ورود عضویت
place you called-2
قسمت اول از جلد اول
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

فصل1: به جون خودم، بمیرم اگه دروغ بگم

تابستون همیشه سالی یه‌بار میادش.

در طول یه زندگی معمولی، به‌اندازه‌ی سال‌های زندگی خودمون تابستون رو تجربه می‌کنیم و می‌بینیم، پس قرار نیست کسی صدها تابستون رو به چشم خودش توی زندگیش ببینه. با توجه به متوسط طول عمر ​​ژاپنیا، ماها قبل از مرگمون حدوداً هشتادتا تابستون رو به چشم می‌بینیم.

واقعاً نمی‌دونم هشتادسال خیلی زیاده یا خیلی کمه. وقتی توی زندگی هیچ اتفاقی نمی‌افته، زندگی به‌نظر طولانی‌تر میاد، اما وقتی پر از اتفاقات مختلف باشه، خیلی کوتاه دیده می‌شه؛ این جمله‌ رو آتسوشی ناکاجیما گفته. هشتادتا تابستون برای کسایی که از تابستون لذت نمی‌برن خیلی زیاده، اما برای کسایی که از تابستونشون نهایت لذت رو می‌برن، خیلی هم کمه. آره، احتمالاً همین‌طوره.

من هنوز به تابستون بیستم نرسیده بودم و هیچ‌کدوم از اون تابستونایی که گذرونده بودم هم مثل هم و تکراری نبودن. هرکدوم از اون تابستونا ویژگی‌های خودشونو داشتن و برای خودشون درخشش منحصربه‌فردی داشتن. نمی‌تونم بگم کدوم بهتر بود یا کدوم بدتر، چون اگه بخوام مقایسه کنم، مثل این می‌مونه که بگیم یه‌سری ابر با شکل‌های خاص از بقیه‌ی اَبرا بهترن.

اگه تابستونایی که من داشتمو مثل تیکه‌هایی از سنگ مرمر پشت‌سرهم ردیف کنیم، متوجه می‌شین که رنگ دوتاشون با بقیه فرق داره. این دوتا تابستون برای سال‌های 1994 و 1988 هستن. تابستون سال 1994 گرم‌ترین یا داغ‌ترین تابستون زندگیم بود و تابستون سال 1988 سردترین بود؛ یکیشون به رنگ آبی تیره و یه چیزی بین رنگ دریا و آسمون بود و اون‌یکیِ دیگه هم کهربایی بود، درست مثل رنگ غروب کمرنگ خورشید.

***

خوب، الان می‌خوام داستان داغ‌ترین تابستون زندگیم رو براتون تعریف کنم.

***

اما هرچیزی ترتیب خودشو داره. شاید باید اتفاقاتی که باعث شد چنین تابستونی داشته باشمو براتون بگم، نه؟

یه‌کمی از تابستون سال 1994 تا 20 مارس همون سال به عقب بریم. بریم به روز جشن فارغ‌التحصیلی مدرسه‌ی راهنمایی میناگیسای جنوبی.

داستان از همین‌جا شروع می‌شه…

***

صورتمو با آب سرد شستم و جراحت‌هام رو روبه‌روی آینه چک کردم. بالای چشمم یه زخمِ باز به‌اندازه‌ی یک سانتی‌متر داشتم. به غیر از این زخم، بقیه‌ی جراحاتم زیاد مشخص نبودن. سمت راست صورتم، یه کبودی بزرگ داشتم، اما برخلاف این بریدگی یک سانتی، این کبودی تازگیا ایجاد نشده بود. من با این کبودی به دنیا اومده بودم و همیشه روی صورتم داشتمش.

از آخرین‌باری که توی آینه نگاه کرده بودم، بیشتر از یک ماه می‌گذره و حس می‌کنم از اون زمان تا الان، این ماه‌گرفتگی مادرزادی تیره‌تر شده. البته دارم می‌گم که فقط حس می‌کنما. معمولاً سعی می‌کنم توی آینه زیاد نگاه نکنم. به‌خاطر همین، وقتی هم که مجبورم توی آینه نگاه کنم و صورتمو ببینم، این ماه‌گرفتگی مادرزادی من رو شوکه می‌کنه و فکر می‌کنم تیره‌ترشده، درحالی‌که احتمالاً هیچ تغییری نکرده.

یه مدت به آینه خیره شدم. آبی تیره هستش؛ انگار پوست این قسمت مُرده‌ست یا مثل یه لکه‌ی دودی‌ یا کپکی که داره رشد می‌کنه هستش. اگه از نزدیک نگاهش کنی، مثل فلس ماهی می‌مونه.

حتی منم با خودم فکر می‌کنم که چه ماه‌گرفتگی وحشتناکی دارم.

صورتمو با آستین لباس فرمم خشک کردم، مدرک دیپلممو از روی قفسه برداشتم و از دستشویی اومدم بیرون. بعد از بیرون‌اومدن از دستشویی که بوی شدید بخار آمونیاک می‌داد، هوا یه‌کمی بوی شیرین داشت. توی میدون ایستگاه، تعداد کمی دانش‌آموز مثل من بودن که کیفایی که مدرک دیپلمشون توشون بود رو زیر بغل گرفته بودن و روی نیمکت نشسته بودن. اونا داشتن درباره‌ی یه‌سری چیزا صحبت می‌کردن.

وقتی درِ ایستگاه رو باز کردم که برم داخل، یه گرمای خوبی مثل گرمای اجاق‌گاز اومد به استقبالم. می‌خواستم همون‌جا منتظر بمونم تا قطار بیاد، اما اون منطقه‌ای که وایساده بودم خیلی شلوغ و پرسروصدا بود و آدم توش اذیت می‌شد. به‌علاوه، پر از دانش‌آموزایی بود كه آخر شب، بعد از مراسم فارغ‌التحصیلی، داشتن خوش می‌گذروندن. یه مقایسه‌ای کردم بین داشتن گرما و سکوت و آرامش و درنهایت تصمیم گرفتم سریع به‌طرف سکو برم.

توی اواسط ماه مارس، شب‌ها هنوزم سردن. خواستم دکمه‌های ژاکتمو ببندم که دیدم دکمه‌ی دومش نیست. اصلاً یادم نمیاد که دکمه رو به‌عنوان یادگاری به دختری یا کسی داده باشم. شاید توی درگیری‌هایی که داشتم کنده شده.

یادم نمیاد دلیل دعوا چی بود. به‌یادآوردن دلیلش خیلی ازم انرژی می‌گیره.

بعد از مراسم فارغ‌التحصیلی، داشتم با دوستام جشن می‌گرفتم. اما دوستای من خودشون تندخو بودن و الکل‌خوردن هم خودش مزید بر علت شد. اولش فقط داشتیم حرف می‌زدیم، اما نمی‌دونم چه‌جوری یه‌دفعه این حرف‌زدن تبدیل به مشاجره و بعدش هم تبدیل به یه دعوای سه‌به‌چهار شد. گروه چهارنفره، آدمای دنبال کار بودن و گروه سه‌نفره هم ماهایی بودیم که قرار بود بریم دبیرستان. آره، یه همچین چیزی بود.

این دعواها برای من چیز عادی‌ای بودن. البته نه، این‌طورام نیست. وقتی بهش فکر می‌کنم، می‌بینم که هر وقت فصل تغییر می‌کنه، حس می‌کنیم که باید یه دعوایی راه بندازیم؛ درست مثل دعوای گربه‌ها توی فصل جفت‌گیری. شاید با این دعواها سعی می‌کردیم با احساس انزوایی که توی روستامون بود، نگرانیمون برای آینده‌ی مبهممون و بقیه‌ی چیزا مقابله کنیم.

احتمالاً این آخرین دعوای ما به‌عنوان “جنگ برای شرافت” بوده. این چیزی بود که من بعد از دعوا بهش فکر کردم و باعث شد که یه‌دفعه حالت من جدی بشه. دعوامون هیچ نتیجه‌ای نداشت که حداقل بشه بگیم به‌ جایی رسیدیم. انگار دعوا با تساوی دو گروه تموم شد. وقتی که ما سه دانش‌آموزِ دبیرستانی داشتیم می‌رفتیم، اون چهار نفری که دنبال کار بودن، ما رو هو کردن. یکی از اونا که صدمه دیده بود، داد می‌زد که حتماً انتقام می‌گیره. این اتفاق واقعاً یه پایان مناسب برای اتمام زندگی دوران راهنمایی من شد.

در آخر، وقتی که قطار رسید و من روی صندلی نشستم، متوجه شدم که کمی اون طرف‌تر کنار در، دو دختر که حدوداً در اوایل بیست‌سالگیشون بودن دارن به من اشاره می‌کنن. اونی که لاغر و قدبلندتر بود، عینک بدون‌شیشه پوشیده بود و اونی که قدکوتاه‌تر بود، یه ماسک به صورت داشت.

هر دوشون جوری پچ‌پچ می‌کردن که انگار دارن در مورد یه آدم گناهکار صحبت می‌کنن. مثل همیشه، مسلماً داشتن در مورد ماه‌گرفتگیم حرف می‌زدن. ماه‌گرفتگیم در این حد جلب‌توجه می‌کرد.

با پاشنه‌ی پام به صندلی لگد زدم و یه‌جوری نگاهشون کردم که “چیه؟ مشکلی دارین؟” و اونا هم خیلی عجیب نگاهشونو برگردوندن. آدمایی هم که اطرافم بودن یه‌جوری نگاه می‌کردن که انگار می‌خوان چیزی بگن، ولی هیچ‌کدومشون در مورد چیزی حرفی نمی‌زدن.

چشمامو بستم و با خودم فکر کردم: اَه، ماه بعد دبیرستانی می‌شم، تا کِی می‌خوام این رفتار احمقانه رو داشته باشم؟ جنگ و دعوا راه‌انداختن برای چیزی که منو عصبانی می‌کنه، فقط اتلاف وقت و انرژیه. و اعتماد افراد رو هم از من سلب می‌کنه. باید یاد بگیرم که صبور باشم و از بعضی چیزا بگذرم.

چند روز پیش، از دبیرستان میناگیسای اول خبر قبولیم اومد و مزدمو برای درس‌خوندن زیاد بهم داد. دبیرستان میناگیسای اول یه دبیرستان برجسته برای آمادگی کالج در منطقه‌مونه. می‌خواستم اون‌جا همه‌چیزو از اول شروع کنم. بچه‌های کمی ممکنه از مدرسه‌ی متوسطه‌ی من که همون میناگیسای جنوبی بود به دبیرستان میناگیسای اول برن. به عبارت دیگه، تقریباً هیچ‌کدوم از بچه‌هایی که توی دوره‌ی راهنمایی باهاشون بودم توی میناگیسای اول نیستن و این خودش یه فرصت عالی برای این بود که از نو شروع کنم.

توی سه سال دوره‌ی راهنمایی، تندمزاجی من باعث شد که توی دعواها و درگیری‌های زیادی آسیب ببینم. اصلاً مهم نبود که توشون برنده می‌شدم یا می‌باختم، چون در آخر، همشون به ضرر من بودن. دیگه خسته شده بودم از این وضعیت. به‌خاطر همین می‌خواستم توی دبیرستان درمقابل مشاجره‌های کوچیک بی‌تفاوت رفتار کنم و خیلی محتاط و آروم به زندگیم برسم.

دلیل اشتیاق من برای انتخاب دبیرستان میناگیسای اول این بود که فکر می‌کردم مدارس پیشرفته‌تر و باکلاس‌تر، درگیری‌های کوچیک کمتری هم دارن. البته، هیچ‌وقت نمی‌شد کیفیت آموزش رو به ویژگی‌های شخصیتی افراد ربط داد، اما کسایی که چیزای زیادی رو از دست دادن، واقعاً از دردسر بدشون میاد و می‌خوان ازش دوری کنن.

همه می‌گن که دبیرستان میناگیسای اول فقط یه دبیرستان برای آمادگی کالج نیست. مردم می‌گن که توی این دبیرستان، طی روز باید درس بخونین و توی خواب هم درساتون راحتتون نمی‌ذارن و دنبالتونن. دیگه هم وقت کافی برای خوش‌گذرونی و ثبت‌نام توی باشگاه‌های مختلف ندارین و نمی‌تونین خوب جوونی کنین. واقعیتش اینا اصلاً برام مهم نبودن، چون از همون اولش هم اصلاً فکر نمی‌کردم که بتونم دوران بلوغ نرمالی داشته باشم. فکر اینکه روابط خوبی با همکلاسیام داشته باشم یا دوست‌دختر فوق‌العاده‌ای پیدا کنم، واقعاً دور از ذهن بود.

چون تا زمانی که این ماه‌گرفتگی رو داشتم، آدما هرگز نمی‌تونستن منو قبول کنن.

آه کوچیکی کشیدم.

می‌دونین، با خودم فکر کردم اون دخترایی که بهم اشاره کردن خیلی خوش‌شانسن. کسایی که از پایین صورتشون خوششون نمیاد، ماسک می‌زنن. کسایی که از بالای صورتشون خوششون نمیاد، عینک می‌زنن. اما کسایی که از سمت راست صورتشون خوششون نمیاد، هیچ کاری نمی‌تونن بکنن. این اصلاً عادلانه نیست.

قطار با صدای گوشخراشی ایستاد. رفتم روی سکو و هوای بهاری رو استشمام کردم. یه مأمور بلیت چهل‌ساله با موهای خاکستری، دَم باجه بلیت ایستاده بود و وقتی داشت بلیتو ازم می‌گرفت، با بی‌ادبی زیاد به من خیره شده بود. به‌نظرم تازه اون‌جا استخدام شده بود، اما همیشه وقتی از اون‌جا رد می‌شدم، شرایط همین‌جوری بود. یه لحظه وایسادم و با خودم فکر کردم که امروز حساب طرفو برسم، ولی چون آدمای دیگه‌ای هم پشت سرم منتظر بودن، نظرم عوض شد و از ایستگاه رفتم بیرون.

توی قسمت مرکز خریدِ بیرون ایستگاه یه گشتی زدم. هیچ‌کس اون‌جا نبود، به‌خاطر همین صدای قدم‌هام توی فضا می‌پیچید. بیشتر مغازه‌ها بسته بودن و دلیلش فقط شب و هوای تاریک نبود. دلیل اصلیش این بود که دو سال پیش، یه مرکز خرید توی حاشیه‌ی شهر ساخته شده بود و مشتریا رو به خودش جذب کرده بود و الان این خیابون مرکزی به یه خیابون با ردیفی طولانی از کرکره‌های بسته‌ی مغازه‌ها تبدیل شده بود. فروشگاه لوازم ورزشی، کافه‌ها، فروشگاه لوازم الکترونیکی، قصابی، عکاسی، فروشگاه خشکبار، بانک، سالن‌های زیبایی… همه بسته بودن. وقتی داشتم قدم می‌زدم، به تابلوهای هر مغازه که در حال ازبین‌رفتن بودن خیره شدم. با خودم فکر کردم که اون‌طرف کرکره‌ها چی می‌تونه باشه. وسط مرکز خرید، یه مجسمه‌ی قدیمی پری‌دریایی گذاشته بودن که با اشتیاق به‌طرف خونه‌ش نگاه می‌کرد.

درست زمانی که از مغازه‌ی تنباکوفروشی که بین فروشگاه‌های لوازم‌جانبی و آبنبات‌فروشی بود رد شدم، این اتفاق افتاد.

تلفن عمومی‌ای که جلوی مغازه بود، شروع به زنگ‌زدن کرد. انگار که ده‌ها سال منتظرم بود تا از این‌جا رد بشم و درست سر موقع شروع به زنگ‌زدن کنه.

وایسادم و به صفحه‌ی اِل‌ای‌دی تلفن که توی تاریکی می‌درخشید، نگاه کردم. تلفن روی یه قفسه‌ی قدیمی بود. نه دَری اون‌جا بود و نه چراغا روشن بودن.

می‌دونستم که ممکنه کسی به تلفنای عمومی‌ زنگ بزنه، گرچه خیلی کم اتفاق می‌افته. یادم میاد که توی دوره‌ی ابتدایی، یکی از دوستام می‌خواست یه شوخی بکنه و به‌خاطر همین از تلفن عمومی به 110 زنگ زد. بلافاصله بعد از گذاشتن گوشی، تلفن عمومی دوباره زنگ خورد. اینو که دیدیم خیلی شوکه شدیم. منم چون خیلی کنجکاو شده بودم، درموردش بررسی کردم و در آخر متوجه شدم که تلفنای عمومی واقعاً شماره‌های خاص و مربوط به خودشونو دارن.

تلفن دائماً زنگ می‌خورد. خیلی سرسختانه و پشت سرهم زنگ می‌خورد. انگار داشت داد می‌زد: «می‌دونم اون‌جایی!»

ساعتی که روی تابلوی آرایشگاه بود، 9:38 رو نشون می‌داد.

اگه روز دیگه‌ای بود، احتمالاً بهش محل نمی‌ذاشتم و به راه خودم ادامه می‌دادم. ولی یه چیز خاصی توی انعکاس صدای تلفن بود که منو به این فکر انداخت که این تماس برای منه و نه هیچ‌کس دیگه. یه نگاهی به اطراف انداختم و دیدم که بله، مطمئناً تنها کسی که اون‌جا بود من بودم.

با ترس و لرز، تلفنو جواب دادم.

کسی که طرف دیگه‌ی خط بود، بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: «یه پیشنهاد برات دارم.»

صدایی که اومد، صدای یه زن بود؛ احتمالاً یه زنی بین بیست تا سی‌سال. به‌آرومی صحبت می‌کرد و هر کلمه رو خیلی محتاطانه بیان می‌کرد. صدایی که می‌اومد، از یه دستگاه یا صدای ضبط‌شده نبود و می‌تونستم متوجه بشم که یه آدم واقعی داره حرف می‌زنه، چون صدای نفساشو می‌شنیدم. صدای وزش باد رو پشت تلفن می‌شنیدم که نشون می‌داد داره از توی فضای باز زنگ می‌زنه.

فکر کردم شاید این خانمه یه‌جوری شماره‌ی تلفن عمومی رو گیر آورده و داره خودشو با سرکارگذاشتن رهگذرا سرگرم می‌کنه. حتی امکان داشت یه جایی باشه که بتونه کسایی رو که تلفنو جواب میدن ببینه و از واکنشای اونا به جمله‌های شوکه‌کننده‌ش، لذت ببره.

جوابشو ندادم. منتظر بودم ببینم چیکار می‌کنه. بعدش اون یه‌جوری صحبت کرد که انگار می‌خواد رازی رو بگه.

«هنوزم نمی‌تونی از عشقت دست بکشی. درست می‌گم؟»

بیخیال بابا. یه آهی کشیدم. به خودم گفتم: واقعاً می‌خوای به این بازی ادامه بدی؟ گوشی رو با خشم گذاشتم و به راه‌رفتن ادامه دادم. دوباره تلفن پشت سرم زنگ خورد، ولی من حتی برنگشتم که نگاه کنم.

***

سه پسر دبیرستانی وسط جاده چمباتمه زده بودن و آبجو می‌خوردن. همچین چیزی توی شهر میناگیسا یه چیز معمولیه. وقتی به میناگیسا می‌گیم یه شهر آروم ساحلی و روستایی، به‌نظر خیلی‌ خوب میاد. توی این شهر هم مِیخونه هست و هم هله‌هوله‌فروشی، ولی حتی یه جایی برای سرگرمی نوجوونا توش نیست. به‌خاطر همین تموم جوونا تا سرحد مرگ حوصله‌شون سر میره. جوونایی که دنبال هیجان بودن، می‌رفتن دنبال آبجو و سیگار. خوب یا بد، توی این شهر برای افراد زیر سن قانونی که می‌خوان دنبال این‌جور چیزا برن، راه‌های زیادی هست.

رفتن از یه مسیر دیگه خیلی آزاردهنده بود، به‌خاطر همین فقط از کنار اونا رد شدم. یکی از اونا، درست همون‌موقع که داشت بلند می‌شد، کمرش به پام خورد. اون پسره بیش‌ازحد واکنش نشون داد و شونه‌ی منو گرفت. نمی‌خواستم دعوا درست کنم، چون همین‌جوریش امروز یه دعوای بزرگ داشتم. اما وقتی شروع به مسخره‌کردن ماه‌گرفتگیم کرد، یه‌هو به خودم اومدم و دیدم دارم باهاش دعوا می‌کنم.

از بدشانسی من، انگار که این پسره توی دعوای تن‌به‌تن تجربه‌ی زیادی داشت. زیاد طول نکشید که دیدم پخش زمین شدم. خیلی با تمسخر بهم نگاه کردن و فحشای زشت زیادی بهم دادن، اما من سرگیجه داشتم و درست نمی‌شنیدم چی می‌گن. درست مثل این که زیر آب باشم، نمی‌فهمیدم چی می‌گن.

زمانی که حس کردم آماده‌م تا دوباره بلند بشم و دعوا کنم، سه نفرشون غیب شده بودن و فقط قوطی‌های خالی آبجوشون مونده بود. دستامو روی زانوهام گذاشتم و سعی کردم وایسم، اما شقیقه‌هام جوری درد می‌کردن که انگار یه پیچ‌گوشتی توشون فرو رفته بود. به‌خاطر درد، یه آخ کوچیکی گفتم.

دوباره روی کمرم دراز کشیدم و چند لحظه‌ای به ستاره‌ها نگاه کردم. خوب، البته من نمی‌تونستم ستاره‌ها رو ببینم، اما بعضی‌وقتا می‌شد ماه رو از بین شکاف‌های ابرها دید. جیب پشت شلوارمو چک کردم و همون‌طور که انتظار داشتم، دیدم کیف پولم نیست، ولی سیگارایی که توی جیب داخلیم بودن هنوزم سرجاشون بودن. سیگار مچاله‌ای از توی پاکت چروکیده‌ش درآوردم و با فندک روشنش کردم.

یه‌دفعه، یاد یویی هاجیکانو افتادم.

برای سه سال، از کلاس چهارم تا ششم باهاش همکلاسی بودم. اون‌وقتا، هر زمان که دعوا می‌کردم و این‌جوری زخمی می‌شدم، هاجیکانو اون‌قدر نگرانم می‌شد که انگاری خودش بوده که صدمه دیده. هاجیکانو حدوداً بیست‌سانت از من کوتاه‌تر بود، به‌خاطر همین روی نوک انگشتای پاش وایمیساد تا سرم رو نوازش کنه و بعدش نصیحتم کنه که “دیگه دعوا نکن!”

بعدش برای اینکه بهش قول بدم، انگشت کوچیکشو به‌سمتم می‌آورد. رفتار هاجیکانو این‌جوری بود. وقتی که به‌زور انگشتمو بهش می‌دادم که قول بگیره، یه لبخند رضایت‌بخشی روی لباش می‌نشست. حتی یه‌بار هم به قولی که می‌دادم عمل نکردم و بعد از چند روز، دوباره توی دعوا صدمه می‌دیدم، اما هاجیکانو بازم با صبر و حوصله سعی می‌کرد که منو ترغیب کنه دیگه دعوا نکنم.

وقتی به گذشته نگاه می‌کردم، حس می‌کردم هاجیکانو تنها کسی بود که منو جدی می‌گرفت و بهم اهمیت می‌داد.

هاجیکانو دختر زیبایی بود. هم من و هم هاجیکانو، توجه افراد رو به‌ دلایلی کاملاً مختلف به خودمون جلب می‌کردیم؛ من به‌خاطر زشتی صورتم و هاجیکانو به‌خاطر زیباییش.

توی یه مدرسه‌ی ابتدایی دورافتاده که وضعیت درسی بیشتر بچه‌هاش رضایت‌بخش نبود، ظاهر عالی و استعدادهای یویی هاجیکانو خیلی عذاب‌آور بود. خیلی از دخترا برای عکس‌گرفتن کنار هاجیکانو نمی‌ایستادن و خیلی از پسرا بهش عشق یه‌طرفه‌ای داشتن و قلبشون براش تیکه‌تیکه می‌شد.

تنها وجود هاجیکانو کافی بود تا آدم از همه‌چیز دست بکشه. به‌خاطر وجود هاجیکانو، بچه‌هایی که باهاش همکلاسی بودن اینو یاد می‌گرفتن که توی دنیا تفاوت‌های عمیقی وجود داره که هرچقدرم باهاش مبارزه کنی، نمی‌تونی تغییرشون بدی. چیزهای غیرمنطقی رو اکثر آدما با رفتن به مدرسه راهنمایی و شروع درس، عضوشدن توی باشگاه‌های مختلف و عاشق‌شدن یاد می‌گیرن؛ می‌بینن و یاد می‌گیرن. ولی اگه هاجیکانو باشه، همه‌ی این‌ها رو بلافاصله و به یکباره بهت می‌فهمونه و این‌جوری بهت ضربه می‌خوره. این حقیقت ظالمانه، چیزیه که بچه‌ها از اوایل دوره‌ی ابتدایی یاد گرفتن، هرچند که من به‌خاطر ماه‌گرفتگیم این موضوع رو زودتر فهمیده بودم.

بچه‌ها خیلی گیج شده بودن که چه‌جوریه که آدم جذابی مثل هاجیکانو با پسری مثل من دوسته. از نظر اونا، من و هاجیکانو از زمین تا آسمون با هم فرق داشتیم. ولی اگه نظر من و هاجیکانو رو می‌خواین بدونین، بهتره بگم که ما دوتا فکر می‌کردیم دقیقاً مثل هم هستیم، چون آدما باهامون رفتار خوبی نداشتن. البته این رفتار بدشون برای من و هاجیکانو دلایل مختلفی داشت. این جدابودن از جمع و بیگانه‌بودن تنها چیزی بود که باعث ارتباط ما شده بود.

اصلاً یادم نمیاد وقتایی که با هم بودیم در مورد چه چیزایی صحبت می‌کردیم. فکر نمی‌کنم چیزای مهمی بوده باشن. خوب، شاید به‌خاطر این بوده که بیشتر اوقات فقط با هم یه جا می‌نشستیم و اصلاً هیچ صحبتی نداشتیم که بخواد یادم بمونه. وقتی کنار هم می‌نشستیم و هیچ حرفی نمی‌زدیم، سکوتی بینمون ایجاد می‌شد که خیلی آرامش‌بخش بود. البته این خیلی عجیبه، چون سکوت معمولاً باید حس ناخوشایندی داشته باشه، ولی واقعاً مثل این بود که این سکوت نشون‌دهنده‌ی دوستیمون باشه و دوستی ما رو تأیید کنه. هاجیکانو بی‌صدا به دوردورا نگاه می‌کرد و منم که کنارش بودم اونو نگاه می‌کردم.

فقط یه مکالمه‌ای که با هم داشتیم رو یادم میاد:

«فوکاماچی، به‌نظرم ماه‌گرفتگیت خوشگله.» این چیزی بود که هاجیکانو وقتی که داشتم ماه‌گرفتگیمو مسخره می‌کردم بهم گفت. آره، فکر کنم داشتم یه چیزی تو مایه‌های “واقعاً برام عجیبه که با آدمی مثل من داری می‌گردی” می‌گفتم. منم جواب دادم: «خوشگله؟ حتماً داری مسخره‌م می‌کنی. منو نگاه کن. این ماه‌گرفتگی اون‌قدر زشته که هر کی می‌بینتش می‌ترسه.»

هاجیکانو صورتشو آورد نزدیک صورتم. با دقت به ماه‌گرفتگیم نگاه کرد. خیلی جدی چند ثانیه فقط به صورتم نگاه کرد.

بعدش یه‌دفعه‌ای بدون هیچ تردیدی لباشو روی ماه‌گرفتگیم گذاشت. بعدش خیلی موذیانه یه لبخند زد و گفت: «ترسیدی، نه؟»

آره، ترسیدم. اون‌قدر ترسیدم که می‌خواستم بمیرم.

من اصلاً نمی‌دونستم باید چیکار کنم و چه جوابی بدم. ولی هاجیکانو انگار نه انگار، یه‌جوری بحثو عوض کرد که انگار اتفاق خاصی نیفتاده و نذاشت بفهمم که منظورش از این کار چی بوده. شاید هم اصلاً منظوری نداشت. به‌هرحال، این اتفاق باعث نشد که رابطه‌ی ما به‌هم بخوره و ما به دوستی خوبمون ادامه دادیم.

فکر نمی‌کنم که هاجیکانو منو دوست می‌داشت. هاجیکانو فقط اون‌قدر مهربون بود که در جواب حرف من دیگه نمی‌دونست چیکار کنه و این کار رو کرد. بوسیدن آدما به این راحتی باعث می‌شه که اونا خیلی ذوق‌زده بشن و با اشتیاق و هیجان از هاجیکانو تشکر کنن، به‌خاطر همین هاجیکانو باید خیلی مراقب باشه، چون ممکنه یه نفر نتونه تحمل این‌همه هیجانو داشته باشه.

اون نمی‌دونست همه کارهایی که می‌کرد باعث می‌شدن که قلبم بلرزه.

وقتی دوره‌ی ابتدایی رو تموم کردیم، مثل بیشتر همکلاسیام به یه مدرسه‌ی دولتی توی میناگیسا رفتم؛ به مدرسه‌ی راهنمایی میناگیسای جنوبی. میناگیسای جنوبی مدرسه‌ای بود که می‌شد با موتورسیکلت توی سالناش ویراژ بدی، معلما رو از بالکن پرت کنی پایین و دیوارهای سالن ورزشی رو با اسپری رنگ کنی. یه آدم عاقل و سالم ظرف دو هفته اون‌جا دیوونه می‌شد، ولی من همین‌جوریش دیوونه بودم، به‌خاطر همین مشکلی برام پیش نیومد.

هاجیکانو هم به یه مدرسه‌ی خصوصی دخترونه رفت که خیلی دور بود. مدرسه‌ی راهنمایی میتسوبا، یه مدرسه‌ی خیلی باکلاس. نمی‌دونم هاجیکانو اون‌جا زندگیش چه‌جور بود، هیچ شایعه‌ یا چیزی هم درموردش نشنیدم. درواقع، اصلاً برام مهم نبود که بخوام بدونم هاجیکانو داره چیکار می‌کنه. من و اون از دو دنیای متفاوت بودیم.

دیگه از اون‌موقع به بعد هاجیکانو رو ندیدم.

سرمو تکون دادم و با خودم گفتم: حالا فهمیدم. مث همون حرفی که اون خانمه پشت تلفن گفت، بذار بگیم عشقی هم وجود داره که نمی‌تونم فراموشش کنم و ازش بگذرم.

این عشق مطمئناً عشق من به هاجیکانو بوده.

***

وقتی سیگارم تموم شد، از مرور خاطرات دست کشیدم و وایسادم. تمام بدنم درد می‌کرد. یه‌کمی هم گلوم درد می‌کرد. شاید سرما خورده بودم.

با خودم فکر کردم که چه روز وحشتناکی داشتم، اما نمی‌دونستم که این روز وحشتناک من هنوز تموم نشده.

توی راه برگشت به خونه، از یه خوابگاه جوانان که تخریبش کرده بودن رد می‌شدم که یه اتفاقی افتاد. چون شب بود، کارگرا اون‌جا نبودن.

دور محوطه‌ی ساخت، حفاظای صفحه‌مانندی با ارتفاع دو متر گذاشته بودن. از پشت اون حفاظا یه صدای عجیب‌وغریبِ تق‌تقی می‌اومد. خیلی برام عجیب بود و مشکوک می‌زد، اما محل نذاشتم و به راه خودم ادامه دادم. یه‌دفعه صدای بلندی اومد، انگار یه چیزی اون داخل افتاده بود پایین. بعد از اون صدا، بلافاصله یکی از حفاظا روی من افتاد.

اَه، روزهای بد تا آخرشون بد هستن.

چرا من کاملاً داغون نشده بودم و هنوز زنده بودم؟ کی به 119 زنگ زده بود؟ قبل از رسیدن آمبولانس چی شده بود؟ من اصلاً چیزی یادم نمی‌اومد که چه اتفاقی افتاده بود و جواب این سوالارو نداشتم. وقتی چشمامو باز کردم توی بیمارستان بودم و پاهام توی گچ بودن. بعد از چند لحظه، درد شدیدی توی تموم بدنم حس کردم. اون‌قدر شدید بود که می‌خواستم داد بزنم. چشمام سیاهی رفت و عرق سرد کردم.

بیرون از پنجره، پرنده‌های صبحگاهی داشتن آواز زیبایی می‌خوندن.

و این‌جوری بود که درست قبل از رفتن به دبیرستان، دچار آسیب‌دیدگی شدیدی شدم که 14 هفته‌ی کامل طول کشید تا خوب شه. هر دو پام از چند ناحیه دچار شکستگی شده بودن و درست بعد از به‌هوش‌اومدنم، من رو به اتاق جراحی بردن و پاهامو پایین آوردن. بعدش عکسایی که از پام گرفته بودن رو نشونم دادن؛ واقعاً شکستگیای بدی داشتما. اون‌قدر بد بودن که می‌شد توی کتاب درسی از عکساشون استفاده کرد. نه خطر جانی داشتن و نه عوارض زیادی پس از درمان، اما باعث شدن که دبیرستانو دیرتر شروع کنم.

با خودم فکر کردم: خوب، به‌هرحال بستریشدن توی بیمارستان به‌خاطر آسیبدیدگی برای من یه چیز عادیه. خیلی بخوام زود برم مدرسه حدوداً اوایل ماه ژوئن می‌شه. دیگه توی این زمان همه با هم دوست شدن و ممکنه دیگه تمایلی به دوستی با من نداشته باشن. به‌هرحال واقعاً دلم نمی‌خواست توی دبیرستان با کسی دوست شم، به‌خاطر همین دوست‌پیداکردن همچینم برام مسئله‌ی مهمی نبود. علاوه بر این، اگرم خوب بهش فکر کنین می‌بینین که تمرکزکردن روی درسا توی بیمارستان خیلی آسون‌تره تا توی کلاس درس.

و واقعیتش، توی این سه ماه که بیمارستان بودم خیلی بیشتر درس می‌خوندم. وقتی درس می‌خوندم، آهنگ موردعلاقه‌م رو با واکمن گوش می‌دادم، بارها و بارها درسا رو مرور می‌کردم و وقتی هم خسته می‌شدم استراحت می‌کردم؛ یه زندگی ساده و راحت داشتم. اتاقی که توش بودم مثل یه نمایشگاه هنری مینیمالیستی بود. همه‌چیزش رنگ سفید داشت و هیچ چیز جالبی هم بیرون نبود که بخوام از توی پنجره بهش نگاه کنم. به‌خاطر همین بود که به خوندن ریاضیات و انگلیسی علاقه‌مند شدم و برام بیشتر سرگرم‌کننده بودن.

من آدمیم که دلم می‌خواد سر حوصله کارامو انجام بدم و این وضعیتی که توش بودم واقعاً عالی بود. این شرایط برام بازده بیشتری داشت تا اینکه بخوام با خواب‌آلودگی و با عجله تمام فرمولا و اطلاعاتی که روی تخته‌سیاه نوشته می‌شدن رو توی دفترم بنویسم.

در پایان ماه مِی، یه مردی به نام هاشیبا که حدوداً در اواخر شصت‌سالگیش بود به اتاق من آورده شد. بازوی چپ هاشیبا شکسته بود. هاشیبا خیلی از اینکه به‌آرومی درحال درس‌خوندن بودم خوشش اومده بود و هروقت همدیگه رو می‌دیدیم، با یه لبخند توی صورت چروکیده‌ش بهم می‌گفت: «اگه چیزی رو متوجه نمی‌شی بهم بگو که کمکت کنم.» توی دستور زبان انگلیسی چیزای زیادی بودن که متوجه نمی‌شدم، به‌خاطر همین یه چندباری ازش سوال پرسیدم و هاشیبا اون‌قدر خوب و قابل‌فهم برام توضیحشون داد که توی یه کلاس معمولی نمی‌تونستی این‌جوری یه توضیح خوب از معلمت بگیری. ازش پرسیدم که چه‌جوری اون‌قدر خوب توضیح می‌ده و بلده همه‌چیو، اونم گفت که قبلاً یه معلم بوده. هاشیبا همیشه یه‌عالمه کتاب قطور به زبان انگلیسی کنار تختش داشت.

توی یه روز بارونی، هاشیبا همین‌جوری یه سوالی ازم پرسید. «این ماه‌گرفتگیت برات چه معنی میده؟»

اولین‌باری بود که یه همچین سوالی رو ازم می‌پرسیدن، به‌خاطر همین یه‌خرده طول کشید تا جواب بدم. بهش گفتم: «این ماه‌گرفتگی ریشه‌ی تمام بدبختیامه. اگه این روی صورتم نبود، تقریباً هشتاددرصد مشکلایی که الان دارم هم وجود نداشتن. این ماه‌گرفتگی باعث می‌شه دیگران یه ‌جور خاصی باهام رفتار کنن و فکر کنن من حال‌به‌هم‌زنم. اما مشکل واقعی که من باهاش دارم اینه که با این ماه‌گرفتگی روی صورتم اصلاً نمی‌تونم خودمو دوست داشته باشم. آدما همین‌جوریش اگه از کسی خوششون نیاد نمی‌تونن رفتار خوبی باهاش داشته باشن، حالا فکر کن خودت هم نتونی خودتو دوست داشته باشی. این یعنی حتی خودتم نمی‌تونی با خودت رفتار خوبی داشته باشی.»

هاشیبا تأیید کرد و گفت: «اوهوم، آره.»

بازم ادامه دادم: «از طرف دیگه، با مقصردونستن این ماه‌گرفتگی حس می‌کنم می‌تونم به چیزی که دوست ندارم، نگاه نکنم. شاید دارم خودمو گول می‌زنم و همه‌ی مشکلاتی که می‌تونم با تلاش زیاد حلشون کنم رو می‌ندازم گردن این ماه‌گرفتگی… ولی به‌هرحال این ماه‌گرفتگی تأثیرای منفی زیادی روم گذاشته.»

هاشیبا به‌آرومی سرشو تکون داد و گفت: «متوجهم. چیز دیگه‌ای هم می‌خوای بگی؟»

«نه، چیز دیگه‌ای نیست. تمام چیزی که می‌خواستم بگم همین بود. این ماه‌گرفتگی هیچ چیز خوبی نداره. واقعاً فکر نمی‌کنم که عقده‌ی حقارت و حقیردونستن خودم به رشدم کمک کنه. این چیزا فقط باعث می‌شن شخصیت آدما پیچیده بشه. البته مثل شمشیر دولبه می‌مونه. بعضی از آدما با عقده‌ی حقارتشون به موفقیتای زیادی می‌رسن، ولی بازم به‌خاطرش همش دارن عذاب می‌کشن.»

هاشیبا گفت: «چیزی که میگی درسته. اما در مورد تو می‌تونم بگم که بعضی از مشکلات رو آدمای خیلی محتاط برای خودشون ایجاد می‌کنن. البته، این شامل افرادی می‌شه که نمی‌تونن با عیباشون کنار بیان.»

«مطمئنی اشتباهی به‌جای حقیر، محتاط رو نگفتی؟»

هاشیبا با صورت چروکیده‌ش لبخند زد و گفت: «نه، درست گفتم.»

وقتی از بیمارستان مرخص شدم، هاشیبا نسخه‌ی اصلی کتاب ساندویچ ژامبون نوشته‌ی چارلز بوکوفسکی رو بهم داد. بعد از اون، روزی پنج صفحه از این کتابو می‌خوندم. یه دستم این کتاب بود و دست دیگه‌م یه دیکشنری انگلیسی.

در نهایت، اوایل ژوئیه بود که دیگه می‌تونستم برم مدرسه. دیگه تو این زمان، دانش‌آموزا امتحانای نهایی رو داده بودن و به‌خاطر تعطیلات تابستونی توی پوست خودشون نمی‌گنجیدن و آروم‌وقرار نداشتن، انگار که توی بدناشون، قلبشون داشت می‌رقصید از خوشحالی.

تابستون‌های دوره‌ی دبیرستان… بیشتر آدما تعطیلات تابستونیِ بعد از تحصیل رو بهترین روزای زندگی می‌دونن. اما درخشش تابستون به‌خاطر خودش نیست؛ تابستون درخشش خودشو از بهار گرفته. من بعد از مرخصی از بیمارستان انگار که از یه دنیای پر از بوی ضدعفونی‌کننده و دیوارای سفید پرتاب شده بودم توی دنیایی که مثل اوج یه مهمونی تولد یه آدم کاملاً غریبه بود.

توی این دنیا می‌تونم دووم بیارم؟

یکشنبه از بیمارستان مرخص شدم و شبش رفتم لب ساحل. قبلش ساعت 10 شب رفتم بخوابم، ولی به‌طرز عجیبی بی‌خواب شدم، بنابراین عصامو برداشتم و از در پشتی از خونه رفتم بیرون. مثل هرکس دیگه‌ای برای شروع مدرسه نگران و عصبی بودم.

توی راه، کنار یه مغازه وایسادم و از دستگاه فروش خودکارش یه پاکت سیگار خریدم. توی ساحل، روی صخره‌های کنار دریا نشستم و برای یه ساعتی به اقیانوسی که هلال ماه کمی روشنش کرده بود نگاه کردم. خیلی وقت بود که نیومده بودم ساحل، ولی چیزی هم تغییر نکرده بود. فقط شاید بوی موج‌ها نسبت به قبل قوی‌تر شده بود.

توی راه برگشت به خونه، وقتی داشتم از منطقه‌ی مسکونی ساکت و آروم رد می‌شدم، از دور صدای زنگ‌خوردن یه تلفن رو شنیدم.

اولش فکر کردم صدا از خونه‌ی کسی میاد. ولی همین‌طور که جلو می‌رفتم، صدا هم بلندتر می‌شد.

روبه‌روی یه باجه‌ی تلفن عمومی وایسادم. صدای زنگ تلفن از این باجه که کنار ایستگاه اتوبوس بود می‌اومد.

قبلن هم یه همچین چیزی برام اتفاق افتاده بود، ولی چون فکر می‌کردم یه شوخیه، جدیش نگرفتم.

اما همون بار اول که گوشی رو برداشتم، هر روز بیشتر از قبل حرفای اون خانمه توی ذهنم سنگینی می‌کرد.

«هنوز عشقی رو توی قلبت داری که نمی‌تونی ازش بگذری.»

یعنی واقعاً یه شوخی بوده؟

اگه شوخی نبوده، پس از اون حرف چه منظوری داشته؟

همین‌طور که داشتم به این موضوع فکر می‌کردم، حس کردم از اون دفعه‌ی اول تا الان همیشه منتظرش بودم تا دوباره بهم زنگ بزنه.

گوشی رو برداشتم و صدای اون خانمه رو شنیدم.

«انگار فهمیدی که این شوخی نیست.»

بعد از سه ماه، بهش جواب دادم و گفتم: «قبول می‌کنم که شکست خوردم. آره، یه نفر هست که نمی‌تونم ازش بگذرم.»

اون خانمه با خوشحالی گفت: «آره، می‌دونم. خانم یویی هاجیکانو، نه؟ تو هنوزم نمی‌خوای ولش کنی.»

از اینکه هاجیکانو رو می‌شناخت تعجب نکردم. اون خانمه موقعیت مکانی منو می‌دونست و به نزدیک‌ترین باجه تلفن عمومی زنگ زده بود، بنابراین دونستن اینکه عشق من کی بوده، همچینم تعجب‌برانگیز نبود.

«خیلی خوب، پیشنهادی که قبلاً گفتی چیه؟»

به‌نظرم خانمه تحت‌تأثیر قرار گرفت: «آها… از سه ماه پیش تا حالا چه خوب یادت مونده.»

«همچینم عجیب نیست، از ذهنم بیرون نمیره.»

«خوب، بگذریم. در مورد اون پیشنهادی که قبلاً بهت دادم، می‌خوای باهام شرط ببندی؟»

من گفتم: «شرط ببندم؟»

اون خانمه خیلی راحت و خودمونی اسمم رو صدا زد و گفت: «آقای فوکاماچی. توی تابستون، وقتی که دوازده‌سالت بود، عاشق هاجیکانو شدی. در زمان مشکلاتت همیشه با هم بودین و بهش عادت کرده بودی. به‌خاطر اینکه هاجیکانو به ماه‌گرفتگیت اهمیتی نمی‌داد و باهات منصفانه رفتار می‌کرد، برات تبدیل به یه الهه شده بود. مطمئناً تو بیشتر وقتا اونو به چشم دوست‌دخترت می‌دیدی.»

یه لحظه مکث کرد.

«…ولی برای تو، هاجیکانو یه هدف دست‌نیافتنی بود. با خودت فکر کردی که من حقی ندارم که عاشقش باشم و به‌خاطر همین احساساتت رو سرکوب کردی.»

منکر حرفایی که زد ‌نشدم. بعدش گفتم: «و؟»

«فکر کردی حق نداری اونو دوست داشته باشی… اما همزمان هم به این فکر می‌کردی که اگر ماه‌گرفتگی رو نداشتی، رابطه‌تون می‌تونست کمی متفاوت‌تر باشه.»

به حرفی که زد اقرار کردم و گفتم: «آره، درسته.» مطمئناً این خانم می‌تونست ذهن منو بخونه. اون حتی در مورد افکارم برای ماه‌گرفتگیم هم می‌دونست. به خانمه گفتم: «اما همه همین حرفارو می‌زنن. اگه کمی قدم بلندتر بود، اگه چشمام کمی بزرگ‌تر بود، اگه دندونام کمی قشنگ‌تر بود… واقعاً نمی‌شه این‌جور فکرا رو نداشت…»

اون خانمه یه‌دفعه وسط حرفم گفت: «خوب پس، بیا ماه‌گرفتگیتو از روی صورتت برداریم. اگه بتونی قلب هاجیکانو رو به‌دست بیاری و اونو عاشق خودت کنی، شرطو می‌بری و ماه‌گرفتگیت هم برای همیشه از بین میره. اما اگه نتونستی تغییری توی احساسات هاجیکانو ایجاد کنی، من برنده می‌شم.»

پیشونیمو گرفتم و چشمامو بستم. این چی می‌گفت؟

من با اعصاب‌خردی و ناراحتی گفتم: «این ماه‌گرفتگی هیچ‌وقت از بین نمیره. من همه‌کاری کردم، اما هیچ فایده‌ای نداشت. این ماه‌گرفتگی خیلی خاصه، پس این شرطت نمی‌تونه اتفاق بیفته. به‌علاوه، سه ساله که هاجیکانو رو ندیدم. یعنی از زمان فارغ‌التحصیلی از دوره‌ی ابتدایی، هرکدوم راه خودمونو رفتیم. حتی نمی‌دونم الان داره چیکار می‌کنه.»

«یعنی اگه ماه‌گرفتگیت از بین بره و تو و هاجیکانو دوباره همدیگه رو ببینین، شرطو قبول می‌کنی؟»

«آره، صددرصد. اگه یه همچین معجزه‌ای رخ بده، چرا که نه.»

اون خانمه یه نفسی کشید و گفت: «خوب، باشه. اما در مورد محدودیتایی که داری… بذار ببینم… پنجاه روز بهت زمان می‌دم. چند ساعت دیگه می‌شه سیزده ژوئیه و شرط همون موقع شروع می‌شه، و تا سی‌ویک آگوست وقت داری. لطفاً، تا این زمان سعی کن قلب هاجیکانو رو به‌دست بیاری.»

تماس یه‌دفعه تموم شد. یه مدت بی‌حرکت جلوی تلفن ایستاده بودم.

با خودم گفتم که حالا شاید واقعاً ماه‌گرفتگیم رفته باشه، به‌خاطر همین به آینه‌ی بغل یه ماشینی که زیر نور توقف کرده بود نگاه کردم تا ببینم این ماه‌گرفتگی هنوز هستش یا نه؛ نه کوچیک‌تر شده بود و نه کمرنگ‌تر.

پس همه‌ی اینا فقط یه شوخی بوده. یه نفر که اطلاعات کاملی ازم داشته از راه عجیب‌وغریبی می‌خواسته با احساساتم بازی کنه. جور دیگه‌ای نمی‌تونم بهش فکر کنم و تنها چیزی که به ذهنم میاد همینه. آدمای زیادی هستن که ازم خوششون نمیاد و توی شهری که هیچ هیجانی توش نیست، “بی‌حوصلگی” تا جایی پیش میره که جوونا فقط برای یه لحظه هیجان چنین کاری می‌کنن. هیچ‌کسی کاری برای انجام‌دادن نداره. واقعاً امکانش هست که یه نفر برای اینکه منو مسخره کنه شماره‌ی تمام تلفنای عمومی رو پیدا کرده باشه.

آهی کشیدم و دستامو روی زانوهام گذاشتم. یه‌دفعه حس کردم خیلی خستم. احتمالاً به‌خاطر اینکه توی بیمارستان بستری بودم، استقامت بدنیم کم شده بود.

از یه چیزی مطمئنم: از خودم متنفر شدم که رفتم و به آینه نگاه کردم.

الان هم دیگه نمی‌خوام بفهمم که ماه‌گرفتگیم هیچ‌وقت نمیره؟

رفتم خونه، دوش گرفتم و رفتم توی رخت‌خواب. ساعت رومیزیم، ساعت 3 صبح رو نشون می‌داد. عالیه، حالا توی روز اول مدرسه‌م چرت می‌زنم.

چشمامو بستم و منتظر شدم که خوابم ببره. توی این مواقع، صدای عقربه‌ی ثانیه‌گرد مثل صدای مترونوم بود. نفسای تند خودمم این صداهارو بیشتر کرده بود. یه‌خرده این پهلو و اون پهلو شدم که راحت بخوابم، ولی تأثیری نداشت. حتی با اینکه پنجره هم باز بود، اتاق به‌طرز عجیبی مرطوب بود و گلوم هم خشک شده بود.

وقتی که بالاخره داشت خوابم می‌برد، آسمون سفید شده بود و پرندهای صبحگاهی آواز می‌خوندن و جیرجیرکا جیرجیر می‌کردن.

فقط چند دقیقه خوابیده بودم، اما توی این مدت کوتاهی که هوشیار نبودم، یه تغییر بزرگ توی زندگیم رخ داده بود.

معجزه‌ها همیشه وقتی کسی حواسش نیست اتفاق می‌افتن…