تنها نیستی، تو یک خانواده داری که مسئولیتش به عهده‌ات هست.»

پس با این هدف، رفتم که برای بار سوم کیانگ مورانگ رو ببینم.

برای خانم مورانگ داستانی از کمک‌های همسرش به خانواده‌ام بافتم. بعد سال‌ها وقت گذروندن تو پایتخت هر از گاهی زیاد دروغ میگفتم. در حدی که حتی خودمم گول میخوردم چه برسه به بقیه.

خانم مورانگ خیلی خوشحال شد و دخترش رو صدا زد تا من رو ببینه.

کیانگ به آرومی به مادرش گوش می‌کرد که داستان من‌درآوردی من رو از زمان‌های قدیم تعریف می‌کرد و گیج شده بود. وقتی نگاهش رو به سمت من برگردوند و با اون چشم‌های براق و روشن نگاهم کرد، خوشنودی وجودم رو فراگرفت. نتونستم مستقیم به چشم‌هاش نگاه کنم پس زود سرم رو به نشانه‌ی تایید تکون دادم و بعد روم برگردوندم.

ولی بعد که چشمم به ولی مورانگ افتاد نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم، چون این اولین باری نبود که میدیدمش.

وقتی کیانگ داشت به زخم‌هام می‌رسید، تو تاریکی دیدمش. اون موقع، فقط یک بچه‌ی کوچک بود، که همیشه پشت سر کیانگ راه می‌افتاد و صداش میزد: «خواهر، خواهر، خواهر!» و آخرش کیانگ میگفت: «بیخیالش!» و فقط اون موقع بود که با غرور دست از سرش برمی‌داشت و میرفت.

برخلاف‌انتطار اون بچه‌ی کوچک و پر سروصدا به یک دختر جوون و زیبا تبدیل شده بود. با صدای نرم و آروم باهاش حرف می‌زدم انگار که دارم با بچه‌ای که یک زمانی بود حرف میزنم.

همین که سرم رو بالا آوردم، چشمم به کیانگ افتاد. داشت با یک لبخند نگاهمون میکرد، با یک صورت آروم درست مثل همون سال، ولی میدونستم که نمی‌شناستم. دلم می‌خواست بشناسمتم، و بفهمه کی هستم ولی در عین حال دلم میخواست که هیچ وقت نفهمه من کی بودم. پس بیشتر به وی مورانگ زل زدم و سعی کردم نگاهش نکنم.

من یک سرباز بودم و هرگز قرار نبود توی میدون جنگ ضعف نشون بدم. میدونستم که قیافه‌ام ارومه، ولی از وقتی نگاه کیانگ رو دیدم، میدونستم که قلبم سپرش رو از داده.

بعد از اون فکر نمیکردم دوباره به جزیره‌ی برگردم، ولی با اینحال برگشتم.

و وقتی برگشتم،ژو زیهوی رو اونجا دیدم.

بار اولی نبود که میدیدمش. ازش خوشم نمیومد. همیشه خیلی بدون قانون و دردسرساز بود، و یک لبخند ناخوشایند روی صورتش بود. ولی قطعا، خوشتیپ بود، و هنرمند و می‌تونست کاری کنه که زن‌ها دیوونه‌اش بشن.

وقتی تو جزیره دیدم، با تعجب باهام سلام و احوال‌پرسی کرد.

نمیدونستم چرا تو جزیره‌هست ولی وقتی با کیانگ دیدمش دیگه برام مهم نبود. فقط میخواستم بدونم کی میره.

وقتی بار بعد به جزیره اومدم،میخواستم کیانگ رو ببینم ولی همین که چشمم بهش افتاد، خشکم زد، و با حرف زدن با وی مورانگ خودم رو سرگرم گردم.

وقتی چشمش به ما افتاد، خوشحال به نظر میومد و به سمتون اومد. ناخودآگاه یک قدم به عقب برداشتم، تا اینکه کاغذهای توی دستش رو دیدم.

پرسیدم: «این چیه؟»

با یک لبخند نگاه کاغذها کرد و گفت: «این نقاشی آقای ژو هست.»

«نقاشی آقای ژو؟» نتوستم جلوی حسادتم رو بگیرم و ادامه دادم: «نمیدونستم یک نقاش معروف به این اسم داریم،که نقاشی‌هاش اونقدر خوبن که این طوری توی بغلت بگیری و ذوقشون بکنی.»

وی مورانگ با خنده از کنارم پرید سمت خواهرش و گفت: «اوه؟ نقاشی برادر ژو؟ خواهر، بزار منم ببینم!»

همیشه خواهرش رو لوس میکرد، پس با لبخند آهی کشید و کاغذها رو داد دست وی مورانگ.

دیدم وی یکی یکی نقاشی‌ها رو نگاه می‌کرد،ولی درواقع اینا حتی نقاشی هم نبودن. فقط یک مشت طرح ساده، نقش اولیه،و بعضی‌هاشون هم طرح نقاشی روی دیوار بودن.

نیشخند زدم و گفتم: «مثل اینکه بانوی جوون از چیزهای عجیبی خوشش میاد، و چقدر هم درباره‌اش صادقه!»

گفت: «نه، آقای ژو واقعا هنرمند و با استعداده حتی اگه فقط چند تا طرح ساده باشه.» و با تعجب نگاهم کرد، انگار مونده بود که چرا همچین چیزی گفته بودم.

عالیه…واقعا عالیه! ژو تانگ، پسره‌ی دخترباز که تو پایتخت با همه بود انگار واقعا کارش درسته!

«بانوی جوون که همیشه تو یک جزیره‌ی دورافتاده زندگی کرده، آقای ژو رو بااستعداد صدا میزنه انگار معیار مقایسه‌ای داره. متاسفانه، فکر کنم…» نگاهم به چشمش افتاد و دهنم رو بستم. تازه فهمیدم داشتم چیکار می‌کردم و چی میگفتم. فقط تونستم رویم رو برگردونم.

هی با خودم گفتم دیگه به جزیره برنمیگردم، که دیگه نمیتونم تو چشم‌هاش نگاه کنم، ولی با اینحال برگشتم.

وقتی وارد لابی[5]* شدم اول از همه کیانگ رو دیدم. یک قفس پرنده دستش بود و داشت با اوریول داخلش بازی می‌کرد. اشک تو چشمام جمع شد که بعد این همه مدت هنوز یادش نرفته بود.

من رو که دید با خوشحالی لبخند زد و گفت: «آقای رن!»

نگاهش کردم حس کردم چقدر تفکرات اولیه‌ام احمقانه بود. در هر حال دوستش داشتم، چه فرقی داشت به چه دلیلی باهاش ازدواج میکردم؟ همین دوست داشتن کافی نبود؟

با لبخند به سمت خدمتکار برگشت و گفت: «برو به خواهرم خبر بده که آقای رن اومده!» بعد به سمت من برگشت و گفت: «فقط یک لحظه، خواهرم الانه که بیادش.»

قلبم سرد شد. تنها تصویری که از من تو ذهن کیانگ بود، آقای رن بود که عاشق وی مورانگ هست.

وی مورانگ سر رسید. کیانگ با لبخند و قفس پرنده به دست برگشت تا بره. مثل اینکه حتی یک ثانیه هم نمی‌خواست باهام وقت بگذرونه.

پرسیدم: «چرا انقدر زود میخوای فرار کنی؟ به همین زودی خسته شدی و میخوای بری؟ یا داری با این کارت میگی چشم دیدنم رو نداری و میخوای دیگه به جزیره نیام؟»

برگشت و با تعجب نگاهم کرد، و یکم درد و ناراحتی تو چشم‌هایش دیده می‌شد. قلبم درد گرفت، برگشتم که برم و دوباره چشمم به قفس پرنده افتاد. با حرص گفتم: «عجب اسم احمقانه‌ای، چطور تونستی همچین اسمی روی پرنده‌ی بدبخت بزاری؟»

نمیخواستم بهش آسیب بزنم، ولی همیشه باعث درد و رنجش میشدم.

اعصابم خورد میشد که به خاطر کار کردن تو جزیره‌ی اوریول وزن کم کرده، و یا اینکه با ژو زیهوی حرف میزنه، و من رو میفرسته سمت وی مورانگ… میخواستم ببینمش، ولی هر وقت میدیدمش اعصابم خورد میشد، چون داشتم بهش صدمه میزدم.

پس فکر کردم بهتره کلا نبینمش.

به پدرم گفتم برای تمرین سربازها به دریای شمال میرم. سه ماه بعد، برگشتم. پدرم گفت از طرف من از بانو مورانگ خواستگاری کرده و ماه دیگه قراره ازدواج کنم.

با اضطراب و نگرانی پرسیدم: «کدوم‌شون؟»

پدرم منظورم رو نفهمید، و جواب داد: «بانو مورانگ از جزیره‌ی اوریول، مگه کس دیگه‌ای هم هست؟» و طالع بینی عروس رو داد دستم.

این مال وی مورانگ بود، نه کیانگ! در هر حال از نظر پدرم تا وقتی که یک دختر از خانواده‌ی مورانگ باشه چیز دیگه‌ای مهم نیست. تفاوتی بین وی مورانگ و کیانگ مورانگ وجود نداره.

پدرم نمی‌دونست چرا دارم عین دیوونه‌ها رفتار میکنم و با احتیاط گفت: «سه ماه رفته بودی دریای شمال و ازت هیچ خبری نبود، و میترسیدم تو این موقعیت یک اتفاقی بیافته، پس خودم کارهای خواستگاری و ازدواج رو انجام دادم. ولی خودتم راضی شده بودی. پس الان چته؟»

سرم رو آروم تکون دادم و گفتم: «هیچی، چیزی نیست…»

پدرم گیج شده بود، ولی چیز دیگه‌ای نپرسید و رفت.

ولی من نمیتوستم همین طوری دست روی دست بزارم. یادم به قانون عجیب خانواده‌ی مورانگ افتاد که کیانگ قبلا درباره‌اش گفته بود، پس نامه‌ای به خانواده‌ی مورانگ نوشتم، و به طور غیر مستقیم بهشون گفتم که خانواده‌ی رن کمک‌شون میکنه زمین‌های دزدیده شده‌شون رو پس بگیرن. خیلی زود، خانواده‌ی مورانگ یک نامه به جزیره‌ی اوریول فرستادن.

یادم اومد که وی مورانگ از من خوشش میومد، ولی ژو زیهوی براش خاص بود. به خاطر شخصیتش مطمئن بودم هیچ وقت باهام ازدواج نمیکنه، و تمام تلاشش رو میکنه که از این وصلت فرار کنه. شاید باید تو فرار کردن بهش کمک کنم؟

روز بعد به جزیره رفتم، و شوکه شدم وقتی خبر فرار وی مورانگ و ژو زیهوی به گوشم رسید. اون موقع کیانگ روبروم بود، و التماس میکرد که ببخشمش، و من تقریبا بلند بلند خندیدم. عجب دنیای قشنگی!

روز عروسی، دیدم یک زنجیر طلایی رو دور مچش میپیچه.

تا ابد دستش رو میگیرم و با هم پیر میشیم. به همین راحتی.

[1] *پاویلیون وِن ‌جین(WenJin pavilion):  پاویلیون به طور کلی به یک نوع ساختمان باز که دیوار های دورش کامل نیست یا کلا دیواری نداره، آلاچیق یک نمونه پاویلیون هست برای مثال.

[2] *چهار کتاب و پنج تا کلاسیک( the four books and the five classics) کتاب های قدیمی چینی که درباره‌ی فلسفه‌ی Confucianism و پیدایشش حرف میزنن.

[3] *حزب های دولتی(government parties) , *حزب اصلاحات و رشد(the reform and formation party»

[4] *تیائو تیائو:  به چینی معنی “دوردست” میده.

[5] *لابی(lobby) همون سالن حال و پذیرایی خودمون.