ورود عضویت
place you called-2
قسمت دوم از جلد اول
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

 فصل2: تابستونی که زود گذشت

آینه‌ها همیشه حقیقتو نشون نمیدن. وقتی آدما به آینه نگاه می‌کنن، نور از آینه منعکس می‌شه، توی قرنیه انکسار پیدا می‌کنه، از مردمک چشم رد می‌شه، بعدش دوباره توی زجاجیه شکسته می‌شه و به شبکیه می‌رسه و بعد از اون هم تبدیل به پیام عصبی می‌شه و در نهایت به مرکز بینایی میره که توی مغزه. اما قبل از اینکه به خودآگاهمون برسه و ما بتونیم ببینیمش، به‌خاطر خوددوستی خودمون می‌تونیم این تصویر رو تغییر بدیم و فیلترش کنیم.

اگه بخوام دقیق‌تر بگم، تا حالا هیچ‌کس توی آینه خودشو اونچه که هست ندیده. آدما اون چیزی که دوست دارن رو می‌بینن، به‌خاطر همین، همه‌چیز اون‌جوری که دوست داریم درست می‌شه یا برامون بازسازی می‌شه. وقتی میری جلوی آینه، ناخودآگاه یه زاویه‌ و حالتی از صورتتو جلوی آینه می‌گیری که باعث بشه زیباتر به‌نظر برسی. زمان و وقتتو بیشتر صرف اون قسمتایی از صورتت می‌کنی که باهاشون بیشتر احساس اعتمادبه‌نفس و زیبایی داری. بیشتر آدمایی که می‌گن «من توی عکس خوب نمی‌افتم»، درواقع نمی‌تونن ظاهر واقعی خودشونو قبول کنن، به‌خاطر اینکه توی آینه از خودشون یه تصویری ایجاد کرده بودن که بهترین ظاهر و نکاتشون رو نشون می‌داد و این رو قبول کرده بودن. حداقلش، این چیزیه که من فکر می‌کنم.

بیشتر افراد تا وقتی که پیر نشن اصلاً نمی‌دونن که این‌جوری ظاهر خودشونو فیلتر می‌کنن. آدمایی هم که بدشانسن و یا به تعبیر دیگه خیلی خوش‌شانسن، توی تمام زندگیشون از همچین چیزی باخبر نمی‌شن. هممون توی جوونی مثل شاهزاده‌خانوما و شاهزاده‌ها هستیم. هیچ‌کس حتی نمی‌خواد توی خواب ببینه که سیندرلا نیست و ممکنه یکی از خواهرای ناتنی سیندرلا باشه. ولی وقتی سِن بالا میره و یه حس جدایی بین خودآگاهی آدما و ارزیابی دیگران از اونا ایجاد می‌شه، متوجه می‌شن این تصویری که از خودشون ساختن واقعی نیست و باید ظاهر واقعیشونو بپذیرن؛ من یه شاهزاده‌خانوم نیستم. من یه شاهزاده نیستم.

من این موضوع رو اوایل تابستونی که کلاس چهارم بودم متوجه شدم. توی ماه سپتامبر داشتیم با بچه‌ها در مورد نقشایی که توی نمایش جشنواره‌ی هنری مدرسه بود صحبت می‌کردیم. تا اون زمان، به ماه‌گرفتگیم به‌عنوان یه ماه‌گرفتگی بزرگ روی صورتم نگاه می‌کردم. حتی اگر هم همکلاسیام سربه‌سرم می‌ذاشتن و اذیتم می‌کردن، بازم فکر می‌کردم با بچه‌های عینکی و یا اونایی که چاقن فرقی ندارم؛ فکر می‌کردم واقعاً چیز خاصی نیست. حتی اگر هم با کلمات و اسمای بدی صدام می‌زدن، برام اهمیتی نداشت و زیاد ناراحتم نمی‌کرد. واقعیتش، از چنین رفتارا و چیزایی هم لذت می‌بردم، چون نشون می‌داد من آدمیم که می‌تونن راحت باهام دوست بشن و باهام کنار بیان.

اما یکی از پسرا چیزی گفت که نشون داد اشتباه می‌کنم.

«نمایش روح سالن اُپرا چطوره؟»

دستشو بالا برد و به من اشاره کرد.

«نگاه، یوسوکه برای نقش روح عالیه!»

چند روز پیش توی کلاس موسیقی، یه ویدیوی سی‌دقیقه‌ای از نمایش موزیکال روح سالن اُپرا پخش شد که توی اون، روحه برای پوشوندن قسمت وحشتناک سمت راست صورتش یه ماسک پوشیده بود. احتمالاً این پسره هم با دیدن این نمایش توی ذهنش یه ارتباطی بین من و اون روح برقرار کرده بود.

مطمئناً این حرفش یه شوخی مسخره بود. چند نفر هم یواشکی خندیدن و حتی منم با خودم فکر کردم: آره، متوجه جوکش شدم.

اما معلممون که همیشه آروم و مهربون بود و حدوداً اواخر سی‌سالگیش بود، وقتی اینو شنید از عصبانیت منفجر شد. محکم روی میز کوبید و با عصبانیت داد زد: «شماها نمی‌دونین یه چیزایی رو نباید به زبون بیارین؟!» یقه‌ی اون پسره رو گرفت و بهش گفت که توی کلاس طی مدتی که قراره برامون حرف بزنه باید سرپا وایسه. اون پسره تا زنگ ناهار مجبور شد وایسه. از بس گریه کرده بود چشماش کاملاً قرمز شده بودن و حال‌وهوای کلاس حس سنگینی گرفته بود. انگار که یه موضوعی که مربوط به آماده‌سازی جشنواره بود و قرار بود سرگرم‌کننده باشه، حالا به‌خاطر من خراب شده بود.

توی کلاس، همه ساکت بودن و فقط پچ‌پچ می‌کردن، فهمیدم که این ماه‌گرفتگی چیزی نیست که بشه بهش خندید و ساده ازش گذشت. این ماه‌گرفتگی یه معلولیته و اون‌قدر بده که بزرگسالا هم به‌خاطرش بهم احساس ترحم دارن. در مقایسه با “نَقص‌هایی” مثل عینکی‌بودن یا چاقی یا کَک‌ومَک که می‌تونه مهربونی رو به خودش جذب کنه، ماه‌گرفتگی من یه نقص شدید و چیز دیگه‌ای بود؛ این ماه‌گرفتگی منو خیلی ترحم‌برانگیز کرده بود.

از اون روز به بعد، نگاه‌های دیگران حس اضطراب عجیبی بهم می‌داد. وقتی هم که بیشتر دقت کردم دیدم که آدمای بیشتری به ماه‌گرفتگی من توجه می‌کنن. شاید بیش‌ازحد بهش فکر می‌کردم یا شاید سخنرانی دلسوزانه‌ی معلممون باعث شده بود بیشتر همکلاسیام نگرش منفی به ماه‌گرفتگیم پیدا کنن. به‌هرحال، این موضوع باعث شد که من از این ماه‌گرفتگی که صورتمو پوشونده بود متنفر بشم.

توی کتابخونه دنبال مطالبی بودم در مورد اینکه چه‌جوری این ماه‌گرفتگیمو از بین ببرم، اما به‌نظر می‌رسید که علت ایجاد ماه‌گرفتگی من، مثل ماه‌گرفتگی نووس اوتا یا لکه‌ی مغولی منشأ ارثی نداره و در نتیجه، هیچ روشی هم برای ازبین‌بردنش نبود. بعضی از این ماه‌گرفتگی‌های مادرزادی به مرور زمان به‌طور طبیعی از بین میرن، ولی به‌نظر میاد چنین معجزاتی هم فقط برای ماه‌گرفتگی‌های کمرنگ‌‌تر از ماه‌گرفتگی من وجود داشت.

وقتی بچه بودم، مامانم منو به بیمارستانای زیادی برد، اما هیچ سودی نداشت. بعد از چند سال، این موضوع دیگه توی خانواده‌ی من موضوع مهمی نبود و در موردش صحبتی نمی‌شد. اما توی این تابستونی که واکنش پسره و معلممو دیدم که باعث شد ناراحت بشم، مامانم دوباره منو به بیمارستان برد. یادم میاد که توی هر بیمارستانی که می‌رفتیم، آهنگ‌های مشابهی از یه جعبه‌ی موسیقی پخش می‌شد. تمام کسایی که توی اتاقِ انتظار بودن مشکل پوستی داشتن که با یه نگاه قابل‌تشخیص بود و هر موقع که کسی رو می‌دیدن که وضعیتش از اونا بدتر بود، یه حس راحتی و خوبی بهشون می‌داد.

وقتی به این‌همه متخصص پوست مراجعه کردم، متوجه شدم که کسایی هم هستن که مشکلشون از مال من بدتره. ولی این موضوع باعث نشد که من حالم بهتر بشه. واقعیتش این موضوع باعث شد که از این‌همه بیگانگی و جدایی غیرعقلانی که توی جهان وجود داشت حالم بد بشه و متنفر بشم. مطمئناً وضع من اون‌قدر خراب نبود، ولی معلوم نبود که صورتم همیشه این‌جور بمونه و یا بدتر بشه.

با بدترشدن نگاه‌هراسیم، رفتارمم عجیب‌تر شد. خود این موضوع باعث شد که خیلی بیشتر عجیب به‌نظر بیام و بیشتر از نگاه‌کردن دیگران به خودم بترسم و بدم بیاد. تا همین چند وقت پیش، چنین وضعیت پیچیده‌ای داشتم. حتی وقتی مدرسه می‌رفتم، نمی‌تونستم با کسی راحت صحبت کنم. عقده‌ی حقارت گرفته بودم و به این فکر می‌کردم که همه حالشون از من به‌هم می‌خوره. حتی اگر لبخند دوستانه‌ای هم بهم می‌زدن، نمی‌تونستم باورش کنم.

یه شب، چون یه‌دفعه‌ای لرز گرفتم از خواب پریدم. نمی‌دونم علتش چی بود. سرما که نخورده بودم و دمای اتاق هم بیشتر از 70 درجه بود، ولی نمی‌دونم چرا خیلی شدید بدنم شروع به لرزش کرده بود. با عجله کمد رو باز کردم که یه لحاف بردارم. لحاف رو کشیدم روی پتو و رفتم زیر هر دوشون.

با اینکه صبح شده بود ولی هنوز داشتم می‌لرزیدم. از مدرسه یه روز مرخصی گرفتم و روز بعد با اکراه و تنفر یه ژاکت زمستونی پوشیدم و رفتم مدرسه. مامانم فکر کرد ناهماهنگی عضلانی ارادی گرفتم و منو به چندتا بیمارستان برد، ولی نتونستن برای این لرز شدیدم، راه درمانی بهم بدن و فقط گفتن چند روز مدرسه نرم. خوشبختانه، به غیر از لرز شدید علائم دیگه‌ای نداشتم، به‌خاطر همین اگه فقط لباسای گرم می‌پوشیدم مشکلی برام پیش نمی‌اومد.

و این‌جوری بود که تعطیلات تابستونی من یه‌کمی زودتر شروع شد.

تابستون خیلی سردی بود برام. جیرجیرکا جیرجیر می‌کردن و منم زیر پتوهای ضخیم جمع شده بودم و چای گرم می‌خوردم. شب‌ها هم یه بطری آب گرم رو پر می‌کردم و بغلش می‌کردم و با لرز می‌خوابیدم. وقتی پدر و مادرم می‌رفتن سرکار، منم می‌رفتم بیرون تا یه‌کم هوای تازه تنفس کنم. الان با خودم فکر می‌کنم که همسایه‌هامون وقتی می‌دیدن من زیر آفتاب دو لایه پتو می‌کشیدم رو خودم و می‌اومدم بیرون با خودشون چه فکری می‌کردن؟

آخرش مامانم فهمید که ناهماهنگی عضلانی ارادی من به‌خاطر ماه‌گرفتگیمه. به‌خاطر همین دیگه هیچ‌وقت ازم درمورد اینکه مدرسه چه‌جور گذشت و اینا نمی‌پرسید.

تمام چیزی که بعد از مدرسه بهم می‌گفت این بود: «خوبه، حالا برو کمی استراحت کن. فکر اینو نکن که زود خوب شی. بهتره به این فکر کنی که چه‌جوری می‌تونی با علت این لرزها کنار بیای.»

اگه تا زمستون وضعیتم این‌جوری می‌موند، چی به سرم می‌اومد؟ همین‌جوریش توی تابستون توی دمای 90 درجه حس می‌کردم دارم زمستونای قطب رو می‌گذرونم. حالا اگه دما به زیر صفر می‌رسید، ممکن بود یخ بزنم و بمیرم. یا ممکن بود تب کنم و لخت توی برفا بدوم.

به‌هرحال، هیچ‌وقت این موضوع رو نفهمیدم که توی زمستون با این لرز برام چه اتفاقی می‌افتاد، چون حدوداً بیست‌ روز بعد از اینکه دیگه نرفتم مدرسه، این لرزشا از بین رفتن؛ انگار که اصلاً هیچ اتفاقی برام نیفتاده بود.

بهتره بگم که همه‌ی اینا به‌لطف یویی هاجیکانو اتفاق افتاد.

***

روز اول دبیرستانم، آب‌وهوا خیلی خوب بود.

آستینای لباس سفید تابستونی رو روی بازوهام کشیدم و لباس رو پوشیدم. در رو باز کردم و گرمای منعکس‌شده از آسفالت خیابون رو در آغوش گرفتم. فکر کنم یه پیرمردی بیرونِ در ورودی آب ریخته بود، به‌خاطر همین جاده سیاه شده بود و برق می‌زد. تیرهای برق و درختا، سایه‌های خودشونو روی زمین انداخته بودن و سبزه‌های بلند توی جدولا، بوی چمن رو توی هوا پخش کرده بودن.

از این‌همه احساساتی که بهم دست می‌داد مدهوش شدم. امسال شونزده‌ساله می‌شدم، با این‌حال، شروع تابستون هنوزم یه حس تازه و جدید برام داشت. حس کردم که این‌بار هم نمی‌تونم بهش عادت کنم.

فصل تابستون با خودش جریان شدیدی از زندگی رو میاره. خورشید ده‌برابر بیشتر انرژی می‌تابونه، ابرهای بارونی پراکنده می‌شن، جوهره‌ی حیات میاد روی زمین، گیاها سریع رشد می‌کنن، حشرات خیلی زیاد وزوز می‌کنن و انسان‌ها هم در این گرما شروع به رقص شادی می‌کنن. با این‌حال، این حس زیاد زندگی می‌تونه با حس زیاد مرگ همراه باشه. داستان‌های فصلی در مورد اشباح توی تابستون فقط به‌خاطر این نیست که گرمای زندگی‌بخش از یاد رفته، شاید به‌خاطر اینه که هممون می‌دونیم هرچی آتیش بزرگ‌تر باشه و بیشتر بسوزه، زودتر هم خاموش می‌شه. خورشید انرژیشو برای این حس زندگی بهمون قرض میده، پس بعداً باید قرضو بهش برگردونیم.

به‌هرحال، این حس زندگی و مرگ رو یه گوشه از ذهنمون نگه می‌داریم برای تابستون آینده و این خاطرات به مرور زمان کم‌رنگ‌تر و کم‌رنگ‌تر می‌شن. این‌جوریه که هر دفعه تابستون میاد ما شوکه می‌شیم.

به‌خاطر حواس‌پرتی، فکر کردم زود از خونه اومدم بیرون و کلی وقت دارم، ولی وقتی به ایستگاه رسیدم، قطار بلافاصله به سکو رسید. همه‌ی مسافرا روی سکو ایستاده بودن و صدای ترمز قطار اومد.

وقتی برگه‌ی عبور رو به مأمور چک‌کردن بلیت نشون دادم و رد شدم، یه صدایی از پشت شنیدم که بهم گفت: «سفر خوبی داشته باشید!» برگشتم و نگاه کردم؛ دیدم همون مأموره‌ست که همیشه به ماه‌گرفتگیم زل می‌زد.

با اینکه حرفش خیلی برام عجیب بود، ولی سوار قطار شدم و محل نذاشتم. روز من با قطاری که پر از بوی عرق و تنباکو بود که با هم قاطی شده بودن، شروع شد. خیلی حالم به‌هم خورد.

داشتم دنبال صندلی می‌گشتم که بشینم که دیدم دوتا دختر که لباس فرم یه دبیرستان دیگه رو پوشیده بودن وایسادن و یکیشون داره به من اشاره می‌کنه. فکر کردم دارن به ماه‌گرفتگیم می‌خندن، به‌خاطر همین یه چشم‌غره بهشون رفتم و خیره موندم. بعدش اون دختره انگاری که کار اشتباهی انجام داده باشه، نگاهشو کج کرد و با خجالت یه لبخندی به لبش نشست.

دیدن همچین واکنشی برام کم اتفاق افتاده بود، به‌خاطر همین منم کوتاه اومدم. تازه رفتار اون مأمور بلیت هم بود. یعنی طی این زمانی که توی بیمارستان بستری بودم، دنیا یه‌کمی بهتر شده بود؟ سرمو تکون دادم و فکر کردم: نه، مگه می‌شه همچین شده باشه؟ این اصلاً درست نیست. شاید چون تابستون داره میاد این‌قدر همه خوشحالن.

بعد از سه ایستگاه پیاده شدم و قاطی آدمایی شدم که همه یونیفرم یکسان پوشیده بودن. بعدشم مسیر حدوداً سی‌دقیقه‌ای به مدرسه رو پیاده رفتم. انگار یه مدرسه‌ی ابتدایی اون نزدیکیا بود و یه‌عالمه بچه دبستانی از کنارمون رد شدن. تقریباً یک‌سومشون به صورتم نگاه کردن و با مهربونی و ادب بهم سلام کردن. یعنی تا سرحد مرگ تعجب کرده بودم، ولی خوب جواب سلامشونم دادم.

یه مدتی بعد از اینکه از ایستگاه اومدم بیرون، مسیر رو مستقیم رفتم و به یه منطقه رسیدم که پر از خونه‌های مسکونی بود و کنار ریل قطار بود. توی اون منطقه، مدرسه‌ای بود که قرار بود برم: دبیرستان میناگیسای اول. خود ساختمون مشخص بود و زود پیداش کردم، ولی در ورودی اون‌قدر کوچیک بود که مث در پشتی بود؛ کسایی که بار اولشون بود می‌اومدن اون‌جا، باید چندبار دور حفاظای زنگ‌زده‌ی اون منطقه می‌چرخیدن تا بتونن در رو پیدا کنن.

در کل، ساختمون دبیرستان میناگیسا یه ساختمون تقریباً داغون بود که سه پارچه ازش آویزون کرده بودن. روی هرکدومشون هم دستاوردای باشگاه‌های مدرسه نوشته شده بود. لبه‌های پشت‌بوم، وقتی از پایین بهشون نگاه می‌کردی اون‌قدر کثیف بودن که تمیزکاری هم زیاد تأثیری روشون نمی‌ذاشت. واقعاً کثیف بودن. دوبار بیشتر این‌جا نیومده بودم، ولی بدون‌شک این دبیرستان دیگه داشت از رده خارج می‌شد.

بین مسیر ایستگاه و مدرسه، یه چیزای عجیبی از گوشه‌ی چشمم دیدم. وایسادم و به انعکاس خودم توی آینه‌ خیره شدم. خوب، پس خودم رو دیده بودم توی آینه، نه کس دیگه.

می‌خواستم برم که یه چیزی باعث شد سر جام خشکم بزنه.

یه حس قوی از اضطراب و سردرگمی منو فرا گرفت.

وایسادم و بَدَنَمو نگاه کردم. لباسامو چک کردم. یونیفورمم رو خیلی خوب پوشیده بودم. توی لباسم حتی یه دکمه هم ناهماهنگ یا اشتباه بسته نشده بود. شلوارمو پشت‌ورو نپوشیده بودم و کمربندمم سفت بود.

ولی دوباره برگشتم و به آینه نگاه کردم.

آره، یه چیزی عجیب بود. شروع کردم دنبالش‌گشتن تا ببینم چیه.

با دیدن خودم توی آینه، یه همچین حسی بهم دست داده بود.

اون آینه‌ی خاک‌گرفته رو با دستم تمیز کردم. اصلاً برام اهمیت نداشت که دستم کثیف بشه. تصویر خودمو یه‌بار دیگه توی آینه دیدم.

کسی که توی آینه بود شبیه من بود، ولی این من نبودم. این کسی که توی آینه بود یه چیز مهمی که من رو “من” کرده بود نداشت.

این شخص یه غریبه بود، اما یه جایی توی ذهنم یه حس نوستالژیکی داشت. این صورت، صورت بی‌نقصی بود که همیشه می‌خواستم. اون صورتی که همیشه برای خودم تعریف می‌کردم و هرازگاهی تصورش می‌کردم که “اگه فقط صورتم مثل این بود.”

اون ماه‌گرفتگی گنده از روی صورتم رفته بود. انگاری که شسته شده بود و رفته بود.

بلافاصله حس کردم صداها و تصویرایی که دارم می‌شنوم و می‌بینم، دارن کم‌رنگ می‌شن و ازم دور می‌شن. همین‌جور وحشت‌زده جلوی آینه وایساده بودم.

احساس سردرگمی زیادی داشتم.

یه آقایی از پشت بهم خورد و نزدیک بود منو بندازه. یه عذرخواهی شنیدم، ولی از بس که شوک‌زده شده بودم، نمی‌تونستم تشخیص بدم این عذرخواهی از کجا می‌اومد؛ نزدیکم بود یا دور بود. اون آقاهه دید که من همین‌جوری به آینه خیره موندم و عکس‌العملی نشون نمیدم، به‌خاطر همین یه نگاه عجیبی بهم کرد و رفت.

با ترس زیاد، اون قسمتی که ماه‌گرفتگیو داشتم رو از تموم جهتا بررسی کردم. اون‌قدر با دقت بررسی کردم که مطمئن بشم خطای دید یا توهمی که توی آینه‌ی خاکی ایجاد می‌شه نباشه.

با خودم گفتم: راهی هست که بفهمم دارم خواب می‌بینم یا نه؟ خوابایی که توی اونا به آرزوهات می‌رسی خیلی کم اتفاق می‌افتن. بیشتر خوابا هم ترکیبی از ناراحتیای آدما و خواسته‌های پنهانشونه، مثل خوابایی که توی اون به حقیربودن خودت غلبه می‌کنی. هنوز نباید زیاد هیجان‌زده بشم، اول باید بفهمم چنین چیزی واقعاً برام اتفاق افتاده و ماه‌گرفتگی صورتم رفته یا نه.

چشمامو 10 ثانیه بستم. همیشه وقتی دارم خواب می‌بینم، اگه بخوام دیگه رویا نبینم چشمامو توی خواب می‌بندم یا گوشامو می‌گیرم تا جلوی جریان اطلاعات به مغزمو بگیرم و این زنجیره شکسته بشه و رویایی که دارم می‌بینم تموم شه. هر وقت خواب بدی می‌دیدم و متوجه می‌شدم توی رویام و درواقع دارم خواب می‌بینم، این‌جوری تمومش می‌کردم و ازش بیدار می‌شدم.

اما این‌بار ده ثانیه، بیست ثانیه، حتی سی ثانیه هم هیچ تغییری ایجاد نکرد. هنوز تمام حواسم کار می‌کردن، متوجه همه‌چی بودم و از خواب بیدار نشدم.

چشمامو باز کردم و به آینه نگاه کردم. آینه‌ی جلوی من داشت منی رو نشون می‌داد که ماه‌گرفتگی نداشت.

این خواب نیست. الان تنها چیزی که می‌تونستم بهش فکر کنم همین بود که توی رویا نبودم. خوب، حالا یه سوال دیگه…

چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟

همین‌جوری فکر می‌کردم که چی شده. واقعیتش نتونستم یه فرضیه‌ی خوب بسازم و این چیزی بود که می‌خواستم بذارمش پای کم‌‌خوابیدن دیشب خودم. یه جایی توی قلبم حس می‌کردم که این‌همه نگرانی نمی‌تونه برام جواب این سوالا باشه، مگه اینکه یه تغییر بزرگی توی ذهنم ایجاد بشه و بفهمم چی شده. مگه اینکه بخوام یه داستان الکی رو باور کنم. به‌هرحال، پیداکردن جواب سؤالام بازم سؤالای جدیدی درست می‌کنه برام.

ولی هنوز نتونسته بودم چنین چیزی رو قبول کنم. تا زمانی که از زبون خود خانمه نشنوم که واقعاً چنین چیزی اتفاق افتاده، نمی‌تونستم باورش کنم.

می‌خواستم یه تلفن عمومی پیدا کنم، ولی چون توی محوطه‌ی دبیرستان بودم و به محیطش آشنایی نداشتم، نمی‌تونستم این کارو کنم. با این اوصاف، احتمالاً حداقل باید یه تلفن عمومی توی خود ساختمون دبیرستان می‌بود. شاید بهتر بود فعلاً برم مدرسه ببینم بعداً چی می‌شه. در هر صورت، نمی‌شد که برای همیشه وسط جاده بمونم و از جام حرکت نکنم. همین‌حالاشم کسی دیگه اینورا نبود و اگه منم زودتر خودمو نمی‌رسوندم مدرسه، برای اولین جلسه‌ی کلاسم دیر می‌رسیدم.

به‌زور نگاه خودمو از آینه برداشتم و به ساختمون دبیرستان نگاه کردم که از بین خونه‌ها مشخص بود.

به‌خاطر این اتفاق، اولین روز مدرسه‌م برام خیلی بی‌معنی شده بود. حتی وقتی هم که توی دفتر بودم و بوی قهوه‌های فوری از همه‌جا می‌اومد و معلم داشت حرف می‌زد، من حواسم جای دیگه‌ای بود و گوش نمی‌دادم. حالا بعدش توی این زمان، معلم به‌جای اینکه فقط قوانین کلاس رو بگه، یه‌دفعه با لحنی مهربون شروع کرد به نصیحت‌کردن. «بدون‌شک اومدن به کلاس و مدرسه در چنین زمانی خیلی سخته، ولی مطمئن باش اگه درسا رو جدی بگیری و خوب درس بخونی، همه‌چی به‌خوبی پیش میره؛ مطمئنم که دوست داری قبل از رسیدن تابستون با همکلاسیات آشنا و دوست بشی، پس امیدوارم توی این راه موفق باشی.» و همین‌طوری ادامه داد.

این آقای معلم که اواسط سی‌سالگیش بود، یه آدم مهربون و صادق بود و موهاشم به‌نظر نرم و درخشان می‌اومد. اسمش کاسایی بود. حدود پنج دقیقه بعد از اینکه آقای کاسایی شروع به صحبت کرد، یه معلم دیگه که وضع شلخته‌ای داشت اومد توی دفتر و یه چیزی دَم گوش آقای کاسایی گفت. یه‌دفعه آقای کاسایی ناراحت شد و به من گفت که چند لحظه اون‌جا منتظر بمونم و خودش از دفتر رفت بیرون.

بعد از اینکه آقای کاسایی رفتش، منم بدون اجازه از دفتر اومدم بیرون و رفتم طرف دستشویی مدرسه تا مطمئن بشم که ماه‌گرفتگیم رفته. فکر می‌کردم همین که من رومو از آینه برمی‌گردونم، اون ماه‌گرفتگی دوباره پیدا می‌شه روی صورتم. چون ممکنه همین‌جوری که یه‌دفعه رفته، یه‌دفعه هم برگرده.

البته این فقط یه نگرانی بی‌مورد و الکی بود. اون ماه‌گرفتگی واقعاً رفته بود. انگار که از حال برم، یه‌دفعه به دیوار تکیه دادم و به آینه خیره موندم.

سال‌ها بود که اون‌قدر از نزدیک به صورت خودم نگاه نکرده بودم.

انگار که این صورت مال من نباشه، با خودم گفتم: چه صورت خوشگلی.

بعدش اصلاً نتونستم یه قدم از جایی که وایساده بودم بردارم. حس می‌کردم باید به این صورت نگاه کنم که حداقل یه دو ثانیه بیشتر توی ذهنم بمونه که الان چه‌جوری هستش. اگه نگاهمو برگردونم، دوباره اون ماه‌گرفتگی ظاهر می‌شه؟ اگه مدام به صورتم نگاه نکنم و به “من بدون ماه‌گرفتگیم” عادت کنم، ممکنه ذهنم بفهمه که من واقعیم با ذهنیتی که از خودم دارم یکی نیستم و دوباره اون ماه‌گرفتگی رو برگردونه؟ اصلاً نمی‌تونم این نگرانیارو از ذهنم دور کنم.

شاید چند دقیقه قبل از اینکه آقای کاسایی در دستشویی رو باز کنه و اسممو صدا بزنه و یا حتی بیشتر از بیست دقیقه بود، واقعاً نمی‌دونم، ولی می‌دونم با گفتن “هِی فوکاماچی” دوباره به خودم اومدم. آقای کاسایی گفت: «می‌دونم به‌خاطر اولین روز مدرسه نگران هستی، ولی دیگه این‌جوری غیبت نزنه.»

اصلاً نگران نیستم و برامم مهم نیست که با چه آدمایی قراره همکلاسی بشم؛ ولی واقعاً حوصله‌ی گفتن اینارو به آقای کاسایی نداشتم. برای اینکه بدون اجازه رفته بودم بیرون از کاسایی عذرخواهی کردم و اون با دستش به شونه‌م زد و گفت: «زیاد بهش فکر نکن، چیزی نیست.»

اصلاً یادم نیست جلوی کلاس برای معرفی خودم چی گفتم، فقط می‌دونم یه چیزایی گفتم که زود تمومش کنم. فقط داشتم به ازبین‌رفتن ماه‌گرفتگیم فکر می‌کردم و این چیزا برام مهم نبود. با توجه به قیافه‌ی عبوس کاسایی فکر کنم چرت‌وپرت زیاد گفته بودم و خودم رو درست معرفی نکرده بودم.

اولین برخورد من با همکلاسیام اصلاً خوب نبود و از اولم نمی‌خواستم با هیچ‌کدومشون دوست شم، به‌خاطر همین اصلاً برام مهم نبود که با این‌جوری معرفی‌کردن خودم همه از من بدشون بیاد و ازم متنفر بشن.

به‌نظر نمیاد که غیب‌شدن ماه‌گرفتگیم توهم باشه. همیشه وقتی مردم برای اولین‌بار منو می‌دیدن یا به ماه‌گرفتگیم خیره می‌شدن و با کنجکاوی نگاهش می‌کردن و یا نگاهشون رو کج می‌کردن و دیگه با من چشم‌توچشم نمی‌شدن. ولی هیچ‌کدوم از دانش‌آموزایی که این‌جا بودن همچین واکنشی نداشتن. فقط انگار فکر می‌کردن من آدمیم که توی ارتباط‌برقرارکردن ضعیفم و مهارتای اجتماعی خوبی ندارم.

بعد از معرفی الکی خودم و تشویقای اجباری بچه‌ها، آقای کاسایی به صندلی آخر کلاس که خالی بود اشاره کرد و بهم گفت بشینم اون‌جا. در کل هفت ردیف میز و صندلی بود که توی دو ردیفی که کنار پنجره‌ها بود هفت نفر نشسته بودن و توی پنج ردیف وسط هم توی هرکدوم شش نفر نشسته بودن. خوب، میز من توی ردیف آخر و عقب کلاسه.

وقتی داشتم می‌رفتم سمت میزم، حس کردم که مثل قبل نگاهم نمی‌کنن. نمی‌دونستم به‌خاطر اینکه سه ماه دیرتر اومدم مدرسه این‌جور با کنجکاوی نگاهم می‌کردن یا چون نتونسته بودم درست خودمو معرفی کنم این نگاه عجیب رو داشتن.

بعد از اینکه کاسایی چندتا چیز رو بهمون گفت، کلاس اول صبح تموم شد و یه معلم دیگه اومد تا کلاس بعدی رو باهاش شروع کنیم. این خانم، معلم انگلیسیمون بود که موهای کوتاه داشت و اواخر بیست‌سالگیش بود. خانم معلم کلاس رو بلافاصله شروع کرد و اصلاً به اینکه یه دانش‌آموز جدید اومده سر کلاس توجهی نکرد. زیاد به چیزایی که می‌گفت گوش نمی‌کردم و فقط به دفتر یادداشت خالیم که روبه‌روم بود نگاه می‌کردم و به ماه‌گرفتگیم فکر می‌کردم.

از بین درختای اطراف پارکینگ دوچرخه‌ها، صدای جیرجیرکا رو می‌شنیدم. همه‌ی بچه‌ها داشتن با جدیت تمام به معلم گوش می‌دادن. اگه چیزی رو متوجه نمی‌شدن، صورتشون وحشت‌زده می‌شد و وقتی هم که یه چیزی رو که قبلاً نمی‌فهمیدن یاد می‌گرفتن، خوشحال می‌شدن. بین بچه‌های این مدرسه با مدرسه‌ی راهنمایی من اختلاف زیادی وجود داشت.

کلاسم توی یه‌چشم‌به‌هم‌زدن تموم شد و زنگ تفریح رو زدن. هیچ‌کدوم از بچه‌ها مثل قبل با کنجکاوی نیومدن دورم و ازم سؤال بپرسن. البته بعضیا از گوشه‌ی چشمشون منو نگاه می‌کردن، چون همین‌جوری یه جا نشسته بودم و با کسی صحبت نمی‌کردم و حواسم پرت بود. تمام چیزی که اتفاق افتاد همین بود. نصف بچه‌ها داشتن با همدیگه صحبت می‌کردن و نصف دیگه هم کتابای درسی و دفتریادداشتاشونو باز کرده بودن و درس می‌خوندن. می‌خواستم بلند شم برم یه تلفن عمومی پیدا کنم، ولی توی ده دقیقه اونم توی مدرسه‌ای که باهاش آشنا نبودم نمی‌تونستم کاری کنم، پس فقط باید منتظر ساعت ناهار می‌موندم.

چون آفتاب توی چشمام بود صورتمو برگردوندم و نگاهم به میز خالی جلو و سمت راستم افتاد. انگار دانش‌آموزی که اون‌جا می‌نشسته امروز نیومده بود. داخل میز چیزی نبود، ولی پشت صندلیش با ماژیک شماره‌ی “1836” رو نوشته بودن. این عدده برای چیه؟ مطمئناً شماره‌ی میزش که نبود.

زنگ شروع کلاسو زدن و بچه‌ها با عجله رفتن سر جاهاشون نشستن. زیاد طول نکشید که زنگ تفریح دومم زدن. یا به‌خاطر کم‌خوابی دیشبم یا اتفاق عجیب امروز صبح، یه حس خواب‌آلودگی زیادی منو گرفته بود و منم مثل یه پارچه‌ای که خیسش کنن، سنگین شده بودم. نمی‌خواستم روز اول مدرسه‌م چرت بزنم، به‌خاطر همین پیشونیمو نیشگون گرفتم و سعی کردم بیدار بمونم، ولی متأسفانه توی چند دقیقه پلکام افتادن روی هم.

من فقط بیست دقیقه خوابم برد، ولی یه رویای کاملاً واضح دیدم. توی این خواب، ماه‌گرفتگیم دوباره برگشته بود. توی خواب دیدم که داشتم توی دستشویی صورتمو می‌شستم که یه‌دفعه دیدم ماه‌گرفتگیم برگشته. شونه‌هام شُل شد و توی خواب با خودم گفتم: «آره، مطمئنم هیچ‌وقت از بین نرفته بوده و فقط یه خواب بوده.»

توی خواب خیلی ناراحت شده بودم، اما از طرفی هم خیالم راحت شد، چون با اینکه این ماه‌گرفتگی یه چیز ناخوشایند بود، ولی توی سالای زیادی که با من بود حس دلبستگی بهش پیدا کرده بودم. یا شایدم خیالم راحت بود که با این ماه‌گرفتگی هنوز می‌تونم یه عذری برای کارام داشته باشم.

یه نفر به بازوم زد و منو از خواب بیدار کرد. چند لحظه طول کشید تا بفهمم نه توی بیمارستانم و نه توی اتاقم توی خونه. اونی هم که منو بیدار کرده بود نه والدینم بودن و نه پرستار بیمارستان.

سمت راستمو نگاه کردم. یه دختر که روی نیمکت کناریم بود منو بیدار کرده بود. یه‌جوری بهم نگاه می‌کرد که انگار بی‌ملاحظگی من که صبح زود توی روز اول مدرسه خوابم برده بود، براش موضوع عجیبی بوده. می‌خواستم ببینم که چقدر خوابیدم، به‌خاطر همین به ساعتی که روی دیوار بود نگاه کردم. ساعت دوم هم دیگه داشت تموم می‌شد. شاید بیدارم کرده بود که زنگ که می‌خوره بلند شیم و به معلم احترام بذاریم.

به نشونه‌ی احترام و تشکر سرمو خم کردم، ولی اون دختره زودتر روشو از من برگردونده بود و به تخته‌سیاه نگاه می‌کرد. انگار که می‌خواست عمداً بهم محل نذاره. یا شاید می‌خواسته بگه که «نیازی ندارم ازم تشکر کنی.» شایدم از روی خوبی منو از خواب بیدار نکرده بود و فقط به‌خاطر این بوده که اگه معلم منو می‌دید، شروع می‌کرد به دادزدن و اون دختره هم حوصله‌ی همچین اتفاقی رو نداشته.

همین‌جور بهش خیره موندم. موهای سیاه بلندی داشت که تا روی قفسه سینه‌ش می‌رسید و روی گوش‌های خوش‌فرمش افتاده بود. ظاهر صورتش و گردن باریکش هم خوشگل بود. توی یه نگاه انگار صورت معمولی داشت، ولی اگه دقیق‌تر نگاه می‌کردی، می‌دیدی که چقدر زیباست. یونیفرم ملوانی دبیرستان میناگیسای اول انگار که فقط برای اون ساخته شده بود. با یه جدیت خاصی به تخته‌سیاه نگاه می‌کرد و این‌جور به‌نظر می‌اومد که زیاد با بقیه نمی‌سازه. این دختره با یه حالت زیبایی روی صندلی نشسته بود، انگاری که توی مراسم صرف چای هستش. با این‌حال نسبت به بقیه‌ی دخترایی که اون طرفا نشسته بودن، قدش کوتاه‌تر بود.

به عبارت دیگه، بین چنین دختری و یه ولگردی مثل من اختلاف زیادی وجود داشت. فکر نمی‌کنم به‌خاطر چیز دیگه‌ای دوباره چشم‌توچشم بشیم و با هم صحبت کنیم. حتی برای اینکه ازش بپرسم که چه‌جوری چاپستیک رو بگیرم دستم هم فکر نکنم بهم جوابی می‌داد.

کلاسمون تموم شد. به‌خاطر خوابی که دیده بودم خیلی بی‌قرار بودم. وقتی که می‌خواستم بلند شم برم دستشویی تا ببینم ماه‌گرفتگیم هستش یا نه، اون دختری که منو از خواب بیدار کرده بود به‌سمتم نگاه کرد و گفت: «آم، ببخشید…»

اولش فکر نمی‌کردم کسی بخواد باهام حرف بزنه. فقط می‌تونم بگم هاجیکانو و یه‌سری آدمایی که به‎درد هیچ‌کاری نمی‌خوردن و از جامعه طرد شده بودن خودشون می‌اومدن باهام صحبت می‌کردن. واقعاً باورم نمی‌شد کسی که مورداعتماد همکلاسیاش و معلماش باشه بخواد با من صحبت کنه.

اون دختره که کنارم نشسته بود گفت: «مصدومیتت الان بهتره؟» یه‌جوری طبیعی پرسید که انگار با یه دوست قدیمی داره صحبت می‌کنه.

ناخودآگاه مغزم صدای دختره رو با سروصدای الکی اشتباه گرفت، ولی یه‌دفعه یه کلمه‌ای شنیدم که انگار به من ربط داشت. با عجله جمله‌ای که گفته بود رو توی مغزم تکرار کردم و با فرض اینکه مثلاً داشته با من حرف می‌زده، با ترس بهش نگاه کردم.

وقتی نگاهش کردم، نگاهمون به هم دوخته شد.

ازش پرسیدم: «داری با من حرف می‌زنی؟»

دختره سرشو تکون داد و گفت: «آره. نکنه مزاحمت شدم؟»

خیلی آروم گفتم: «نه، اصلاً. فقط… این خیلی عجیبه که یه دختری مثل تو، توی روز اول مدرسه با من حرف بزنه.»

بعدِ چند ثانیه که به حرفم فکر کرد، لبخند دردناکی زد و گفت: «یعنی به من نمی‌خوره که از کسی خوشم بیاد؟»

«نه، منظورم این نبود.»

«پس منظورت چیه؟»

«فقط فکر کردم ازم خوشت نمیاد.»

دختره بدون اینکه حالت صورتشو تغییر بده سرشو با تعجب کج کرد و گفت: «چرا این حرفو می‌زنی؟ کلاً کسی رو که باهاش صحبت نکردم و نمی‌شناسم رو نه دوست دارم و نه بدم میاد ازش.»

بهش گفتم: «خوب بعداً ازم متنفر می‌شی.»

دوباره چند ثانیه به حرفی که زدم فکر کرد و یه‌دفعه حالت چشماش باریک شد و خندید. انگار فکر کرده بود این حرفم یه جوکه که با لحن خیلی جدی دارم بیانش می‌کنم.

بعدش دختره گفت: «چقدر فروتنی. یا فکر می‌کنی آدما نباید دوست داشته باشن؟»

«نمی‌دونم. هیچ تجربه‌ای در این مورد ندارم.»

«واقعاً؟»

دختره یه لبخند زیبا زد. فکر کنم این حرفمو دوباره با جوک اشتباه گرفت.

بهش گفتم: «دروغ نمی‌گم. واقعاً کسی ازم خوشش نمیاد.»

دختره سرشو تکون داد و گفت: «آره، آره، متوجهم.» معلوم بود حرفمو باور نکرده.

ناراحتیمو بروز ندادم. فقط یه آهی کشیدم و گفتم: «تو چی؟ خیلیا ازت خوششون میاد؟»

دختره خودشو گرفت و گفت: «نمی‌دونم. زیاد در این مورد تجربه‌ای ندارم.»

مطمئناً داشت دروغ می‌گفت. تعجب نمی‌کنم اگه حتی چند نفر هم وقتی داشته سوار قطار یا اتوبوس می‌شده عاشقش شده باشن.

مات و مبهوت نشستم سر صندلیم و جوابی ندادم. بعد دختره دستشو برد توی کیفش و یه برگه‌ی مستطیلی‌شکل دراز درآورد و گذاشت روی میزم.

ازش پرسیدم: «این چیه؟»

گفت: «تانزاکو.» خود دختره هم یکی از اینارو توی دستش داشت و تکونش می‌داد و باهاش بازی می‌کرد. بعدش گفت: «اینارو توی سالن می‌دادن. من یکی بیشتر برداشتم که داشته باشم، ولی می‌دمش به تو.»

«تانزاکو؟ طبق تقویم مسیحی، تاناباتا هفته‌ی پیش تموم شد. حتی طبق تقویم قمری هم هنوز خیلی زود نیست که اینا رو دادن؟»

«از نظر اوریهیمه و هایکوبوشی، توی تقویم یه هفته یا یه ماه ممکنه خطا وجود داشته باشه.»

«واقعاً؟»

«آره، درسته. پس، به‌عنوان کسایی که هیچ تجربه‌ای توی اینکه کسی ازمون خوشش بیاد نداریم، بیا با هم آرزو کنیم که اوریهیمه و هایکوبوشی کاری کنن که کسی ازمون خوشش بیاد.»

یه چند لحظه به تانزاکوی آبی کم‌رنگ نگاه کردم و به دختره پَسِش دادم.

«من نیازی بهش ندارم. بیا خودت استفاده‌ش کن.»

دختره درحالی‌که یه خودکار توی دستش بود و به یه جا خیره شده بود، گفت: «هوم، فکر نکنم اوریهیمه یا هایکوبوشی آرزوی منم برآورده کنن. ولی حداقلش فرصت خوبیه که دنبال اون چیزی که می‌خوای داشته باشی بگردی و بهش فکر کنی. ممکنه آدما خوشحال باشن، ولی اون چیزی که می‌خوانو نتونن به‌دست بیارن. برای همینم هست که دعا می‌کنیم، چون اون چیزی که می‌خوایم رو پیدا کنیم و به‌دستش بیاریم.»

منم گفتم: «ببین من از دعاکردن بدم نمیاد، ولی راستش به‌تازگی یکی از آرزوهام برآورده شده. یکی از رویاهایی که سال‌های زیادی بود دنبالش بودم، چند ساعت پیش برام به واقعیت تبدیل شد. به‌خاطر همین فکر می‌کنم اگه بخوام برای چیزای بیشتری آرزو کنم مجازات می‌شم.»

دختره خودکارشو گذاشت روی میز و به‌آرومی دست زد برام، بعدشم گفت: «واقعاً؟ تبریک می‌گم. بهت حسودیم می‌شه… برای زودخوب‌شدنت آرزو کردی یا اینکه بتونی بری دبیرستان؟»

«نه، برای اینا نبود. در مورد یه چیز شخصی‌تر دیگه آرزو کردم.»

«آها، فهمیدم. پس نباید در موردش زیاد سؤال بپرسم.»

«آره، ممنون می‌شم اگه این لطف رو بکنی.»

بعدش دختره به تانزاکویی که توی دست من بود اشاره کرد و گفت: «خوب پس، لطفاً برای من یه آرزو بکن.»

ازش پرسیدم: «چه آرزویی؟»

دختره جواب داد: «برای آزادیم. لطفاً، برای آزادیم آرزو کن.»

حالا این من بودم که باید می‌فهمیدم معنی این حرفش چیه. البته لبخند کوچیکی که دختره داشت، نشون می‌داد شوخی نمی‌کنه و جوک نمی‌گه. توی صداش هم یه حس جدیت و واقعی‌بودن این حرفش وجود داشت.

یه خودکار برداشتم و تموم چیزی که گفتم این بود: «باشه.»

بعدش پرسیدم: «خوب حالا اسمت چیه؟»

دختره درحالی‌که چشماش هنوز روی تانزاکو بود، گفت: «چیگوسا. چیگوسا اوگیو، و تو هم یوسوکه فوکاماچی هستی. آره اسمتو می‌دونم.»

زنگ تفریح بعدی هم یه‌خرده با هم صحبت کردیم. با توجه به چیزایی که چیگوسا بهم گفت، خوشبختانه انگار که توی اون زمانی که خودم درسارو می‌خوندم چیزی رو جا ننداخته بودم و همه‌چی رو بلد بودم.

توی ساعت ناهار، بلافاصله از کلاس رفتم بیرون و رفتم توی دستشویی تا برای بار سوم چک کنم ببینم توی صورتم چیزی تغییر کرده یا نه. بعدش از بین شلوغیِ توی راهرو و پله‌ها، رفتم طبقه‌ی اول تا یه تلفن عمومی پیدا کنم. یه تلفن کنار دستگاه فروش پیدا کردم که توی بدترین جای ممکن گذاشته بودنش. تلفن رو گذاشته بودن نزدیک دفتر مدرسه.

مشکلاتم از همین اول شروع شدن. هیچ‌ چیزی که بتونم با اون خانمه تماس بگیرم در اختیارم نبود و فکر می‌کردم اگه توی فاصله‌ای از تلفن قرار بگیرم که بتونم صدای زنگشو بشنوم، اون خانمه بهم زنگ می‌زنه. ولی از مُرده صدا درمی‌اومد اما از این تلفنه نه.

کنار آبخوری اون‌طرف سالن نشستم و عرقی که روی پیشونیم بود رو پاک کردم. دقیقاً کنار پنجره، یه چندتایی جیرجیرک داشتن جیرجیر می‌کردن، انگار که دعواشون شده باشه. دانش‌آموزا هم یکی‌یکی می‌اومدن طرف دستگاه فروش تا خوراکی‌ای که می‌خوان رو بخرن.

شاید چون آدمای زیادی این اطراف بودن کسی بهم زنگ نمی‌زد. آره، الان که بهش فکر می‌کنم هرموقع که تنها بودم این خانمه بهم زنگ می‌زد. شاید درست نباشه کسی به غیر از من بفهمه که صحبتمون در مورد چیه.

بعد از اینکه حدوداً ده دقیقه صبر کردم، گرسنه‌م شد. با خودم فکر کردم بهتره الان اینو ول کنم و برم ناهار بخورم. یه حسی بهم گفت که انگار اگه همیشه هم این‌جا منتظر بمونم، این تلفنه قرار نیست زنگ بخوره. این خانمه وقتایی زنگ می‌زنه که حس ناراحتی و نگرانی زیادی داشته باشم.

توی طبقه‌ی دوم، یه ذره از باقیمونده‌های شیزو اونیگیری خریدم، بعدش رفتم دستشویی تا دوباره صورتمو چک کنم. الان بار چندمی بود که داشتم چک می‌کردم؟ قبلاً اصلاً توی آینه خودمو نگاه نمی‌کردم، اما حالا به‌اندازه‌ی دو سال توی همین چند ساعت خودمو نگاه کردم توی آینه.

از دستشویی اومدم بیرون و برگشتم به کلاسم که توی طبقه‌ی چهارم بود. بیشتر دانش‌آموزا داشتن غذا می‌خوردن و با دوستاشون صحبت می‌کردن، ولی چیگوسا رو ندیدم بینشون. با خودم گفتم شاید رفته دوستاشو که توی کلاسای دیگه هستن ببینه. روی صندلیم نشستم. پسری که روی صندلی جلویی من نشسته بود به‌طرفم چرخید و آرنجشو گذاشت روی میزم. موهای بلند و تیره‌ای داشت و چهره‌شم دوستانه به‌نظر می‌اومد. با خودم گفتم شاید فوتبال بازی می‌کنه که پاهای بلند و عضله‌ای داره.

فاصله‌ی بین من و اون پسره کمتر از 30 سانتی‌متر بود. پسره به طرفم خم شد و گفت: «یه تعطیلی بهاری طولانی داشتی، نه؟ انگار که اوگیو ازت خوشش اومده. خیلی خوبه، خیلی خوبه. پسر، بهت حسودیم می‌شه.»

گرچه از این‌جور دوستانه‌حرف‌زدنش تعجب کردم، ولی تو جوابش گفتم: «فقط چند کلمه با هم حرف زدیم. این لزوماً خوش‌اومدن از کسی نیست.»

پسره سرشو خیلی سریع تکون داد و گفت: «اینو میگی چون چیگوسا اوگیو رو نمی‌شناسی. وقتی با اوگیو صحبت می‌کردی یه حس عجیبی بهت دست نداد؟»

وقتی اینو شنیدم، به اون لحظه‌ی کوتاهی که با چیگوسا صحبت می‌کردم فکر کردم.

به پسره گفتم: «حالا که بهش فکر می‌کنم، چیگوسا به‌نظر یه‌خرده عجیب می‌اومد. خیلی بیش‌ازحد مؤدبانه رفتار می‌کرد.»

پسره انگشت اشاره‌شو به طرفم گرفت و با یه پوزخند ناراضی بهم گفت: «آره خودشه. چیگوسا یه شاهزاده‌ی تمام‌عیاره. چیز زیادی ازش نمی‌دونم، ولی انگار خونواده‌ی پولداری داره.»

آره، همچین چیزی رو می‌شه تصور کرد. رفتار چیگوسا از زمین تا آسمون با رفتار یه بچه دبیرستانی معمولی فرق داشت که نشون می‌داد متفاوت از بقیه بزرگ و تربیت شده. حتماً هوایی که تنفس می‌کرده، غذایی که می‌خورده و فلسفه‌ی زندگی که باهاش بزرگ شده هم با بقیه فرق داره.

بلند پرسیدم: «متوجه نمی‌شم. چرا یه دختر پولدار باید بیاد توی این مدرسه‌ی دورافتاده؟»

«ما هم فکر می‌کنیم خیلی چیز عجیبیه. تو فکر می‌کنی چرا اومده؟ شاید می‌خواسته یه تجربه‌ای از زندگی بین آدمای معمولی داشته باشه.»

نمی‌دونم چیگوسا کِی برگشت و پشت سر پسره ظاهر شد و گفت: «آره، تجربه‌کردن چنین پیش‌داوری‌هایی هم که شما الان دارید می‌کنین یه دلیل می‌تونه باشه.»

پسره جا خورد و خواست خودشو جمع‌وجور کنه که گفت: «اوه، شنیدی چی گفتم، چیگوسا؟»

چیگوسا گفت: «می‌خوای غیبت کسیو کنی، لطفاً جایی باش که نتونن صداتو بشنون.»

پسره دستشو گذاشت پشت سرش و موهاشو صاف کرد و بعدشم به صندلیش تکیه داد و بی‌سروصدا نشست.

به اوگیو گفتم: «اوگیو، حالا که بحثشه، بذار ازت بپرسم که چرا اومدی این مدرسه.»

چیگوسا با یه لبخند ناراحت‌کننده‌ای جواب داد: «تا تجربه‌ی زندگی معمولی با آدما رو به‌دست بیارم.»

پسره با لبخند دردآوری گفت: «انگار یه نفر ناراحت شده و کینه به دل گرفته. یه‌خرده توی قلبت جا باز کن برای بقیه، وگرنه هیچ‌وقت نمی‌تونی با کسی صحبت کنی و دوست شی.»

چیگوسا به من اشاره کرد و گفت: «دارم برای فوکاماچی همین کارو می‌کنم، ولی تو مزاحمم شدی.»

پسره شونه‌هاشو بالا انداخت و گفت: «ببخشید.»

چهار یا پنج نفری که گوشه‌ی کلاس بودن پسره رو صدا زدن و گفتن: «ناگاهورا، زودباش بیا!» پسره جوابشونو داد و رو به من گفت: «خوب، اوگیو رو همراهی کن و باهاش صحبت کن» بعدش به شونه‌م زد و رفت طرف دوستاش.

ناگاهورا احتمالاً همچینم آدم بدی نباشه و قصد بدی هم نداشت برای حرفایی که پشت سر چیگوسا زد.

چیگوسا ازم پرسید: «چیز عجیب‌وغریب دیگه‌ای هم بهت گفت؟»

من گفتم: «فقط گفت باعث افتخارشه که با خوشگل‌ترین دختر توی مدرسه توی یه کلاسه.»

چیگوسا با لبخند گفت: «اون از این چاپلوسیا نمی‌کنه. اینو برای این بهت می‌گم که سوءتفاهمی نشه. خونواده‌ی من اصلاً هم پولدار نیستن. این حرف برای چند سال پیش درست بود، ولی الان یه خونواده‌ی سطح متوسط هستیم.»

همین‌طور که داشتم به این فکر می‌کردم که تفاوت “خونواده‌ی سطح متوسط” که اون می‌گه با اونی که توی ذهن منه چقدره، یه تیکه از اونیگیری رو خوردم و بعدش یه ذره چای خوردم. چیگوسا یه جعبه‌ی ناهار از کیفش درآورد. به‌نظر قدیمی می‌اومد، ولی نقش لاکی زیبایی روش داشت.

بهش گفتم: «چرا اینو به ناگاهورا نگفتی؟»

چیگوسا سرشو خم کرد و گفت: «آره واقعاً، چرا؟ شاید هنوزم می‌خوام این سوءتفاهم رو داشته باشه. شاید این‌جوری که فکر کنن من پولدارم، برام راحت‌تر باشه و اونا هم فاصله‌شونو با من حفظ کنن و ازم دور بمونن. فوکوماچی، دوست داری همیشه با هم ناهار بخوریم؟»

«مشکلی نیست. ولی… این‌جوری مزاحمت نیستم؟»

قیافه‌ی چیگوسا یه‌جوری شد انگار که یه نفر بهش دروغ گفته، بعدش جلوی دهنشو گرفت و جوری خندید که انگار یه چیز خیلی خنده‌دار کشف کرده و بعدش گفت: «فکر کنم من اینو باید ازت بپرسم. فوکاماچی، مزاحمت نمی‌شم این‌جوری؟»

«نه، اصلاً. درواقع، خیلی هم خوشحال می‌شم.»

«خیلی خوشحال می‌شی که با خوشگل‌ترین دختر مدرسه ناهار بخوری؟»

«آره.»

«با اینکه می‌دونم داری شوخی می‌کنی، ولی این حرفت منو خیلی خوشحال می‌کنه.»

چیگوسا اومد نزدیک میزم و یه صندلی رو حدوداً توی فاصله‌ی 30 سانتی‌متری گذاشت و نشست. دامنشو با یه دستش صاف کرد. وقتی نشست، پاپیون دور گردنش که دو خط سفید روش داشت کمی تکون خورد.

بعدش شنیدم به‌آرومی گفت: «خوب حالا بیا غذامونو بخوریم.»

بعد از مدرسه، چیگوسا محوطه‌ی مدرسه رو نشونم داد. فکر نکنم از روی اجبار این کار رو کرد. نمی‌دونم دوست داشت این کار رو کنه، یا به‌خاطر اینکه معلم فضولمون ازش خواسته بود این کار رو کرد. اما به‌نظر می‌اومد خودشم دوست داشت که مدرسه رو نشونم بده.

چیگوسا بهم گفت: «اگه پاهات درد گرفت حتماً بهم بگو.»

یه قدم برداشتم و رفتم جایی که پاهامو چک کنم ببینم درد می‌کنن یا نه یا اینکه مشکلی هست یا نه، بعدش بهش گفتم: «نه، درد نمی‌کنه. فکر کنم خوبم.»

از پنجره‌های باز راهرو، فریادهای بچه‌های باشگاه‌های ورزشی می‌اومد. صدای برخورد چوب بیسبال به توپ، صدای بچه‌هایی که ترومبون تمرین می‌کردن و صدای تنظیم سیم‌های گیتار که از باشگاه موسیقی می‌اومد. جشن مقدماتی دبیرستان و جشنواره‌ی فرهنگی به‌زودی قرار بود برگزار بشه، به‌خاطر همین اون‌قدر همه مشغول بودن و سرشون شلوغ بود که این گرمای شدیدی که توی ساختمون مدرسه ایجاد شده بود یه چیز عادی به‌نظر می‌رسید.

«راستی، اوگیو، عضو هیچ‌کدوم از باشگاه‌ها هستی؟»

اوگیو دستشو روی قفسه‌ی سینه‌ش گذاشت و سرشو تکون داد و گفت: «نگران نباش. توی پرونده‌م نوشته که عضو باشگاه گل‌آرایی هستم، ولی درواقع ما اون‌جا فقط می‌شینیم دور هم و گپ می‌زنیم… فوکاماچی، خودت هنوز تصمیم نگرفتی که کدوم باشگاهو عضو شی؟»

«فکر کنم عضو هیچ‌کدوم نشم.»

«آره درسته، تازه حالت بهتر شده به‌خاطر آسیبایی که دیدی.»

«نه، پاهام مشکلی ندارن، ولی فکر نکنم بتونم توی هیچ‌کدوم از باشگاه‌ها خوب عمل کنم.»

«نه بابا، زیاد بهش فکر نکن.»

«شاید دارم زیاد بهش فکر می‌کنم، ولی اگه حس بدی در مورد چیزی داشته باشم حتماً درسته.»

چیگوسا جلوم ایستاد و به صورتم نگاه کرد. می‌خواست یه چیزی بگه، ولی انگار پشیمون شد. بعد از چند لحظه که فکر کرد که چه‌جوری بگه و چه کلماتی رو استفاده کنه، بهم گفت: «فوکاماچی، واقعیتش… منم مدرسه رو دیر شروع کردم. یه مشکل جسمی جزئی داشتم و مجبور شدم اوایل ماه مِی مدرسه رو شروع کنم. تازگیا می‌تونم روی پاهام راه برم و وایسم، چون حدوداً پونزده روز قبل روی صندلی چرخدار می‌نشستم. به‌خاطر همین می‌دونم حس سردرگمی چه‌جوریه. انگار که دنیا تو رو ول کرده به حال خودت و به تو اهمیت نمیده.»

چیگوسا یه نفسی کشید و یه لبخند زد تا منو شاد و تشویق کنه.

«مطمئنم حالت بهتر می‌شه، فوکاماچی. همه‌چی درست می‌شه. هیچ مدرکی ندارم برای حرفام، ولی این‌طوری حس می‌کنم که همه‌چی درست می‌شه.»

بهش گفتم: «ممنون، اینو که گفتی حالمو بهتر کرد.»

دوباره شروع کردیم به راه‌رفتن. از کنار افراد زیادی رد شدیم، ولی هیچ‌کدومشون مثل اون موقعی که ماه‌گرفتگیمو داشتم، برنگشتن منو نگاه کنن. شاید اگه من خودم در مورد خودم احساس خوبی داشته باشم، نگاه‌های مردم هم زیاد ناراحتم نکنه. به‌هرحال، این ‌حال الانم فقط به‌خاطر این بود که ماه‌گرفتگی مادرزادیم از بین رفته بود. واقعاً برام عجیب بود که یه تغییر ساده توی صورتم چقدر می‌تونه زندگی توی این دنیا رو برام راحت‌تر کنه.

بعد اینکه دور مدرسه رو کامل گشتیم، توی ورودی داخلی کفشامونو عوض کردیم و رفتیم بیرون. وقتی رفتیم پشت مدرسه، جایی که باشگاه‌ها و سالن ژیمناستیک دوم مدرسه بودن، چیگوسا به شونه‌م زد و به یه نفر که توی زمین ورزشی بود اشاره کرد. نگاه کردم و دیدم ناگاهورا داره برامون دست تکون میده و با یه دست دیگه هم یه بطری آب مچاله‌شده رو گرفته. همون‌طور که حدس زده بودم، ناگاهورا عضو باشگاه ورزشی فوتباله. یه لباس ورزش سفید تنش بود که پر از خاک و گِل بود.

چیگوسا یه‌دفعه توی گوشم گفت: «فکر کنم منتظره تو هم جوابشو بدی و براش دست تکون بدی.»

منم یه‌خرده با تردید برای ناگاهورا دست تکون دادم و اونم انگشت شستشو به نشونه‌ی اوکی بودن بالا برد و یه لبخند رضایت‌بخشی زد. بلافاصله، صدای مربیشون اومد که داشت بهشون می‌گفت چیکار کنن، به‌خاطر همین ناگاهورا با عجله رفت کنار بقیه‌ی اعضای تیمش.

چیگوسا بهم گفت: «اگه غیبت‌کردناشو در نظر نگیری، ناگاهورا آدم بدی نیست واقعاً.»

سرمو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم و گفتم: «آره، این‌طور به‌نظر میاد.»

ساعت 7 شب بود که دیگه تور مدرسه‌گَردی منم تموم شد. همه‌چی یه‌دفعه تاریک شده بود، حشرات شب‌زی شروع کردن به سروصداکردن، چراغا روشن شدن و اعضای باشگاه آلات موسیقی بادی، همه دورهم جمع شدن تا گروهی تمرین کنن.

همین‌طور که با چیگوسا داشتم مستقیم به‌طرف در ورودی مدرسه می‌رفتم، ازش تشکر کردم و گفتم: «امروز خیلی کمکم کردی، واقعاً ممنونم ازت.»

چیگوسا یه تعظیم بزرگی بهم کرد و گفت: «نه اصلاً کاری نکردم. اتفاقاً از اینکه با آدم سرگرم‌کننده‌ای مثل تو وقت گذروندم خیلی خوشحالم. تازه‌شم اگه من نبودم حتماً یه نفر دیگه می‌اومد مدرسه رو بهت نشون می‌داد.»

«فکر نمی‌کنم. تنها کسایی که امروز با من صحبت کردن فقط تو و ناگاهورا بودین.»

«اما انگار همه می‌خواستن یه‌جوری باهات صحبت کنن.»

نتونستم تعجب خودمو از این حرفش مخفی کنم و یه دفعه گفتم: «با من صحبت کنن؟ مگه با من مشکلی دارن؟»

چیگوسا با لبخند گفت: «واقعاً خیلی بدبینی، فوکاماچی.»

دیگه هیچ حرفی نزدیم و از کنار مسیر رودخونه شروع کردیم راه‌رفتن. تقریباً نصف چراغای کنار خیابون از کار افتاده بودن یا مدام خاموش و روشن می‌شدن. پشه‌ها و سوسک‌های کلوکوب هم می‌پریدن طرف اون چراغایی که هنوز روشن بودن تا یه جای روشن پیدا کنن. قورباغه‌های توی شالیزار هم مدام قورقور می‌کردن. یه صدای خفه‌ای از ترمزکردن قطار شنیدم. بوی ماهی کبابی هم از تهویه‌ی یکی از خونه‌ها می‌اومد بیرون.

توی راه به این فکر می‌کردم که اصلاً توی مخیله‌م نمی‌گنجید که یه روزی، توی روز اول مدرسه، با کسی برگردم خونه و توی راه تنها نباشم.

وقتی که رسیدیم جایی که راه‌هامون جدا می‌شد، چیگوسا یه نفس عمیق کشید و صدام زد: «اِم… فوکاماچی؟»

منم با ادب تمام جواب دادم: «بله، کاری داشته باشی برات انجام میدم.» وقتی اینو گفتم یه لبخند زد.

«خوب، یه چیزی هست که می‌خوام بهت بگم. اگه چیزی نگران یا ناراحتت می‌کنه حتماً بهم بگو و بذار دوتایی با هم نگرانش باشیم.»

«آها، متوجهم. منظورت اینه که لزوماً قرار نیست مشکلاتی رو با هم حل کنیم.»

«آره. چون عملاً دیگران نمی‌تونن به بقیه زیاد کمک کنن تو مشکلاتشون.»

«آره، کاملاً باهات موافقم.»

***

شاید، فقط شاید این‌بار بتونم زندگی معمولی داشته باشم.

وقتی داشتم به‌آرومی از خیابون بیرون ایستگاه قطار رد می‌شدم، این فکر اومد توی ذهنم که شاید الان بشه زندگی معمولی داشت. هم چیگوسا و هم ناگاهورا ازم خوششون اومده بود و هیچ‌کدوم از همکلاسیامم آدمای بدی نبودن. کلاسا هم جوری بودن که انگار راحت می‌تونستم باهاشون کنار بیام و خودمو برسونم به درسا. البته صددرصد نمی‌تونستم مطمئن باشم، چون تازه روز اولم بود، ولی تا الانش هیچ چیزی که باعث ناراحتیم بشه وجود نداشت.

نه، چیزی برای نگرانی وجود نداشت، مگه اینکه ماه‌گرفتگیم دوباره برگرده.

حرف چیگوسا که بهم گفت “همه‌چی درست می‌شه، فوکاماچی” منو خیلی خوشحال کرد. درسته، چیگوسا اینو گفت، ولی اون از قیافه‌ی واقعی من که خبر نداره. نمی‌دونه من چقدر زشت و وحشتناکم. منم نمی‌دونم تا کِی می‌تونم این صورت موقتی رو نگه دارم. اگه تا قبل از اون روزی که اون خانمه گفت نتونم قلب هاجیکانو رو به‌دست بیارم، دوباره صورتم مثل قبل می‌شه.

اگه فردا ماه‌گرفتگیم برگرده، چیگوسا وقتی منو ببینه با خودش چی فکر می‌کنه و چیکار می‌کنه؟ اون‌موقع می‌تونه دوباره بهم بگه که “همه‌چی درست می‌شه، فوکاماچی”؟

یا شاید همون‌طور که گفت من خیلی بدبینم و بودن یا نبودن ماه‌گرفتگیم توی درازمدت تأثیر زیادی نداره. شاید اگه بدبین نبودم و اون‌قدر که فکر می‌کردم مشکل دارم مشکل نداشتم و تا الان فقط توی شرایط مناسبی نبودم…

آره، مثل همیشه دور خودم می‌چرخیدم و اینکه بقیه درموردم چی فکر می‌کردن برام مهم بود، ولی این باعث نمی‌شد وضعم بهتر بشه. با این‌حال نمی‌تونستم در مورد این چیزا فکر نکنم.

منتظر صدای زنگ تلفن بودم. سؤالای زیادی بود که می‌خواستم از خانمه بپرسم. برای اینکه بتونم “شرط بردن” این شرط‌بندی رو به‌دست بیارم، چقدر باید با هاجیکانو صمیمی بشم؟ از اونم مهم‌تر، قراره هاجیکانو رو ببینم؟ کِی قراره ببینمش؟ باید برم دنبالش بگردم؟

برای یه لحظه وایسادم. می‌خواستم از یه راه دیگه‌ای که دورتره برم خونه، ولی انگار گم شده بودم. توی یه خیابون باریک و تاریک بودم. این خیابون اون‌قدر باریک بود که هیچ دستگاه فروشی توش جا نمی‌شد. حتی سبزه‌های دور ریل قطار هم خیلی دراز بودن و زیاد رشد کرده بودن، ولی به‌نظر نمی‌رسید که زیاد از مسیر اصلی دور شده باشم، به‌خاطر همین به راه‌رفتنم ادامه دادم تا به یه خیابون آشنا برسم.

بعد از تقریباً چهل دقیقه راه‌رفتن، بالاخره رسیدم به یه جایی که می‌شناختمش. فکر کنم یه دور کامل زده بودم و دوباره برگشته بودم سمت دبیرستان. مدرسه خیلی وقت بود که تعطیل شده بود و به غیر از طبقه‌ی اول که بخش اداری و دفتر معلما و مدیر توش بود، بقیه‌ی چراغای توی محوطه و دبیرستان خاموش بودن. توی محوطه‌ی مدرسه هم فقط علامتای خروج که رنگشون سبز بود، روشن بودن.

این‌جا بود که فهمیدم کنار مدرسه یه معبد وجود داره. وقتی از گوشه‌ی دیوار رد شدم که برم جلوی ساختمون، طاق ورودی معبد که به رنگ قرمز روشن بود، چشم منو گرفت. دو طرف ورودی معبد، مجسمه‌ی ایناری گذاشته بودن. بعد از این مجسمه‌ها هم پله‌های سنگی پهنی بودن که به یه طاق دیگه که جلوتر بود می‌رسیدن.

بیشتر از صد پله توی ورودی معبد بود و چون دیگه توانشو نداشتم، نمی‌تونستم ازشون برم بالا. حتی علاقه‌ی خاصی هم به معبدا ندارم و فکر نکنم این مسیری هم که از معبد رد می‌شه،  یه میون‌بر به ایستگاه قطار باشه.

با این‌حال، انگار یه چیزی منو کشوند اون‌جا و شروع کردم به بالارفتن از پله‌ها.

بالارفتن از این پله‌ها اون‌قدر سخت بود که انگار عملاً استخونام داشتن می‌شکستن. همین‌جوریش قبلاً داشتم برای چند دقیقه راه می‌رفتم توی خیابون و لباسم خیس عرق شده بود. کنار راه‌پله‌ها، درختای سرو بلندی رشد کرده بودن که ریشه‌هاشون اون‌قدر به پله‌ها فشار آورده بودن که یه جاهایی از پله‌ها سنگاشون بلند شده بودن یا سر جاشون نبودن. بعد از هشتادمین پله، دیگه شمردن پله‌ها رو ول کردم. نگاهمو به زمین انداختم و دستامو روی زانوهام گذاشتم. ذهنمو خالی کردم و دوباره راه رفتم. اون قسمتایی از پاهام که صدمه دیده بودن شروع کردن به دردگرفتن، ولی چون دیگه تا این‌جا اومده بودم نمی‌خواستم برگردم.

بعد از اینکه پله‌ی آخرو رد کردم، به یه سطح صافی رسیدم که حدوداً عرضش به‌اندازه‌ی یه استخر 25 متری بود. انگار که این معبده با یه پارکی تلفیق شده بود. چون داخل محوطه‌ش تاب، سرسره و نیمکتایی بودن که توی گوشه‌کنارای محوطه خیلی نامنظم گذاشته شده بودن. با توجه به سبزه‌های دراز زیر نیمکتا، معلوم بود که افراد زیادی به این معبد نمیان.

وقتی چرخیدم، تونستم نمای اطراف خودِ دبیرستان میناگیسا رو ببینم. روی یکی از پله‌ها نشستم و یه نفس عمیقی کشیدم. به مدرسه‌ی میناگیسا، خونه‌ها و سوپرمارکتایی که پایین پله‌ها بودن نگاه کردم. باد سردی که می‌اومد و عرق بدنمو خشک می‌کرد، واقعاً حس خوبی داشت.

وقتی دیگه همه‌جا رو نگاه کردم، بلند شدم که قبل از رفتن یه دور دیگه هم اون‌جا بزنم. اون موقع بود که یه صدایی از پشت سرم شنیدم. انگار که یه آهن زنگ‌زده رو به یه چیزی می‌کشیدن؛ صدایی که وحشت زیادی توی من به‌وجود آورد.

با خودم گفتم که باد حتماً به یکی از این وسیله‌های بازی خورده و این صدا رو درآورده. آب دهنمو قورت دادم و یه نگاهی به اطراف انداختم.

وقتی فهمیدم صدا از کجا میاد، نزدیک بود جیغ و داد کنم.

یه نفر روی تاب نشسته بود.

توی تاریکی صورتش مشخص نبود، ولی با توجه به قد و ظاهر کلی بدنش، به‌نظر می‌اومد که یه دختر باشه که همسن منه. اون دختره یه لباس سفید گشاد کهنه و یه دامن کوتاه تنش بود. به‌خاطر همین به‌نظر می‌اومد تازه از اتاقش در اومده باشه. اینکه توی یه همچین زمانی، توی یه همچین جایی، آدم یه دختری رو ببینه که این‌جوری لباس پوشیده و تنها یه جا نشسته، واقعاً عجیبه.

و اصلا هم نیازی نبود بپرسم که “این دختره این‌جا چیکار می‌کنه؟”

دختره از روی تاب به عقب خم شده بود و بالا رو نگاه می‌کرد. اون‌جایی رو که داشت نگاه می‌کرد، یه طناب ازش آویزون بود.

این طنابه هم از یه تیرکی آویزون بود و تهش یه حلقه داشت، درست مثل طنابایی که توی ژیمناستیک استفاده می‌شه، با این تفاوت که به‌جای دوتا طناب، یکی اون‌جا بود و حلقه‌شم خیلی بزرگ‌تر بود.

درسته، با یه نگاه می‌شد فهمید که این دختره که روی تاب نشسته این طنابو بسته بوده و می‌خواسته خودشو حلق‌آویز کنه. این طنابه دقیقاً بالای تابا بسته نشده بود. دختره طناب رو از وسط میله بسته بود و پایینشم چندتا کتاب روی هم گذاشته بود که انگاری از آشغالدونی آورده بودنشون. کتابا رو می‌خواست به‌عنوان چهارپایه استفاده کنه، به‌خاطر همین یه‌کمی عقب‌تر از طناب گذاشته بودشون تا وقتی طنابو می‌ندازه گردنش، یه قدم به جلو برداره و بذاره جاذبه کار خودشو بکنه.

دختره داشت دقیقاً همین کار رو می‌کرد. یواش از روی تاب بلند شد و صندل‌هاشو درآورد. با احتیاط روی کتابا وایساد و دستشو برد طرف طناب و انداختش دور گردنش.

یه باد شدیدی اومد و شاخه‌های درختا به‌هم خوردن و صداشون اومد.

فکر کنم هنوز متوجه نشده بود که به غیر از خودش، یه نفر دیگه هم توی پارک هست. یواش‌یواش رفتم طرف تاب. می‌خواستم اگه خواست کاری کنه، توی موقعیتی باشم که بشه بهش کمک کنم. حالا می‌خواد بکشمش عقب، یا باهاش حرف بزنم و متقاعدش کنم این کار رو انجام نده یا هر چیز دیگه‌ای.

همین‌طور که حواسمو جمع کرده بودم که سروصدا نکنم، جیرجیرکا صداشونو بلندتر می‌کردن. صدای جیرجیرشون باعث شده بود دیگه نفهمم چقدر زمان دارم و از اون دختره چقدر فاصله دارم. اگه حواسمو جمع نمی‌کردم ممکن بود بخورم زمین. با اینکه حس می‌کردم سرم داره گیج میره، اما یواش‌یواش نزدیکش شدم.

درست همون‌موقع که توی فاصله‌ی خوبی از دختره قرار گرفتم که می‌تونستم کمکش کنم، یه‌دفعه متوجه سایه‌ی من شد که داشتم یواش‌یواش بهش نزدیک می‌شدم، به‌خاطر همین سرشو برگردوند و مستقیم به من نگاه کرد.

به‌جای “یه کار عجولانه”، فکر کنم چون جا خورده بود حواسش پرت شد و به عقب افتاد. منظورم اینه که اولش به‌خاطر شوکه‌شدن، بدنش به عقب حرکت کرد. یعنی اگه می‌خواست قبل از اینکه من جلوشو بگیرم خودشو بکشه، باید خودشو به جلو پرت می‌کرد و نه به عقب. ممکن بود چون من رو دیده ترسیده باشه و بعدش خواسته باشه از توی حلقه‌ی طناب گردنشو بیرون بیاره و از کتابا بیاد پایین.

ولی به‌خاطر حرکت سریعی که انجام داد، طناب شل نشد که هیچ، حتی دور گردنش سفت‌تر هم شد، چون که یه‌دفعه تعادلشو از دست داد. بعدشم همون‌طوری که انتظار می‌رفت، پاهاش از روی کتابا لیز خورد. کتابایی که روی هم گذاشته بود افتادن و داشت خفه می‌شد. پاهاش توی هوا همین‌جوری تکون می‌خوردن.

طنابی که دور گردن دختره بود، هم سفت‌تر می‌شد و هم یه صدایی می‌داد.

برای یه لحظه نمی‌دونستم چکار کنم. چون قبل از اینکه به این فکر کنم که “باید کمکش کنم”، ترس تموم بدنمو گرفته بود و فقط این به ذهنم اومد که هرچه زودتر از این‌جا فرار کنم و تا جایی که می‌تونم دور شم. این اولین‌باری بود که توی موقعیتی قرار می‌گرفتم که جون یه نفر در خطر بود. یه‌دفعه یه حسی بهم دست داد که انگار اگه دستمو به‌طرفش دراز کنم و بخوام کمکش کنم، سایه‌ی سیاه مرگش من رو هم می‌گیره. به‌خاطر همین یه‌خرده طول کشید تا به خودم بجنبم و بدنم یه واکنش طبیعی نشون بده و به منطق و حرکاتم غلبه کنه.

به‌سرعت دویدم طرفش و دست راستمو دور رون پاش گرفتم تا همون بالا نگهش دارم. با دست چپم، دنبال گردنش گشتم و طنابی که دورش بود رو گرفتم. ولی به‌خاطر وزن دختره، طناب دور گردنش سفت شده بود و نمی‌تونستم شُلش کنم. دختره به‌شدت سرفه می‌کرد.

همون‌طور که داشتم کورکورانه دنبال راهی می‌گشتم که گره‌ی طناب رو شُل کنم، دختره هم داشت توی دستای من جون می‌داد. وضعیت خیلی وحشتناکی بود. با خودم فکر کردم که بدن کوچیک این دختره چرا اون‌قدر قویه و قدرت داره. تقلاهایی که می‌کرد هم باعث شده بود که شُل‌کردن گره‌ی طناب سخت‌تر بشه. وقتی با عصبانیت مُشتم رو دور طنابی که روی گردنش بود سفت کردم تا بازش کنم، اونم شروع کرد به دست‌وپازدن، چون طناب باز سفت‌تر شد.

همون‌موقع که حس کردم چند ثانیه‌ی دیگه بیشتر نمی‌تونم دست راستم رو نگه دارم، بالاخره طناب شُل شد. حالا که خیالم راحت شده بود، مُشتم که دور طناب بود رو آزاد کردم. هنوز دختره رو روی زمین نذاشته بودم که به جلو افتادم.

قبل از اینکه بفهمم چی شده، دیدم صورتش خیلی بهم نزدیکه. به‌خاطر نور ماه و اینکه چشمام به تاریکی عادت کرده بودن، تونستم صورتشو به‌وضوح ببینم.

با این‌حال، اصلاً نمی‌تونستم قبول کنم که چنین اتفاقی افتاده.

مدام به خودم می‌گفتم همچین چیزی اتفاق نیفتاده و سعی می‌کردم به اطلاعاتی که به مغزم می‌رسه اعتنا نکنم. ولی همزمان اینم به ذهنم رسید که:

خوب، پس چیزی که خانمه می‌گفت همین الان اتفاق افتاد.

بعد از سه سال، این اسم رو به زبون آوردم.

«هاجیکانو.»

هاجیکانو چشماشو باز کرد. عرق زیاد باعث شده بود موهاش به گونه‌هاش و گردنش بچسبن. به‌خاطر سرفه‌کردنای زیاد و فشار زیاد به گردنش، چشماش درست نمی‌دید. با صدای گرفته‌ای گفت: «…یوسوکه؟»

به‌خاطر این اتفاق، نفس‌کشیدن برامون سخت شده بود. اولش فکر کردم چون به‌سختی داریم نفس می‌کشیم، با هم حرفی نمی‌زنیم. ولی حتی بعد از اینکه راحت نفس می‌کشیدم هم نتونستم حرفی بزنم. انگار که یه سطل آب دریا خورده باشم، گلوم خشک شده بود.

قبلاً فکر می‌کردم وقتی که دوباره هاجیکانو رو ببینم، هزارتا حرف دارم که بهش بزنم. خیلی حرفا بود که می‌خواستم بهش بزنم و حتی نمی‌دونستم از کجا شروع کنم. حداقل این چیزی بود که انتظار داشتم اتفاق بیفته.

ولی واقعیت چیز دیگه‌ای بود. حتی یه صدای کوچیک هم از دهنم در نیومد.

این چیزی که جلوی چشمام بود رو نمی‌تونستم باور کنم.

روی صورت هاجیکانو یه ماه‌گرفتگی بزرگ بود.

هاجیکانو بهم گفت: «برو کنار.»

وقتی حواسم اومد سر جاش، دستم رو از روی رون‌هاش برداشتم و خودمو کشیدم عقب. هاجیکانو یواش‌یواش بلند شد و دستاش رو گذاشت روی زانوهاش تا سرپا وایسه. وقتی که سرپا شد، خاکایی که روی لباسش بود رو پاک کرد. چندتا سرفه کرد و بدون اینکه ازم تشکر کنه، رفت طرف ورودی پارک.

نمی‌تونستم برم دنبالش. حتی نمی‌تونستم بچرخم طرفش. مثل احمقا یه جا وایساده بودم و به تابی که داشت تکون می‌خورد و جیرجیر می‌کرد، نگاه می‌کردم.

نمی‌دونم چه مدت داشتم به این صدا گوش می‌دادم.

وقتی خودمو جمع‌وجور کردم و به خودم اومدم، هاجیکانو دیگه اون‌جا نبود. مغز من انگار اتفاقای مهم و عجیب رو مثل رویا در نظر می‌گیره. ولی طنابی که از میله‌ی تاب آویزون بود و کتابایی که روی هم بودن، بهم نشون داد که دارم اشتباه می‌کنم و همه‌ی اینا اتفاق افتاده. تمام اینا یادآوری می‌کردن که این‌جا یه نفر می‌خواسته خودشو بکشه.

ابرها جلوی ماه رو گرفتن و پارک تاریکِ‌تاریک شد. دیگه تاب تکون نمی‌خورد، ولی انعکاس صدای آهنش هنوزم می‌اومد.

یه‌دفعه صدای تلفن رو از جای دوری شنیدم.

قبل از اینکه بفهمم، دیدم دارم به‌طرف صدا می‌دوم. از پله‌های سنگی افتادم پایین، ولی اصلاً برام مهم نبود که ممکنه آسیبایی که چهارده هفته طول کشید تا خوب شن دوباره برام ایجاد بشه. ده پله مونده بود که برسم به سطح زمین، پریدم پایین. سعی کردم به‌زور نفسمو آروم کنم تا بفهمم صدای تلفن از کجا میاد.

یه صدایی توی سرم پیچید که بهم می‌گفت: چیکار داری می‌کنی؟ اولویت الانِ تو چیه؟ الان به‌جای اینکه بخوای از اون خانمه اطلاعات بیشتری بگیری، نباید بری دنبال هاجیکانو؟ واقعاً الان باید چیکار کنی؟ این‌طور فکر نمی‌کنی که حالا که نتونسته خودشو بکشه، می‌ذاره یه‌خرده زمان بگذره بعد دوباره دست به خودکشی بزنه؟ هاجیکانو از کنار تو رد شد و رفت و الان ممکنه یه جای دیگه بره که خودشو دار بزنه. مشکل بزرگ هم اینه که هاجیکانو ازت فرار نکرد. تو از هاجیکانو فرار کردی. وقتی که دیدی قیافه‌ش اون‌قدر فرق کرده وحشت‌زده شدی. تو با خودت فکر کردی که به‌خاطر قیافه‌ی هاجیکانو کاری ازت برنمیاد و خواستی شونه خالی کنی. حقیقت اینه که وقتی هاجیکانو بدون اینکه بهت حتی یه نگاه هم کنه از کنارت رد شد، خیالت راحت شد و حس راحتی بهت داد، درسته؟ با خودت فکر کردی که چه خوب شد باهام صحبت نکرد. اگه الان دنبالش نری، دفعه‌های بعدی هم که می‌بینیش بازم فرار می‌کنی ازش و همین‌جوری فقط فرار می‌کنی. همینو می‌خوای؟ واقعاً همینو می‌خوای؟

دوباره ازت می‌پرسم. اولویت الان تو چیه؟

پاهام دیگه حرکت نکردن و سر جام ایستادم.

صدای تلفن از یه باجه‌ی تلفن عمومی که کنار خیابون بود می‌اومد.

با دیدن هاجیکانو که از سرپایینی خیابون، زیر نور کم چراغ داشت رد می‌شد، سؤالایی که از اون خانمه داشتم مثل اینکه چرا صدای تلفن با اینکه اون‌قدر ازم فاصله داره به گوشم می‌رسه و می‌تونم بیام تلفن رو بردارم و یا وقتی توی باجه‌ی تلفن هست چطور می‌تونم صداشو بشنوم، از ذهنم پرید.

اگه تا اون‌جایی که بتونم سریع بدوم، شاید بتونم بهش برسم. ولی همزمان اینم به ذهنم رسید اکه حالا بهش برسم، باید چیکار کنم؟ چی باید بهش بگم؟ چه‌جوری باید با دختری که همین چند دقیقه‌ی پیش می‌خواست خودشو بکشه، رفتار کنم؟

همین‌طوری که دستم روی در باجه‌ی تلفن بود و توی این فکرا غرق بودم، هاجیکانو ازم دورتر و دورتر می‌شد. وقتی داشتم به خودم می‌گفتم که دیگه نمی‌تونم بهش برسم و می‌خواستم ولش کنم، دیدم یه دوچرخه کنار جاده افتاده. با خودم گفتم حتماً یه قفلی چیزی بهش هست، پس این راه رو از ذهنم بیرون کردم. یه‌دفعه یه صدایی با ترس توی ذهنم بهم گفت: چی؟ وقتی هنوز نرفتی ببینی قفله یا نه چرا همچین حرفیو می‌زنی؟ نگاه کن، فقط به دوچرخه نگاه کن، اصلاً قفلی می‌بینی روش؟ شاید یه آدم عوضی این دوچرخه رو دزدیده، تا این جا هم سوارش بوده و آخرشم همین‌جا ولش کرده. اصلاً هیچ قفلی نداره. یعنی نمی‌تونستی حتی تلفن رو جواب بدی، با خانمه صحبت بکنی و بعدشم بری دنبال هاجیکانو؟ حالا چرا این کار رو نکردی؟

اعتراف کن. تو نمی‌خوای بری دنبال هاجیکانو.

هاجیکانو تو تاریکی شب ناپدید شد.

رفتم توی باجه‌ی تلفن و با ضعف بدنی که داشتم گوشی رو برداشتم.

وقتی گوشی رو برداشتم، اون خانمه ازم پرسید: «خوب، حالا که دیگه ماه‌گرفتگی مادرزادیت رفته چه حسی داری؟»

«هنوز هیچی نشده فراموشش کردم. اتفاقای دیگه‌ای برام افتادن که تأثیرشون خیلی بیشتر از این ماه‌گرفتگیه.»

خانمه با یه خنده‌ی معنی‌داری گفت: «متوجهم. توی هر رویدادی، تمام اتفاق و شرایط به ترتیب اتفاق می‌افتن. اولش ماه‌گرفتگی مادرزادیت از بین میره و بعد با عشقت دیدار می‌کنی. و حالا، من منتظر سی‌ویکم آگوست می‌مونم ببینم اون‌موقع چی می‌شه.»

آه آرومی کشیدم و گفتم: «ببین، یه سوالی دارم…»

«چه سوالی؟»

به خانمه گفتم: «صورت هاجیکانو. اون ماه‌گرفتگی کوفتی از کجا اومده بود روی صورتش؟»

خانمه گوشی رو گذاشت و تلفن رو قطع کرد.

منم گوشی رو گذاشتم و به دیوار تکیه دادم و سرمو بالا بردم. داشتم به سقف باجه نگاه می‌کردم که هنوز پنج ثانیه نگذشته بود، تلفن دوباره زنگ خورد. گوشی رو برداشتم.

خانمه گفت: «یادم رفت یه نکته‌ی خیلی مهم رو بهت بگم.»

بهش گفتم: «ناراحت نباش، مطمئناً فقط همین یه مورد نیست که یادت رفته بهم بگی.»

«تولد شونزده‌سالگیت مبارک.» خانمه این جمله رو گفت و تلفن رو قطع کرد.

منم توی گوشی که قطع شده بود گفتم: «ممنونم بابت تبریکت.»

از باجه‌ی تلفن اومدم بیرون و دست بردم توی جیبم تا یه پاکت سیگار دربیارم. یه سیگار مچاله رو گذاشتم رو لبام و روشنش کردم. فیلتر سیگار به لبام که خشک بودن چسبید. این باعث شد که پوست روی لبم کنده بشه و از لبم خون بیاد. خونی که از لبم می‌اومد مثل لکه‌ی رژلب به فیلتر سیگارم چسبیده بود.

این موضوع واقعاً داره برام دردسر درست می‌کنه. برا یه لحظه که یه پُک به سیگار زدم، با خودم فکر کردم که من فقط تماشاچی تموم این اتفاقاتم.

و تابستون شانزده‌سالگیم این‌طوری شروع شد…