ورود عضویت
place you called-2
قسمت پنجم از جلد اول
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

فصل5: ستاره‌ی دنباله‌دار نُهُم

«به‌نظر می‌رسید که با همکلاسیاش رابطه‌ی خوبی نداره.»

آیایی که اون روز دیدم با آیایی که قبلاً دیدم از زمین تا آسمون فرق داشت. قبلاً آیا خواب‌آلود و بیحال بود، به‌خاطر همین من فقط اون روی بدشو می‌دیدم. ولی حالا که آرایش خوبی داشت و لباس سفید اتوکشیده پوشیده بود، به‌اندازه‌ی خواهرش جذاب بود. فکر کنم خودشم می‌دونست که می‌تونه خودشو جوری درست کنه که زیبا بشه. مطمئناً این توانایی عالی که خودشو بتونه جذاب کنه رو از حس حقارتی به‌وجود آورده بود که خواهرش درش ایجاد کرده بود.

آیا شونه‌هاشو بالا انداخت و گفت: «چیزی بیشتر از این نمی‌دونم. یویی توی تابستون، سال سوم راهنمایی رو پرشی خوند. چیزی هم در مورد این موضوع چه به من، چه خونواده، چه دوستاش و معلماش نگفت. وقتی هم پدر و مادرم ازش می‌پرسیدن که توی مدرسه چی شده، همیشه جوابش این بود: “هیچی”. شاید بچه‌های باهوش عادتشونه که مشکلاتشونو توی خودشون بریزن و نتونن به دیگران اعتماد کنن.»

«آره، متوجهم. هاجیکانو این مدلی بود که مشکلاتشو به دیگران نمی‌گفت.»

«درسته. خیلی معذرت می‌خوام یوچان، ولی فکر نمی‌کنم بتونی کمکی بهش بکنی. فکر هم نکنم که پدر و مادرمونم چیزی بیشتر از من بدونن.»

آیا نسبت به دیدار قبلیمون برخورد دوستانه‌تری داشت. شاید یکی از دلیلای بدرفتاری قبلش، کمبود خواب بوده. یا شاید رفتارش بستگی به این داشت که توی اون لحظه آرایش داره یا نه. در کل، وقتی اعتمادبه‌نفس داشته باشی، می‌تونی با دیگران هم خوش‌رفتار باشی.

برای دیدن آیا دلیل داشتم. اون زمانایی که هاجیکانو رو تعقیب می‌کردم، متوجه رفتارایی شدم که هاجیکانوی قبل از ماه‌گرفتگی هم اونا رو داشت. با اینکه ظاهر هاجیکانو تغییر کرده بود، ولی متوجه شدم که خصوصیات اصلی وجودش تغییری نکردن. وقتی که داشتم متقاعد می‌شدم که این همون هاجیکانوی قبلیه، یه شک و تردیدی هم توی ذهنم ایجاد شد.

یعنی علت ناامیدی هاجیکانو فقط ماه‌گرفتگی بوده؟

علتش هر چی که می‌خواد باشه. از نظر من، هاجیکانو کسی نبود که فقط به‌خاطر یه لکه تا مرز خودکشی پیش بره. چون این هاجیکانو، همون دختری بود که توی دبستان ماه‌گرفتگی من رو قبول کرد و براش مهم نبود. واقعاً ممکنه طبیعت و خصلت یه نفر ظرف مدت یه سال‌ونیم اون‌قدر تغییر کنه؟ یا فقط می‌تونسته این ماه‌گرفتگی رو روی صورت یه نفر دیگه تحمل کنه و نه روی صورت خودش؟

شاید دلیل ناامیدیش چیز مهم‌تری بود. ممکنه که اون‌قدر به چیزای عینی توجه کرده باشم که از اون چیزی که واقعاً مهم بوده غافل شدم. ممکنه توی فاصله‌ی نیم‌ساله‌ای که ماه‌گرفتگی ایجاد می‌شه تا زمانی که مدرسه شروع می‌شه، اتفاق مهم دیگه‌ای افتاده باشه؟

اگه نظریه‌ی من در مورد اینکه ناامیدی هاجیکانو از یه چیزی به غیر از ماه‌گرفتگیه درست باشه، اولین قدم برای پیداکردنش، نزدیک‌ترشدن به قلب هاجیکانوئه. به‌خاطر همین، اومده بودم با آیا که نزدیک‌ترین شخص به هاجیکانو بود صحبت کنم.

آیا بعد از یه سکوت طولانی بهم گفت: «اگه واقعاً می‌خوای چیزی پیدا کنی، باید مستقیماً از همکلاسیاش بپرسی. احتمالاً حداقل یه دختر توی دبیرستانت باید از مدرسه‌ی راهنمایی میتسوبا باشه، درسته؟ شاید بدونه یویی چرا این‌جور شده.»

«منم به همین فکر کردم، ولی الان تابستونه و هیچکی مدرسه نیست.»

«پس برو جایی که بتونی چند نفر رو پیدا کنی و ازشون بپرسی.»

«آره… فکر کنم باید همین کاری که می‌گین رو انجام بدم خانم آیا. میرم جایی که بچه‌ها دور هم جمع می‌شن. و برای اینکه مطمئن بشم، به مدرسه هم یه سری می‌زنم. شاید بتونم از دانش‌آموزایی که فعالیتای باشگاهی دارن اطلاعاتی به‌دست بیارم.»

آیا دست به سینه شد و لبشو گاز گرفت و گفت: «من دوست دارم کمکت کنم، ولی… قراره امروز با دوستای دبیرستانیم دور هم جمع بشیم…»

آیا حرفش اینجا قطع شد و از بالای شونه‌م به جلو نگاه کرد. منم برگشتم ببینم داره به چی نگاه می‌کنه که دیدم یه ماشین آبی‌رنگ توی خیابون وایساد. روی باربند ماشین، تخته‌ی موج‌سواری بسته بودن و چراغای خطر ماشین هم روشن بودن. این ماشین از اون قدیمیا بود. کاپوتش از بس آفتاب خورده بود، سفید شده بود و موتورشم صدای جیرجیر عجیبی می‌داد.

در طرف راننده باز شد و یه آقایی که تقریباً همسن آیا بود، اومد پایین. این آقاهه یه‌کمی بلندتر از من بود، ولی برنزه‌تر و عضلانی‌تر بود و پیراهن تنگی هم که پوشیده بود، اینو بیشتر نشون می‌داد. یه گردنبند ارزون و عینک آفتابی زده بود. عینک آفتابیش مثل چشمای حشره‌ها مرکبی بود. آقاهه با صندلایی که صدای چلپ‌چلپ می‌دادن، اومد سمت آیا و دست تکون داد و گفت: «سلام.» بعدش، مثلاً می‌خواست بگه تازه متوجه من شده، به سمتم نگاه کرد و گفت «این پسره کیه؟»

آیا جواب داد: «دوست خواهرمه. تو برای چی این‌جایی؟»

آقاهه عینک‌آفتابیشو درآورد و با تعجب گفت: «آیا، مگه نگفتم میام دنبالت؟ قول دادم که ساعت یک بیام دنبالت.»

«و منم بعداً نگفتم که برنامه‌های دیگه‌ای دارم؟»

«نُوچ.»

«واقعاً؟ خوب، به‌هرحال، امروز قراره برم بعضی دوستای دبیرستانمو ببینم. به‌خاطر همین نمی‌تونم با تو بیام.»

درحالی‌که اون آقاهه با تعجب وایساده بود و دهنش نیمه‌باز مونده بود، آیا انگاری یه فکر عالی به ذهنش رسید و گفت: «اوه، فهمیدم. ببین ماسافومی، این پسره می‌خواد بره دور شهر بچرخه و یه‌خرده اطلاعات جمع کنه. کمکش می‌کنی؟ تموم روز وقتت آزاده، نه؟»

ماسافومی با صدای لرزون گفت: «من کمکش کنم؟»

«اگه نمی‌خوای کمکش کنی هم مشکلی نیست.»

ماسافومی شونه‌هاش آویزون شد و آهسته گفت: «خوب باشه، کمکش می‌کنم.»

اسم این آقاهه ماسافومی توتسوکا بود که 23 سال داشت. این آقا فارغ‌التحصیل دانشگاهی بود که آیا توش درس خونده بود و با هم همکلاسی بودن. انگار یه‌جورایی از آیا خوشش می‌اومد، ولی آیا همش اونو از خودش دور می‌کرد و بهش اهمیت نمی‌داد. تازه کلاسای موج‌سواری رو شرکت کرده بود و نمی‌تونست به‌راحتی سوار امواج بشه.

ماسافومی ازم پرسید: «هِی، به‌نظرت چیکار کنم که آیا باهام دوست بشه؟»

واقعیتش، شرایطی که من الان توش بودم و فکر و ذکرم از زمین تا آسمون با این چیزی که مافاسومی توی ذهنش داشت فرق می‌کرد.

بعدشم بهم گفت: «باهاش دوستی، نه؟»

«نه، ما فقط چندبار همدیگه رو دیدیم.»

«ولی به‌نظر میاد ازت خوشش میاد، درست می‌گم؟»

«الان شما آیا رو این‌جوری دیدین که باهام خوبه. بار اول که دیدمش، فکر کرد من دارم خواهرشو تعقیب می‌کنم.»

«واقعاً داشتی تعقیبش می‌کردی؟»

«انکارش نمی‌کنم.»

ماسافومی با احساس زیادی گفت: «پس ما توی یه چیز مشترکیم. هر دومونو هاجیکانوها دارن بازی میدن.»

رادیوی ماشین مافاسومی روی ایستگاه محلی تنظیم بود و داشت آهنگ پاپ پخش می‌کرد. بعدشم یه گزارش خبری خیلی کوتاه پخش شد. توی خبر گفت که این تابستون گرم‌ترین تابستون توی بیست‌سال گذشته‌ست. ظاهراً تا سیزدهم ژوئیه، فصل بارندگی توی کل کشور تموم شده بود. برخلاف اون گرمایی که توی اخبار گفت، کولر ماشین، هوای داخل رو خیلی سرد کرده بود. من مرتباً دستامو به هم می‌مالیدم تا گرم بشن. وقتی به دبیرستان رسیدیم، از ماشین اومدم بیرون. بدنم اصلاً فراموش کرده بود که توی تابستونیم، به‌خاطر همین یه‌دفعه هوای گرم محیط بهم حمله کرد و باعث شد در عرض چند ثانیه مثل آبشار عرق بریزم.

دور مدرسه یه چرخی زدم و هروقت دانش‌آموزی می‌دیدم که شبیه سال‌اولیا بود، یه‌دفعه می‌رفتم ازش سؤال می‌پرسیدم. با اینکه تعطیلات تابستونی بود، ولی مدرسه پر از دانش‌آموز بود و داشتن کارای متنوعی انجام می‌دادن. بازیکنای تنیس توی یه اتاق پر از بوی عرق، داشتن تخته‌بازی می‌کردن. بازیکنای بیس‌بال هم توی حیاط داشتن حشره‌ها رو می‌کشتن. زوج‌های عاشق هم توی کتابخونه بدون توجه به اطرافشون داشتن نگاه‌های رمانتیک ردوبدل می‌کردن و همدیگه‌رو در آغوش می‌گرفتن. دانش‌آموزای رشته‌ی هنر که مدت طولانی زیر آفتاب بودن، بیشتر از بازیکنای ورزشی برنزه شده بودن. دخترا هم توی یه کلاس خالی که پرده‌هاشو کشیده بودن، داشتن با هم حرف می‌زدن. یه پسری هم توی باشگاه موسیقی به‌خاطر کمبود اکسیژن غش کرده بود و داشتن می‌ذاشتنش روی برانکارد. حدوداً از بیست نفر سؤال کردم، ولی هیچ‌کدومشون از مدرسه‌ی راهنمایی میتسوبا نبودن.

یه‌دفعه یه پسری گفت: «میتسوبا؟ همون مدرسه‌ی دخترونه‌ی باکلاس؟ هیچ‌کسی با میل و رغبت از میتسوبا نمیاد این‌جا. داری جای اشتباهی رو می‌گردی.»

حق با اون بود. به‌خاطر همین، از مدرسه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم. ماسافومی روی صندلی تکیه داده بود و یه مجله‌ی مربوط به فیلما رو می‌خوند. وقتی بهش گفتم چیزی دستگیرم نشد، خیلی بی‌تفاوت یه نفسی کشید و مجله رو پرت کرد صندلی عقب و ماشین رو روشن کرد.

ماسافومی گفت که گرسنشه و جلوی یه رامن‌فروشی وایساد. من همچین گرسنه نبودم، ولی همین‌جوری باهاش رفتم داخل. توی مغازه مگس و پشه زیاد بود. مزه رامنی هم که می‌پختن مثل نودل فوری بود، فقط روغن بیشتری داشت. ماسافومی دوتا رامن سفارش داد و توی یه چشم‌به‌هم‌زدن خوردشون.

بعد از غذا، گفت که دوباره بهش بگم دنبال چی هستم. از روی جزئیات پریدم و فقط بهش گفتم که دنبال دلیلیم که چرا هاجیکانو از کلاساش غیبت می‌کنه.

با تعجب پرسید: «چرا از بقیه می‌پرسی؟ خوب برو از خودش بپرس. واقعاً لازمه این‌جوری لقمه رو بپیچونی دور سرت؟»

منم گفتم: «به‌نظر مسئله‌ی ساده‌ایه، ولی این راهی که گفتی نمی‌شه. روی نقشه، بعضی راه‌ها سریع‌تر و ساده‌تر از بقیه‌ن، ولی بعد معلوم می‌شه که دورترین راه‌ها هستن.»

«من نمی‌دونم مشکل چیه، ولی اگه من بودم می‌رفتم مستقیماً ازش می‌پرسیدم.»

صاحب مغازه که اون‌طرف پیشخون بود، گفت: «منم موافقم. دخترا عاشق حرف‌زدنن، نه؟ اگه ببینه بهش گوش میدی، بیشتر از چیزی که ازش بپرسی برات می‌گه.»

همسر صاحب مغازه حرفشو رد کرد و گفت: «فکر نکنم. به‌نظرم هرکسی یک یا چند چیز داره که نمی‌تونه به کسی بگه در موردشون، درسته؟»

صاحب مغازه گفت: «من که چیزی ندارم قایم کنم.»

زنش با تردید ازش پرسید: «اوه، واقعاً؟ تازه من فکر می‌کردم چیزای زیادی هست که تو درموردشون صحبت نمی‌کنی.»

بعد از مغازه‌ی رامن، رفتیم جاهای دیگه‌ای مثل مرکز خرید متروکه و میدون کنار ساحل. بعد از اینکه از چندتا دانش‌آموزی که داشتن لپاشونو پر از رامن می‌کردن و روی سقف پارکینگ نشسته بودن سؤال پرسیدم، دیگه انرژی‌ای برام نموند. با خودم فکر کردم که دیگه برای امروز کافیه.

آخر سر، هیچ اطلاعات به‌دردبخوری پیدا نکردم. البته انتظارشم داشتم. ولی چیزی که جالب بود این بود که هیچ‌کس، حتی یکی از دانش‌آموزای مدرسه‌ی راهنمایی میتسوبا رو نمی‌شناخت. به‌هرحال، چقدر پیش میاد که دانش‌آموزای مدرسه‌ی باکلاسی مثل میتسوبا بیان توی میناگیسا؟ از این گذشته، از این مدرسه فقط من هاجیکانو رو می‌شناختم.

ماسافومی که روی صندلی راننده نشسته بود، گفت: «فکر کنم فقط وقت‌تلف‌کنی بود.»

«واقعاً متأسفم. بابت امروز ازتون ممنونم.»

«خواهش می‌کنم. به آیا بگو امروز خیلی کمکت کردم، باشه؟»

درست همون‌طور که فکر می‌کردم، برای برگشتن هم از راهی که اومدیم رفتیم. سرعت ماشین توی منطقه‌ای که بارها و مشروب‌فروشی توش بودن، کم شد. یه نگاه مشکوکی به ماسافومی‌کردم. یه‌دفعه مافاسومی گفت: «بیا یه گشتی بزنیم. تموم روز رو داشتی اینور و اونور می‌رفتی. یه‌خرده استراحت کنی بد نیست.» این‌جوری بود که ماسافومی من رو برد توی یه بار.

همین‌طور که با ماهی خال‌مخالی‌ای که جلوم بود بازی می‌کردم، ماسافومی ساکی رو سر می‌کشید. منم رشته‌های سوبا رو با آبگوشت خیلی غلیظی قاطی کردم. این اولین‌بارم بود که رفته بودم بار و نگران این بودم که چون یه دبیرستانی هستم، نباید می‌رفتم اون‌جا. ولی انگار برای مسؤلای بار تا زمانی که الکل نخورم، این موضوع اهمیتی نداشت. ولی الان، ماسافومی بعد از خوردن الکل چه‌جوری می‌خواست بره خونه؟ ماشینشو این‌جا می‌ذاشت یا شب می‌موند توی ماشینش و جایی نمی‌رفت؟ یا مطمئناً می‌خواست با مستی رانندگی کنه؟ حالا هر کاری می‌خواست بکنه، چون منم همراهش بودم توی ماشین، طبیعتاً این موضوع برام مهم بود.

بعد از یه مدتی، ماسافومی بلند شد و توی رستوران قدم زد تا با بعضی از آدمایی که انگار مشتری‌های ثابت بودن یه گپی بزنه. منم نصفه‌نیمه حواسم به تلویزیون گوشه‌ی بار بود و نگاهش می‌کردم. داشت یه مستندی در مورد روح‌ها نشون می‌داد. یه داستانی در مورد شنیدن صداهایی توی شب توی یه مدرسه‌ی متروکه؛ یه همچین داستانی.

آرنجم رو روی پیشخون گذاشتم و داشتم خواب می‌رفتم که ماسافومی با یه نفر دیگه اومد طرفم. اون آقاهه یه مردِ به‌نظر باهوش و عینکی بود که یه لیوان هایبال توی دستش بود.

ماسافومی تا خرخره خورده بود و مست کرده بود و بهم گفت: «ببین، باید ازم تشکر کنی. خواهرکوچیکه این آقا می‌رفته مدرسه‌ی راهنمایی میتسوبا.»

مرده خندید و گفت: «سلام. شما می‌خواستی چیزی از یه فارغ‌التحصیل میتسوبا بپرسی؟»

منم گفتم: «بله، درسته. اما من دنبال کسی‌ام که سال پیش از میتسوبا فارغ‌التحصیل شده باشه…»

روی لبای آقاهه یه لبخند درازی نشست و گفت: «خواهر منم سال پیش فارغ‌التحصیل شده.»

ماسافومی روی صندلی راننده افتاد و گفت: «من این‌جا می‌خوام بخوابم» و برام دست تکون داد. این‌جا بود که از ماسافومی جدا شدم و حدود 20 دقیقه با مرد عینکیه، پیاده‌روی کردم. اسم این مرد عینکیه، یادمورا بود. رفتیم خونه‌ش. رفت خواهرشو صدا بزنه، ولی بعد از چند دقیقه تنهایی برگشت.

ازم عذرخواهی کرد و گفت: «انگار هنوز خونه نیومده. فکر کنم رفته جنگل.»

گفتم: «جنگل؟ همون که کنار ساحله؟»

«درسته. رفته اون‌جا دنبال روح بگرده.»

روح؟

مطمئنم اشتباه نشنیدم؛ یادمورا گفت: «روح.» ولی دیگه بیشتر بهم توضیح نداد و فقط بهم گفت خواهرش کجاست که برم ببینمش. منم قاطعانه پرسیدم: «اِم، موضوع روح چیه؟» یادمورا یه لبخند مبهمی زد و گفت: «اگه کنجکاوی که بدونی، می‌تونی از خودش بپرسی.»

بعد از گذشتن از شالیزارای برنج، ورودی جنگل رو پیدا کردم. شب‌توی‌جنگل‌بودن، چیزی نیست که بشه بهش عادت کرد، حتی اگه هزاربار هم اون‌جا رفته باشی. مخصوصاً که دیگه تابستونم باشه. معمولاً بدون نور مصنوعی، به‌خاطر شاخه‌ها و برگای ضخیم و زیاد درختا، فقط یه باریکه‌ای از مهتاب وجود داشت. صداهای مرموز و توقف‌ناپذیر هم که از همه جهات می‌اومدن، باعث می‌شد آدم مو به تنش سیخ بشه. واقعاً باورش برام سخت بود که یه دانش‌آموز از مدرسه‌ی باکلاس دخترونه اومده باشه این‌جا.

مسیر رو ادامه دادم و به یه فضای باز رسیدم که مثل یه چهارراه بود. به گفته‌ی یادمورا، خواهرش باید این‌جا می‌بود. وقتی چشمام به نور عادت کرد، یه دختر کوچیکی رو دیدم که روی یه کنده‌ی درخت نشسته بود. اصلاً جم نمی‌خورد، به‌خاطر همین اولش فکر کردم خودشم جزئی از کنده‌ی درخته.

نمی‌تونستم صورتشو ببینم. بهش گفتم: «عصر بخیر. برادرتون بهم گفتن این‌جایین. می‌خواستم از یکی از دانش‌آموزای میتسوبا یه چیزی بپرسم.»

بعد از یه چند لحظه، از توی تاریکی یکی جواب داد: «خوب، تونستی منو پیدا کنی. آفرین.»

«دختری به اسم هاجیکانو رو می‌شناسین؟»

اونم تکرار کرد: «یویی هاجیکانو… آره، می‌شناسمش. همون که یه ماه‌گرفتگی روی صورتش داره؟»

جلوی خوشحالی خودمو گرفتم که بالا و پایین نپرم و بهش گفتم: «درسته، یه ماه‌گرفتگی بزرگ سمت چپ صورتش داره. می‌خوام یه چیزایی در موردش بپرسم.»

دختره حرفمو قطع کرد و گفت: «این تموم چیزیه که می‌دونم. ما با هم دوست نبودیم. کلاسامونم با هم فرق داشت، به‌خاطر همین چیز زیادی در مورد خانم هاجیکانو نمی‌دونم. فقط چون عکسشو توی کتابچه سال مدرسه دیدم و ماه‌گرفتگیش توی ذهنم موند، اسمشم یادم مونده. وگرنه حتی یه بار هم باهاش صحبت نکردم.»

«…آها متوجهم.»

سعی کردم تا جایی که می‌تونم ناامیدیمو توی صدام نشون ندم، ولی خواهر یادمورا راحت متوجه شد و بهم گفت: «متأسفم. خیلی دوست دارم به کسی معرفیت کنم که بتونه کمکت کنه، ولی واقعاً توی معاشرت‌کردن ضعیفم. به‌خاطر همین، نمی‌تونم تو رو پیش کسی بفرستم.»

منم گفتم: «نه، مشکلی نیست. در حقیقت، بیشتر دلم می‌خواد در مورد این روحا بشنوم.»

بعد از یه مکث کوتاه، با ناراحتی گفت: «اینو برادرم بهت گفته؟»

«آره، بهم گفت این‌جا اومدی دنبال روح بگردی، درست گفته؟»

اونم بهم گفت: «…صادقانه بگم، من به روح اعتقادی ندارم. ولی فقط هم دنبال روحا نیستم. دنبال بشقاب‌پرنده‌ها، ای‌اِس‌پی، رمزنگاریا و هر چیزی توی این مایه‌ها میرم. کلاً، دنبال یه شکاف توی جهانم.»

به صحبتاش فکر کردم و به‌نظرم این‌جوری می‌شد معنیشون کرد که «دنبال چیزاییم که فراتر از درک انسان باشه.»

بهم گفت: «خوب، آقا…» فکر کنم که فکر کرده بود ازش بزرگ‌ترم. «می‌دونم فکر می‌کنین که روحا توهمات آدمان که مغزشون داره نشونشون میده و اسمشو گذاشتن روح. ولی چه توهم باشه چه خیال، اصلاً برام مهم نیست. حتی اگه فقط یه چیز غیرطبیعی ببینم، می‌تونه به زندگیم معنی بده.»

یه مدت کوتاهی ساکت شد، فکر کنم داشت با خودش فکر می‌کرد.

وقتی چشمام به نور سازگار شد، تونستم ببینمش؛ یه دختر عروسک‌مانندی بود که موهای بلندش تا کمرش می‌اومد و انگاری وزن موهاش یه‌خرده براش سنگینی می‌کرد.

«…به عبارت دیگه، اگه حتی فقط یه‌بار ببینی که اسباب‌بازیای توی جعبه، شب بیدار می‌شن و شروع به صحبت می‌کنن، دیدت به هر اسباب‌بازی‌ای که بعدش می‌بینی تغییر نمی‌کنه؟ این همون تغییریه که منتظرشم.»

دختره با مثالای این‌چنینی در مورد دلیلایی که دنبال روحه شروع کرد به توضیح‌دادن و حدود بیست‌دقیقه حرف زد. وقتی هم که داشت می‌رسید به نتیجه‌ی حرفاش، برای یه لحظه ساکت شد، انگاری که باتریش خالی شده باشه. بعدش زمزمه کرد که: «خیلی صحبت کردم.»

صداش جوری بود که انگار می‌خواست توی افق محو بشه. اگه تاریک نبود، مطمئناً می‌تونستم ببینم که از خجالت سرخ شده.

بدون اینکه طعنه‌ای بزنم بهش گفتم: «چیزایی که گفتی خیلی جالب بود.»

صداش ضعیف‌تر شد و گفت: «من کسی رو ندارم که باهاش صحبت کنم، به‌خاطر همین وقتی فرصتی پیدا کنم، دیگه زیادی حرف می‌زنم. وقتی رفتم خونه به کار اشتباهم فکر می‌کنم.»

«می‌دونم چه حسی داری.»

«دروغ می‌گین. نمی‌دونین من چه حسی دارم، چون به‌نظر میاد دوستای زیادی دارین.»

یه لبخند تلخی زدم و توی دلم گفتم: اصلاً این‌جوری نیست. توی دبستان، منم همچین اشتباهی رو برای هاجیکانو انجام دادم. بعد از تنهایی‌گذروندن تعطیلات طولانی و برگشتن به مدرسه، وقتی با هاجیکانو صحبت می‌کردم، مدام از چیزایی می‌گفتم که حتی درموردشون ازم سؤال نکرده بود و همیشه بعدش افسردگی می‌گرفت. من یه بازنده‌ی خجالت‌آورم. هردفعه خودم رو سرزنش می‌کردم و قول می‌دادم که ساکت بشم.

وقتی می‌خواستم برم، دختره ازم پرسید: «آقا، به‌نظرت حداقل یه روح رو می‌تونم ببینم؟»

برگشتم و گفتم: «نگران نباش. دنیا پر از چیزای جذاب‌تر از اینه. از این مطمئن باش. شاید وقتی که داری دنبال روح می‌گردی، با یه چیز عجیب‌وغریب‌تر برخورد کنی.»

«…ممنونم. اگه این‌طوره، یه‌خرده بیشتر منتظرش می‌مونم و دنبالش می‌گردم.»

بعدش فکر کنم یه لبخندی بهم زد.

بهش گفتم که دیروقته و باید مراقب خودش باشه و بعدش از جنگل اومدم بیرون.

همون‌طور که داشتم از جاده‌ی قبلی برمی‌گشتم، چندتا نور سبز نزدیک کانال آبیاری مراتع کشاورزی دیدم. فکر کنم کرم شب‌تاب بودن، چون هیچ چراغی نمی‌تونه نرم‌تر از کرم شب‌تاب خاموش و روشن بشه. هیچ چراغی هم نمی‌تونه اون‌قدر طبیعی به‌نظر بیاد.

اون‌جا به تماشای این رنگ سبز رویایی وایسادم. اصلاً ازش خسته نشدم.

یادم رفت به خواهر یادمورا بگم که منم قبلنا کنار ساحل دنبال یه چیزی می‌گشتم. البته روح نبود و به‌خاطر یه اتفاق عجیب توی ساحل شروع شد.

تابستون بود و منم هفت‌سالم بود. با یکی از دوستام اومدم به ساحل و مثل همیشه با پای برهنه کنار موجا قدم زدیم. اون موقع‌ها خیلی دوست داشتم روی ماسه‌هایی که بعد از موج صاف می‌شن بپرم. به‌خاطر همین تا جایی که کسی جلومو نمی‌گرفت، همین کار رو می‌کردم.

ولی دوستم از این بازی ساده خسته شد و رفت دنبال یه چیز هیجان‌انگیزتر. شلوارش رو تا روی زانو بالا زد و به‌طرف دریا راه رفت. منم بدون اینکه فکر کنم رفتم دنبالش.

دوستم بهم گفت: «می‌خوای ببینی تا کجا می‌تونی بری؟ با این هوا حتی اگرم خیس بشیم، قبل از اینکه برسیم خونه همه‌چی خشک می‌شه.»

منم موافقت کردم و گفتم: «باشه، به‌نظر جالب میاد.»

صندل‌هامونو در آوردیم و انداختیم توی ساحل و با احتیاط رفتیم طرف دریا. هوا خیلی‌خیلی صاف بود. شن‌های ساحل همه خشک بودن. دریا سفید به‌نظر می‌رسید و ابرهای موجی‌شکل توی افق بودن، درست مثل موجای “موج بزرگ کاناگاوا”.

وقتی آب به قفسه‌ی سینه‌م رسید، قدم‌هام دیگه محکم نبودن و زیر پام حالت ناپایداری پیدا کرد. حتی اگرم می‌تونستم کف پامو صاف روی زمین بذارم، هر فشار و کشش امواج، باعث می‌شد پام بلغزه. این‌جا دیگه باید برمی‌گشتیم، ولی چون هنوز یاد نگرفته بودیم که از دریا باید ترسید، خیلی خوش‌خیالانه فکر می‌کردیم که اگه چیزی شد می‌تونیم راحت برگردیم.

یه‌دفعه کف دریا شیب زیادی پیدا کرد و لیز خوردم. وقتی که فهمیدم توی خطرم، دیگه دیر شده بود؛ آب داشت بدنمو به‌طرف دریا می‌برد. سعی کردم رو نوک انگشتای پام وایسم و خودمو برسونم به ساحل، ولی آب داشت بدنم رو به خلاف جهت ساحل می‌برد.

وقتی که آب به دهنم رسید، ذهنم پر از حس ترس شده بود. سعی می‌کردم شنا کنم که برگردم، ولی هردفعه که وایمیسادم نفس بگیرم، آب می‌رفت توی دهنم و از ترس جونم بالا می‌اومد. می‌دونستم که اگه داریم غرق می‌شیم، باید رو به بالا شناور بمونیم تا کمک بیاد. ولی این اطلاعات وقتی که واقعاً داشتم غرق می‌شدم، گم شده بودن و نمی‌دونستم توی کدوم قسمت مغزم رفته بودن.

راهم رو گم کرده بودم و فقط داشتم دست‌وپا می‌زدم که این خودش اوضاع رو خراب‌تر کرد.

به یه جایی رسیدم که دیگه نفسی برام نمونده بود که بخوام زنده بمونم که یه‌دفعه یه دستی مچ دستمو گرفت و با یه قدرت باورنکردنی من رو از آب بیرون کشید.

البته مطمئنم که از بس ترسیده بودم این‌جور فکر می‌کردم و درواقع، حتماً به یه جلبک دریایی چیزی گیر کرده بودم. ولی شخصاً توی اون لحظه نمی‌تونستم درست فکر کنم ببینم چیه. از این مطمئنم که یه نفر می‌خواسته منو به‌طرف دریا بکشه و منم اون‌قدر بی‌جون بودم که نمی‌تونستم خودمو نجات بدم.

برای اولین‌بار توی زندگیم مرگ رو شناختم. خیلی عجیبه، به‌محض اینکه درکی از مرگ پیدا کردم، احساس ترس و حسرت و پشیمونیم ضعیف شد و فقط حس سرافکندگی عمیقی توم باقی‌ موند. درکی واقعی از کلمه‌ی “غیرقابل‌برگشت” پیدا کردم.

دلم می‌خواست بدونم کی دستمو گرفته بود که منم برم دستشو بگیرم، ولی توی دریا چیزی نبود. بدون اینکه متوجه بشم، اون دستی که منو نجات داد رفته بود.

اون‌موقع بود که با انگشتام زمین رو حس کردم.

یواش‌یواش بلند شدم و دیدم که توی یه قسمتی از ساحلم که آب حتی به کمرم هم نمی‌رسه. می‌تونستم صدای مرغای‌دریایی رو بشنوم. دوستم داشت از دوردورا صدام می‌کرد. ترسی که چند لحظه‌ی پیش تموم وجودمو گرفته بود، الان رفته بود و انگار هیچ‌وقت وجود نداشت؛ و امروز فقط یه روز تابستونی آروم بود. یه‌خرده اون‌جا وایسادم و به مچ دستی که یه نفر گرفته بودش خیره شدم. یه ترس عجیبی توم به‌وجود اومد. نبضم می‌زد و بدنم می‌لرزید. با عجله خودمو به ساحل رسوندم و روی ماسه‌های خشک افتادم تا این لرزش از بین بره.

روز بعدش، در مورد نجات معجزه‌آسام و اتفاقی هم که توی ساحل افتاد به این نتیجه رسیدم که این کار، کار یه پری‌دریایی بوده.

بعد از اون روز، هر روز می‌رفتم ساحل که دریا رو تماشا کنم. احتمالاً با خودم فکر می‌کردم اگه هر روز برم اون‌جا، می‌تونم پری‌دریایی‌ای که نجاتم داد رو ببینم. یا شاید نمی‌تونستم اون حس نزدیک‌شدن به مرگ و زنده‌برگشتن رو فراموش کنم. کلاً یادم رفته که منِ هفت‌ساله‌ اون‌موقع به چی فکر می‌کردم.

هر روز می‌رفتم ساحل، ولی طبیعتاً هیچ پری‌دریایی‌ای ندیدم. بعدش، کم‌کم هدفای زندگیم تغییر کردن و پری‌دریایی از یادم رفت. تنها چیزی که برام موند، این بود که به ساحل‌رفتن عادت کرده بودم. آره، کاملاً فراموش کردم، اما در کل دلیلی که هر وقت بیکار باشم میرم ساحل، برای پیداکردن پری‌دریایی بوده.

***

فردا، چیگوسا رو بیرون میدون ایستگاه دیدم. بهش قول داده بودم که برای تمرین جشنواره‌ی تابستونی میناگیسا همراهیش کنم. وقتی چیگوسا رسید، با اینکه وسط تعطیلات تابستونی بودیم، اما از قانون احمقانه‌ی مدرسه که دانش‌آموزا باید توی تعطیلات لباس فرم بپوشن، پیروی کرده بود.

توی میناگیسا، فروشگاه و امکانات تفریحی کمی برای نشستن و ریلکس‌کردن وجود داشتن. بیشتر اونا هم پر از دانش‌آموزایی بود که توی تعطیلات بودن، به‌خاطر همین مجبور شدیم بریم توی سوپرمارکت بشینیم. توی یه گوشه‌ای از سوپرمارکت، چندتا پسر دبیرستانی داشتن سر آبمیوه مچ می‌نداختن. یه گوشه‌ی دیگه، دو دختر دبیرستانی داشتن بستنی می‌خوردن و از دوست‌پسرای بی‌بخارشون شکایت می‌کردن.

وقتی داشتم از نزدیک به صدای آهنگین چیگوسا گوش می‌کردم، توی این فکر بودم که بعدش کجا برم که اطلاعات به‌دست بیارم. باید جایی می‌رفتم که فارغ‌التحصیلای زیادی از مدرسه‌ی راهنمایی میتسوبا اونجا باشن. اولین و واضح‌ترین جایی که به ذهنم اومد، دبیرستان میتسوبا بود. درواقع، میتسوبا یه مدرسه‌ی راهنمایی و دبیرستان با هم بود و اکثر فارغ‌التحصیلای راهنمایی، دبیرستانشونم همون‌جا میرن. اگه برم اون‌جا، مطمئناً می‌تونم یه کسی رو پیدا کنم که هاجیکانو رو بشناسه.

ممکنه بپرسین چرا از اول نرفتم اون‌جا و حقم دارین که بپرسین، ولی مدرسه‌ی میتسوبا راهش خیلی دوره، به‌خاطر همین از اول نرفتم اون‌جا. دلیلی که هاجیکانو می‌تونست بره میتسوبا این بود که خونه‌ی مادربزرگ مادریش توی اون منطقه بود. میناگیسا تا میتسوبا با قطار یه ساعت راه بود. به همین دلیل، می‌خواستم اگه بشه همه‌چی رو توی میناگیسا بفهمم و دیگه نرم اون‌جا، ولی دیگه مجبورم فردا برم میتسوبا و اطلاعات جمع کنم.

مشکل این‌جا بود که اگه بخوام تنهایی برم توی یه مدرسه‌ی دخترونه، ممکنه خیلی مشکوک به‌نظر بیام. چون خیلیا می‌اومدن ببینن که “نشان” دخترای میتسوبا چه‌جوریه، خیلی در مورد ورود افراد متفرقه سخت‌گیری می‌کردن و نگهبانا همیشه حواسشون به در ورودی بود. حالا یه پسری از مدرسه‌ی دیگه بخواد بیاد داخل میتسوبا، دیگه خیلی محتاطانه رفتار می‌کردن.

«…از آن زمان به بعد، آن دختر ارتباط خود را با انسان‌ها و پری‌دریایی‌ها قطع کرد و بی‌سروصدا در کف دریا ماند. گاهی اوقات گذشته را به ‌خاطر می‌آورد و می‌گریست.» چیگوسا نگاهشو از روی متن برداشت و بهم گفت: «…پایان داستان. فوکاماچی، گوش می‌کردی؟»

محکم گفتم: «آره، البته.» بعدش براش دست زدم که مثلاً نشون ندم حواسم نبوده و گفتم: «من واقعاً توی داستان غرق شدم. عالی بودی. همین حالا بدون مشکل می‌تونی بری روی صحنه و اجرا کنی.»

چیگوسا خندید و گفت: «خیلی ازت ممنونم. لطفاً بیشتر ازم تعریف کن.»

«وقتی می‌گم صدات از بچه‌های باشگاه رادیو قشنگ‌تره غلو نمی‌کنم.»

«این حرفت من رو خیلی خوشحال کرد.»

یه لبخندی زدم و گفتم: «چه خوب. راستی، نباید آهنگ رو هم تمرین کنی؟»

«تمرین می‌کنم. ولی هنوز نمی‌خوام کسی بشنوتش. و قصدم ندارم تا خود جشنواره برای کسی بخونمش.»

«چرا؟»

چیگوسا سرشو انداخت پایین و زمزمه کرد: «چون خجالت می‌کشم.»

بعد از اینکه چیگوسا سه‌بار روی متن رو خوند، تصمیم گرفتیم یه‌خرده استراحت کنیم. از یه دستگاه فروش، آبمیوه خریدم. وقتی داشتم برمی‌گشتم سر میز، دیدم چهارتا مرد با موهای روشن و لباسای زرق‌وبرق‌دار سر میز کناریمون نشسته بودن و می‌خندیدن.

به چیگوسا گفتم: «بیا بریم یه جای دیگه بشینیم.» چیگوسا سرشو تکون داد. یه نگاه کوتاهی به صورت چیگوسا انداختم. چیگوسا به این مردا نگاه سردی داشت.

یه حس ناراحتی بهم دست داد که اگه بدونه منم زمانی مثل اینا بودم، در موردم چه فکری می‌کنه. مطمئناً به منم این‌جوری سرد نگاه می‌کرد، نه؟

تمرین تموم شد و از طرف مسیر رودخونه شروع کردیم به قدم‌زدن. بعضی وقتا به ساحل درخشانِ طرف دیگه‌ی رودخونه نگاه می‌کردم. اون‌جا، بچه‌هایی رو دیدم که روی تپه‌ای که پشتش خورشید داشت غروب می‌کرد و سیم‌های تل برق فولادی مثل زه‌های آلت موسیقی آسمونو تزئین کرده بودن، داشتن راه می‌رفتن.

یه‌دفعه یه چیزی به ذهنم رسید.

ایستادم و با خوشحالی گفتم: «هی، اوگیو.»

چیگوسا یه‌دفعه برگشت و با یه خنده‌ی بزرگ روی صورتش گفت: «چیه؟ چی شده؟»

«اشکالی نداره ازت یه چیز عجیب بخوام؟»

«درخواستی ازم داری؟» چیگوسا نگاهشو کج کرد و به انتهای موهاش که روی سینه‌اش ریخته بودن نگاه کرد و گفت: «البته که اشکالی نداره.»

«واقعیتش، یه کار مهمی دارم که می‌خوام برام انجام بدی.»

چیگوسا خشکش زد و گفت: «ها؟ یه کاری داری که انجام بدم برات؟»

«منظورم اینه که اگه وقتشو داری.»

قبل از اینکه بپرسه چقدر طول می‌کشه، گفت: «باشه انجام میدم.»

«ممنونم ازت. ببین، فردا می‌خوام برم دبیرستان میتسوبا. می‌خوام که باهام بیای.»

با تعجب گفت: «دبیرستان میتسوبا؟ اِم، مشکلی نیست می‌تونم بات بیام… ولی چرا می‌خوای بری اون‌جا؟»

خیلی خلاصه براش توضیح دادم که من و یویی هاجیکانو توی دبستان با هم دوست بودیم و اینکه الان چقدر از لحاظ روحی تحت‌فشاره (البته درمورد خودکشی بهش نگفتم). بهش گفتم علت این‌ حالشو نمی‌دونم. ولی شاید یکی از همکلاسیای هاجیکانو توی میتسوبا بدونه چرا.

چیگوسا سرشو تکون داد و گفت: «متوجه شدم. پس کار بدی نمی‌خوای بکنی.»

«دیروز از بچه‌های میناگیسا پرسیدم، ولی فقط یه فارغ‌التحصیل از مدرسه‌ی راهنمایی میتسوبا پیدا کردم. پس دیگه چاره‌ای ندارم جز اینکه برم دبیرستان میتسوبا، درسته؟»

چیگوسا با جدیت گفت: «با این‌حال، داری راه رو اشتباه میری.»

پرسیدم: «یعنی چی؟»

بهم گفت: «یعنی لازم نیست این‌همه راه رو بری به دبیرستان میتسوبا، فوکاماچی. چون الان این دختری که روبه‌روت ایستاده فارغ‌التحصیل مدرسه‌ی راهنمایی میتسوباست. علاوه بر این، همین دختر هم، سال سوم با هاجیکانو همکلاسی بوده.»

حالا که اینو بهم گفت، دیدم عجیبم نیست واقعاً. باید سؤالامو اول از چیگوسا می‌پرسیدم. اگه کسی هم باشه توی میناگیسا که نمادی از میتسوبا باشه، اون حتماً چیگوسا اوگیوست.

«خوب حالا، اوگیو، می‌دونی چرا هاجیکانو این‌جوری شده؟»

چیگوسا حرفمو قطع کرد و انگار چیزی که پرسیدم براش جالب نبود و گفت: «ممکنه بدونم، ولی نمی‌دونم باید بهت بگم یا نه.»

چیگوسا حرفم رو نادیده گرفت و موضعشو مشخص کرد و گفت: «بالاخره، هاجیکانو حتی به خونوادشم نگفته، درسته؟ منم نمی‌تونم در مورد رازی که نمی‌خواد کسی بدونه صحبت کنم.»

بعد از چند لحظه گفتم: «کاملاً درست میگی اوگیو. ولی این راز ممکنه همونی باشه که داره اون‌قدر اذیتش می‌کنه. شاید چون نمی‌تونه به کسی بگه، اون‌قدر داره بهش فشار میاد، درسته؟ به‌خاطر همین من باید بدونم مشکلش چیه.»

تُن صدای جیگوسا کم شد و گفت: «…شاید این سؤالم بی‌ادبی باشه، ولی فوکاماچی، برای چی برای هاجیکانو اون‌قدر تلاش می‌کنی؟»

«خیلی وقت پیش هاجیکانو به من کمک کرد، الان می‌خوام لطفشو جبران کنم.»

چیگوسا سرشو انداخت پایین و یه مدتی فکر کرد. بعد سرشو بلند کرد و گفت: «باشه، بهت می‌گم، ولی اصلاً نباید به کس دیگه‌ای رازشو بگی. حتی اگه می‌تونی جلوی هاجیکانو جوری رفتار کن که انگار نمی‌دونی.»

«باشه، خیالت راحت. ممنونم ازت.»

از جدیت صدای چیگوسا کم شد و یه لبخندی روی صورتش نشست و گفت: «و همچنین در ازای این لطفم، منم ازت یه درخواستی دارم.»

«چه درخواستی؟»

با خوشحالی گفت: «هنوز تصمیم نگرفتم که چی. در موردش فکر می‌کنم و بهت می‌گم.»

گلای آفتابگردون بلند و بزرگی که توی مزرعه بودن، جلوی خورشیدی که از غرب می‌تابید رو گرفته بودن و روی جاده سایه انداخته بودن. سرهای بزرگ و سیاه آفتابگردونا که رو به غرب بودن، مثل چشمای گنده‌ای به‌نظر می‌رسیدن که دارن به خورشید نگاه می‌کنن.

گلای آفتابگردون برای رشدشون میرن دنبال نور خورشید. وقتی گلاشون باز بشه، دیگه سمت خورشید نمی‌چرخن؛ وقتی تخمه‌ها درست می‌شدن، گلا خم می‌شن، انگار که دارن تعظیم می‌کنن. بعد از اینکه همین‌جوری دنبال نور میرن و رشد می‌کنن، آخرش باید به پایین نگاه کنن و خشک بشن. این تمثیلیه که هر دفعه آفتابگردونا رو می‌بینم میاد توی ذهنم.

چیگوسا آروم‌آروم کلماتشو انتخاب کرد و شروع کرد به صحبت.

«ممکنه خیلی مغرورانه صحبت کرده باشم، ولی درواقع، اطلاعات زیادی از هاجیکانو ندارم. اگه از بقیه‌ی همکلاسیامم بپرسی همین رو بهت می‌گن و بیشتر از من چیزی نمی‌دونن.»

سرمو تکون دادم و ازش خواستم که برام بگه.

«ممکنه فهمیده باشی که ماه‌گرفتگی هاجیکانو یه‌دفعه‌ای توی زمستون سال دوم راهنمایی ایجاد شد. اولش، فقط به‌اندازه‌ی یه خال کوچیک بود. ولی روزبه‌روز بزرگ‌تر شد و کمتر از یه ماه به اندازه‌ی الانش رسید. هاجیکانو جوری رفتار می‌کرد که انگار این ماه‌گرفتگی براش اهمیتی نداره، اما برای آدمای اطرافش تأثیر این تغییر خیلی بود. بعضیا دلشون براش می‌سوخت، بعضیا بهش می‌خندیدن و می‌گفتن حقشه، بعضیام به‌خاطر ازدست‌دادن زیباییش ناراحت بودن. اما در کل، فکر کنم بیشتر دلشون برای هاجیکانو می‌سوخت.»

این‌جا، چیگوسا یه مکثی کرد.

«فوکاماچی، شاید فکر کنی که به‌وجوداومدن این ماه‌گرفتیگی باعث شده همه توی مدرسه‌ی دخترانه اذیتش بکنن، درسته؟»

«…مگه این‌طور نبوده؟»

سرشو به نشونه‌ی مخالفت تکون داد و گفت: «حداقل تا ژوئیه سال بعدش، هاجیکانو کم‌وبیش مثل قبل بود. تا اون‌موقع، هاجیکانو ظاهر کاملی داشت، گرچه ماه‌گرفتگی تقصیر خودش نبود، چون چیزی بوده که تحت کنترل اون نبوده، ولی هاجیکانو ذاتاً آدمی نبود که بشه باهاش کنار بیای و بهش نزدیک بشی. شاید به‌خاطر ماه‌گرفتگی دوستاش بیشتر دوستش داشتن و تا اون‌جایی که می‌دونم، کسی برای هاجیکانو قلدری نمی‌کرد.»

از نحوه‌ی صحبت چیگوسا فهمیدم که می‌خواد تلاش کنه که مستبد به‌نظر نیاد. مثلاً می‌خواست بگه که تا اون‌جایی که ممکنه، داره “بی‌طرفانه” صحبت می‌کنه و حقایق عینی رو می‌گه. شاید چون داشته پشت سر هاجیکانو حرف می‌زده، احساس گناه می‌کرده.

بعدش گفت: «خوب حالا…» می‌خواست بره سر اصل مطلب. منم خودمو برای شنیدن بدترین چیزا آماده کردم.

«تاریخ دقیقشو یادم نمیاد، اما قطعاً قبل از تعطیلات تابستونی، یعنی فکر کنم احتمالاً اواسط ماه جولای سال گذشته بود. هاجیکانو چهار روز پشت سر هم نیومد مدرسه. وقتی هم که برگشت، دیگه هاجیکانوی سابق نبود. این‌جا داستان به پایان می‌رسه. هیچ‌کس نمی‌دونه توی این چهار روز چه اتفاقی افتاده. در هر صورت هر چی که بوده، توی مدت کوتاهی همه‌چیو تغییر داده. با دوستاش دیگه صحبت نکرد، و تماس چشمی با کسی برقرار نکرد. وقتی هم که تعطیلات تابستونی تموم شد و ترم جدید شروع شد، مدام غیبت می‌کرد و به کلاساش نمی‌اومد. خیلی زود شایعات و حرفای زیادی پخش شد، اما در نهایت، اینکه چی شده مشخص نیست.»

چیگوسا بعد از اینکه حرفش تموم شد یه آهی کشید و به منی که گیج شده بودم، نگاه دلسوزانه‌ای کرد و گفت: «ببخشید که گیج‌ترت کردم… با این‌حال، می‌دونم که اگه بازم می‌رفتی میتسوبا و در مورد هاجیکانو می‌پرسیدی، چیزی بیشتر از این بهت نمی‌گفتن.»

«نه واقعاً ممنونم، کمک زیادی بهم کردی.»

به آسمون نگاه کردم با خودم فکر کردم: نهتنها چیزی پیدا نکردم، بلکه رازها عمیقتر هم شدن.

بعد از این گفت‌وگو، یه مدت طولانی رو بدون هیچ حرفی راه رفتیم. من چیزایی داشتم که باید بهشون فکر می‌کردم و به‌نظر می‌رسید چیگوسا هم چیزایی داشت که باید بهشون فکر می‌کرد. وقتی داشتم به افکارم سروسامون می‌دادم، چیگوسا شروع کرد به صحبت. «من خونه‌م این‌جاست، پس…»

قبل از اینکه بفهمم کجاییم، بوی جزرومد توی هوا رو حس کردم. حتماً باید به دریا نزدیک باشم.

چیگوسا تعظیم کرد و گفت: «پس دیگه لازم نیست بیشتر از این باهام بیای. برای امروز خیلی ممنونم ازت.»

همین‌طور که به راهی که اومده بودیم فکر می‌کردم، گفتم: «واقعاً مسیر طولانی‌ای اومدیما. خسته نشدی، اوگیو؟»

«نه خسته نیستم. همین‌طور که می‌دونی قدم‌زدنو دوست دارم.»

«منم همین‌طور. ممنون بابت امروز. بعداً می‌بینمت.»

«آره، به‌زودی می‌بینمت.»

چیگوسا بهم پشت کرد و راه افتاد. اما بعد از چند لحظه، وایساد و گفت: «فوکاماچی، امروز خیلی بی‌رحم بودی، هیچ متوجه شدی؟»

منم تکرار کردم: «بی‌رحم بودم؟»

چیگوسا لبخند بزرگی زد و گفت: «شوخی کردم. خداحافظ.»

تو اون زمان، زیاد فکر نکردم که منظورش از “بی‌رحم بودی” چیه. فکر کردم که یه شوخی الکی بوده و فراموشش کردم.

احتمالاً اگه توی موقعیتی بودم که می‌تونستم آروم و بی‌طرفانه فکر کنم، متوجه منظورش می‌شدم. اما توی ذهنم فقط افکار مربوط به هاجیکانو می‌چرخید. به‌خاطر همین، اصلاً به این فکر نمی‌کردم که یه نفر بخواد حسن‌نیتشو بهم نشون بده. بی‌رحم‌بودن چیزیه که معمولاً آگاهانه انجام می‌شه و بیشتر هم آدمای بی‌فکر این کار رو می‌کنن.

***

شب اون روز، دوباره رفتم به هتل ماسوکاوا. چند روز گذشته، به‌جای تعقیب هاجیکانو می‌رفتم تو خرابه‌های هتل منتظرش می‌موندم. حتی اگه بارون یا باد می‌اومد، بازم پاهاش اونو می‌آوردن طرف خرابه‌ها. چون اینو می‌دونستم، دیگه تعقیبش نمی‌کردم. خیلی وقت بود فهمیده بودم که چرا هر شب از خونه‌ش میاد بیرون و در نتیجه، ازش درک بهتری پیدا کرده بودم. درواقع، هاجیکانو دوست داشت توی خرابه‌های هتل ستاره‌ها رو نگاه کنه. دیگه بیشتر از این چیزی از کاراش دستمو نمی‌گرفت و تلاش بیهوده‌ای بود که دوباره برم اون‌جا. با این‌حال، بازم هر شب دنبالش می‌رفتم طرف خرابه‌های هتل.

حالا اولویت اول من این بود که بفهمم توی “اون چهار روزی” که چیگوسا بهم گفت، چه اتفاقی افتاده. درواقع، روش‌های غیرمستقیم مثل سؤال‌کردن از همکلاسیاش و تعقیب‌کردن هاجیکانو، کافی نبود. چون این اتفاق حتی برای چیگوسا که اون زمان به هاجیکانو نزدیک بود هم یه راز بود.

دیگه چاره‌ای نبود جز اینکه ازش مستقیماً بپرسم. البته می‌دونستم نمی‌تونم، چون می‌خواستم برای همیشه هاجیکانو رو که به ستاره‌ها نگاه می‌کنه، از توی تاریکی تماشا کنم.

صبح روز بعد… یا بهتره بگم ظهر روز بعد، چون به دلیل رفت‌واومدام به خرابه‌ها دیگه عادت کرده بودم ظهر بخوابم و صبح زود بیدار شم. پس ظهر روز بعد، با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. صدای زنگ تلفن توی سکوتِ خونه،‌ مثل صدای زنگ مدرسه‌ی ابتدایی توی روز تعطیل بود. آروم و راحت بدون اینکه بترسم که به‌موقع برش ندارم، از پله‌ها رفتم پایین. گوشی رو برداشتم. صدای اون خانمه نبود.

«سلام، این‌جا خونه‌ی فوکاماچیه؟»

صدای معلمم بود، آقای کاسایی. خیلی مؤدبانه بگم، موقع بیدارشدن، این صدا اصلاً صدای آرامش‌بخشی نبود که بشنوی. پشیمون شدم که به خوابم ادامه ندادم و گوشی رو برداشتم.

«متأسفم که یه‌دفعه زنگ می‌زنم، ولی می‌تونی الان بیای مدرسه؟»

امروز رفتار کاسایی با قبل فرق داشت. انگار ازم فاصله گرفته بود و یه قدم به عقب برداشته بود. شاید کاسایی با من کاری نداشت و یه نفر دیگه می‌خواست منو ببینه.

خواب‌آلود جواب دادم: «باشه، میام.» می‌خواستم بپرسم چرا باید بیام، ولی لحن کاسایی جوری بود که انگار نمی‌خواست به سؤالم جواب بده. «به‌محض اینکه آماده شدم، میام مدرسه.»

«خوبه. پس، خداحافظ.»

تماس قطع شد. یه دوش گرفتم، لباسم فرممو پوشیدم. صبحونه، برشای ماهی قزل‌آلا و سوپ واکامه‌میسو رو وقتی داشتم به رادیو گوش می‌دادم، خوردم. بعدش یه چندتا چیز برداشتم و رفتم بیرون. تو پیش‌بینی هوا گفت که یه روز نیمه‌تابستونی معمولی داریم و نور شدید خورشید ممکنه پوست رو بسوزونه.

به‌نظر می‌رسه که دفتر مدرسه‌ی میناگیسا همچنان توی این گرما انرژی خودشونو حفظ کردن و عالی به کاراشون می‌رسن. دفتر دبیرستان که دستگاه تهویه نداشت، به‌اندازه‌ی بیرون گرم بود. کارمندا با قیافه‌های بیحال سر میزشون نشسته بودن. گیاهای کنار طاقچه تنها چیزای نشاط‌آور توی دفتر بودن.

کاسایی بیرون دفتر منتظرم بود و منو برد پیش یکی دیگه از اعضای هیئت علمی دبیرستان. کسی که خواسته بود من برم اون‌جا، اِندو، مشاور مدرسه بود. اندو ظاهر سخت‌گیرانه‌ای داشت. بدن بزرگ، با پوست تیره و سری تراشیده. ظاهرش باعث شده بود که دانش‌آموزا اسمای مستعار زیادی بهش بدن. ولی هیچ‌کدوم جرأت نداشتن این اسمارو تو روش بگن. اندو نه‌تنها از هر چیز کوچیکی ناراحت می‌شد، بلکه به‌طرز وحشتناکی شروع می‌کرد به تهدیدکردن. هرازگاهی، دانش‌آموزایی که دیر می‌اومدن رو گیر می‌نداخت و مجبورشون می‌کرد که برای عذرخواهی زانو بزنن و یا سر دخترایی که دامنشون یه‌خرده کوتاه بود، اون‌قدر داد می‌زد تا به گریه بیفتن.

یکی مثل اندو باید توی مدرسه باشه، اما مطمئناً اندو آدمیه که نمی‌خوای اصلاً طرفش بری.

کاسایی رفت سر میزش نشست و اندو جوری نگاهم کرد که انگار یه چیز بی‌جونم. وقتی شروع کرد به صحبت، دیگه نباید ازشون هیچ سؤالی می‌پرسیدم. چون معلمایی مثل اندو از این‌جور دانش‌آموزا بدشون میاد.

«یوسوکه فوکاماچی.» اندو مثل آدم‌آهنیا اسمم رو گفت و به برگه‌ی روی میزش نگاه کرد. بعدش، صندلیشو چرخوند و به من نگاه کرد و جوری صحبت کرد که انگار داشت منو تهدید می‌کرد.

«برای چی دیشب دیروقت رفته بودی بیرون؟»

بار اولم نبود که یه معلم مستبد و بداخلاق این‌جوری ازم سؤال و جواب می‌کرد. توی راهنمایی ده‌ها بار گفته بودن برم دفتر و الان که اندو داشت این‌جوری رفتار می‌کرد، یه حس نوستالژیکی برام داشت. قشنگ می‌فهمیدم که داره آماده می‌شه که دادوفریاد کنه سرم. شاید مدرک داشته که من دیشب دیروقت بیرون رفته بودم.

فکر کنم اندو فهمیده بود که من دیشب رفته بودم به خرابه‌ها و می‌خواست سرزنشم کنه. یعنی مردم فهمیده بودن که یه بچه دبیرستانی هر شب اون‌جاها پرسه می‌زده؟

اولش گفتم: «رفتم بیرون قدم بزنم.» دروغ‌گفتن به اندو و معلما کار خوبی نیست و آدمو توی دردسر می‌ندازه، ولی قبل از اینکه بدونم چقدر اطلاعات دارن، عاقلانه نبود که خودمو لو بدم.

«می‌دونی که قانوناً، پسرای جوون بعد از ساعت یازده شب نباید بدون بزرگ‌تر بیرون برن، نه؟»

«بله، می‌دونم.»

«پس چرا رفتی بیرون قدم بزنی؟»

می‌خواستم بگم که «مگه دلیل دیگه‌ای به غیر از “می‌خواستم قدم بزنم” دارم؟» ولی حرفمو قورت دادم. چاره‌ای نداشتم جز اینکه سرمو بندازم پایین و ساکت بمونم.

اندو زودتر از اون چیزی که انتظارشو داشتم، سکوت رو شکست و گفت: «خوب، فعلاً از این مسئله می‌گذریم. سؤال واقعی اینه. خرابه‌های هتلی که توی دامنه‌ی کوهه رو می‌شناسی؟»

«منظورتون هتل ماسوکاواست؟»

«درسته. دیشب اون‌جا آتیش‌سوزی شده.»

یه‌دفعه یه حس سرما کل ستون فقراتمو گرفت. ولی وقتی خوب بهش فکر کردم، یادم اومد که من و هاجیکانو وقتی که داشتیم از خرابه‌ها می‌رفتیم چیزی نشده بود. یه‌خرده خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم. به احتمال زیاد، اون چیزی که اندو داره در موردش صحبت می‌کنه بعد از رفتن ما اتفاق افتاده.

اندو ادامه داد و گفت: «منظورم از آتیش‌سوزی، آتیش بزرگ نیست. ولی نزدیک بود تبدیل به یکی از اون بزرگاش بشه.»

منم خواستم باهاش راه بیام، به‌خاطر همین گفتم: «پس، فکر کردین که کار من بوده؟»

اندو با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت: «توی گزارشی که امروز صبح نوشتن، گفته شده که توی زمان آتیش‌‌سوزی، یه دانش‌آموز یه مرد جوونی رو از توی پنجره‌ی خونه‌شون دیده که داشته اون‌طرفا راه می‌رفته و خیلی تصادفی، فهمیدن که تو بودی، یوسوکه فوکاماچی. این دلیلیه که گفتیم بیای این‌جا… خوب، دوباره ازت می‌پرسم. دیشب داشتی چیکار می‌کردی؟»

یه‌خرده توی جواب‌دادن مکث کردم. اول از همه، نمی‌خواستم به هیچ قیمتی در مورد هاجیکانو چیزی بگم. هر اتفاق مشکوکی رو به‌عهده می‌گیرم، ولی در مورد هاجیکانو چیزی نمی‌گم. نمی‌خواستم اونو قاطی این ماجرا کنم. ولی اگه به اندو می‌گفتم که “توی خرابه‌ها رفتم که ستاره‌ها رو ببینم” حرفمو باور می‌کرد؟ بدون‌شک فقط باعث می‌شد بهم مشکوک‌تر شه.

اندو مشت خودش رو به میز زد که من زودتر شروع کنم به صحبت‌کردن. منم داشتم فکر می‌کردم چه بهانه‌ای بیارم. بعدش بهم گفت: «مشکل چیه؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ چیزی هست که نمی‌تونی بهم بگی؟»

در چنین مواقعی، باید سر یه دروغ بمونی. از روی تجربه می‌گم. اگه دو یا سه دروغ بگی، دیگه گور خودتو کندی. پس اگه حالا فقط می‌تونم یه دروغ بگم، ترجیح میدم چیزی باشه که نذاره بفمن که هاجیکانو هم توی خرابه‌ها بوده.

همین که خواستم بگم «درسته، من دیشب…» یه‌دفعه یه نفر حرفمو قطع کرد و گفت: «اون داشت با من ستاره‌ها رو نگاه می‌کرد.»

من و اندو همزمان با هم برگشتیم تا ببینیم کی این حرفو زد.

اولین چیزی که دیدم، یه ماه‌گرفتگی آبی پررنگ بود که نصف صورت دختره رو گرفته بود. این اولین‌بارم بود که توی نور، ماه‌گرفتگی هاجیکانو رو می‌دیدم.

هاجیکانو به‌آرومی گفت: «فکر کنم آتیش‌ بعد از اینکه ما رفتیم ایجاد شده. اگه به گزارش شاهد و زمان آتیش‌سوزی دقت کنید، این رو متوجه می‌شین.»

دلیل اینکه هاجیکانو اومده بود دفتر، مربوط به اون پاکت بی4 بود که زیر بغلش گرفته بود. اون روز کاسایی حتماً بهش گفته بود بیاد که جزوه‌ها و تکالیفی که براشون غایب بوده رو بگیره.

کاسایی حتماً عادت کرده بود که هاجیکانو رو توی لباس فرم ببینه، ولی این برای من چیز عجیبی بود. لباس فرممون فقط یه لباس معمولی ملوانی بود. ولی وقتی هاجیکانو اونو پوشیده بود، مثل یه لباس زیبای بهشتی شده بود. درست مثل این می‌موند که یه نوازنده‌ی ماهر، یه آهنگ عالی رو با یه آلت موسیقی معمولی بنوازه و معنی صدای اون ساز رو تغییر بده.

اندو به ماه‌گرفتگیش خیره شد، بعدش به کل بدنش نگاه کرد، بعدش دوباره به ماه‌گرفتگیش نگاه کرد. زیرچشمی به اون‌طرف صورت هاجیکانو که ماه‌گرفتگی نبود نگاه کردم. خال گریه هنوزم زیرچشمش بود. اندازه‌ش خیلی کوچیک بود، به‌خاطر همین نمی‌دونستم واقعیه یا نه.

«اسم تو چیه؟» اندو مثلاً می‌خواست بگه که من این‌جا مسئولم. بعدش، مداد رو برداشت و یه دفتر چروکیده‌ای رو باز کرد. بعدش گفت: «آها، سال‌اولی هستی. کدوم کلاسی؟»

«یویی هاجیکانو. کلاس 1-3، همکلاسی یوسوکه فوکاماچی.»

اندو یه مکثی کرد و با قلمش ور رفت. فکر کنم نمی‌دونست “هاجیکانو” رو چه‌جوری با حروف کانجی بنویسه، به‌خاطر همین با حروف کاتاکانا نوشتش. بعدش گفت: «یه متخلف دیگه.» دفتریادداشت رو بست و ادامه داد: «خوب، تو برای چی اون‌جا بودی؟»

هاجیکانو بدون ترس جواب داد: «منم رفته بودم ستاره‌ها رو ببینم. شبا توی خرابه‌های هتل نور کمی هست، به‌خاطر همین جای خوبیه برای تماشاشون.»

«از ستاره‌ها خوشتون میاد؟»

«بیشتر از هر چیز دیگه‌ای.»

بعدش اندو انگار می‌خواست هاجیکانو رو امتحان کنه، به‌خاطر همین گفت: «دیشب چیز عجیبی ندیدین؟»

هاجکانو یه‌خرده فکر کرد و بعدش گفت: «از حدودای ساعت 1 تا 2 صبح، بارش شهاب‌سنگا رو دیدم. فکر کنم حدوداً یه ساعت طول کشید و تقریباً سی شهاب‌سنگ از جلوم گذشتن.»

«اوه. چیز دیگه‌ای نیست؟»

«به‌نظر میاد فقط یه بارش شهاب‌سنگ نبوده. انگار دو یا سه نقطه‌ی درخشان هم بود.»

اندو گفت: «انگار نه، واقعاً همین‌طور بوده. این اشعه‌ها بارش دلتا و لوتای آکواریوس و آلفای کاپریکون بودن. دقیق‌تر بگم، دلتا و لوتا به‌طرف شمال و جنوب رفتن و طیف نوری اِن‌دی‌ای، اِس‌دی‌ای، اِدآیی‌ای و اِس‌آی‌ای رو داشتن. طیف نورشون نزدیک همن، بنابراین تشخیص اونها از هم سخته. ولی درواقع این نورا با هم فرق دارن. ولی بیشتر تابشا از نوع اِس‌دی‌ای هستن.» اندو اینارو جوری می‌گفت که انگار داشتن این‌همه اطلاعات چیز مهمی نیست. بعدش گفت: «اگه ستاره‌ها رو دوست دارین باید اینا رو بلد باشین.»

ناخودآگاه به صورت هاجیکانو و اندو نگاه کردم. هیچ احساساتی از خودشون نشون نمی‌دادن، ولی انگار تنش بینشون از بین رفته بود.

«پس فکر کنم دروغ نمی‌گین که رفتین ستاره‌ها رو ببینید.» اندو اینو گفت و روشو کرد طرف میزش. انگار که دیگه با ما کاری نداشت و با دستش کیشمون کرد که بریم بیرون. به‌نظر نمی‌اومد که بخواد به‌خاطر دیروقت بیرون‌بودن هم تنبیهمون کنه. از حرفای اندو در مورد ستاره‌ها تعجب کرده بودم. با هاجیکانو از دفتر داشتیم می‌رفتیم بیرون که اندو گفت: «پِرسِید به‌زودی می‌رسه، از دستش ندین!»

بارش شهاب‌سنگ؟ پس دلیل اینکه هاجیکانو دیشب توی هتل رو کمرش دراز کشیده بود این بود.

ولی من حتی متوجه یه شهاب‌سنگ هم نشدم، چون داشتم به چیزی ارزشمندتر از آسمون شب نگاه می‌کردم.

همین که از دفتر رفتیم بیرون، از هاجیکانو تشکر کردم.

«ممنونم که نجاتم دادی.»

هاجیکانو بدون اینکه بهم نگاه کنه به راه‌رفتن ادامه داد. معمولاً تو همچین وضعیتی، عصبی می‌شدم، ولی چون من رو از مخمصه نجات داده بود، خودمو کنترل کردم.

«پس، متوجه شدی که تعقیبت می‌کنم. چرا چیزی نگفتی؟»

هاجیکانو ایستاد و دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه، اما آخرش یه فکری با خودش کرد و دوباره شروع کرد راه‌رفتن.

«از اینکه پنهونی دنبالت می‌کردم معذرت می‌خوام. حق داری ناراحت بشی. ولی به‌خاطر اتفاقی که توی پارک افتاد، نگرانت بودم. می‌خواستم ببینم می‌خوای دوباره کار خنده‌داری بکنی یا نه.»

شاید اگه این حرفای الکی رو بزنم، از گفتن اینکه “از آهنگ‌خوندنت خوشم می‌اومد، به‌خاطر همین تعقیبت می‌کردم” بهتر باشه. می‌خواستم این‌جوری سوءتفاهما رو از بین ببرم و با این حرفا نیت خوبم رو به هاجیکانو نشون بدم. به‌خاطر همین سؤالای مهمی که توی ذهنم بود رو نپرسیدم.

اگه می‌شد، بهش می‌گفتم که چرا ماه‌گرفتگیم یه‌دفعه از بین رفت. بهش می‌گفتم که از کلاس چهارم بهش علاقه داشتم. با خودم فکر می‌کردم که اگه این ماه‌گرفتگی نبود، باهام دوست می‌شد؟ و اینکه یه روز، یه خانمی زنگ زد و یه شرط‌بندی به سبک پری‌دریایی کوچولو بهم پیشنهاد داد. گفت ماه‌گرفتیمو از بین می‌بره، ولی اگه نتونم یه رابطه‌ی دوطرفه با تو داشته باشم به کف تبدیل می‌شم.

ای خدا. آخه کسی همچین داستانی رو باور می‌کنه؟ حالا باور هم بکنه، ممکنه بد متوجه بشه و فکر کنه که من جون خودمو گرو گذاشتم که اونو مجبور کنم دوستم داشته باشه. از نظر اون ممکنه این‌جور باشه که “یا منو دوست داشته باش یا من می‌میرم.” نمی‌خواستم این‌جور به‌نظر بیام که انگار یه چاقو گذاشتم رو گلوم و به‌زور می‌خوام که دوستم داشته باشه. به‌خاطر همین، دیگه چیزی نگفتم و کنار هاجیکانو به راه‌رفتن ادامه دادم.

هاجیکانو بهم یه نگاهی کرد و یه آهی کشید. انگار صبرش تموم شده بود و بالاخره دهنشو باز کرد که یه چیزی بگه.

«…می‌دونم که به فکر منی یوسوکه.»

بعد از این جمله ساکت شد و دنبال کلمه‌ی بعدیش می‌گشت. منم ساکت موندم و صبر کردم که اون حرف بزنه.

«بنابراین، می‌خوام صادقانه بهت بگم که چه حسی بهت دارم.» بهم نگاه کرد و گفت: «به من کاری نداشته باش و کارایی هم که می‌کنم برات اهمیت نداشته باشه. خیلی اعصاب‌خردکنه رفتارت.»

بعدش پشتشو بهم کرد و می‌خواست بدوه که سریع دستشو گرفتم و آخرین سؤالی که به ذهنم می‌رسید رو ازش پرسیدم.

«از یکی از فارغ‌التحصیلای مدرسه‌ی راهنمایی میتسوبا در مورد دوره‌ی راهنماییت پرسیدم.»

صورتامون خیلی به‌هم نزدیک بود، به‌خاطر همین دیدم که مردمک چشم هاجیکانو گشاد شد و ترسید.

«توی اون چهار روز تابستون سال قبل برات چه اتفاقی افتاده؟»

واقعیتش، پرسیدن این سؤال خیلی ریسک داشت. نمی‌خواستم این‌جوری بپرسمش. این یک قمار خطرناک بود. کلاً می‌خواستم اول قلبشو نرم کنم، وارد قلبش بشم، بعد موانع رو از سر راه بردارم، بعد ازش بپرسم. ولی این‌جوری یه‌دفعه‌ای‌پرسیدن در مورد یه مسئله‌ی مهم، نه‌تنها ممکنه کمکی بهم نکنه، بلکه می‌تونه باعث شه که هاجیکانو از این به بعد خیلی محتاطانه‌تر عمل کنه. ولی دیگه چاره‌ای نداشتم. به‌هرحال، سؤالم باعث شد یه‌خرده شوکه بشه. شاید دیگه نتونم ازش این سؤالو بپرسم.

بالاخره این سؤال باعث شد هاجیکانو یه‌خرده از خودش احساسات نشون بده. ولی خیلی بد این احساسات رو نشون داد و بهم گفت: «…چرا دست از سرم برنمی‌داری؟»

بعد از دو یا سه بار پلک‌زدن، اون احساساتی که داشت توی خودش می‌ریخت رو تبدیل به اشک کرد و قطره‌قطره از چشمش ریخت روی گونه‌هاش. بلافاصله بعدش، محکم زد زیر گریه و اشکاش مثل بارون می‌ریختن. پشتشو بهم کرد تا صورتشو نبینم، بعدش با کف دستش مدام صورتشو پاک می‌کرد. حتی خودشم از این‌همه اشک تعجب کرده بود.

با دیدن گریه‌هاش احساس گناه کردم. حس کردم یه آدم بی‌رحم بی‌احساسم.

فقط با خودم فکر می‌کردم شاید تا الان هر کاری کردم فقط بهش آسیب رسوندم.

هاجیکانو مثل اینکه می‌خواد فرار کنه، از پیشم رفت، منم دنبالش نرفتم.

هاجیکانو فهمید که من خیلی‌خیلی دارم بهش فکر می‌کنم و بهش اهمیت میدم. به اندو دروغ گفت تا نتونن من رو الکی متهم کنن به آتیش‌سوزی. این‌جوری مطمئن شدم که یویی هاجیکانویی که دوستش دارم، هنوز وجود داره. به چشمام نگاه کرد و بهم گفت می‌خواد صادقانه حرفشو بزنه. بعدش دست رد به سینه‌م زد. خوب دیگه چیکار می‌تونستم انجام بدم؟

شاید اگه یه‌کم آروم‌تر برخورد می‌کردم، هاجیکانو الان این‌جا بود و من می‌تونستم ببینم که خال گریه‌ش به‌خاطر گریه‌هاش محو می‌شه یا نه. شاید بعدش متوجه می‌شدم که این خال گریه‌ای که با ماژیک دائم کشیده شده بود، وقتی صورتشو از گریه پاک می‌کرد محو می‌شد یا نه.

ولی نتونستم بفهمم. نتونستم اینا رو بفهمم، چون نمی‌تونستم وقتی داره گریه می‌کنه، مستقیم توی صورتش نگاه کنم. اگه بیشتر از پنج ثانیه به صورتش نگاه می‌کردم، دیوونه می‌شدم. اون‌قدر تحت‌فشار بودم که اصلاً دیگه نمی‌تونستم به خال فکر کنم.

وقتی تو راهرو وایساده بودم، کاسایی صدام کرد. از دفتر اومده بود بیرون. آروم گفت: «فوکاماچی» و بعد به داخل اشاره کرد.

بی‌حس جلوی میز کاسایی ایستادم و اون بهم گفت: «اولاً، باید ازت معذرت بخوام. در مورد ارتباط تو و هاجیکانو توی دبستان تحقیق کردم.»

بهم تعظیم کرد و گفت: «به‌نظر می‌رسه که همون‌جوری که گفتی، دوستای خوبی بودین. متأسفم که بهت شک کردم.»

سرمو با بی‌تفاوتی تکون دادم و گفتم: «منم اگه جای شما بودم، به همین اندازه مشکوک می‌شدم.»

کاسایی دستمالی رو از جیبش درآورد تا عرق روی پیشونیشو پاک کنه و بعدش دوباره گذاشتش توی جیبش. لب‌هاشو به هم فشار داد، یه نفسی کشید و دست‌به‌سینه به صندلیش تکیه داد.

«توی این سه هفته‌ی اخیر، خیلی حواسم بهت بود. بدون هیچ مدرکی بهت شک داشتم و منتظر بودم یه کار خطایی ازت سر بزنه و خود واقعیتو نشون بدی. ولی به این نتیجه رسیدم که حداقل توی این روزا، تو آدمی نیستی که آدما ازش کینه به دل بگیرن… خوب، الان واقعاً نمی‌دونم چرا هاجیکانو گفته که نمی‌خواد با تو توی یه مدرسه باشه. حالا بگیم که اون‌قدر ازت متنفره که نمی‌تونه تحملت کنه، پس چرا اومد با اندو صحبت کرد و تو رو از دستش نجات داد؟ چرا اصلاً هاجیکانو از میتسوبا اومد این مدرسه؟ خیلی چیزا هست که با هم جور درنمیاد.»

به‌نظر نمی‌رسید که به‌خاطر من دنبال جواب این سؤالا باشه. پس منم در جوابش فقط سرمو تکون می‌دادم.

«البته، حتی اگرم الان این معما رو حل کنیم، دیگه خیلی دیره. فوکاماچی، اصلاً حتی برای یه لحظه هم تو رو برای این اتفاق مقصر نمی‌دونم. به‌هرحال، چیزیه که شده. قراره این موضوع رو بعد از تعطیلات تابستونی به بقیه بگم، ولی به تو می‌خوام زودتر بگم.»

«چی شده؟ در مورد چی صحبت می‌کنین؟»

کاسایی یه آهی کشید و گفت: «هاجیکانو دیگه به دبیرستان میناگیسا نمیاد.»

به گفته‌ی کاسایی، هاجیکانو امروز اومده بوده دفتر تا فرم انصراف از دبیرستان رو پر کنه. مادرشم تا قبل از اینکه من برسم توی مدرسه بوده. درست بعد از آخرین مکالمه‌شون با کاسایی و درست وقتی که داشتن خداحافظی می‌کردن، من رسیدم. اون‌موقع بود که کاسایی از صندلیش بلند شد که من رو ببره پیش اندو و هاجیکانو هم منتظرش بود تا برگرده. وقتی کاسایی برگشته بود پیش هاجیکانو و صحبتاشونو کرده بودن، هاجیکانو می‌خواست بره که متوجه شد اندو داره منو سؤال‌وجواب می‌کنه و بعد از یه‌خرده مکث و تردید، هاجیکانو اومد بهم کمک کرد.

از کاسایی تشکر کردم و اومدم بیرون. بعدش برای یه مدت طولانی الکی دور مدرسه چرخیدم و بعد رفتم زیر نور آبی تیره‌ی آسمونی که خورشیدش داشت غروب می‌کرد. همه‌چیز کم‌رنگ و رنگ‌پریده به‌نظر می‌رسید. همش توی ذهنم صورت گریون هاجیکانو ظاهر و غیب می‌شد. هردفعه یواش‌یواش جون می‌گرفتم، ولی دوباره این صحنه باعث می‌شد حالم بد بشه و انرژیمو می‌گرفت.

هر چی بیشتر سعی می‌کردم برم دنبالش، اون می‌خواست ازم دورتر بشه. واقعاً هم انتخاب کرده بود که ازم دور بشه و دور بمونه. با اینکه نمی‌دونستم می‌خواد کجا بره، ولی می‌دونستم حتماً یه جاییه که نمی‌تونم پیداش کنم.

داشتم با خودم فکر می‌کردم که به‌کف‌تبدیل‌شدن چه حسی داره؟ مطمئناً درد نداره. کل وجودت تبدیل به یه چیز رقیق و بی‌شکل می‌شه و یواش‌یواش توی موج دریا محو می‌شی. حس کردم این بهترین راه مُردن برای کسیه که توی اوج ناامیدیه و عشقشو از دست داده.

توی این مرحله، البته نمی‌تونستم دقیقاً نحوه‌ی مرگمو تصور کنم. یعنی تا یه پونزده روز دیگه، شخصاً نظاره‌گر این هستم که یه آدمی تبدیل به کف می‌شه.

***

حس خونه‌رفتن نداشتم، به‌خاطر همین، همین‌جوری از کنار خونمون گذشتم. پاهام ناخودآگاه من رو به یه جای نشاط‌آور بردن. از خیابونی که تمام مغازه‌هاش تعطیل بودن گذشتم، از خیابونی که روی تپه بود و پر از بار و اسنک‌فروشی بود هم رد شدم. پرسه‌زدنای بی‌هدفم من رو به یه کسی رسوند که انتظار دیدنشو نداشتم.

وقتی به فانوسای کاغذی‌ای که تابلوهای قرمز و نورانی مغازه‌ها رو روشن کرده بود خیره شده بودم، یکی اسممو صدا زد. اطرافو نگاه کردم، ولی کسی رو ندیدم و نتونستم تشخیص بدم صدا از کجا بود. دیگه فکر کردم که حتماً اشتباه شنیدم یا شاید صدای داخل مغازه‌ها باعث شده بد بشنوم، ولی صدایی که اسممو می‌گفت واضح‌تر شد.

به بالا نگاه کردم و دیدم یه نفر داره از طبقه‌ی دوم یکی از بارها به پایین نگاه می‌کنه. هینوهارا صدا زد: «همونجا وایسا.» و رفت داخل. چند ثانیه‌ی بعد، چراغ طبقه‌ی دوم بار خاموش شد. روی لبه‌ی پیاده‌رو نشستم و منتظرش شدم تا بیاد.

یویا هینوهارا یکی از دوستای راهنماییم بود. شب فارغ‌التحصیلی، هینوهارا جزو اون سه‌تا دبیرستانیایی بود که داشت با اون چهار نفری که دنبال کار بودن، دعوا می‌کرد. اونم مثل من، درسشو ادامه داد و به دبیرستان رفت.

هینوهارا به دبیرستان میناگیسای جنوبی می‌رفت که سطحش یه‌خرده از دبیرستان میناگیسای اول پایین‌تر بود. به‌نظر میاد که هینوهارا فقط برای این توی میناگیسای جنوبی ثبت‌نام کرد چون نمی‌دونست دقیقاً اون‌جا چه‌جوریه. اگرچه از من خیلی باهوش‌تره، ولی تنها دلیلی که برای دبیرستان میناگیسای اول ثبت‌نام نکرد این بود که نمی‌خواست فاصله‌ی مدرسه تا خونه‌شون خیلی دور باشه و می‌خواست پیاده بتونه بره و بیاد.

شاید درست نباشه که من این حرفو بزنم، ولی هینوهارا آدم عجیبی بود. درسته نمره‌های آزمونای کلاسیش کمتر از میانگین کلاس بود، ولی توی امتحانای پایان‌ترم تونست 90% نمرات هر امتحان رو بگیره. معلما شک کردن که داره تقلب می‌کنه، ولی توی نیمه‌ی سال دوم فهمیدن که چقدر باهوشه و توانایی‌های کشف‌نشده داره. تمام معلما گفتن که چه حیف شد، هینوهارا می‌تونست معدل بالایی داشته باشه و شاگرد ممتاز باشه.

هینوهارا، کسی که زیاد به بالابردن نمره‌هاش اهمیت نمی‌داد و نمی‌خواست قدرت علمی خودشو نشون بده، یه روزی بهم دلیل اینکه مسائل رو جدی نمی‌گرفت رو گفت.

هینوهارا با صدای آرومی بهم گفت: «می‌خوام همه بفهمن غیرمنطقی‌بودن چه‌جوریه. دلم می‌خواد خیلی خوب متوجه بشن که یه نفر می‌تونه تو سه روز یه درسی که اونا براش یه ماه وقت گذاشتن رو بخونه، یاد بگیره و نمره‌ی بالایی توش بیاره.»

ازش پرسیدم: «این‌حالا مثلاً یه روشنگری برای بقیه‌ست؟»

«می‌تونی این‌طور فکر کنی. اساساً… اصلاً بذار این‌جوری بهت بگم: روزی‌روزگاری، یه زن زیبایی وجود داشت که هوش متوسطی داشت. یه روز، زنی رو دید که از خودش خیلی زیباتر بود، جوری که اصلاً قابل‌مقایسه با اون نبود. اون زنه خیلی شوکه شد، و می‌خواست همه‌ی آینه‌های دنیا رو بشکونه. فکر می‌کنی بعدش چه کار کرد؟»

«یه سیب سمی خورد؟»

هینوهارا بهم گفت: «احمق‌خان، اون خانمه روی خصوصیاتی به غیر از ظاهرش تمرکز کرد. چون بهش ثابت شده بود که رقیبی داره که نمی‌تونه منصفانه و راحت شکستش بده. این اون چیزیه که می‌خوام به دانش‌آموزا بفهمونم.»

هینوهارا کسی بود که این حرف رو راحت زد. اگه بخوام حساب کنم، هینوهارا یکی از کسایی بود که توی راهنمایی بهش نزدیک بودم. هر دومون علاقه به تفریحات سالم نداشتیم، ولی این‌جورم نبودیم که با آدمای خلاف بگردیم. هرجا که بودیم، حس می‌کردیم توی جای اشتباهی هستیم و راحت نبودیم. به‌خاطر همین، طبیعتاً با هم بیشتر می‌چرخیدیم.

یه توافق ضمنی بین ما بود که می‌گفت: «من ازت چیزی نمی‌خوام، تو هم ازم چیزی نخواه.» این‌جوری یه رابطه‌ای داشتیم که بتونیم دوران راهنمایی رو با خستگی و بی‌عقلی بگذرونیم. خیلی هم خوشحال بودیم که می‌تونستیم “دوستای زمان خوشی” برای هم باشیم.

شنیدم که هینوهارا گفت: «ببخشید منتظرت گذاشتم.» دیدم داره از پله‌های قدیمی آهنی کنار ساختمون میاد پایین. یه تی‌شرت رنگ روشن، شلوار جین پاره و صندلای ساحلی مشکی پوشیده بود. اومد پیشم و بازی‌بازی یه مشت زد توی سینه‌م و گفت: «خیلی وقته ندیدمت. همه‌چی خوب پیش میره؟»

مشتشو گرفتم و دستشو رد کردم و گفتم: «می‌گذره.»

«صورتت چی شده؟ ماه‌گرفتگیت کجا رفته؟ چه کار کردی، عمل کردی؟»

«طبیعی از بین رفتش. انگار که لکه‌های مغولی با بزرگ‌شدن افراد از بین میرن.»

دست‌به‌سینه شد و گردنشو کج کرد و گفت: «چه حیف. صورت قبلنتو بیشتر دوست داشتم. فکر کنم ماه‌گرفتگیه یه چیز جالبی داشت با خودش.»

«ممنون بابت تعریفت. ولی الان یه زندگی دبیرستانی عادی دارم، و به “چیز جالب” روی صورتم نیازی ندارم.»

هینوهارا مشکوک بهم نگاه کرد و گفت: «تو؟ یه زندگی عادی؟»

«آره، یه زندگی عادی. از ماه آوریل تا الان، حتی به یه نفرم مشت نزدم و کسی هم به من مشت نزده. توی انبار ورزشگاه مشروب نخوردم و توی پله‌های اضطراری هم سیگار نکشیدم. این یه زندگی عادی برای یه بچه‌ی دبیرستانیه، هیچ چیز عجیبی هم توش نیست.»

البته اگه شرایط شرط‌بندی رو کنار می‌ذاشتم، زندگیم “عادی” بود. ولی اصلاً نیازی نبود که در مورد اینا برای هینوهارا توضیحی بدم. اگرم می‌گفتم، حتماً فکر می‌کرد که دارم باهاش شوخی می‌کنم.

هینوهارا با تعجب زیاد گفت: «یوسوکه فوکاماچیِ ما داره از دوران دبیرستانش مثل یه آدم عادی لذت می‌بره…»

«تو چیکار می‌کنی؟ همه چی مثل همیشه‌ست برات؟»

بهم گفت: «چه‌جوری برات توضیح بدم؟» و سرشو بالا آورد و ادامه داد: «خوب، منم دوست دارم از زندگیم برات بگم و چون الان تو داری این‌جا توی این ساعت می‌چرخی، فکر کنم زمانشو داری که به حرفام گوش بدی، نه؟»

هینوهارا منتظر جوابم نموند و شروع کرد راه‌رفتن. منم بدون اینکه به چیزی فکر کنم دنبالش رفتم.

با هینوهارا رفتیم توی یه پارکینگ عمومی توی منطقه‌ی مسکونی که حصارای بلندی داشت. نگفت که این‌جا وایسیم و منم فکر کردم که می‌خوایم میون‌بر بزنیم، به‌خاطر همین، حواسمو به دوروبرم جمع نکردم. یه صداهایی از گوشه‌های پارکینگ می‌شنیدم، ولی چون توی این وقت شب معمولاً دانش‌آموزا می‌اومدن این‌جا زیاد اهمیت ندادم.

وقتی فهمیدم این دانش‌آموزا کیان، دیگه خیلی دیر شده بود. هینوهارا از پشت منو جلوی اونا هل داد. چهار نفر چمباتمه زده بودن و داشتن حرف می‌زدن. بعدش، یه نگاهی بهم کردن و یه خنده‌ی شیطانی سر دادن.

هینوهارا یه خنده‌ی خشکی کرد و گفت: «اینا خیلی می‌خواستن که بیارمت این‌جا. فکر نمی‌کردم که خودت جلوم ظاهر بشی. خیلی بهم لطف کردی.»

پشت گردنم رو خاروندم و سعی کردم اسم این چهار نفری که خیلی وقت بود ندیده بودمشون، یادم بیاد. از چپ به راست، اینویی، نوگیاما، میتاکه و هارو. این چهار نفر همونایی بودن که توی دعوای شب فارغ‌التحصیلی دنبال کار می‌گشتن. می‌دونستم که به‌خاطر اون شب کینه ازم گرفتن. توی بهار هم، گاهی اوقات باهام تماس می‌گرفتن یا بیرون خونه‌م منتظر می‌موندن تا یه‌جوری گیرم بیارن، ولی چون تمام این مدت بیمارستان بستری بودم، نه من دیدمشون و نه اونا تونستن کاری کنن. چهار ماه از بهار گذشته، به‌خاطر همین فکر کردم که دیگه ازم عصبانی نیستن. ولی فکر کنم کینه شتری که اینا داشتن رو دست‌کم گرفته بودم.

اگه هینوهارا رو هم هدف گرفته بودن یه چیزی، ولی الان انگار اونم باهاشون بود. شاید بهش گفته بودن که اگه من رو براشون بیاره، دیگه کاریش ندارن. هینوهارا هم از اون آدمایی بود که برای نجات خودش دوستاشو می‌فروخت؛ هم خودخواه بود و هم سرد و بی‌روح.

قدبلنده‌شون که نوگیاما بود، گفت: «از فارغ‌التحصیلی به بعد دیگه ندیدمت. انگار که تا همین چند وقت پیش بیمارستان بستری بودی.»

«آره، همون شب فارغ‌التحصیلی، بعد از رفتنم، یه اتفاقی برام افتاد. به‌خاطر همین تعطیلات بهاری طولانی داشتم.»

نوگیاما خندید و اون سه نفرم پشت سرش خندیدن. انگار هنوزم جریان قدرت بین این چهار نفر با قبل فرقی نکرده. توی دوران راهنمایی هم، نوگیاما روی اون سه‌تای دیگه سلطه داشت.

نوگیاما ازم پرسید: «می‌دونی که قراره چی بشه؟»

«نمی‌دونم. شاید شش نفرمون بتونیم بریم یه جایی یه چیزی بنوشیم و گذشته رو فراموش کنیم.»

نوگیاما دوباره خندید و اون سه نفرم بعدش خندیدن. هینوهارا با بی‌تفاوتی فقط داشت نگاه می‌کرد. شک دارم که اصلاً می‌خواست کمکم کنه. آره، هینوهارا همچین آدمی بود. خودم باید گلیم خودمو از آب بیرون می‌کشیدم.

نوگیاما یه میله‌ی آهنی از یکی از زیردستاش گرفت. یه چندباری تکونش داد، اومد طرفم و به صورتم فشارش داد.

«حتماً خوشحالی که یه تعطیلات طولانی داشتی، آره؟ من خیلی خوشحال شدم که توی بیمارستان بودی. چون اگه دوستام خوشحال باشن، منم خوشحالم. خوب حالا نظرت چیه که تعطیلات تابستونیت رو هم طولانی کنیم؟»

نوگیاما یه پوزخند مغرورانه‌ای زد و اون سه نفرم غش‌غش خندیدن.

یه ارزیابی از موقعیت کردم و دیدم یک نفر در مقابل چهار نفرم. اگه هینوهارام بخواد باهاشون باشه، می‌شه یه نفر در مقابل پنج نفر. هیچ‌جوره نمی‌تونستم ببرم. بهترین انتخاب این بود که غرورمو زیر پا بذارم و فرار کنم. ولی اونا داشتن بهم نزدیک می‌شدن و من رو به گوشه‌ی پارکینگ هل می‌دادن.

با خودم فکر کردم که باید انتظار بدترینا رو داشته باشم. تا اون‌جایی که می‌تونم مقاومت کنم و بقیشو باید به شانس بسپرم.

همین‌موقع بود که یکی صدام زد.

«فوکاماچی؟»

چون اینا جلوم بودن نتونستم ببینم این خانمه که صدام زد کیه و البته لازم هم نبود مطمئن بشم که کیه.

نوگیاما به‌آرومی برگشت. یه‌دفعه بدنم سرد شد. چیگوسا با لباس مدرسه، داشت با نگرانی بهم نگاه می‌کرد.

چرا اینموقع شب چیگوسا بیرونه؟ به ذهنم فشار آوردم و فهمیدم که قرار بود امشب با چیگوسا بریم جشنواره‌ی تابستونی میناگیسا.

یعنی الان بدترین زمانی بود که چیگوسا اومده بود.

«حالا فهمیدم.» نوگیا اون‌قدر باهوش بود که بفهمه رابطه‌ی بین من و چیگوسا چیه. رو به من کرد و یه لبخندی بهم زد که انگار قراره یه اتفاق خوبی بیفته.

اوضاع دیگه عوض شده بود. نباید معطل می‌کردم. باید تا جایی که می‌شد سریعاً یه کاری انجام می‌دادم. الان تنها فرصتی که داشتم این بود که چیگوسا یه‌دفعه ظاهر شده بود و حواسشونو پرت کرده بود.

همون‌موقع که نوگیاما به سه نفر دیگه گفت: «برین دختره رو بیارید این‌جا.» منم بهش حمله کردم. موقعی که نوگیاما برگشت طرفم، یه مشت خوابوندم توی دماغش. وقتی که از پشت افتاد، رو دستش پا گذاشتم و رفتم میله رو برداشتم و زدم تو شکمش. همین‌جوریش با دو دستش بینیشو گرفته بود و وقتی تو شکمش زدم، دیگه نتونست از جاش تکون بخوره و خودشو تو هم جمع کرد و به خودش پیچید.

با شنیدن ناله نوگیاما، اون سه‌تایی که داشتن می‌رفتن طرف چیگوسا فهمیدن پشت سرشون چی شده. سه‌تایی طرفم حمله کردن و خواستن من رو بزنن، ولی من با میله تونستم از خودم دورشون نگه ‌دارم. با میله یه ضربه‌ی پرقدرت به ساق پای نوگیاما زدم. یه داد پر از درد کشید. دلم براش سوخت، ولی توی دعوای پنج نفر به یه نفر واقعاً لازم بود که رهبر گروه رو زمین بزنم. وقتی اعضای گروه ببینن که رهبرشون شکست خورده، می‌ترسن و نمی‌تونن بهت حمله کنن. این‌جوری نشون میدم که به کسی رحم نمی‌کنم.

یه‌دفعه نگاهمو آوردم بالا، دیدم چیگوسا خشکش زده. بهش گفتم: «چه کار می‌کنی؟ از این‌جا برو!» چیگوسا به نشونه‌ی تأیید سرشو تکون داد، ولی از جاش تکون نخورد. شاید می‌خواست بره، ولی نمی‌تونست.

و آخرشم، یه لگد به پهلوی نوگیاما زدم، بعدش میله رو طرف اون سه‌تایی که از وحشت خشکشون زده بود، انداختم. وقتی که میله روی آسفالت افتاد یه صدای بلندی داد. بعد از اینکه دیدم کسی برش نمی‌داره، رو پاهام نشستم و یه نفس عمیق کشیدم و به بالا نگاه کردم.

یه لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم: «به‌نظرتون برای امروز کافی نیست؟» اگه سه‌تاشون با هم بهم حمله می‌کردن، کاری نمی‌تونستم بکنم. «اگه اون میله رو بردارین و تا جایی که راضی می‌شین من رو بزنین، بعدش دیگه حسابمون با هم صاف می‌شه؟» سه نفرشون به هم نگاه کردن و بعدش به نوگیاما که داشت از درد به خودش می‌پیچید نگاه کردن. دوتاشون نوگیاما رو بلند کردن و یه نگاه عصبانی بهم انداختن. بعدش بدون هیچ حرفی گذاشتن و رفتن.

فقط هینوهارا مونده بود.

پشت گردنم رو خاروندم و گفتم: «تو می‌خوای چیکار کنی؟»

شونه‌هاشو بالا انداخت و گفت: «هیچی، فقط بهم گفتن که تو رو بیارم این‌جا. ولی پسر، واقعاً نمایش عالی بود. همیشه این استواریتو دوست داشتم.» بعدش به چیگوسا یه نگاهی انداخت. چیگوسا هنوز تو همون حالتی بود که صداش زدم. هینوهارا رفت طرفش و گفت: «متأسفم که درگیر یه چیز عجیب‌وغریب شدی.» و از یه طرف دیگه پارگینک رفت بیرون. با خودم فکر کردم که شاید اون سه نفر نیومدن باهام درگیر شن، چون فکر می‌کردن هینوهارا هم میاد بهم کمک می‌کنه.

وقتی که دیگه هینوهارا هم رفت، با خیال راحت سرجام نشستم و چشمامو بستم. عجب شانسی آوردم. همین که همه‌چی راحت حل شد مثل یه معجزه بود. اگه یه‌بار دیگه همچین اتفاقی بیفته، دیگه از این شانسا ندارم.

وقتی چشمامو باز کردم، چیگوسا بالا سرم بود و داشت نگاهم می‌کرد. توی چشماش هیچ احساسی نبود. مثل این بود که داشت عمق وجود من رو می‌دید، داشت به پشت حصار چشمام نگاه می‌کرد.

ازم پرسید: «اینا کی بودن؟»

صادقانه جواب دادم: «دوستای دوران راهنمایی.»

«دوران راهنمایی… حالا که فکرشو می‌کنم می‌بینم هیچ‌وقت ازت نپرسیدم که توی کدوم مدرسه‌ی راهنمایی بودی، فوکاماچی.»

«احتمالاً الان دیگه می‌دونی.»

خنده‌م گرفت، خیلی عجیب بود. یه خنده‌ی خشک.

حس ضربه‌زدن به نوگیاما هنوز توی انگشتام بود. مشتم رو باز و بسته کردم که حسش بره، ولی حس خوبِ زدنش، به‌راحتی از بین نمی‌رفت.

«مدرسه‌ی راهنمایی میناگیسای جنوبی. درست همون‌طور که می‌گن، جاییه برای آدمای به‌دردنخور. آدمایی مثل من و اونا.»

چیگوسا یه لحظه فکر کرد و گفت: «گاهی اوقات می‌شنیدم که دانش‌آموزای مدرسه‌ی راهنمایی میناگیسای جنوبی توی خرابه‌های حاشیه‌ی شهر جمع می‌شن. اینا دوستات بودن؟»

«فقط دوستام نبودن، عضو گروهشونم بودم.»

چیگوسا بدون اینکه تعجب کنه، گفت: «واقعاً؟ پس، آدم بدی بودی فوکاماچی.»

گوشه‌های لبام بالا رفت و گفتم: «درسته. سؤال دیگه‌ای داری؟»

چیگوسا سرشو تکون داد و گفت: «درسته.»

فکر کردم حالا دیگه چیگوسا ازم متنفره. دیگه از زیر این نمی‌تونم در برم. حتی با اینکه این کارو انجام دادم تا از چیگوسا محافظت کنم، ولی کاری که کردم خشونت محض بود.

ولی این چیزی بود که می‌خواستم. یه‌جور حس دوست‌داشتنی به چیگوسا اوگیو داشتم. فکر کردم اونم به من همچین حسی داره. به‌خاطر همین، فکر کردم که اون حتماً باید الان ازم بدش بیاد.

31 آگوست، روز آخر تعطیلات تابستونیه. تا اون زمان باید قلب هاجیکانو رو به‌دست بیارم، وگرنه به کف تبدیل می‌شم. به‌عنوان یه دوست، اگه یه روزی یه‌دفعه‌ای گم بشم، حداقل چیگوسا ناراحت می‌شه. هرچی صمیمی‌تر باشیم، ناراحتیشم بیشتر می‌شه.

پس قبل از اینکه برم، بهتر بود کاری کنم که ازم بدش بیاد. اگه تا 31 آگوست بتونم کاری کنم که چیگوسا باهام بد شه، از اینکه به کف تبدیل بشم زیاد ناراحت نمی‌شه. شاید حالا که ازم بدش میاد، نهایتاً با خودش فکر کنه “باید باهاش مهربون‌تر می‌بودم”، ولی این رفتارم باعث می‌شه که حداقل خیلی آسیب نبینه.

قبلاً داشتم با خودم فکر می‌کردم که چه‌جوری چیگوسا رو از خودم ناامید کنم. اما الان، نوگیاما و دوستاش کار رو برام راحت‌تر کردن. هیچ راه راحت‌تری مثل این نبود که بتونم بدیامو به چیگوسا نشون بدم. بهش ثابت کردم که یوسوکه فوکاماچی یه آدم خشن و بده. بدون‌شک الان چیگوسا بهم بی‌اعتنایی می‌کرد.

خوب، خداروشکر.

یه سیگار از جیبم درآوردم و روشنش کردم. یه پوک زدم و توی ریه‌هام برای مدت طولانی نگهش داشتم، بعد دادمش بیرون. چیگوسا بدون اینکه پلک بزنه داشت نگاه می‌کرد. بعد از اینکه حدود دو سانت از سیگار به خاکستر تبدیل شده بود، بالاخره صحبت کرد.

«حالا که فکرشو می‌کنم، هنوز ازت “درخواستی” نکردم.»

یه پلک زدم. «آها، آره. باید یه کاری برات انجام بدم.»

«درموردت زود قضاوت کردم، دیگه با من حرف نزن، لطفاً.» فکر کردم می‌خواد یه همچین چیزی بهم بگه.

چیگوسا یه‌دفعه خندید و گفت: «فوکاماچی، لطفاً، منم تبدیل به یه آدم بد بکن.»

این حرف رو شب 31م جولای بهم گفت.

سیگار از دهنم افتاد روی آسفالت. خورده‌های آتیش مثل آتیش‌بازی کوچولو با یه فشفشه‌ی کوچولو روی زمین پخش شدن.