ورود عضویت
place you called-2
قسمت ششم از جلد اول
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

فصل6: جایی که ازش تماس گرفتم

اول آگوست، روز جشنواره‌ی تابستونی توی دبیرستان میناگیسای اول بود و همه‌ی دانش‌آموزا باید می‌اومدن مدرسه. قبل از ساعت 9 باید مدرسه باید می‌بودیم، لیست وظایفی که داریم رو از معلممون می‌گرفتیم و یه استراحت سی‌دقیقه‌ای قرار بود داشته باشیم. ساعت 10، مدیر قرار بود یه سخنرانی توی ورزشگاه مدرسه برامون انجام بده و وقتی سخنرانی تموم شد و به کلاس برگشتیم، کاری که دانش‌آموزا دوست دارن شروع می‌شه: گفت‌وگو برای جشنواره‌ی فرهنگی. جاذبه‌های کلاس، تعیین وظایف و در صورت لزوم، زمان جلسه‌های بعدی بچه‌ها باید توی یه روز مشخص بشن. بسته به کلاس، گفت‌وگوها ممکنه تا ساعت 7 عصر طول بکشه، یعنی تا نزدیکیای بسته‌شدن مدرسه.

با کمال تعجب، سخنرانی مدیر کمتر از 10 دقیقه طول کشید. از فضای خفه باشگاه اومدیم بیرون و با خوشحالی رفتیم توی کلاسی که پر از حس هیجان برای آماده‌کردن مقدمات جشنواره بود. خم شدم و با چیگوسا که روی صندلی کناری نشسته بود حرف زدم.

«این خیلی طول می‌کشه، بیا قایمکی بریم بیرون.»

چیگوسا چندباری پلک زد و بعدش لبخند زد.

دم گوشش زمزمه کردم: «ده دقیقه‌ی دیگه، کنار در ورودی می‌بینمت.»

چیگوسا سریع خودشو جمع‌وجور کرد تا از اون‌جا بریم، بعدش خیلی عادی، یواش از کلاس زد بیرون. یه چند نفری همین‌جور به فرار جسورانه‌ی چیگوسا زل زده بودن، ولی چون خیلی طبیعی رفتار کرد، کسایی که دیدن داره فرار می‌کنه سعی کردن که با دلیلای منطقی، کنجکاوی و تعجبشون رو سرکوب کنن.

فقط یه نفر بهمون شک کرد: ناگاهورا که روی صندلی جلویی نشسته بود. «اوگیو مریضه؟ هیچ‌وقت زود از کلاس بیرون نمی‌رفت.»

مثلاً چیزی نمی‌دونستم و گفتم: «شاید، یا شاید فقط داره یه‌خرده خلاف قانون عمل می‌کنه.»

ناگاهورا یکی از ابروهاشو بالا برد و با خنده گفت: «نگووووو. این کار رو هر کسی می‌تونه بکنه جز اوگیو.»

«آره، فکر کنم حق با توئه.» با حرف ناگاهورا موافقت کردم و کیفم رو برداشتم و بلند شدم.

«نگو که تو هم می‌خوای زودتر بری؟»

«چرا، حس می‌کنم حالم بده.»

از پیگیریای ناگاهورا فرار کردم و از کلاس رفتم بیرون. برای اینکه به معلما و کارمندای مدرسه برنخورم، اولش از طرف پله‌ها به راهرویی که منتهی به سالن ورزشی می‌شد رفتم، کفشای داخل مدرسه رو درآوردم گذاشتم توی کمد کفشا و کفشای بیرون از مدرسه رو گرفتم توی دستم. بعدش برای اینکه از جلوی دفتر رد نشم، از یه راه دیگه از مدرسه رفتم بیرون.

اگرچه چیگوسا زودتر از کلاس رفت بیرون، ولی بعد از من رسید به در ورودی. وقتی دیدم که چشمش به من افتاد و دوید طرفم، حس کردم دارم در حقش ظلم می‌کنم. بهتر از این نمی‌تونم حسم رو توضیح بدم. دقیقاً نمی‌دونم چه حسی بود.

چیگوسا با نفس‌تنگی گفت: «ببخشید دیر رسیدم.»

با همدیگه قدم زدیم. از پنجره‌های باز ساختمونا، صدای خنده و گپ‌زدن بچه‌ها رو می‌شنیدیم.

«این اولین‌باریه که توی زندگیم، وسط روز از مدرسه اومدم بیرون.»

«به هرحال، خیلی از روزا رو اومدی مدرسه. کسایی که جیم می‌شن، برنده‌ن.»

چیگوسا از این حرفم خنده‌ش گرفت و گفت: «خیلی بدی فوکاماچی. خوب، حالا داریم کجا می‌ریم؟»

«کی می‌دونه… هنوز دارم بهش فکر می‌کنم.»

«پس بیا یه جا بشینیم و بهش فکر کنیم ببینیم کجا بریم.»

رفتیم به نزدیک‌ترین ایستگاه اتوبوس. ایستگاه سقف داشت، به‌خاطر همین جای خوبی برای فکرکردن بود و نمی‌ذاشت بهمون آفتاب بخوره. اتوبوس هر یک یا دو ساعت یه‌بار می‌اومد، به‌خاطر همین دیگه لازم نبود نگران این باشیم که تندوتند راننده‌ها ما رو با مسافر اشتباه بگیرن و وایسن برامون. بعضی جاهای دیوارای آهنی ایستگاه سوراخ‌سوراخ بود و پوستر و نشونه‌های قلعی برای ماشینای دست‌دوم و وام مصرفی مثل موزاییک همه‌جا پخش شده بود.

چیگوسا نشست و پاهاشو دراز کرد. حالا فهمیدم چی با قبلاً فرق داره. دامن چیگوسا کوتاه‌تر از حد معمول بود. حداکثر 15 سانتیمتر بالاتر از زانوش بود. خیلی از دخترای دبیرستان میناگیسای اول، دامنایی به این کوتاهی می‌پوشیدن. ولی برای چیگوسا که هیچ‌وقت لباس فرمش رو تغییر نمی‌داد، این چیز عجیبی بود.

تا حالا هیچ‌وقت به زیبایی زانوها فکر نکرده بودم و فقط فکر می‌کردم یا لاغرن یا چاقن. ولی وقتی زانوهای چیگوسا رو دیدم، نظرم عوض شد. زانو هم، دقیقاً مثل چشم، بینی و دهن، جزء مهمی از بدنه. فقط چند میلی‌متر، چه تغییر زیادی ایجاد می‌کنه. زانو یه قسمت ظریف و درعین‌حال زیبا از بدنه. زانوهای چیگوسا از هر زانوی دیگه‌ای زیباتر بودن. زانوهای چیگوسا یه منحنی زیبا بدون هیچ چروکی بود، درست مثل یه گلدون چینی سفید که با دقت درست شده باشه.

به زانوهاش نگاه کردم و گفتم: «این‌جوری می‌خوای پدر و مادرتو ناراحت کنی؟»

«پس، متوجه شدی.» چیگوسا کیفشو برداشت و گذاشت روی پاش که از نگاه من پنهونشون کنه. «آره، کوتاه‌ترش کردم. ولی راحت نیستم.»

«دیدنِ تو که این‌جوری لباس پوشیدی، صحنه‌ی جالبیه.»

«معذرت می‌خوام، زانوهام خیلی زشتن…» هنوز کیفش روی پاهاش بود و مث پرنده که نوک می‌زنه به زمین، داشت مرتب تعظیم می‌کرد.

«یه‌خرده اعتمادبه‌نفس داشته باش. پاهات خیلی قشنگن.»

چیگوسا همین‌طور که سرش خم بود، خیلی با شادی ازم تشکر کرد: «این‌طور فکر می‌کنی…؟ ممنون.» ولی هنوز کیفش روی پاش بود.

«یه روز که سال سوم راهنمایی بودم، یه چیزی فهمیدم. فهمیدم که یه آدم معمولی هستم که به‌راحتی می‌تونن من رو جایگزین کنن، درست مثل یه آدمی که توی یه عکس اضافیه.»

شبی که نوگیاما بهم حمله کرد، بعد از رفتن هینوهارا، چیگوسا بهم گفت: «لطفاً، من رو هم به یه آدم بد تبدیل کن.» چون مطمئن بودم که می‌خواد یه چیزی بگه که من رو از خودش دور کنه، وقتی این رو شنیدم واقعاً جا خوردم. به سیگاری که از دهنم افتاده بود پا زدم و حرفای چیگوسا توی مغزم می‌پیچید.

منو تبدیل به آدم بد کن؟

چیگوسا نگاهشو ازم برگردوند و صورتشو خاروند و گفت: «معذرت می‌خوام، شاید درست توضیح ندادم. حالا خوب توضیح میدم، البته اگه بتونم درست بیانش کنم…»

یواش‌یواش شروع کرد به صحبت‌کردن. توی سال سوم راهنماییش، وقتی که یه کلاس مصاحبه برداشته بود، متوجه شد که در مورد خودش چیزی نمی‌دونه که بخواد خودش رو با اون معرفی کنه. برای اولین‌بار به ذهنش رسید که تا الان داشته همون‌طور که والدینش بهش می‌گفتن، زندگی می‌کرده و تا الان خودش به‌تنهایی حتی یه تصمیم هم برای خودش نگرفته.

«یعنی، من از درون خالیم.» چیگوسا این حرف رو زد و انگار داشت که از روی یه جمله می‌خوند. «توی زندگیم، هیچ شکستی نداشتم، ولی هیچ موفقیتی هم نداشتم. می‌تونستم به‌جای خیلی از آدما باشم، ولی خیلیا هم می‌تونستن بیان و جام رو بگیرن. همه من رو دوست داشتن، ولی آدم موردعلاقه‌ی کسی نبودم. همچین آدمی، چیگوسا اوگیو بود.»

نگاهشو ازم برداشت و یه لبخند تلخ به خودش زد.

«البته، ممکنه خیلیا این‌طوری باشن. ولی معمولی‌بودن من از خیلیای دیگه بیشتر بود. وقتی دوستام از تجربیات گذشته‌شون می‌گفتن، همیشه احساس ناراحتی می‌کردم، چون انگار داشتن من رو مسخره می‌کردن. بعضی وقتام فکر می‌کردم دارن سرزنشم می‌کنن و بهم می‌گفتن: “تو هیچ تجربه‌ای نداری، چیزی نیست که بتونی به خودت نسبتش بدی”، درست مثل یه آدمی که از داخل توخالیه.»

شاید به‌خاطر یادآوری خاطرات دردناکش، حرفاش اون‌قدر خشک و خشن بود.

«خیلی از آدمای دوروبرم از درون خالی بودن. مدرسه‌ی راهنمایی میتسوبا، جایی که قبلاً توش درس می‌خوندم، جایی بود که دختراش زندگی خسته‌کننده‌ای داشتن. آدما بدون هیچ تردیدی از ریل‌های پیشِ‌روشون عبور می‌کنن، تصمیم می‌گیرن که توی کدوم ماشین و روی کدوم صندلی بشینن، و باور می‌کنن که دارن تصمیمای مهمی برای زندگیشون می‌گیرن. یه‌جورایی هم به این نتیجه رسیدن که آدمای کاملاً فردگرایی هستن. از نظر من، این آدما فقط می‌خوان این‌جوری به‌زور شخصیتی برای خودشون درست کنن، که مثلاً نشون بدن از لحاظ شخصیتی خیلی غنی هستن.»

چیگوسا نگران بود که از داستان طولانی‌ای که برام تعریف کرده، زده شده باشم، به‌خاطر همین به صورتم خیره شده بود. منم برای اینکه حرفشو ادامه بده و تشویق بشه به حرف‌زدن، مرتباً سرمو تکون می‌دادم که نشون بدم دارم بهش گوش می‌کنم.

«من از این احساس سردی ضعیفی که به‌خاطر این موضوع درونم ایجاد شده بود خسته شدم. به‌خاطر همین، سریعاً دبیرستانمو عوض کردم. با خودم فکر کردم شاید این‌جوری یه چیزی تغییر بکنه. البته، والدینم راضی نبودن، ولی تونستم با منطق از پسشون بر بیام. این اولین‌باری بود که علناً با درخواست خونواده‌م موافقت نکردم. به‌خاطر اولین قدمی که داشتم برای زندگیم برمی‌داشتم، قلبم داشت توی سینه‌م می‌رقصید… با وجود این، حتی توی دبیرستان میناگیسای اول هم تغییر زیادی توی زندگیم ایجاد نشد. فقط یه دختر شاد عادی به یه دختر بالغ عادی تبدیل شده بود.»

این موقع، چیگوسا به چشمام نگاه کرد و گفت: «بنابراین، فوکاماچی. می‌خوام از این جعبه برم بیرون. هیچ جنبه‌ی وجودم از دیگران برتر نیست. به‌خاطر همین، می‌خوام کاری کنم که هر کسی من رو ببینه، ابروهاش بره بالا. معلما سرزنشم کنن، والدینم ناامید بشن و از این هماهنگی که برام درست کردن فرار کنم. هر چیز بدی که می‌خواد باشه، من فقط می‌خوام خود خودم باشم. می‌تونی توی این راه کمکم کنی؟»

زیاد با حرفاش موافق نبودم. برای مثال، من هرگز چیگوسا رو یه آدم معمولی نمی‌دونستم و می‌تونستم هزارتا چیز بگم که اونو سرتر از دیگران نشون می‌داد. از همه مهم‌تر، توی دنیا فقط تعداد کمی از افراد منحصربه‌فردن. چیگوسا داشت از آدم اشتباهی برای کمک بهش درخواست می‌کرد.

ولی حرفمو قورت دادم و به زبون نیاوردم. این چیزی بود که خود چیگوسا بعد از تفکرای زیاد بهش رسیده بود. چیزی نبود که به من ربطی داشته باشه. من شیش‌ماه هم نمی‌شناختمش. اگه می‌خواست از جعبه‌ش بیاد بیرون، پس حتماً کار درستیه. حتی اگر هم اشتباه باشه، اشتباهیه که بعد از بررسیای دقیق بهش رسیده، پس به‌اندازه‌ی یه کار درست ارزش داره.

موافقت کردم و گفتم: «فهمیدم. بهت کمک می‌کنم. اما دقیقاً باید چیکار کنم که تبدیل به یه آدم بد بشی؟»

چیگوسا بعد از یه مکث کوچیکی گفت: «حتی اگرم برای یه روز باشه مشکلی ندارم. فردا می‌تونی جوری باهام رفتار کنی که انگار یکی از دوستای دوران راهنماییتم؟ می‌خوام سبک زندگی ناسالمی که تو و دوستات یه زمانی داشتین رو داشته باشم.»

با خودم فکر کردم که مشکلی نیست. راستشو بخواین، نمی‌خواستم چیگوسا یه آدم خلافکار بشه و گذروندن وقت باهاش، جدایی رو سخت‌تر می‌کرد. البته یک روز واقعاً مشکلی ایجاد نمی‌کرد توی جداییمون. منم که وقت زیادی داشتم، پس اگه این باعث می‌شد احساس بهتری داشته باشه، چرا که نه؟ انجامش میدم.

شاید بار اول که دیدمش و گفت: «آرزو کن آزاد بشم.» منظورش این بوده.

چيگوسا کیفشو گذاشت کنار و پرسید: «جایی به ذهنت رسید؟»

سرمو به نشونه‌ی نه تکون دادم و گفتم: «یه‌دفعه‌ای فکرکردن درمورد کارای بد سخته.»

انگشت اشاره‌شو بلند کرد و گفت: «پس بذار یه‌خرده انتخابامونو محدود کنیم. هیچ‌وقت تو راهنمایی بدون اجازه با دوستات از مدرسه فرار کردی؟»

«تا دلت بخواد.»

«خاطره‌ی کدومشون توی ذهنت برجسته‌تره؟»

یه‌خرده فکر کردم و گفتم: «حالا که فکرشو می‌کنم… تابستون سال دوم، الکی خودمو به مریضی زدم که زنگ پنجم زودتر برم خونه. دوستم زنگ قبل رفته بود بیرون، مثل امروز بیرون مدرسه منتظر هم بودیم.»

چیگوسا با اشتیاق گفت: «لطفاً درباره‌ش بیشتر بگو.»

«یواشکی از دستگاه فروش سیگار خریدیم، بعد یه مهمونی توی اتاق هینوهارا گرفتیم. هینوهارا همونیه که دیشب ازت معذرت‌خواهی کرد، اوگیو. خونه‌ی هینوهارا درواقع یه بار بود، بنابراین، الکل زیادی توی خونه‌ش داشت. اون موقع، نمی‌دونستیم چقدر باید بخوریم، به‌خاطر همین، همین‌جوری فقط خوردیم. یادم میاد هر دومون زود مست کردیم و توی توالت بالا آوردیم.»

چیگوسا با خنده گفت: «چه خوب. به‌نظر جالب میاد.» بعد انگار یه فکری به ذهنش رسید و گفت: «بیا همین کار رو بکنیم.»

«چی؟»

«بریم خونه‌ی من مهمونی بگیریم.»

«شوخی می‌کنی؟»

«نه بابا. این‌جوری خوبه، تازه توی خونه‌مون الکل هم هست.»

چیگوسا بلند شد و از ایستگاه بیرون پرید و زیر آفتاب برگشت و بهم اشاره كرد.

«بیا بریم دیگه، فوکاماچی.»

بعد از ردشدن از یه تپه‌ی پُرپیچ‌وخم طولانی، بوی دریاچه بیشتر شد. خونه‌ی چیگوسا توی یه منطقه‌ی مسکونی بود. دیروز وقتی رسوندمش خونه، دیدم خونه‌شون مدل نیمه‌مرفه داره. یه خونه‌ی آجری، با چمن کوتاه‌شده، ماشین گرون و براق، گاراژی پر از ابزار و وسیله و یه بالکن با تزئینات زیبا. همه اینا سطح متوسطِ رو به بالا داشتن. به‌وضوح از این خونه می‌شد فهمید که این خونواده توی چه وضعیه. البته بدون‌شک در مقایسه با خونه‌ی من خیلی مرفه‌تر بود.

از در پشتی رفتیم داخل. چون خونه روی شیب ساخته شده بود، هم توی طبقه‌ی اول و هم دوم در ورودی داشت. به‌نظر می‌رسید که ورودی طبقه دوم که به راهروی پهن می‌خورد به‌عنوان ورودی اصلی استفاده می‌شد. ولی ورودی طبقه‌ی اول چون مسیرش باریک بود، مثل در پشتی بود. در پشتی، راه خوبی بود که چیگوسا بدون فهمیدن خونواده‌ش ازش استفاده کنه و یواشکی بره داخل.

چراغای راهرو رو روشن نکردیم و بدون هیچ صدایی و با احتیاط رفتیم داخل. چشمامو به کمر چیگوسا دوخته بودم. تنها ورودیای طبقه‌ی اول و دوم با هم فرق نداشتن. اتاق نشیمن و آشپزخونه توی طبقه‌ی دوم بودن و اتاق خوابا و اتاق بچه هم طبقه‌ی اول. اون‌قدر ترسیده بودم که حس می‌کردم دارم توی یه خیابون یه‌طرفه دنده‌عقب میرم، البته نه اون‌قدر شدید، ولی خوب ترسیده بودم.

بعد از اینکه وارد اتاق چیگوسا شدیم، در رو قفل کرد و منم یه نفس راحتی کشیدم. اتاقش تهویه داشت و راحت بودیم. بهم گفت: «راحت باش. بشین.» منم روی صندلی پشت میز نشستم. از صندلی و میز توی اتاق متوجه شدم که مبلمان اتاق رنگ قهوه‌ای تیره داره و با هم ست هستن. شاید برای زندگی یه دختر شونزده‌ساله، این مکان یه‌خرده زیادی آرامش داره. یا شاید الانا دیگه اتاق دخترا همین‌شکلیه؟

چیگوسا گفت: «من یواشکی یه پسر رو آوردم تو اتاقم. اگه مامان و بابام بفهمن، وحشت می‌کنن.»

«دعا می‌کنم که نفهمن.»

«آره، تازه، فوکاماچی که قبلاً بد بوده اومده.»

«فقط می‌خوام بدونم، اگه بیان و ما رو ببینن چی می‌شه؟»

«هیچ اتفاقی نمی‌افته. فقط خیلی جا می‌خورن. مطمئنم دیگه نمی‌دونن چه‌جور باهام رفتار کنن. اگرم این‌جور بشه که خیلی خوبه.»

«خوب، شاید یه خونواده بیش‌ازحد مقرراتی یه‌کم هرج‌ومرج نیاز داشته باشه.»

«دقیقاً. نگران چیزی نباش فوکاماچی.»

چیگوسا در یه کابینت رو باز کرد و دو گیلاس سفید آورد بیرون. از توی کشوی پایینی هم سه بطری آبی درآورد. روی بطریا عکس پری‌دریایی بود و با رنگ سفید روشون نوشته شده بود «اشک‌های پری‌دریایی». اینا یه نوشیدنی محلی بودن که تمام افرادی که توی میناگیسا زندگی می‌کنن می‌شناسنش.

«به دلایلی، دیگران مرتباً به خونواده‌م الکل میدن. اما از اون‌جا که هیچ‌کس مصرف نمی‌کنه، همین‌جوری یه جا جمع می‌شن. شیش‌تای دیگه هم تو آشپزخونه‌ست. اگه می‌خوای برو برشون دار.»

«ممنون، ولی بهتره نرم.»

گیلاسای همدیگه رو پر کردیم، پشت میز نشستیم و بی‌سروصدا گیلاسا رو زدیم به‌ هم و خوردیمشون. چیگوسا بعد از اینکه یه نفس الکل رو خورد گفت: «مزه‌ی عجیبی داره.» و برای بار دوم گیلاسشو پر کرد. «فکر کردم چون شیشه‌ی قشنگی داره، مزه‌ش هم باید خوب باشه.»

گیلاس اول رو تموم کردم و برای بار دوم پرش کردم و گفتم: «آره، خیلی خشکه. خوب، حالا الکل‌خوردن زیر سن قانونی چه حسی داره؟»

چیگوسا گیلاس الکل رو داشت می‌برد طرف دهنش و رسیده بود طرف سینه‌ش که نگهش داشت. یه لبخند کوچیکی زد و گفت: «خیلی هیجان‌انگیزه.»

«خوبه، پس.»

«…آها، یه لحظه صبر کن.»

چیگوسا کابینت رو دوباره باز کرد و یه بطری شیشه‌ای کوچک روی میز چایی‌خوری گذاشت.

«از این به‌جای جاسیگاری استفاده کن. تو سیگار می‌کشیدی، نه؟»

«ممنون. این‌طوریا نیست که همیشه سیگار بکشم. بعدشم، اگه این‌جا سیگار بکشم، اتاقت بو می‌گیره…»

«خواهش می‌کنم سیگار بکش، منم می‌خوام امتحانش کنم.»

یه پاکت سیگار از کیفم درآوردم، دو نخ برداشتم و یکی رو دادم چیگوسا.

چیگوسا روی پاکت رو خوند: «واکابا.»

«از این درجه‌سوماست. بده ولی ارزونه.»

فندکم رو جلوی چیگوسا گرفتم. چیگوسا هم با ترس‌ولرز فیلترشو نگه داشت و گرفتش طرف آتیش. بهش گفتم: «بمکش.» و کاغذ سیگار قرمزِ کمرنگ شد و روشن شد.

طبیعتاً، چیگوسا بعد از پوک‌زدن به سیگار به سرفه افتاد. بعد از یه‌عالمه سرفه، با چشمای اشکی با عصبانیت به سیگار توی دستش یه نگاهی انداخت. برای دومین‌بار امتحانش کرد و این‌بار بدون سرفه دودش رو داد بیرون. سیگار خودمم روشن کردم و بی‌سروصدا با هم سیگار کشیدیم.

چیگوسا وقتی داشت از من تقلید می‌کرد تا خاکستر سیگار رو توی بطری بریزه، بهم گفت: «حالا فهمیدم.»

«چی رو؟»

«بعضی اوقات تو این بو رو میدی، فوکاماچی.»

پیراهنم رو بو کردم و گفتم: «یعنی اون‌قدر بوی نیکوتین میدم؟»

چیگوسا یه پوزخندی زد و گفت: «نه زیاد، خیلی بوش ضعیفه. معمولاً، جوری نیست که کسی متوجه بشه.»

بعد از سیگار، دوباره گیلاسامونو پر کردیم.

بعد از گیلاس سوم بهش گفتم: «لازم نیست به خودت فشار بیاری که زیاد بخوری، متوجهی؟»

گیلاس چهارم رو ریخت و گفت: «آره، می‌دونم. ولی حالا که دارم الکل می‌خورم، بهتر نیست حداقل برای یه‌بارم که شده مست کنم؟»

جیرجیرکای قهوه‌ای بیرون پنجره جیرجیر می‌کردن. به‌خاطر نور بیرون، داخل اتاق تاریک و گرفته به‌نظر می‌اومد. امروز نمونه‌ای از یه بعدازظهر تابستونی آروم بود. همین‌جور حرفای الکی می‌زدیم و آروم مشروب می‌خوردیم.

انگار تحمل الکل چیگوسا از اون چیزی که به‌نظر می‌رسه بیشتر بود. خواستم منم باهاش بخورم، ولی خیلی زود دیدم که حواسمو دارم از دست میدم.

چیگوسا با یه حال خوش عجیب ازم پرسید: «فوکاماچی، چی شده؟ خوابت گرفته؟» شاید به‌خاطر الکل این‌جور بود. آخرین‌بار که حواسم سرجاش بود، چیگوسا روبه‌روم نشسته بود؛ اما الان کنارم بود. یعنی من جامو عوض کردم؟ ترتیب اتفاقا رو یادم نمیاد.

جواب دادم: «فکر کنم یه‌خرده مستم.»

چیگوسا بدون هیچ خماری گفت: «شاید منم مست باشم. فوکاماچی، فوکاماچی؟ وقتی مردم مست می‌کنن، بعدش چی می‌شه؟»

«بستگی به آدما داره. بعضیا کاملاً عوض می‌شن، بعضیام اصلاً عوض نمی‌شن. بعضیا خوشحال می‌شن، بعضیا ناراحت می‌شن. عادتای مشروب‌خوری آدما فرق داره. بعضیا شروع می‌کنن نصیحت‌کردن، بعضیام اون‌قدر خوب می‌شن که باورت نمی‌شه. بعضیا راحت و زود می‌خوابن، بعضیا سریع دعوا درست می‌کنن. بعضیام خیلی احساساتی می‌شن و می‌چسبن به بقیه…»

«خوب، آخریه منم.»

قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، چیگوسا مثل یه عروسک خیمه‌شب‌بازی که نخاشو بریدن افتاد رو شونه‌هام.

تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم و ازش پرسیدم: «چی شده؟»

نتونست خجالت‌کشیدنش رو قایم کنه و گفت: «عادت مشروب‌خوری من اینه که حس می‌کنم می‌خوام به یه نفر بچسبم.»

«اوگیو، دست خودت نیست که چه عادت مشروب‌خوری داشته باشی.»

«مشکلی نیست، بعداً معذرت‌خواهی می‌کنم.»

با روبه‌روشدن با یه چیز غیرمنطقی، یه سیگار دیگه روشن کردم تا نشون ندم دمای بدنم زیاد شده.

ازم پرسید: «فوكاماچی، تو وقتی مستی تغییری نمی‌کنی؟»

«نمی‌دونم. من زیاد می‌خورم و بالا میارم. اون‌قدرا مست نشدم هیچ‌وقت که ببینم چه‌جور می‌شم.»

«اگه گریه کنی یا داد بزنی اشکالی نداره. اگه بهم بچسبی هم اشکالی نداره و اذیت نمی‌شم… ولی دوست ندارم نصیحتم کنی.»

به شوخی گفتم: «فکر کنم وقتی مست می‌شی پرحرف می‌شی، اوگیو.» چیگوسا با ناراحتی صورتشو به شونم مالید.

خیلی زود چشمام سنگین شد. فکر کنم مست که بشم خواب‌آلود می‌شم و خستگی بعدازظهر من رو بلعید.

وقتی چشمامو باز کردم، خورشید داشت غروب می‌کرد و اتاق کاملاً تاریک شده بود. گیلاسا خشک شده بودن و بوی تندی گرفته بودن.

یه حسی روی گونه‌م داشتم. سریع یادم اومد که توی اتاق چیگوسا خوابم برده بود. یه‌دفعه بلند شدم و یه صدای زنگی توی گوشم پیچید.

چیگوسا با یه خنده‌ی عجیب گفت: «صبح بخیر.»

بعد از چهار یا پنج‌بار فکرکردن دقیق، فهمیدم تو چه وضعیتی‌ام.

ظاهراً روی پاهای چیگوسا خوابم برده بود.

گفتم: «خواب بودم؟» چشمامو مالیدم و نذاشتم بفهمه که از خجالت سرخ شدم و گفتم: «باید بیدارم می‌کردی.»

چیگوسا آروم سرفه کرد و گفت: «…باید بگم که این تو بودی که رو پام افتادی و خوابیدی.»

«من؟» سعی کردم یادم بیاد که چه‌جور خوابیدم، اما حافظم یاریم نمی‌داد. «معذرت می‌خوام. پاهات بی‌حس شده؟»

چیگوسا با یه لبخند کوچیک گفت: «چیزی نیست. وزن تو کمه، فوکاماچی.»

«اوگیو، تو تحمل الکلت خیلی بالاست.»

به ساعت نگاه کردم. دیدم ساعت 7:30 عصره.

چیگوسا نگاهشو به بطری روی میز دوخته بود و گفت: «فوکاماچی، به‌خاطر امروز معذرت می‌خوام.»

«نه، من باید معذرت بخوام.»

به همدیگه تعظیم کردیم و یه سکوت وصف‌ناپذیری بینمون برقرار شد. خواستم یه سیگار روشن کنم که جای این سکوت رو بگیره، ولی نظرم عوض شد و گذاشتمش توی جیبم.

«باید هوای تازه بخوریم.»

«آره، خوبه.» وقتی چیگوسا اینو گفت یه “خداروشکر” خاصی تو صورتش بود.

شب، از منطقه‌ی مسکونی بوهای زیادی می‌اومد. باد بوی شامی که توی خونه‌ها درست می‌شد، مثل ماهی، سوپ میسو، خورشت گوشت و سیب زمینی رو با خودش می‌آورد. حتی از یکی از خونه‌ها، از پنجره‌ی حمومش بوی صابون به مشامم خورد.

چیگوسا نمی‌تونست صاف کنار من راه بره. بدنش نمی‌لرزید، ولی تلوتلو می‌خورد.

ازش پرسیدم: «وقتی من خواب بودم، بازم داشتی مشروب می‌خوردی؟»

«خوب تو خواب بودی فوکاماچی، منم مشروب خوردم، چیکار می‌تونستم بکنم دیگه؟»

«سرزنشت نمی‌کنم، فقط من رو تحت‌تأثیر قرار دادی.»

چیگوسا مغرورانه گفت: «واقعاً؟ اگه خوابت گرفت بهم بگو، فوکاماچی سبک‌وزن. خوب، حالا دیگه شب شده. الان زمان خوبی برای آدمای بد و به‌دردنخوره. پس، چه کار بدی می‌خوای انجام بدی؟»

«زیاد امیدوار نشو، من فقط یه آدم گردن‌کلفتم. اون‌قدرا بد نیستم.»

بدون اینکه بدونم دارم کجا میرم، پاهام من رو به ‌جایی بردن که فقط خودشون می‌دونستن. حتی بدون اینکه متوجه بشم، داشتم می‌رفتم طرف فروشگاه‌ها. یه‌جورایی حس کردم که انگار آدمای زیادی دارن به‌سمت فروشگاها میرن. این خیلی عجیب بود. هردفعه مردم از کنار ما دوتا رد می‌شدن، بوی خوشبوکننده و اسپری دفع حشره می‌اومد.

چیگوسا فکر کرد و گفت: «شاید یه جشنواره‌ای داره برگزار می‌شه؟»

«شاید جشنواره‌ی مرکز خریده. یعنی می‌خوام بگم که هر سال همین وقتا یه چیزی بود اون‌جا.»

«حالا که نزدیکشیم، می‌خوای بریم ببینیمش؟»

«آره حتماً، کار دیگه‌ای که نداریم.»

با بقیه مردم رفتیم سمت جشنواره. درسته که مرکز خرید معمولاً شبا خلوت و ترسناکه، اما امشب ده‌ها یا صدها فانوس کاغذی با رنگای زیبا و قشنگ توش بود. غرفه‌های زیادی دو طرف خیابون گذاشته شده بودن و محوطه پر از آدمای جوون بود.

چیگوسا به غرفه‌ها نگاه می‌کرد و با تعجب گفت: «پس، جشنواره‌های دیگه‌ای هم توی میناگیسا برگزار می‌شه؟»

یه نگاهی به آخر خیابون کردم و گفتم: «خیلیا اومدن، ولی مطمئنم که توی جشنواره‌ی تابستونی میناگیسا تعداد بیشتری شرکت می‌کنن.»

چیگوسا یه آهی کشید وگفت: «وای، حالا دوباره استرس گرفتم.»

آدم‌بدشدن رو فعلاً فراموش كردیم و به تموم غرفه‌ها یکی‌یکی سر زدیم. یاکیسوبا، سومیاکی، تافی لونه‌زنبوری، آبنبات مجسمه‌ای، پشمک، یخ خردشده، قرعه‌کشی رشته‌ای، ماهیگیری یویو، فروشگاه ماسک، ماهیگیری سوپربال؛ همه‌ی اینارو سر زدیم. چیگوسا دم غرفه‌ی ماهیگیری برای ماهیای قرمز وایساد. چشماشو به ماهیای قرمزی که توی سطل آب سفید اینور و اونور می‌رفتن دوخته بود.

یه بچه‌ی کوچولو جلوی سطل آب نشسته بود و به ماهیای قرمز خیلی پیگیرانه نگاه می‌کرد. وقتی که ملاقه رو کرد توی آب، یه موجی ایجاد شد که باعث پخش‌شدن ماهیای کوآکا شد. پخش‌شدن ماهیا من رو یاد آتیش‌بازی انداخت.

«فوکاماچی، فوکاماچی. یکیشون خیلی عجیبه.»

از کنار چیگوسا به سطل نگاه کردم. دیدم که در بین تموم ماهیای کوآکا، یه ماهی ریوکین گنده هم بود.

«عجب… چقدر عجیبه.»

یه نگاهی به چیگوسا انداختم که نشون بدم تعجب کردم، ولی اون اون‌قدر حواسش طرف ماهیای قرمز بود که متوجه نشد. از نیم‌رخ به چیگوسا نگاه کردم. وقتی به صورت خندون چیگوسا که با نور لامپ روشن شده بود نگاه کردم، متوجه شدم که چه خوشبختی عجیبی نصیبم شده و این فکر چیزی جز حقیقت نبود. بدنم یه‌دفعه گرم شد. بلافاصله و البته خیلی دیر فهمیدم که چقدر این لحظه‌ها باارزشن.

اما در همون زمان، با خودم فکر کردم که اگر به‌جای چیگوسا، هاجیکانو بود، چقدر خوب می‌شد؟ اگه هاجیکانو کنارم بود و لبخند می‌زد، من چقدر خوشحال می‌شدم؟

برای چیگوسا که کنارم بود و من داشتم در مورد هاجیکانو که این‌جا نبود فکر می‌کردم، احساس گناه داشتم، به‌خاطر همین چشمامو از چیگوسا برداشتم. در عوض، به اون پسر کوچولو که داشت ماهی‌قرمز می‌گرفت نگاه کردم.

پسر کوچولو با مهارت زیادی ملاقه رو توی دستش گرفته بود. داشت می‌رفت طرف یکی از ماهیا که توی آخرین لحظه یه ماهی دیگه رو هدف گرفت. ماهی قرمزی که بار اول داشت می‌رفت طرفش، لکه‌های سفیدی داشت، انگار که روش آرد پاشیده باشن. شاید مریض بوده. فکر کنم دلیل اینکه اون ماهی رو نگرفت، این نبود که ممکنه به‌خاطر مریضی زود بمیره. شاید به‌خاطر این بوده که زشت و وحشتناک بوده.

درست مثل کسایی که وقتی ماه‌گرفتگی داشتم ازم دوری می‌کردن. آدما چون فکر می‌کردن مشکل ژنتیکی داشتم و یا بیماری بدخیمی داشتم، ازم دوری نمی‌کردن. تنها دلیل دوریشون از من این بود که ازم می‌ترسیدن و نمی‌خواستن نزدیکم شن.

چرا آدما منطقاً می‌دونن تفاوت ظاهر مهم نیست، ولی با وجود این، از روی تفاوتای جزئی ظاهری همه رو قضاوت می‌کنن؟ درواقع، اگه به چیزی بیشتر از پوست و ظاهر آدما نگاه کنی، می‌بینی که با هم تفاوتی ندارن.

اگه یه زمانی قضاوت ظاهری احمقانه‌ی آدما از بین بره، زیبایی این صدها ماهی قرمزی که توی سطل شنا می‌کنن و احساس سرزنده‌بودن من بعد از دیدن صورت چیگوسا هم از بین میره. به‌خاطر همین نمی‌تونستم خلاف این قضاوت ناعادلانه حرفی بزنم. اگه ذات واقعی آدما ملاک قضاوت باشه، مطمئناً دنیا جای وحشتناک و ناپاکی می‌شد.

چیگوسا وایساد و گفت: «ببخشید. اینا خیلی سرحالم آوردن. خوب، حالا بیا بریم.»

«نمی‌خوای ماهی قرمز بگیری؟»

«نه، نمی‌تونم از موجودات زنده نگهداری کنم.»

بعد از اینکه تموم غرفه‌ها رو رفتیم، دو لیوان یخ خردشده خریدیم و دنبال جایی می‌گشتیم که بتونیم بشینیم و بخوریمشون. همون‌موقع، یه چیزی خیلی سریع از جلو چشام رد شد و باعث شد که ناخودآگاهم واکنش نشون بده. می‌خواست یه اتفاق بدی بیفته. سریع دست چیگوسا رو گرفتم تا نذارم جلو بره و اطراف رو بررسی کردم. حسم درست بود. چند متر جلوتر چندتا چهره‌ی آشنا رو دیدم.

اینویی، میتاکه و هارو؛ همون سه نفری که دیشب با نوگیاما می‌خواستن بهم حمله کنن. اونا روی جدول پیاده‌رو نشسته بودن. پشتشون بهمون بود و داشتن با هم صحبت می‌کردن. نوگیاما حتماً به‌خاطر آسیبی که بهش زده بودم، نتونسته بود بیاد.

تا اون‌جایی که از حرفاشون شنیدم، دنبال من نبودن و فقط اومده بودن که از جشنواره لذت ببرن. یه نفس راحتی کشیدم. ولی اگه من رو می‌دیدن، شَر درست می‌کردن.

چیگوسا به پایین نگاه کرد و با نگرانی پرسید: «چیه، چی شده؟»

دستشو ول کردم و آروم گفتم: «اینا همون دیشبیان. فکر نکنم دنبالم باشن، ولی اگه ببیننمون بد می‌شه. بیا تا هنوز فرصت هست از این‌جا بریم.»

چیگوسا سرشو بلند کرد و نگاهمو دنبال کرد و گفت: «می‌بینمشون. اون سه نفری که اون‌جان؟»

«آره. هنوز ما رو ندیدن.»

چیگوسا به دستم نگاه کرد و گفت: «فوکاماچی، یه دقیقه یخ خردشده‌ت رو بهم میدی؟»

«یخ خردشده؟ این مهم نیست الان…»

قبل از اینکه حرفم تموم بشه، چیگوسا لیوانای یخ خردشده رو گرفت و دوید طرف سه‌تاییشون. نتونستم نگهش دارم. توی یه لحظه، چیگوسا یه لیوان رو ریخت رو کمرشون. یه رنگ سبز زمردی از مواد جامد و مایع لیوانا ریخت روی لباساشون. سه‌تاییشون یه صدایی از خودشون درآوردن که ترکیبی از داد و فریاد و جیغ بود. برگشتن ببینن کی بوده. چیگوسا اصلاً تکون نخورد و اون یکی لیوانو که تیکه‌های لیمو توش بود رو ریخت توی دستش و به پهلوشون پرت کرد. بعدش، چیگوسا چرخید و دوید طرف من. دستمو گرفت و من رو با خودش کشوند و منم همین‌جوری با بُهت داشتم بهش نگاه می‌کردم.

«یالا بدو.»

آره، مطمئناً تنها کاری که می‌تونستیم بکنیم همین بود.

***

فکر کنم حدوداً بیست دقیقه دویدیم. آخرش برگشتیم به مرکز خرید. جشنواره خیلی وقت بود که تموم شده بود و فانوسا رو برداشته بودن. بیشتر غرفه‌ها هم داشتن می‌بستن.

آخرین‌باری که به پشتم نگاه کردم، اون سه‌تا داشتن دنبالمون می‌کردن. حالا که دیگه نبودن، روی یه دیوار کوتاه نشستیم و یه نفسی گرفتم. قلبم مثل یه ماهی توی سینه‌م داشت ورج‌ووورجه می‌کرد. خیس عرق شده بودم. لباس خیس عرقیم حس بدی بهم داد.

چیگوسا رو به‌خاطر کار عجولانه‌ای که کرد سرزنش نمی‌کردم. درواقع، خیلی هم برای کاراش ارزش قائل بودم. دیدن اون سه‌تا وقتی که روشون یخ خردشده ریخته شد، خیلی هیجان‌انگیز بود و خیلی وقت بود که از چیزی فرار نکرده بودم.

«دفعه‌ی بعد اگه خواستی دیوونه‌بازی در بیاری حتماً بهم بگو.»

چیگوسا که از نفس افتاده بود، گفت: «ببخشید.»

«اما خیلی خوب بود. کار راحت و بد.»

چیگوسا با خنده و درحالی‌که سرش هنوز پایین بود گفت: «کار بدی بود؟ پس، خوبه.»

خیلی تشنه‌م بود. دستامو رو زانوهام گذاشتم و وایسادم.

«میرم یه چیزی برای نوشیدن بگیرم. تو همین‌جا وایسا.»

چیگوسا یه نگاهی به بالا انداخت و بی‌صدا سرش رو تکون داد. چندده‌متر دورتر یه دستگاه فروش خودکار بود. دویدم طرفش و دوتا نوشیدنی ورزشی با برچسبای آبی گرفتم و برگشتم. چیگوسا می‌خواست پولشو بهم بده، ولی من قبول نکردم. خیلی بهم اصرار کرد و گفت: «چون یخ خردشده رو ریختم روشون، هزینه‌شو من میدم.»

یه سکه‌ی 500 ینی که بهم داد رو قبول کردم.

«باشه، پس بیا این پول رو برای کارای بد استفاده کنیم.»

«موافقم.»

بعد از خوردن نوشیدنی ورزشی و انداختن بطریای خالیشون توی سطل آشغال، رفتیم توی یه سوپرمارکت. سوپرمارکته داشت می‌بست، ولی ما تونستیم ازش فشفشه و وسیله برای آتیش‌بازی بگیریم. بعدشم یه مدت دنبال بدترین جا برای آتیش‌بازی گشتیم.

چيگوسا گفت: «شايد بهتره دزدکی بریم مدرسه که ازش ظهر جیم شدیم و این فشفشه‌ها رو توی زمینش روشن کنیم؟ به‌نظرت این کار بده؟»

قبول کردم و گفتم: «نه، فکر خوبیه.»

دزدکی‌رفتن توی دبیرستان میناگیسای اول آسون بود. بعد از بالارفتن از در ورودی حیاط مدرسه، مستقیم رفتیم تو محوطه. هیچ سیستم امنیتی مجهزی توی مدرسه نبود. مطمئناً ساختمونا دراشون قفل بود، اما می‌شد توی حیاط و کمپ مدرسه یه چرخی زد.

شاید عادت کرده بودم که مدرسه رو پر از کارمند و معلم ببینم. ولی شبا، دبیرستان میناگیسا ساکت‌ساکت بود و هیچ صدایی نمی‌اومد. چراغ سبز علامت خروجی اضطراری، از اون طرف پنجره نور ترسناکی درست کرده بود.

وقتی داشتیم روی ماسه‌های پشت سالن ورزشی راه می‌رفتیم، یاد حرف ناگاهورا توی روز مراسم اختتامیه افتادم.

ناگاهورا بهم گفته بود: «بچه‌های باشگاه شنا بعضی اوقات شبا بدون اجازه میان و تمرین می‌كنن. چون حفاظا کوتاهن، راحت می‌شه بریم داخل. هیچ کسی هم نمیاد اون‌جا رو بررسی کنه، و اگه بدشانس نباشی، گیر نمی‌افتی. ببین، فوکاماچی، می‌خوای یه‌بار با هم تو تعطیلات تابستونی دزدکی بریم شنا تو مدرسه؟ شناکردن توی شب فرصتی نیست که بتونی ازش بگذری، تازه وقتم زیاده و هرچقدر دلت بخواد می‌تونی شنا کنی.»

سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم و گفتم: «خیلی باحاله. ولی باید مراقب بود، چون شبا استخرا افتضاح سرد می‌شن. اگه یه‌دفعه بپری، تا مغز استخونت یخ می‌زنه و بدبخت می‌شی.»

ناگاهورا یه لحظه فکر کرد و گفت: «انگار تجربه‌شو داری.»

«من نه، ولی یکی از دوستام توی دوران راهنمایی این کار رو کرد.»

دروغ گفتم البته. یه‌بار، بعضی دوستام گفتن که شبانه یه سری به استخر مدرسه بزنیم. ابرها تموم روز، آسمون رو پوشونده بودن و شبش آب استخر مثل چی سرد بود. اولش چون با لباس پریدیم داخل آب زیاد سردمون نشد، ولی بعدش از سرما لبامون بنفش شده بود و چون یخ زده بودیم تا خونه با لباس خیس دویدیم.

ناگاهورا با صدای تحسین‌برانگیزی بهم گفت: «حواسم به دمای آب نبود. شرط می‌بندم که تو روزی رو انتخاب می‌کنی که هوا خیلی گرم باشه. مثلاً اوایل ماه آگوست خوبه هوا…» وقتی کاسایی اومد تو کلاس، دیگه با هم حرف نزدیم و در نهایت، این تنها دفعه‌ای بود که در مورد دزدکی‌رفتن به استخر صحبت کردیم. دیگه بعدش، اصلاً یادم رفت ناگاهورا هم یه همچین پیشنهادی داده بود.

واقعاً حال و حوصله‌ی شناکردن رو نداشتم، ولی امروز هم به‌طرز معجزه آسایی گرم‌ترین روز سال بود، در نتیجه، بهترین روز هم برای شنای شبانه بود. آب استخر حتماً برای تمرین باشگاه شنا باید تمیز باشه. ولی الان به‌جای ناگاهورا، چیگوسا باهام بود. من نمی‌تونستم چیگوسا رو مجبور کنم که این کار مسخره رو انجام بده.

با این‌حال، بازم فقط قدم‌زدن کنار استخر حس خوب و سرگرم‌کننده‌ای می‌تونه داشته باشه، به‌خاطر همین، هر چیزی که ناگاهورا بهم گفته بود رو بهش گفتم و اونم یه علاقه‌ی بی‌نظیری به این ایده‌ی احمقانه نشون داد و گفت: «باید حتماً انجامش بدیم، زود باش بیا بریم.»

از نرده‌های کنار استخر که کمتر از دو متر طول داشتن بالا رفتیم و پریدیم پایین. هوا تاریک تاریک بود و آب استخر هم آبی تیره به‌نظر می‌رسید. باد هوا موجای کوچیکی روی سطح استخر درست می‌کردن و وقتی به لبه می‌خوردن، به‌آرومی از هم می‌پاشیدن. بعضی اوقات هم، بوی گچ مخصوص استخرهای مدرسه به بینیم می‌خورد.

کفشام رو در آوردم و کف زبر کناره‌های استخر رو حس کردم که نه سرد بود و نه گرم. شلوارم رو بالا زدم و انگشتای پام رو توی آبی که زیر مهتاب می‌درخشید فرو کردم. سرد بود، ولی جوری بود که حس خوبی می‌داد. چیگوسا کفش و جوراباش رو درآورد و انگشت پای راستش رو تو آب زد و یه بیضی کشید و گفت: «دماش خوبه.»

روی لبه‌ی استخر نشستم و پاهامو تا زانو کردم توی آب. چون که زیاد دویده بودم، پاهام داغ شده بود، ولی الان کاملاً خنک شده بودن و حس می‌کردم که جون گرفتن. انرژی بدنم کشیده شد و مثل یه تیوب نجات به یه کناری افتادم.

به صدای آب گوش می‌کردم و به آسمون شب چشم دوختم. نور چراغای پارکینگ به استخر نمی‌رسید، به‌خاطر همین، جای خوبی برای دیدن ستاره‌ها بود. البته به پای پشت‌بوم هتل نمی‌رسید.

وقتی داشتم به ستاره‌ها نگاه می‌کردم، یه شخص خاصی اومد توی ذهنم. قفسه‌ی سینه‌م درد گرفت، ولی هرجور بود به‌زور از ذهنم بیرونش کردم. نمی‌تونستم نگران چیزی باشم که قبلاً اتفاق افتاده و تموم شده.

صدایی از ته استخر شنیدم. می‌خواستم ببینم که صدای چیه و یه‌دفعه فقط دیدم چیگوسا لباسشو درآورد پرید داخل استخر. صدای چالاپ آب هم اومد. آب توی صورتم پاشید و منم با عجله نشستم ببینم چی شده. اولش فکر کردم چیگوسا حواسش نبوده افتاده تو استخر، ولی وقتی دیدم بلوز و دامنش رو درآورده، متوجه شدم خودش پریده. پس اگه لباساشو در آورده، چیگوسایی که الان فقط سرش از آب بیرونه، چیزی جز زیرپوش تنش نیست. شاید همینم تنش نباشه.

خیلی تعجب کردم و حرفی نداشتم که بزنم. ولی واقعاً چی تو ذهن این دختره‌ست؟

بهش گفتم: «این‌جوری منو نترسون. فکر کردم لیز خوردی و افتادی.»

چیگوسا پیشونیشو پاک کرد و گفت: «معذرت می‌خوام ولی خیلی حال داد.» شونه‌های سفیدش از آب بیرون بود و من نمی‌دونستم به کجا نگاه کنم.

جرأتشو نداشتم که برم باهاش شنا کنم، به‌خاطر همین همون کنار استخر نشستم. بعد، چیگوسا تا کنار استخر اومد و دستاشو به سمتم دراز کرد.

«منو بکش بالا لطفاً.»

آب دهنم رو قورت دادم و بدون تماس چشمی باهاش دستشو گرفتم. اما وقتی خواستم بکشمش بالا، اون منو به‌زور کشید پایین. سعی کردم پاهامو روی زمین نگه دارم، ولی نشد و افتادم توی استخر.

توی آب همه‌چی تاریک بود و منم نمی‌دونستم که چی کجاست زیر آب. بعد از یه‌خرده تقلا، پاهام رسید کف استخر و سرم رو از آب بیرون آوردم. صورتم رو پاک کردم و دنبال چیگوسا گشتم. یه صدای خنده از پشت سرم شنیدم. برگشتم دیدم چیگوساست و بهش گفتم: «هی، یادته بهت گفتم باید قبل دیوونه‌بازی بهم بگی…» داشتم اینو می‌گفتم که دیدم صورت چیگوسا دقیقاً جلوی صورتمه و رسیده به بینیم.

نگاهامون به هم گره خورد. توی فاصله کمی از هم قرار داشتیم.

حالت صورتش مثل قبلاً نبود. نه خوشحال بود و نه شوخ. بخوام دقیق‌تر بگم، یه حالت غافلگیرانه داشت، درست مثل اینکه داشته باشی یه اتاق تمیز کنی و یه عکس ارزشمند از دوران بچگیت پیدا کنی که فکر می‌کردی برای همیشه گمش کردی.

یه سکوت طولانی کوتاه ایجاد شد بینمون. یا شاید کوتاه طولانی بود.

یواش نگاهمو ازش برگردوندم و دستمو گذاشتم لبه‌ی استخر.

«بیا بریم توی انبار شاید یه چیز جالب اون‌جا باشه.»

«آره، ممکنه. مثلاً خیلی خوب می‌شه اگه یه توپ ساحلی پیدا کنیم.»

حتی حالت جواب‌دادن چیگوسا خیلی طبیعی بود.

توی ماه جولای فهمیدم قفل انبار خرابه. بین تخته‌ی شنا، وسیله‌های شناور، نشانگرا و برس‌های شست‌وشو، یه توپ ساحلی هم پیدا کردم. بردمش دم سینک، با آب شستمش و بادش کردم. بعد از اینکه درشو بستم، یه چندتا نفس عمیق کشیدم که آروم بشم. بعد، از انبار بیرون اومدم.

سرجام خشکم زد. چیگوسا با لباس زیر بود و منم تمام لباسام تنم بود. این خیلی ناعادلانه‌ست. پس منم لباسامو درآوردم و پریدم توی استخر. یه موج درست شد و خورد به دیواره‌های استخر. توپ رو پرت کردم و چیگوسا با خوشحالی رفت دنبالش. با دیدن کمر سفیدش سرگیجه گرفتم، ولی وقتی که یه‌کم وقت گذروندیم و توپ رو اینور و اونور انداختیم و شنا کردیم، دیگه برام عادی شد. چیگوسا که توی شب و برهنه داشت توی استخر شنا می‌کرد، خیلی زیباتر این بود که بخواد باعث ایجاد هوس توی من بشه. وقتی زیبایی از یه حدی بیشتر می‌شه، احساسات ناپاک ازش دور می‌شن.

وقتی داشتیم توی استخر بازی می‌کردیم، چیگوسا بارها صدام زد “یوسوکه”. برام عجیب نبود. فکر کنم با توجه به احساسی که اول داشتم وقتی این‌جور صدام زد، الان اگه با فامیلی صدام بزنه برام عجیبه.

منم سعی کردم چیگوسا صداش کنم. خیلی حس آشنایی و نزدیکی داشت، مثل اینکه قبلاً بارها این‌جوری صداش زده بودم.

چیگوسا گفت: «یه‌بار دیگه. دوباره صدام بزن.»

منم همین کار رو کردم.

آخر سر هم، یه گوشه‌ی پارکینگ آتیش‌بازی کردم. از لباس و موهامون هنوز آب می‌چکید و لکه‌های تر روی آسفالت ایجاد می‌کرد. پیراهن و لباس‌زیر خیسم، گرمای بدنم رو گرفتن و سردم شد. برای آتیش‌بازی هیچ شمعی نداشتیم، به‌خاطر همین، از فندک خودم برای روشن‌کردن دوتا فشفشه استفاده کردم. وقتی روشن شدن، یکی رو دادم چیگوسا.

شعله‌های آتیش به قسمت اصلی فشفشه رسیدن و فشفشه‌ها مثل ریشه‌ی گیاها توی تاریکی شب پخش شدن. بعد فشفشه‌ی گل صدتومنی، برگ کاج، بید و گل داوودی رو آتیش زدیم. جشنمون کامل شد با اینا. هردفعه، جرقه‌ها توی آبی که از لباسامون می‌ریخت می‌افتادن.

همین‌طور بدون اینکه چیزی بگیم فقط فشفشه‌ها رو روشن می‌کردیم. بعد از شناکردن خیلی خسته بودیم و چیز زیادی به هم نگفتیم، ولی این سکوت، سکوت عجیب‌وغریبی نبود.

وقتی که دوتا فشفشه‌ی آخری داشتن خاموش می‌شدن، چیگوسا گفت: «فوکاماچی.» دوباره داشت از فامیلیم استفاده می‌کرد.

«دوباره داشتی به هاجیکانو فکر می‌کردی، آره؟»

انکار نکردم، ولی ازش پرسیدم: «چرا این‌جور فکر می‌کنی؟»

چیگوسا خندید و گفت: «آره، واقعاً چرا این‌جوری فکر می‌کنم؟ خوب، حسای بد من اغلب درست از آب درمیان.»

منم جواب دادم: «حدست درسته، اوگیو.»

به شوخی گفت: «دیدی درست گفتم؟ به‌علاوه، نه‌تنها الان داشتی بهش فکر می‌کردی، بلکه وقتیم که با هم بودیم چندبار هاجیکانو اومد توی ذهنت.»

«آره، درست میگی.»

«با خودت فکر می‌کردی که چی می‌شد الان به‌جای چیگوسا اوگیو، هاجیکانو بود؟»

سر فشفشه‌ی چگوسا قبل از اینکه کامل بسوزه افتاد و آتیشش یه‌دفعه خاموش شد.

بدون اینکه منتظر جوابم باشه گفت: «از اینکه امروز توی کارای خودخواهانه‌ی من شریک بودی ازت ممنونم. با تو خیلی بهم خوش گذشت.»

فشفشه‌ی من هنوز روشن بود.

«ولی، فوکاماچی. اگه واقعاً به چیزی علاقه داری، اگه واقعاً شخصی ذهنتو درگیر کرده، لطفاً نگران من نباش و برو اون مسئله رو اول حل کن. هنوزم هاجیکانو رو دوست داری، نه؟ به‌نظرت این باعث نشد که دختری که روبه‌روته رو فراموش کنی و به اون فکر کنی؟»

چیگوسا ته فشفشه‌ها رو برداشت و گذاشتشون توی کیف، درش رو بست و کم‌کم از جاش بلند شد.

بدون هیچ حرفی به‌طرف در ورودی مدرسه رفتیم. هیچ کلمه‌ای پیدا نمی‌کردم که بتونم بهش بگم. هرچیزی که چیگوسا گفت حقیقت محض بود و هر چیزی که من می‌گفتم مثل بهانه بود.

چیگوسا یه دفعه گفت: «…هنوز همه‌ی تلاشتو براش نکردی، درسته؟ پس بهتره تا آخرش بری و ببینی چیکار می‌تونی براش بکنی.»

بعد از گذشتن از در ورودی، چیگوسا وایساد. بهم تعظیم کرد و گفت: «تا همین‌جا خوبه. امروز واقعاً لذت بردم. به‌خاطر این روز فوق‌العاده ازت ممنونم.»

«منم لذت بردم. روز خوبی بود.» خیلی‌خیلی طول کشید تا بتونم فقط همین یه جمله رو بگم. «منم از تو ممنونم.»

چیگوسا وقتی این رو شنید با شادی زیادی یه لبخند زد و گفت: «فوکاماچی، مجبورم کردی قول بدم که قبل از هر دیوونه‌بازی بهت بهت می‌خوام چه کار کنم، مگه نه؟»

سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم و گفتم: «آره.» البته نمی‌دونستم چرا این رو گفت.

«خوب، می‌خوام یه کار عجیبی انجام بدم.»

قبل از اینکه بتونم جواب بدم، چیگوسا بهم نزدیک شد. انگار می‌خواست بخوره زمین، ولی فقط روی پاهاش وایساد و به‌آرومی لب‌هاشو گذاشت روی گردنم.

یه‌دفعه حس کردم که تموم خون بدنم به‌سمت سرم هجوم آورده و صورتم رو قرمز کرده.

چیگوسا یواش توی گوشم زمزمه کرد: «اگه برای چیزی کمک خواستی، بهم بگو. حتی اگه لازم باشه به دشمنم خوبی کنم، برای تو انجامش میدم. و بعد از اینکه همه کار براش کردی، و اگه هنوزم بهم یه‌خرده علاقه داشتی… هر وقت خواستی بهم زنگ بزن. منتظرت می‌مونم.»

چیگوسا این رو گفت و دوید و از من دور شد. منم مثل یه مترسک وایساده بودم و نگاهش می‌کردم. حتی بعد از اینکه از دیدم خارج شده بود، بازم نتونستم از جام تکون بخورم.

اون‌جا بود که فهمیدم معنی “بی‌رحمی” که چیگوسا اون روز بهم گفت، چی بود. باهام اصلاً شوخی نکرده بود. من ناخودآگاه داشتم در حقش کار وحشتناکی می‌کردم.

از این حقیقت جدیدی که از زاویه‌ی دید غیرمنتظره‌ی چیگوسا بود، ناراحت و متحیر شدم. با خودم فکر می‌کردم چون فقط دوست داره کار خوبی بکنه، داره باهام خوب رفتار می‌کنه. اصلاً فکر نمی‌کردم که از من خوشش میاد و عاشقم شده باشه.

پنج‌تا سیگار کشیدم و توی این فاصله، حرفای چیگوسا توی ذهنم حرکت می‌کرد. اما الان، نمی‌تونستم به احساساتش جواب درستی بدم.

با این‌حال، یه چیزی بهم گفت که واقعاً درست بود. من هنوز تموم تلاشم رو برای هاجیکانو انجام ندادم. هنوزم یه امید کوچیکی توی دلم بود.

ناخودآگاه، می‌دونستم باید چیکار کنم و مدام داشتم بهش فکر می‌کردم. ولی توی ذهنم نگهش نمی‌داشتم. یه حس ترس از آسیب‌دیدن هم داشتم. پس به‌خاطر همین، دیگه بهش فکر نکردم. ولی حداقل الان، مجبور شدم باهاش روبه‌رو شم. باید توی ذهنم دنبالش می‌گشتم و پیداش می‌کردم و باهاش روبه‌رو می‌شدم.

این چیزی بود که چیگوسا داشت بهم می‌گفت.

اون شب، به‌سمت پارک توی معبد رفتم که نزدیک دبیرستان میناگیسا بود. یکی‌یکی از پله‌های بلند و دراز بالا رفتم و روی تابی که هاجیکانو نشسته بود، نشستم. زنجیرای زنگ‌زده یه صدای ترسناکی می‌دادن. یه نفر طنابی که هاجیکانو به میله بسته بود رو باز کرده بود. شاید کار خودش بوده.

تموم شب اون‌جا نشستم و فکر کردم.

چیکار می‌تونستم براش انجام بدم؟

هاجیکانو دنبال چی بود؟

وقتی که دیگه آسمون بنفش کم‌رنگ شده بود، به این نتیجه رسیدم.

***

صدای جیرجیر جیرجیرکا حتی توی اتاقی که درش بسته بود، می‌رسید. همراه صدای اینا، صدای جیرجیرکای سوکوتسوکوبوشی هم می‌اومد که تا دیروز ازشون خبری نبود.

چهارزانو توی اتاقم نشسته بودم و به وزش باد بیرون پنجره نگاه می‌کردم. دو خط سفید پنجره، دید من از آسمون رو به دو نیمه تقسیم کرده بود.

وقتی که صدای جیرجیرکا قطع شد و هیگوراشیا شروع کردن آوازخوندن، بدن سنگینم رو بلند کردم. یه اتوی بخار سنگین قدیمی روی میز بود. دوشاخ شارژش رو به پریز زدم و روی درجه‌ی آخر گذاشتمش و منتظر شدم تا روشن و گرم بشه.

حدوداً بعد از ده دقیقه، دسته‌ی آهنی اتو رو گرفتم و طرف داغشو گرفتم روبه‌روی صورتم. روزنه‌های اتو که ازشون بخار درمی‌اومد، من رو یاد بذرای توی میوه‌ها انداخت. حالا که بهش فکر می‌کنم، می‌بینم که هیچ‌وقت اون‌قدر با دقت به ته اتو نگاه نکرده بودم. به شکل عجیبش که مثل یه هندونه‌ی قاش خورده بود نگاه کردم. عرق از روی پیشونیم داشت می‌ریخت و صدای بخار به‌خوبی به گوشم می‌رسید.

نور خورشید، اتاق رو روشن کرده بود.

قبلاً به‌خاطر ماه‌گرفتگیم که نصف صورتم رو پوشونده بود، فکر می‌کردم که نباید هاجیکانو رو دوست داشته باشم. یعنی اگه ماه‌گرفتگی نبود، می‌تونستم هاجیکانو رو دوست داشته باشم.

اما شاید این فقط برداشت من بوده. شاید برای چهار سال پیش این درست باشه. اما الان ازبین‌رفتن ماه‌گرفتگیم هیچ کمکی به نزدیک‌شدن من به هاجیکانو نکرده. درواقع، حتی نمی‌ذاره که به هاجیکانو نزدیک بشم.

اون روز که به‌خاطر حرفی که کاسایی بهم زد رفتم هاجیکانو رو ببینم، دیدم توی یه اتاق تاریک با پرده‌های بسته دراز کشیده. به صورتم دست زد و بارها و بارها زیر چشمم رو لمس کرد، انگار داشت دنبال ماه‌گرفتگیم می‌گشت. شاید چیزی که هاجیکانو الان واقعاً بهش نیاز داره، یه نفر نیست که بهش مهربونی کنه. وقتی داشتم به اون روز فکر می‌کردم، این به ذهنم رسید که شاید هاجیکانو فقط دنبال یه همراه می‌گرده که جراحتی مثل خودش داشته باشه.

همین که این‌طوری به ماجرا نگاه کردم، کارای این خانمه پشت تلفن برام قابل‌فهم شد. خانمه بهم گفته بود که تا جای ممکن این شرط‌بندی رو عادلانه داره انجام میده. با خودم فکر کردم که احتمال موفقیت من حتماً خیلی کمه و این واقعیت نداره، ولی شاید داشت حقیقت رو می‌گفت و شرط‌بندی منصفانه بوده. به عبارت دیگه، حتماً یه راهی برای بردن من هست.

اولش فکر می‌کردم که ماه‌گرفتگیم یه مانعی بود که الان دیگه بین من و هاجیکانو نبود. ولی واقعاً این حقیقت داشت؟ یا حقیقت کاملاً برعکس چیزی بود که فکر می‌کردم؟ ماه‌گرفتگیم رشته‌ی قرمز سرنوشت بود که ما رو به هم وصل کرده بود؟ شاید ماهیت واقعی این شرط‌بندی این نبود که “آیا می‌تونی با برداشتن مانع، به عشق غیرممکنت برسی؟” و درواقع منظور این خانمه این بوده که “می‌خوای مانعی برای نرسیدن به عشقت ایجاد کنم که قبلاً خودت جلوش رو گرفته بودی؟”

با ازبین‌بردن صورت بدون ماه‌گرفتگی که موقتاً توی شرط‌بندی بهم دادن، می‌تونم رابطه‌م رو با هاجیکانو خوب کنم. این وضعیت رو اون خانمه عمداً درست کرد. داشتن امتحانم می‌کردن که ببینن می‌تونم از بدن ایده‌آلم برای عشقم دست بکشم؟ اگه این‌جوری بهش نگاه کنم، واقعاً می‌تونم ازش دست بکشم؟

اگه درست فهمیده باشم، پس باید دوباره زشتی گمشده‌م رو پیدا کنم. باید به خانمه نشون بدم که هیچ چیزی برام از هاجیکانو مهم‌تر نیست.

ولی حالا که باید “ماه‌گرفتگیم رو برگردونم”، نباید یه کبودی ساده باشه که توی زمان کوتاهی خوب بشه. می‌خواستم تقریباً یه جراحت و زشتی دائم باشه. به‌خاطر همین از اتو استفاده می‌کنم.

حالا جایی که قبلاً ماه‌گرفتگیم اون‌جا بوده رو با یه سوختگی بزرگ می‌پوشونم.

اگه اون موقع فقط می‌تونستم منطقی فکر کنم، می‌فهمیدم که چقدر احمقانه‌ست که به‌خاطر به‌دست‌آوردن توجه هاجیکانو دارم همچین کاری می‌کنم. ولی به‌خاطر زمان کم تا پایان شرط‌بندی و اون سردرگمی که چیگوسا دیشب بهم داد، چیز دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید. می‌تونین فکر کنین که خل شدم، ولی من این‌طور فکر می‌کردم که آدم باید درد بکشه تا به چیزی که می‌خواد برسه.

دستی که باهاش اتو رو گرفته بودم، عرق کرده بود و می‌لرزید. احتمالاً اوج دردم همون اولاش باشه. ولی مشکلش بعدشه. اگه خیلی سریع سوختگی رو خنک کنم و بهش رسیدگی کنم، کاملاً خوب می‌شه و از بین میره. اگه می‌خواستم مثل ماه‌گرفتگیم “جزئی از وجودم” باشه، حداقل برای یه ساعت نباید خنک و درمانش کنم. وقتی به این یه ساعت فکر کردم، پاهام لرزیدن. ولی هنوزم، سر تصمیم خودم بودم. آروم‌آروم به تصویر ذهنی خودم با سوختگی عادت کردم. به یه جایی رسیدم که تونستم خیلی طبیعی بپذیرم همچین چیزی رو. یا شاید از لحاظ ذهنی، به دیوونگی رسیده بودم. چشم راستم رو بستم و اتو رو به طرف صورتم بردم با سرعت.

یه‌دفعه تلفن زنگ خورد.

اگه یک‌دهم ثانیه دیرتر زنگ می‌خورد، صورتم سوخته بود. وقتی صدا رو شنیدم، اتو اون‌قدر به صورتم نزدیک بود که مژه‌هام رو سوزونده بود. دست نگه داشتم.

صدا از راهروی طبقه‌ی اول بود. مطمئن نبودم، ولی یه‌جورایی حس کردم که به‌خاطر زمان و انعکاس خاص صدا، حتماً اون خانمه‌ست که این بازی رو راه انداخته. اتو رو گذاشتم سر جاش و از پله‌ها رفتم پایین. گوشی برداشتم.

«الو؟»

کسی جوابمو نداد.

قبلاً خود خانمه شروع می‌کرد صحبت‌کردن و یه چیزا و کارایی بهم می‌گفت انجام بدم، اما حالا، هیچ صدایی نمی‌اومد. اگه من چیزی نشنوم، معنیش این نیست که واقعاً کسی پشت خط نیست و حس کردم که یه آدم زنده پشت خط داره نفس می‌کشه. انگار اونم داشت بی‌سروصدا به نفس‌کشیدن من گوش می‌داد.

هیچ کسی حرفی نزد. دیگه می‌خواستم با بی‌حوصلگی حرفی بزنم، که انگار مثل یه نوار شروع کردم صحبت‌کردن.

این صدای اون خانمه نبود، ولی صدایی بود که قبلاً شنیدمش.

پرسیدم: «شما کی هستین؟»

لحظه‌ی بعد، سرم پر از سؤال شد.

پرسیدم: «هاجیکانو؟ باورم نمی‌شه، خودتی هاجیکانو؟»

صدای قورت‌دادن آب دهنش رو شنیدم. از این واکنشش، دیگه مطمئن شدم خودشه.

کسی که فکر می‌کردم که هاجیکانو هستش گفت: «چه‌جوری؟ چه‌جوری باهام تماس گرفتی؟»

این جمله توی ذهنم تکرار می‌شد. چه‌جوری به این‌جا زنگ زدم؟ چیز عجیبی بود. اون خانمه کاری کرده بود که انگار من به هاجیکانو زنگ زدم.

هاجیکانو گفت: «جوابمو بده. از کجا فهمیدی که من این‌جام؟ مگه تو هم این نزدیکیایی؟»

یه سوءتفاهمی این‌جا بود، ولی فکرامو سروسامون دادم و تصمیم گرفتم اول به مسائل مهم‌تر برسم.

آروم گفتم: «ببین، هاجیکانو، آروم باش و گوش کن. ازم پرسیدی: “چه‌طوری به این‌جا زنگ زدم؟” آره؟ یعنی داری بهم میگی که تو بهم زنگ نزدی و فقط جواب تلفن رو دادی؟»

هاجیکانو یه چند لحظه ساکت شد، انگار داشت فکر می‌کرد. اینو به‌عنوان تأیید در نظر گرفتم و گفتم: «خوب، منم توی خونه بودم و صدای زنگ تلفن رو شنیدم و جواب دادم بهش. و بعدش صدای تو اومد. تو کجایی؟ خونه نیستی؟»

«…تو ایستگاه چاکاگاوا.»

«ایستگاه چاکاگاوا کجاس؟»

«یکی از ایستگاه‌های بدون سرنشین تو طول مسیریه که چند سال پیش بسته شده. یعنی، جایی که تو نمی‌دونستی کجاست، یوسوکه. من داشتم همین‌جوری توش می‌چرخیدم که یه تلفن عمومی زنگ زد و وقتی گوشی رو برداشتم صدای تو اومد… دقیقاً چه خبره این‌جا؟»

من که دلیلش رو می‌دونستم. کار همون خانمه‌ست که شرط‌بندی رو بهم پیشنهاد داد. به‌خاطر روشا و هدفای نامشخصشون، حدس می‌زنم که توی یه اتفاق غیرمنتظره مثل این، حتماً خانمه دخیله.

نمی‌دونستم چرا توی این زمان، این کار رو انجام داده بود. شاید از اینکه می‌خواستم زشتیم رو به‌خاطر هاجیکانو برگردونم، خوشحال شده بود و خوشش اومده بود. حالا خواسته یه شانس کوچولو بهم بده.

ولی توضیح همه‌ی این چیزای جزئی به هاجیکانو فقط باعث سردرگمیش می‌شه. داشتم دنبال راهی می‌گشتم که کنجکاویشو برطرف کنم که هاجیکانو گفت: «پس تو هم نمی‌دونی؟» و انگار می‌خواست گوشی رو بذاره.

التماسش کردم و گفتم: «صبر کن. خواهش می‌کنم قطع نکن. فقط چند لحظه بهم گوش کن. می‌خوای به‌زودی مدرستو عوض کنی، نه؟ قبل از اینکه بری می‌خوام یه چیزی بهت بگم. دو دقیقه بیشتر وقتتو نمی‌گیره. لازم هم نیست جوابمو بدی. فقط بهم گوش کن، این تنها چیزیه که ازت می‌خوام.»

هیچ جوابی بهم نداد، ولی گوشی رو هم قطع نکرد. خیالم راحت شد. نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم. نور خورشیدی که از پنجره‌ی انتهای سالن می‌اومد، ازم سایه‌ای روی دیوار انداخت.

شروع کردم صحبت‌کردن: «همون‌طور که دیدی، ماه‌گرفتگی روی صورتم بدون هیچ اثری از بین رفته و این چیزی بود که قرار نبود اصلاً از بین بره. دکترای زیادی سعی کردن درمانش کنن و همشون کم‌وبیش این رو گفتن “باهاش کنار بیا”. یه همچین ماه‌گرفتگی‌ای بود… ولی یه ماه پیش، یه اتفاقی افتاد برام.» یه لحظه ساکت شدم و با دقت گوش دادم. هنوز صدا می‌اومد، پس هنوز گوشی رو قطع نکرده بود.

«بخوام توضیحش بدم خیلی زمان‌‌بره. و شاید صرف‌نظر از اینکه چطور می‌خوام توضیحش بدم، نشون‌دادن دقیق چیزی که تجربه کردم ممکنه امکان‌پذیر نباشه و سوءتفاهم ایجاد کنه. به‌هرحال، من یه نفر رو دیدم و ماه‌گرفتگیمو درمان کرد. ولی بهای سنگینی داشت. باید چیزی که برای یه نفر خیلی مهم بود رو ازش می‌گرفتم. من خواستم این کار رو انجام بدم و مسئولیتش با منه.»

ناخودآگاه، سمت راست صورتم رو لمس کردم.

«اما… به‌نظر ممکنه خیلی عجیب بیاد، ولی واقعیتش، اخیراً دیگه فکر نمی‌کنم ماه‌گرفتگیم چیز بدی بوده باشه. برای شونزده‌سال روی صورتم بودش و ازش خوشم اومده بود. ولی چرا حاضر شدم چنین بهایی براش بدم که از بین بره؟»

یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «چون می‌خواستم دوستم داشته باشی، هاجیکانو.»

لحظه ای که این رو گفتم، محیط اطرافم رطوبت بیشتری پیدا کرد و یه بویی مثل بوی توت قاچ‌شده اومد. حس کردم یه چیز داغ پشت گوشمه و قلبم تندتند می‌زنه. با اینکه هاجیکانو واقعاً جلوم نبود، صورتم رو با دستم پوشوندم تا قرمزی صورتم مشخص نشه.

بعدش گفتم: «به‌هرحال، این چیزی بود که می‌خواستم بهت بگم. ولی به‌خاطر واکنشت حدس می‌زنم که بعد از ازبین‌رفتن ماه‌گرفتگیم دیگه دوستم نداری و من اشتباه فهمیده بودم.»

وقتی صحبتام تموم شد، چشمام رو بستم و منتظر جوابش شدم و گوش دادم. هنوز پشت خط بود، ولی صدایی ازش نمی‌اومد. شاید هاجیکانو درواقع بهم گوش نمی‌داده و رفته بوده و گوشی هم همین‌جوری آویزون مونده بوده… درست همون‌موقع که این چیزا به ذهنم می‌رسید و من رو ترسونده بود، صدای سرفه شنیدم.

هاجیکانو پرسید: «صدامو می‌شنوی؟ هنوز گوشی دستته؟»

بلافاصله جواب دادم: «تا وقتی تو گوشی رو قطع نکنی، من پشت خط می‌مونم. حالا هر چقدر می‌خواد طول بکشه.»

«آها.»

یه سکوتی ایجاد شد.

هاجیکانو با ناراحتی گفت: «نمی‌دونم چی بگم. من فکر می‌کردم که بهم احساس ترحم می‌کنی، و فکر کردم به‌خاطر همین بود که اون‌قدر نگرانمی. فکر کردم چون دیدی منم مشکل تو رو دارم باهام همدردی می‌کنی.»

«خوب، من اون‌قدر نمی‌تونم بزرگوارانه و بالغانه رفتار کنم.»

«آره، دارم می‌بینم.»

لحن هاجیکانو تغییری نداشت، ولی توی ذهنم تصور کردم داره لبخند می‌زنه.

هاجیکانو گفت: «…راستش، حتی الانم، این اخلاقتو دوست دارم. یوسوکه، من نمی‌تونم ازت متنفر باشم. و دلیلی که نمی‌خوام باهات باشم… یه دلیل کاملاً شخصیه.»

«یه مشکل شخصی؟»

یه آه کوچیکی کشید و با خجالت گفت: «وقتی تو رو می‌بینم، از حسادت دیوونه می‌شم. من به‌خاطر از بین رفتن ماه‌گرفتگیت حسادت نمی‌کنم. به این حسادت می‌کنم که تو آدم قوی‌ای هستی و تونستی ماه‌گرفتگیتو بپذیری و زندگی خوبی داشته باشی. ولی من ضعیفم و نتونستم مثل تو باشم و کمتر از یه سال خودمو باختم. این واقعیت بیشتر از هر چیز دیگه‌ای بهم آسیب می‌زنه. وقتی پهلومی، مدام اینو بهم یادآوری می‌کنی. این تنفریه که باعث جدایی بینمون شده.»

هاجیکانو چند ثانیه ساکت شد. یه‌جورایی حس کردم داره لب‌هاشو گاز می‌گیره و ماه‌گرفتگیشو لمس می‌کنه.

«الان، ماه‌گرفتگیم برام مسئله‌ای نیست. مسئله اینه که من ضعیفم و فقط یه ماه‌گرفتگی تونست من رو نابود کنه. یوسوکه، وقتی که تو رو می‌بینم، قلبم به‌خاطر بدبختیم تیر می‌کشه.»

منم گفتم: «فکر کنم هنوزم درموردم اشتباه می‌کنی. تو اشتباه دیدی که ماه‌گرفتگیمو پذیرفتم و زندگی خوبی دارم. واقعیت اینه که من احساس حقارت می‌کردم. هر وقت به آینه نگاه می‌کردم، فکر می‌کردم چقدر خوب می‌شد بمیرم و دوباره به دنیا بیام.»

با دست راستم تلفن رو گرفتم و با دست چپ شروع کردم با سیمش بازی‌کردن.

«من خودم تنهایی از اینا نگذشتم، تو کنارم بودی و ازم حمایت کردی و این کمک خیلی بزرگی بود. هاجیکانو، چون تو من رو قبول داشتی، می‌تونستم با ماه‌گرفتگیم کنار بیام. وقتی بهش دست می‌زدی، می‌تونستم به ماه‌گرفتگی زشت و کثیفم به چشم یه تیکه پوست بی‌رنگ نگاه کنم. یویی هاجیکانو اون‌قدر برام باارزش بود.»

هاجیکانو با تردید گفت: «…ولی هیچ‌وقت این‌جوری به‌نظر نمی‌رسید.»

«بیراه نمیگی. دلیلش این بود که می‌خواستم تا اون‌جایی که ممکنه جلوی تو باحال باشم.»

«چرا؟»

«نمی‌خواستم باور کنم که به بودن با کسی نیاز دارم. و بیشتر از آدمای اطرافم می‌ترسیدم که بفهمن من بهت چه حسی دارم. فکر می‌کردم مسخره‌م می‌کنن. مثلاً بگن “یه نفر مثل تو اصلاً حقی داره که از یویی هاجیکانو خوشش بیاد؟” پس وقتی باهات بودم، خودم رو خونسرد و باحال می‌گرفتم، انگار که هیچ مشکلی نداشتم.»

درسته، از نظر من، یوسوکه فوکاماچی آدمی نبود که بتونه یه دختر خاص رو دوست داشته باشه. اون هرگز کسی رو دوست نداشت و کسی هم اونو دوست نداشت. اون فقط یه زندگی منزوی و به دور از بقیه داشت.

«ولی هر بار که ازت جدا می‌شدم و می‌رفتم خونه، مکالمه‌هایی که اون روز با هم داشتیم رو توی ذهنم تکرار می‌کردم و توی خاطراتم ثبتشون می‌کردم. روزایی که اتفاقات خوبی می‌افتاد، توی دفتر خاطراتم می‌نوشتم تا دوباره بخونمشون. ممکنه احمقانه به‌نظر بیاد، اما در اون زمان، من این‌جوری رفتار می‌کردم تا بتونم حقارت خودم رو فراموش کنم. حتی توی دوره‌ی راهنمایی که راهمون از هم جدا شد، وقتی ناراحت بودم، خاطرات اون روزای من و تو با هم، حالم رو خوب می‌کرد. هاجیکانو، اگه تو رو نداشتم، دووم نمی‌آوردم و ضعفم من رو از پا می‌نداخت.»

بعد از چند لحظه هاجیکانو چیزی رو زمزمه کرد.

«…پس تو این‌جوری فکر می‌کردی.»

همون‌موقع، یه صدای آروم بوقی از اونور خط شنیدم.

پرسیدم: «صدای چیه؟»

هاجیکانو گفت: «تلفنه. فکر کنم این صداییه که نشون میده زمانمون داره تموم می‌شه و تلفن به‌زودی قطع می‌شه.»

«آها فهمیدم…»

از اینکه تلفن داشت قطع می‌شد ناراحت شدم، ولی دیگه همه چیزی که می‌خواستم رو بهش گفته بودم.

«ممنون که تلفن رو قطع نکردی. از اینکه باهات صحبت کردم خوشحال شدم.» بعد از اینکه اینو گفتم، تلفن قطع شد.

حتی بعد از اینکه تماس قطع شد، مدت طولانی جلوی تلفن وایسادم.

درست مثل قبلاً، توی مکالمه‌ای که با هاجیکانو داشتم غرق شده بودم…