ورود عضویت
place you called-3
قسمت چهارم جلد دوم
انتخاب فونت
انتخاب سایز فونت

فصل 10: مواظب من باش

قبلنا که من و هاجیکانو با هم از مدرسه برمی‌گشتیم خونه‌مون، توی ورودی خونه‌شون ماهی قرمز داشتن. ماهیای واکین کوچولویی که هاجیکانو توی مسابقه‌ی ماهی‌گیری با ملاقه برده بود. تنگی که جلوی خونه‌شون بود به‌اندازه‌ی یه هندونه‌ی کوچولو بود. رنگ آب داخلش، آبی کمرنگ بود که باعث می‌شد رنگ قرمز ماهیا و رنگ سبز گیاهای داخل تنگ خودشونو بیشتر نشون بدن.

اون موقع‌ها اجازه نداشتم برم خونه‌ی هاجیکانو، ولی موضوع عجیب این بود که تضاد این سه رنگ قرمز، آبی و سبز رو به‌خوبی به یاد می‌آوردم. شاید اون موقع‌ها، چون از نگاه‌کردن به چشمای هاجیکانو خجالت می‌کشیدم، همیشه حواسم رو به ماهیایی که توی تنگ پشت سرش بود پرت می‌کردم.

توی تابستون سه‌تا ماهی توش بود، ولی توی زمستون دوتاشون مردن و فقط یکی باقی مونده بود. این ماهی آخریه، نمی‌دونم نر بود یا ماده، ولی یه سال بعد از اولین باری که رفتم خونه‌شون، دیدم که مرده. با این‌حال، این طول عمر برای یه ماهی قرمزی که توی مسابقه برده بودش خیلی خوب بود. حتماً هاجیکانو خیلی خوب ازشون مراقبت کرده بوده.

بعد از اینکه این ماهیا مردن، حالا به هر دلیلی، مامان و بابای هاجیکانو تنگ رو برنداشتن و همون‌جوری خالی سر جاش مونده بود. آره، حتی بدون ماهی هم، بازم قشنگیای خودشو داشت؛ وقتی نور از پنجره به شیشه‌ی تنگ می‌خوره، یه سایه‌ی آبی زیبا درست می‌کنه و اون گیاهایی هم که توی آبن، خیلی آروم و با وقار توی آب تکون می‌خوردن. من هنوز اون زمانی که ماهیای قرمز توش بودن رو یادم می‌اومد و وقتی می‌بینم الان توی تنگ نیستن، خیلی ناراحت می‌شم.

از اون‌موقع به بعد، هر چیز خالی یا جداافتاده‌ای رو که می‌دیدم، این جمله می‌اومد توی ذهنم: “درست مثل تنگی می‌مونه که ماهیای قرمزش توش نیستن.”

***

صبح روز بعد، با اتوبوس به بیمارستان مرکزی میناگیسا رفتم. فکر کردم که باید برای هاجیکانو گل ببرم، ولی بعدش نظرم عوض شد. با توجه به تجربه‌ای که دارم، هیچ چیزی به اندازه‌ی دسته‌گل‌هدیه‌دادن به مریض مسخره نیست. چون وقتی به من گل می‌دادن، همیشه از خودم می‌پرسیدم: «حالا باید با اینا چیکار کنم؟»

اتوبوسی که سوار شدم، توش پر از آدمای پیر بود و تنها جوون بینشون، من بودم. یه چیزی برام خیلی عجیب بود. این اتوبوس تنها اتوبوسی بود که می‌رفت سمت بیمارستان، ولی هیچ‌کدوم از مسافراش وضع سلامتیشون بد نبود و مریض نبودن. با خودم گفتم حتماً اینا هم مثل من دارن میرن ملاقاتی. توی یه کتابی که قبلاً خونده بودم، یه قسمتی بود که از یه پیرمردی می‌پرسن: “حالت چه طوره؟”، اونم به مسخره جواب میده که “اگه یه‌خرده خوب بودم، باید حتماً به دکتر زنگ بزنم.” آره جمله‌هاش یه همچین چیزایی بود. این آدمایی که توی اتوبوس بودن، کسایی بودن که حداقل برای اینکه تنهایی به بیمارستان برن نیازی به کمک نداشتن.

وقتی که به بیمارستان رسیدم، مستقیم به طرف پذیرش نرفتم، به‌جاش رفتم توی پارکینگ که سیگارکشیدن توش آزاد بود. یه ساختمون ازپیش‌ساخته‌ای بود که در کشویی داشت. به نظر قدیمی می‌اومد. سقفش زرد بود، انگار با نیکوتین رنگش کرده بودن. بعد از اینکه چک کردم و دیدم کسی اونجا نیست، دوتا سیگار کشیدم. بعدش، دور بیمارستان یه تابی خوردم تا آروم بشم. بعد رفتم کارت ملاقاتی خودم رو از پذیرش گرفتم. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم توی آسانسور.

وقتی رسیدم به اتاق هاجیکانو، دیدم وایساده کنار تختش و داره وسیله‌هاش رو جمع می‌کنه. امروز لباس بیمارستان تنش نبود و به‌جاش، یه بلوز نخی و یه دامن یاسی روشن پوشیده بود. صداش زدم: «هاجیکانو.» اونم به‌آرومی برگشت طرفم. وقتی بهم نگاه کرد، چشماش برق زدن. آره، یادم نرفته بود که من الان یویا هینوهارا هستم.

هاجیکانو بهم گفت: «اِ، امروزم اومدی ملاقاتم.» بعدش بهم تعظیم کرد. اگه قبل از فراموشیش این‌جوری بهم تعظیم می‌کرد، خیلی تعجب می‌کردم. مثل آدمایی رفتار کرد که انگار با هم دوست نیستیم و تازه با هم آشنا شدیم.

«آره، امروز حالت چطوره؟»

«خیلی خوبم.» روی تخت نشست و بهم لبخند زد. «خوبه که صبح اومدی. اگه ظهر می‌اومدی ممکن بود من مرخص شده باشم.»

«مرخص شده باشی؟ به این زودی می‌خوان مرخصت کنن مگه؟»

«آره. همین امروز صبح بهم گفتن می‌تونم ظهر برم خونه.»

خیلی عجیب بود. چون یه بار یه کلکسیونی از خاطرات کسایی که خودکشی می‌خواستن بکنن خونده بودم. خیلیاشون نوشته بودن که بعد از خودکشی ناموفقشون، هفته‌ها یا ماه‌ها به دور از بقیه نگهشون می‌داشتن تا وضع روحیشون بهتر بشه. حتی کسایی که احتمال می‌دادن دوباره خودکشی کنن رو موقتاً تحت‌نظر می‌گرفتن.

با توجه به مرخصی‌ای که الان به هاجیکانو دادن، فکر کنم پرت‌شدن هاجیکانو توی دریا رو یه اتفاق ناشی از حواس‌پرتی در نظر گرفتن. به‌علاوه، الان هاجیکانو خیلی آرومه و بهترین کار این بوده که بگن یه اتفاق بوده تا اینکه بخوان به یه جوون شونزده‌ساله برچسب خودکشی بزنن. یا واقعاً فکر می‌کنن یه اتفاق بوده؟

هاجیکانو به ساعت روی دیوار نگاه کرد و گفت: «تا یه ساعت دیگه بابام میاد دنبالم که من رو ببره. دوست داری باهام بیای خونه؟»

واقعاً دلم نمی‌خواست این‌جوری باباش رو ببینم، از طرفی هم چون نمی‌خواستم ناراحتش کنم، سرم رو تکون دادم و گفتم: «باشه میام. ممنون ازت.»

یه صندلی تاشو به دیوار تکیه داده بودن. اونو برداشتم و گذاشتمش کنار تخت و روش نشستم. یه چیزی یاد هاجیکانو اومد و یه‎دفعه دستاشو به هم زد. بعدش، یخچال رو باز کرد و دو تا میزویوکان درآورد. یکیشو به من داد و منم ازش تشکر کردم.

همش رو خوردیم و وقتی هاجیکانو داشت قاشق پلاستیکی و قوطی خالی رو می‌نداخت سطل آشغال، یه نفس عمیقی کشید و بهم گفت: «هینوهارا، دیروز بعد از اینکه رفتی، بقیه‌ی خاطراتم رو خوندم. این‌جور که به نظر میاد، به غیر از تو با یه دختری به اسم چیگوسا اوگیو و یکی از همکلاسیای دبستانم به اسم یوسوکه فوکاماچی هم دوست بودم.»

سعی کردم ترسم رو مخفی کنم، به‌خاطر همین، سرم رو تکون دادم و گفتم: «آره، درسته.»

«چهارتاییمون هر شب با هم می‌رفتیم ستاره‌ها رو ببینیم، درسته؟»

«آره، اولش فقط تو می‌رفتی ستاره‌ها رو می‌دیدی. اما یه روز، فوکاماچی باهات اومد و بعد از اون اوگیو و من هم باهاتون اومدیم.»

«حتماً خیلی به هم نزدیک بودیم که هر شب همدیگه رو می‌دیدیم.»

«خوب، نمی‌شه گفت که خیلی نزدیک بودیم، ولی تقریباً روابط دوستانه‌ی خوبی داشتیم.»

هاجیکانو به چشمام نگاه کرد و گفت: «هینوهارا می‌شه یه سؤالی ازت بپرسم؟ چرا فقط تو اومدی دیدنم و اون دوتا حتی بهم تلفن هم نکردن؟ اوگیو و فوکاماچی ازم بدشون میاد؟»

چون دفتر خاطرات رو دیروز دستش دیدم، دیر یا زود می‌دونستم قراره در مورد اوگیو و فوکاماچی ازم سؤال کنه. مطمئناً وقتی خاطراتش می‌رسید به چند هفته‌ی قبل، براش سؤال پیش می‌اومد که چرا اون دو نفر دیگه نمیان دیدنش یا بهش تلفن کنن. به‌خاطر همین برای این‌جور سؤالا یه جوابی آماده کرده بودم.

برای اینکه از ناراحتیش کم کنم گفتم: «خیلی زیادی داری بهش فکر می‌کنی. در مورد فوکاماچی باید بگم که اون دیدگاه خودش رو در مورد هر چیزی داره. بهش گفتم بیاد ملاقاتت ولی اون بهم گفت: “بهتره الان بذاریم هاجیکانو یه‌کم راحت باشه.” واقعیتش، فکر کنم این‌جوری می‌خواست که منم نیام دیدنت. یوسوکه فوکاماچی از راه‌های عجیبی برای ابراز نگرانیش استفاده می‌کنه. و در مورد اوگیو هم باید بگم که به‌عنوان دانشجوی انتقالی داره میره کانادا. منم وقتی اینو شنیدم خیلی تعجب کردم. توی سپتامبر قراره بره. همیشه دلش می‌خواست بره کانادا. حالا که بهش فکر می‌کنم، می‌بینم که اوگیو انگلیسیش بهتر از بقیه‌ی درساش بود. احتمالاً تا زمانی که نرفته، نمی‌خواسته به کسی در این مورد چیزی بگه، چون حتماً نمی‌خواد کسی ازش دلخور بشه.»

هاجیکانو سرش رو انداخت پایین و یه‌خرده فکر کرد. یه چندتا نفس کشید و بعدش چشماش رو بست و یه لبخندی زد و گفت: «هینوهارا، تو خیلی مهربونی.»

منم خودم رو به اون راه زدم و گفتم: «منظورت چیه؟»

«خودت می‌دونی.»

به نظر می‌رسید که هاجیکانو نمی‌خواد به‌خاطر بهانه‌ای که آوردم، من رو تحت‌فشار بذاره و حقیقت رو ازم بخواد.

بعدش ادامه داد: «باید بگم که یه چیزی عجیبه. توی خاطراتم خوندم که تو خیلی بددهن و رُک هستی… اما الان که باهات صحبت می‌کنم، می‌بینم که این‌جور نیست.»

«چون الان توی بیمارستانیم، مثلاً دارم رعایت می‌کنم.»

«پس یعنی می‌خوای ناراحتم نکنی؟»

یه‎دفعه ذهنم به هم ریخت. باخودم گفتم اگه الان هینوهارا اینجا بود چه جوابی می‌داد؟

منم گفتم: «آره، درست گفتی. نمی‌خوام دوباره خودتو بکشی.»

وقتی اینو گفتم، خوشحالی توی صورت هاجیکانو موج زد و جواب داد: «اگه مثل الان، همیشه باهام این‌جوری صادق باشی خیلی خوبه.» بعد، با دستش زد به کنارش و گفت: «بیا اینجا بشین لطفاً.»

همون‌طور که ازم خواسته بود، رفتم کنارش نشستم. به‌خاطر حفاظای تخت، جای زیادی نبود که بشه راحت روش نشست، به‌خاطر همین، این‌قدر نزدیک بودیم که شونه‌هامون به هم می‌خورد. حالا که این‌قدر نزدیک بودیم، بیشتر مشخص می‌شد که چقدر بدنامون با هم فرق داره. انگار نقشه‌ی بدن من رو با خط‌کش و مداد کشیده بودن، به همین خاطر خیلی بدنم ضلع‌دار بود. ولی نقشه‌ی بدن هاجیکانو رو با قلم خوش‌نویسی کشیده بودن و پر از منحنی بود. از لحاظ خصوصیات فیزیکی هم با هم خیلی فرق داشتیم. پوست هاجیکانو این‌قدر سفید بود که انگار خدا یادش رفته بود که بهش رنگ بزنه. ولی درعوض، توی این چند ماه گذشته، پوست من قهوه‌ای روشن شده بود.

هاجیکانو دستاشو گذاشت روی زانوهاش، به جلو خم شد و یه نگاهی بهم کرد و گفت: «هی، هینوهارا، لطفاً تمام چیزایی که فراموش کردم رو بهم بگو. توی دفترم خیلی چیزا نوشتم و حوصله‌ی خوندنشونو ندارم.»

منم با تعجب گفتم: «عجله نکن. بهتره الان به ذهن و بدنت آرامش بدی. هیچ‌کس دنبالت نکرده که همه چی رو یه‌دفعه‌ای یادت بیاری. آروم‌آروم همه چی یادت میاد.»

«ولی من که نمی‌تونم همش به‌خاطر خاطراتم مزاحمت بشم و ازت بخوام که بیای به دیدنم یا باهام صحبت کنی. و همچنین…»

«همچنین چی؟»

هاجیکانو بدون اینکه چیزی بگه، دستشو گذاشت توی چهارچوب پنجره و بلند شد و به آسمون نگاه کرد.

«ممکنه به‌خاطر این حرفی که الان می‌خوام بزنم سرزنشم کنی، هینوهارا.» برگشت طرفم و جوری خندید که مثلاً نشون بده داره شوخی می‌کنه، بعد ادامه داد: «اگه به‌یادآوردن خاطراتم باعث بشه دوباره خودکشی کنم، کاری می‌کنم که این‌دفعه حتماً بمیرم. فکر می‌کنم خودکشی خودش یه راه‌حله. تمام ناراحتیام تموم می‌شه و دیگه کسی به‌خاطر من مجبور نیست کاری انجام بده.»

ناخودآگاه ایستادم و شونه‌های هاجیکانو رو گرفتم. خیلی از این کارم جا خورد. فکر کنم خودم بیشتر از هاجیکانو از این کارم شوکه شدم. مغزم نمی‌تونست حرکاتم رو کنترل کنه. وای، من دارم چه غلطی می‌کنم؟ ولی قبل از اینکه به چیزی فکر کنم، بدنم واکنش خودش رو نشون داده بود. وقتی دیگه دستم رسیده بود به کمرش، فهمیدم چیکار کردم، ولی دیگه خیلی دیر شده بود و نمی‌تونستم جلوش رو بگیرم. توی یه لحظه، دیدم که هاجیکانو رو توی بغلم گرفتم.

با خودم گفتم که بزدلانه‌تر از کاری که من انجام دادم، تا حالا کسی انجام داده؟ با اسم یه نفر دیگه، دختری رو که نتونسته بودم بهش برسم توی بغلم گرفتم. کارم اصلاً درست نبود. هیچ بهانه‌ای هم نمی‌تونم براش داشته باشم. وقتی که حافظه‌اش برگرده، حق داره بخواد به‌خاطر این کارم سرزنشم کنه.

وقتی که داشتم به تمام اینا فکر می‌کردم، این موضوع هم همزمان به ذهنم رسید. الان که در آغوش گرفتمش باید چیکار کنم؟ من فقط 10 روز وقت دارم. بعد از 10 روز از این دنیا میرم. به‌خاطر یه همچین دروغی می‌تونه من رو ببخشه؟ به‌خاطر اینکه می‌خوام باهاش یه خاطره‌ی کوچولو داشته باشم، کسی ازم ناراحت نمی‌شه، مگه نه؟

«هی ـ هینوهارا؟»

هاجیکانو اسمم رو… نه، اسم دوستمو صدا زد و این کاری رو که کردم زیر سؤال برد. گیج شده بود و خشکش زده بود. ولی من رو هل نداد. کمرش رو نوازش کردم تا آروم بشه، ولی تأثیرش برعکس بود. دستام می‌خواستن گرمای وجودش رو توی خودشون نگه دارن، به‌خاطر همین محکم‌تر بغلش کردم.

توی گوشش گفتم: «لازم نیست چیزی رو به یاد بیاری. اگه کسی چیزی رو فراموش کنه، یعنی باید فراموشش می‌کرده. پس مجبور نیستی چیزی رو به یاد بیاری.»

«…واقعاً؟»

«واقعاً.»

هاجیکانو با خودش فکر کرد و درحالی‌که صورتش هنوز روی سینه‌ام بود گفت: «ولی… احساس راحتی نمی‌کنم. فکر می‌کنم یه چیز خیلی مهمی رو فراموش کردم.»

سرم رو تکون دادم و گفتم: «خیال می‌کنی. آدما حتی اگه یه چیز آشغالی رو هم گم کنن، بازم احساس ناراحتی براش دارن. با خودشون فکر می‌کنن اگه چیزی رو که انداختن دور ارزش باورنکردنی داشته باشه چی؟ ولی وقتی میرن سر سطل آشغال تا دوباره برش دارن، می‌بینن که یه آشغاله فقط.»

انگار بدن هاجیکانو درد گرفت، به‌خاطرهمین، یه‌خرده خودش رو تکون داد. بعدش متوجه شدم خیلی محکم‌تر از اون چیزی که فکر می‌کردم بغلش کردم و یه‌خرده دستام رو شل کردم.

بعدش هاجیکانو گفت: «آره، همین‌جوری خوبه.» الان دیگه بدن هاجیکانو اذیت نمی‌شد.

ازش عذرخواهی کردم و گفتم: «ببخشید… در کل، آدما آخرش دیر یا زود خیلی از چیزا رو فراموش می‌کنن. خیلی کم پیش میاد کسی تمام جزئیات زندگیش رو یادش مونده باشه. کسی هم از چیزی ناراحت نمی‌شه و از این فراموشی شکایتی نداره. فکر می‌کنی چرا این‌جوریه؟ چون درنهایت، خاطرات، پیروزی‌های ما یا یادگاری‌های ما هستن و همه ته دلشون می‌دونن که چیزی که مهمه، زمان حاله.»

یواش دستم رو از دور کمر هاجیکانو آزاد کردم و اونم که شوکه شده بود، عقب‌عقب رفت و نشست روی تخت. با صورتی که توش آرامش داشت، به من خیره موند. بعد از چند ثانیه، به خودش اومد و نگران شد که کسی ممکنه دیده باشتمون که همدیگه رو بغل کردیم. با نگرانی به اینور و اونور نگاه کرد. اولین بار بود که می‌دیدم حواسش پرت شده، به‌خاطر همین خنده‌ام گرفت.

بهش گفتم: «هی، هاجیکانو. هنوزم توی تعطیلات تابستونی هستیم. و این یه تابستون معمولی نیست. تابستونیه که شونزده‌ساله شدیم. فکر نمی‌کنی به‌جای اینکه نگران ازدست‌دادن حافظه‌ات باشی، باید الان از زمانی که داری لذت ببری؟»

هاجیکانو همین‌جوری به پاهاش خیره مونده بود و داشت به چیزی که گفتم فکر می‌کرد. آخرش گفت: «…آره، درست میگی. درسته که داری میگی باید از این زمانم لذت ببرم، ولی نمی‌دونم باید چیکار کنم.»

منم بلافاصله جواب دادم: «می‌تونم کمکت کنم. یعنی، اگه بخوای می‌تونم کمکت کنم بفهمی که چیکار می‌خوای بکنی.»

به‌خاطر اینکه خیلی سریع جواب دادم، هاجیکانو تعجب کرد و بهم خیره مونده بود و پلک می‌زد.

یه‌خرده به موهاش ور رفت و بهم گفت: «شاید این سؤالم یه‌خرده مسخره باشه، ولی چرا این کارا رو برام می‌کنی؟»

«می‌تونم دلیلش رو بهت بگم، اما ممکنه بعد از شنیدنش ناراحت بشی.»

«مهم نیست. لطفاً دلیلش رو بهم بگو.»

«دلیلش خیلی ساده‌ست. هاجیکانو، من دوستت دارم، نه به‌عنوان یه دوست، بلکه به‌عنوان یه دختر دوستت دارم. به‌خاطر همین می‌خوام بهت کمک کنم، حتی یه ذره هم که شده. و به‌خاطرش انتظار دارم حداقل یه‌کمی ازم خوشت بیاد.»

خدایا، یعنی الان خودمم فهمیدم چیکار کردم؟ با گفتن این حرفا، حتی خودمم جا خوردم. الان دارم با اسم یه نفر دیگه این دختر رو گول می‌زنم. دارم گیجش می‌کنم و دارم تمام چیزایی که تو قلبم هست رو بهش می‌گم؛ کاری که قبل از فراموشیش نمی‌تونستم انجام بدم. با این کارم، من دیگه با اون آدمی که به‌خاطر موقعیت اجتماعیش میره و یه دختری رو مست می‌کنه، بعدش وقتی که بی‌دفاعه ازش سوءاستفاده می‌کنه، فرقی ندارم.

وقتی به هاجیکانو نگاه کردم، دیدم انگار حالت صورتش خیلی عجیبه. عصبانیه یا الانه که بزنه زیر گریه. با همین حالت بهم گفت: «صبر کن، یه لحظه صبر کن ببینم. ببین… اِم، توی دفتر خاطراتم جوری درموردت نوشتم که انگار تو از اوگیو خوشت میاد…»

«کسی که اینو نوشته شاید این‌جوری فکر می‌کرده. ولی این واقعیت نداره. از روزی که دیدمت ازت خوشم اومد، هاجیکانو.»

هاجیکانو خواست یه چیزی بهم بگه، ولی انگار قبل از اینکه کلمات از دهنش بیرون بیان، همشون خرد شدن و فرو ریختن. منتظر موندم تا بفهمه که می‌خواد چی بگه، ولی کلماتی که فرو داده بود دیگه برنگشتن.

هاجیکانو دنبال کلمات جدید می‌گشت و بعد پلک زد. وقتی که دیگه می‌دونست می‌خواد چی بگه، سرش رو بلند کرد. دستاش رو گذاشت روی تخت تا بلند شه و به سمت من افتاد. بدن باریکش رو سریع گرفتم و مراقب بودم که نیفته و بعدش یواش بهم گفت: «دیگه سعی نمی‌کنم که چیزی یادم بیاد. هیچ خاطره‌ای قشنگ‌تر از این لحظه نیست.»

منم سرش رو مثل بچه‌ها نوازش کردم و گفتم: «عالیه.»

هاجیکانو همزمان که سرش روی سینه‌ام بود، تکرار می‌کرد: «هینوهارا، هینوهارا.» انگار این‌جوری می‌خواست مطمئن بشه که من وجود دارم. هر دفعه که اسم یه نفر دیگه رو صدا می‌زد، قلبم آتیش می‌گرفت.

هاجیکانو دستاش رو از دور کمرم باز کرد. بعد، اشکایی که دم چشماش بودن رو با کف دستش پاک کرد. بادی که از پنجره اومد داخل، موهاش رو تکون داد و بلافاصله، دوباره صدای جیریرکا بلند شد. انگار منتظر بودن که دوباره بخونن.

هاجیکانو موهاش رو با یکی از دستاش نگه داشت و گفت: «هینوهارا، یه کاری برام بکن. این ده روز تابستون شونزده‌سالگیم رو کاری کن که جزو بهترین روزای عمرم باشن.» و دست راستش رو به طرفم دراز کرد.

منم دستش رو محکم گرفتم و گفتم: «حتماً. بذارش به عهده‌ی من.»

تا وقتی که بابای هاجیکانو نیومده بود دنبالش، دستش رو ول نکردم.

***

روز بعد، یه نامه‌ای برام اومد. نامه رو از توی صندوق پستی درآوردم و برش گردوندم تا ببینم فرستنده کیه. اسم فرستنده رو که دیدم گلوم خشک شد.

نامه از طرف چیگوسا اوگیو بود.

از اون دنیا که نمی‌تونست برام نامه بفرسته. یه برچسبی گوشه‌ی پاکت بود که تاریخ ارسال روش نوشته شده بود. تاریخ و تمبر پست برای 8 روز پیش بودن. تاریخش 14 آگوست بود، یعنی روزی که چیگوسا بهم گفت هاجیکانو رو ول کنم. توی 15 آگوست در مورد گذشته‌ی هاجیکانو یه نامه بهم داده بود، ولی این‌طور که به نظر میاد، یکی دیگه هم قبلش برام نوشته بوده.

قبل از مردنش که فرصت داشت این نامه رو بهم بده، پس چرا خودش رودررو بهم ندادش؟ یعنی فکر می‌کرده قبل از اینکه من رو ببینه، می‌میره؟ به‌خاطر همین، نامه رو همین‌جوری فرستاده؟ اما اگه این‌جوری بود، چرا 8 روز بعد رسیده؟

برای دونستن جواب این سؤالا خیلی کنجکاو بودم. به‌خاطر همین، سریع رفتم توی اتاقم و نامه رو باز کردم. برگه‌ای که تا شده بود رو درآوردم. سربرگش مثل نامه‌ی قبلی بود که 15 آگوست بهم داده بود. روی صندلیم نشستم و خوندمش.

نامه این‌جوری شروع می‌شد: «فوکاماچی، حتماً داری از خودت می‌پرسی که چرا الان این نامه رو گرفتی. حقیقتش خودمم نمی‌دونم چرا خواستم توی همچین زمانی به دستت برسه. ولی بهتره بگیم که: “وقتی که فکر می‌کنم توی 15 آگوست، قراره برای اقدام به خودکشی هاجیکانو و ناپدیدشدن من دلهره و ناراحتی داشته باشی، گذاشتم یه چند روز بعد نامه به دستت برسه که زیاد گیج نشی.” ولی شاید در اعماق وجودم دلم نخواد که این نامه به دستت برسه، فوکاماچی. می‌پرسی چرا؟ چون چیزی که می‌خوام بگم، راهیه که باعث می‌شه که تو و هاجیکانو، هر دو بتونین نجات پیدا کنین.»

سه بار روی این جمله رو خوندم، چون فکر می‌کردم دارم اشتباه می‌خونمش. «راهی که باعث می‌شه تو و هاجیکانو، هر دو نجات پیدا کنین.» آره، درسته، همین رو نوشته.

جلوی خودم رو گرفتم که با عجله کاری نکنم، بعدش چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم و دوباره شروع کردم به خوندن.

نوشته بود: «ولی، یه‌جورایی می‌شه گفت این یه فرضیه‌ایه که فقط توی ذهن منه. حتی یه چیز کوچیک برای اثبات این حرفم ندارم و حتی اگه پیش‌بینیایی که می‌کنم هم درست باشه، شانس خیلی کمی برای زنده‌موندن داری. پس لطفاً زیاد امیدوار نشو.»

بین این جمله و پاراگراف بعدی، دو خط جا انداخته بود. با خودم گفتم حتماً توی پاراگراف بعدی مطلب اصلی رو می‌خواد بگه.

«تا الان اون خانمه با من پنج بار تماس گرفته. بیشتر تماس‌ها توی شب بودن. اما، فقط یه بار، بعدازظهر بهم زنگ زد. تلفن دقیقاً ساعت 5 عصر 29 ژوئیه زنگ خورد. زمانش رو دقیق یادمه، چون بعد از اینکه گوشی رو برداشتم، صدای زنگ ساعت 5 بعد از ظهر از اون طرف خط به گوشم رسید. چون خیلی واضح این صدا رو شنیدم، پس این خانمه باید خیلی نزدیک به بلندگویی که زنگ ساعت رو زد بوده باشه.»

منم حالا که بهش فکر می‌کنم، می‌بینم که اصلاً متوجه صداهای پیش‌زمینه‌ای که اون خانمه باهام تماس می‌گرفت نشدم. ولی الان که با دقت خاطراتم رو مرور می‌کنم، می‌بینم که در طول صحبتامون، صدای باد می‌اومد پشت تلفن.

«میرم سر اصل مطلب. این خانمه یه جایی توی همین شهره. صدای زنگی که شنیدم، برای یادآوری آهنگ پری دریایی بود. و همه می‌دونن که این زنگ نشون‌دهنده‌ی بعدازظهره، و فقط توی میناگیسا استفاده می‌شه. یه چیز دیگه. به غیر از زنگ آهنگ پری‌دریایی، قبل از اینکه تماس قطع بشه، صدای ترمز قطار رو هم شنیدم. تقریباً ساعت 5:05 بود. خودتم می‌دونی که قطارایی که میان توی میناگیسا، یه‌طرفه هستن و تعدادشونم کمه. پس، مکان‌هایی هم که در یک زمان هم صدای زنگ داشته باشه و هم صدای ترمز قطار، خیلی کمن.»

آب دهنم رو قورت دادم. عرق از روی پیشونیم روی نامه ریخت.

«خوب، حالا بذار فرضیه‌ی منطقی رو که دارم بهت بگم. “اون خانمه همیشه از یه باجه‌ی تلفن برای زنگ‌زدن بهمون استفاده می‌کنه.” البته، مدرک محکمی برای این حرفم ندارم. من فقط توی هر تماس صداهای تکراری می‌شنیدم، به‌خاطر همین، فکر کردم که این فکرم همچینم غیرمعقول نیست… حالا، براساس این فرضیه‌ام، یه کشف جالبی کردم. توی میناگیسا، حداکثر چهار یا پنج باجه‌ی تلفن هستن که می‌تونی ازشون صدای زنگ رو توی ساعت 5 و صدای ترمز قطار رو توی ساعت 5:05 بشنوی.»

با خودم گفتم: حالا با این چیزایی که چیگوسا گفته چیکار می‌تونم بکنم؟

این‌جا بود که چيگوسا نوشته بود: «شايد با این اطلاعاتی که بهت دادم نشه کاری کرد. حتی اگرم بفهمی که این خانمه از کجا زنگ می‌زنه و بعدش، اتفاقا و رویدادها رو کنار هم بذاری و بتونی همون زمان که می‌خواد تماس بگیره پیداش کنی و رودررو باهاش صحبت کنی، فکر نکنم حاضر باشه باهات معامله‌ای بکنه. شاید با این کار حتی عصبانی‌تر هم بشه. یا شاید اون خانمه یه موجودی باشه که شکل فیزیکی نداشته باشه، و نتونی روی زمین پیداش کنی. در هر صورت، گشتن دنبال اون خانمه خیلی بیهوده‌ست. و هر کاری هم که برای پیداکردنش انجام بدی، فقط باعث می‌شه که زمان باقیمونده‌ت رو حروم کنی و از دست بدی. با این‌حال، حتی اگرم این‌جوری باشه، بهتر نیست که روزای آخر زندگیت رو یه کاری انجام بدی؟ البته، بهترین کار اینه که بتونی با روش‌های درست شرط‌بندی رو ببری. ولی با توجه به شرایط الان هاجیکانو، به نظر نشدنی میاد. حتی نمی‌دونم وقتی که این نامه به دستت می‌رسه، هاجیکانو هنوز زنده‌ست یا نه. (البته طبیعتاً حتی اگرم هاجیکانو بخواد خودش رو بکشه که سنگینی بار گناهش رو کم کنه، شاید خانمه نجاتش بده تا زمان شرط‌بندی تو تموم شه.)»

و در آخر، چیگوسا نامه رو این‌جوری تموم کرد: «فوکاماچی، خیلی چیزا هست که می‌خوام بهت بگم. ولی فکر کنم رودررو بتونم بهت بگمشون. خیلی عجیبه. آدما معمولاً توی نوشتن راحت‌تر همه چی رو توضیح میدن تا توی گفتار. ولی همه به گفتار بیشتر اعتماد دارن تا به چیزایی که نوشته می‌شه. شاید دقیق‌بودن، زیادم برای استفاده از کلمات مهم نباشه. ولی به‌هرحال، فردا برای من که می‌شه 8 روز قبل برای تو، برای دیدنت لحظه‌شماری می‌کنم.»

چهار بار نامه رو خوندم. بعدش، تاش کردم و گذاشتمش توی پاکت نامه.

از اینکه چیگوسا تا آخرین لحظات، نگران زندگیم بود، خیلی خوشحال شدم. ولی همون‌طور که خودشم گفته بود، گشتن دنبال اون خانمه فقط اتلاف وقته. اگر هم به هر دلیلی، خانمه رو پیدا کنم، به‌خاطر مجازات “کاری که برخلاف قوانین بازی کردم” نمی‌تونم چیزی ازش بخوام. هیچ‌جوره نمی‌تونم تصور کنم که بخوام با خانمه چونه بزنم و همون‌طور هم که چیگوسا اشاره کرد، ممکنه که حتی وجود فیزیکی هم نداشته باشه.

به‌هرحال، توی این ده روز باقیمونده، پیداکردن این خانمه و ازبین‌بردن این شرط‌بندی خیلی دور از ذهنه. ترجیح میدم که از وقتم برای بودن با هاجیکانو استفاده کنم تا برای اون خانمه هدرش بدم.

دیگه از این بازی «شنا کن یا غرق شو» خسته شدم.

نامه رو گذاشتم توی کشو و از خونه رفتم بیرون.

این‌جا بود که یادم اومد یه چیزی رو از اون خانمه نپرسیدم. اون خانمه یه بار خط خونه‌ی من رو به خط باجه‌ی تلفن توی ایستگاه چاکاگاوا وصل کرده بود که با هاجیکانو صحبت کنم. واقعاً چرا این کار رو کرد؟ این کار رو کرد تا یه امید کوچیکی بهم بده و بعدش بدتر ناامیدم کنه؟ اینا رو یادم رفته بود ازش بپرسم. یه لحظه حس کردم یه چیزی عجیبه و یه چیزی درست نیست و جور درنمیاد، ولی نمی‌تونستم تشخیص و توضیحش بدم.

***

بعد از سی دقیقه از قطار پیدا شدم و سوار اتوبوس شدم. 10 دقیقه توی اتوبوسی بودم که توی یه بزرگراه قدیمی داشت حرکت می‌کرد. بعدش پیاده شدم. یه نقشه توی دستم بود و حدوداً 20 دقیقه توی منطقه‌ی مسکونی کنار رودخونه راه رفتم تا آخرش به خونه‌ی مادربزرگ هاجیکانو رسیدم.

خونه‌ی مادربزرگ هاجیکانو، یه خونه‌ی قدیمی دوطبقه بود. کاشیای سقف ریخته بودن و هر چی بیشتر نزدیک می‌شدی، خرابی دیوارا بیشتر به چشم می‌خورد و می‌دیدی که رنگای دیوارا کنده شدن. شیشه‌های ترک‌خورده‌ی آشپزخونه رو هم با نوارچسب دوباره چسبونده بودن. در طول مسیر ورودی خونه، شاخ و برگای درختایی که حرس نشده بودن، یه تونل درست کرده بود. وقتی که داشتم زیر این تونل قدم می‌زدم تا برسم به در، بوی خاصی از ترکیب نوکازوکه، غذای پخته‌شده، ماهی کبابی و گیاه توله به مشامم رسید. دقیق‌تر بخوام بگم، بوی خونه‌ی یه آدم پیر می‌اومد.

دیروز وقتی که داشتم می‌رفتم، هاجیکانو آدرس اینجا رو بهم داد و گفت: «من اجازه ندارم خودم تنهایی برم بیرون، به‌خاطر همین، فکر نکنم بتونم ببینمت، هینوهارا. معذرت می‌خوام واقعاً، ولی به‌جاش تو می‌تونی بیای دیدنم؟»

منم گفتم: «باشه حتماً.» و بعد از این حرفم، هاجیکانو یه لبخند کوچیکی زد.

قرار بود هاجیکانو برای بهترشدن وضعیتش یه مدت اینجا بمونه. هیچ چیزی اینجا نبود که اذیتش کنه و یا آدمایی رو ببینه که قبلاً می‌شناخته و این باعث بشه خاطراتش یادش بیاد. علاوه بر این، آیا بهم گفته بود که هاجیکانو، مادربزرگ پدریشون رو که اینجا تنهایی زندگی می‌کنه خیلی دوست داره. حتی بعد از اون چهار روزی که باعث تغییر توی شخصیت هاجیکانو شده بود، هاجیکانو مرتباً می‌اومد اینجا دیدن مادربزرگش. حتماً والدینش چون اینو می‌دونستن، تصمیم گرفتن که برای بهبود حالش اینجا براش بهترین مکانه. مادربزرگ هاجیکانو زیاد پسر و عروس خودش رو نمی‌دید، ولی انگار با نوه‌اش که هاجیکانو می‌شه، خوب کنار می‌اومد.

وقتی زنگ در رو زدم، شنیدم که صدای راه‌رفتن میاد و بعد از یه مدت، در کشویی شیشه‌ای باز شد. یه پیرزن 70 ساله یا بیشتر اومد دم در. موهاش تماماً سفید و صورتش پر از چروک بود. با این‌حال، خیلی صاف وایساده بود. وقتی با دقت به صورتش نگاه کردم، دیدم که سمت راست و چپ صورتش با هم فرق دارن. با چشم راستش داشت بهم چشم‌غره می‌رفت و با چشم چپش داشت با بی‌تفاوتی براندازم می‌کرد که ببینه کی‌ام. لباش روی هم بودن و دهنش رو محکم بسته بود، ولی یه‌جورایی این حس رو بهم می‌داد که به نسبت سنش، خیلی آدم فهمیده‌ایه.

پس مادربزرگ هاجیکانو اینه.

اومدم دهنم رو باز کنم بگم کی‌ام که دیدم سرش رو تکون داد و گفت: «آیا بهم گفته کی هستی، بیا داخل.»

مادربزرگ هاجیکانو اینو گفت و پشتش رو بهم کرد و رفت داخل. یعنی می‌خواد که دنبالش برم؟ رفتم داخل و با کمال احترام، در کشویی رو پشت سرم بستم، کفشام رو درآوردم و دنبالش رفتم. با هر قدمی که به سمت اتاق هال برمی‌داشتم، کفپوشای چوبی خونه صدا می‌دادن.

مادربزرگ هاجیکانو یه در کشویی دیگه رو باز کرد و وارد یه اتاقی شد که به سبک قدیمی ژاپنی دکور شده بود. بعدش، پشت یه میز کوچیک نشست. وقتی که دید من توی چهارچوب در وایسادم و کاری نمی‌کنم، تعجب کرد و گفت: «چیکار می‌کنی؟ بگیر بشین دیگه.»

پشت میز نشستم و ازش پرسیدم: «خانم، یویی کجاست؟»

«هنوز توی حمومه. دیروز به‌محض اینکه رسید گرفت خوابید. حتماً توی راه خیلی خسته شده بوده.»

انگار یه چیزی یاد مادربزرگ اومد، به‌خاطر همین از اتاق رفت بیرون و من توی اتاق تنها موندم.

منم یه نگاهی به اتاق انداختم. اولین چیزی که متوجهش شدم، یه یادبود بزرگ بود. دوتا هندونه‌ی کوچیک و دوتا ذرت رو دو طرفش گذاشته بودن. یه صندلی راحتی حصیری هم بود که یه کتابی که تا نیمه خونده بودنش هم روش گذاشته بودن. توی یه قفسه‌ی قدیمی هم دوتا عروسک ژاپنی توی یه شیشه بود. یه تقویمی هم به دیوار آویزون بود که هنوز روی ماه مِی مونده بود. در کل، این اتاق خیلی مرتب بود، نه به‌خاطر اینکه هر روز تمیز می‌شد، بلکه به‌خاطر این مرتب بود که شاید به چشم اتاقی که “توش زندگی می‌کنن” بهش نگاه نمی‌کردن.

مادربزرگ هاجیکانو خیلی زود برگشت و برام چای جو ریخت. ازش تشکر کردم و یه قلپ خوردم. بعدش ازش پرسیدم: «خانم، می‌تونم بپرسم اسمتون چیه؟»

بهم گفت: «یوشی هاجیکانو. مگه روی قاب روی در نبود اسمم؟»

«خانم یوشی، خانم آیا دقیقاً بهتون چی گفته؟»

«که نوه‌ی احمقم پریده تو دریا و وقتی برمی‌گرده حافظه‌شو از دست داده. و حالا من باید ازش مراقبت کنم.»

منم گفتم: «که این‌طور.» حالا که مادربزرگ هاجیکانو اینا رو می‌دونه، دیگه لازم نیست وقتی دارم صحبت می‌کنم حواسم رو جمع کنم که در مورد یویی سوتی ندم. «خوب، حالا شما نظرتون در مورد من چیه؟»

«بهم گفتن که یه مردی هستی که خیلی از شناکردن توی دردسر خوشت میاد.» لب‌های یوشی یه کوچولو بالا رفتن، انگار که داشت لبخند می‌زد. «آیا خیلی ازت خوشش میاد.» لبخند کوچیکی که دیدم، دقیقاً مثل لبخند آیا بود. تو دلم گفتم: آیا واقعاً به مادربزرگش رفته.

حتماً آیا به یوشی نگفته که من یوسوکه فوکاماچی هستم، ولی جلوی هاجیکانو خودم رو یویا هینوهارا جا می‌زنم. دیگه خیلی ناجور می‌شد اگه آیا این رو به مادربزرگش می‌گفت. برای یوشی هم بهتر بود ندونه که چرا دارم از این اسم الکی استفاده می‌کنم.

یوشی یه سیگار از روی میز برداشت و با کبریت روشنش کرد. دستش رو تکون داد تا کبریت خاموش شه و بعدش انداختش توی جاسیگاری. یه پُک بزرگی به سیگارش زد و آروم‌آروم دود رو بیرون داد.

«می‌خوای چیزی بخوری؟»

«نه ممنون، سیرم.»

بعد از این حرفش، دیگه با هم صحبتی نکردیم تا سیگارش تموم شد. از داخل چارچوب پنجره‌ای که از بامبو ساخته شده بود، صدای بادگیر زنگوله‌ای رو شنیدم. با دقت که گوش دادم، دیدم که از اون‌طرف هال صدای دوش حموم میاد. واقعاً صداهای سرحال‌کننده و آرامش‌بخشی بودن. توی اتاقی که نشسته بودم خیلی گرم بود. اون پنکه‌ی پوسیده‌ای که زیر نور خورشید و کنار یادبود بود، اصلاً جون نداشت هوا رو خنک کنه و انگار توی این خونه، کولر یا تهویه‌ی هوایی هم وجود نداشت.

سکوت عجیبی که بین من و مادربزرگ بود، همین‌جوری ادامه داشت. یه ساعت خراب روی دیوار بود، به‌خاطر همین نمی‌دونستم دقیقاً چقدر وقت گذشته، ولی حداقل باید 20 دقیقه گذشته باشه. انگار تمام چیزای مربوط به قدیما توی این اتاق بودن که الان می‌خواستن خودشون رو نشون بدن و این زمانی که هاجیکانو اینجا نیست رو پر کنن.

یوشی بعد از اینکه سیگارش رو با احتیاط خاموش کرد، آرنجش رو روی میز گذاشت و چونه‌اش رو گذاشت روی دستش.

«یه نفر باید مواظبش باشه.»

«مواظب چی؟»

اونم بهم گفت: «مواظب یویی. اگه یه‎دفعه خاطراتش یادش اومد، و کسی دور و برش نباشه، ممکنه بخواد همون کاری رو که کرده، دوباره انجام بده.»

سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم.

اونم ادامه داد: «ولی من نمی‌تونم بیست‌وچهارساعته مراقبش باشم و می‌دونم خودشم نمی‌تونه منو بیست‌وچهارساعته تحمل کنه. نه من نه یویی، آدمای سختگیری نیستیم… پس چطوره که وقتی من حواسم نیست، تو مواظبش باشی؟»

«بله، منم می‌خواستم همین کار رو بکنم. می‌تونم توی روز مراقبش باشم و ـ»

یوشی یه لبخندی زد. انگار فقط منتظر بود من اینو بگم و ادامه داد: «پس حله. برو خونه‌تون و چند دست لباس و لوازم بهداشتیتو بردار و بیا اینجا.»

گردنم رو کج کردم و بهش نگاه کردم. متوجه منظورش نشدم اصلاً، به‌خاطر همین گفتم: «اِم… منظورتون چیه؟»

«هینوهارا، مگه نمی‌خوای مراقبش باشی؟ ها؟ از الان دیگه باید برای من کار کنی. بیشتر از یه پول توجیبی بهت حقوق نمیدم، ولی هر روز سه وعده غذای خوشمزه گیرت میاد. فقط تا آخر تعطیلات تابستونی اینجا بمون و مراقبش باش که فکر بیخودی به سرش نزنه.»

یه دفعه‌ای پرسیدم: «جدی می‌گین؟»

«البته اینو بگم که من با زندگی یه پسر و دختر جوون زیر یه سقف مخالفم. ولی در رابطه با تو باید بگم که… آیا تو رو تأیید کرده.»

«در مورد این موضوع با هاجیکانو صحبت کردین؟»

«وقتی اومد بهش می‌گم.»

همین موقع بود که از تخته‌های راهرو صدایی اومد و در کشویی باز شد. هاجیکانو اومد داخل، درحالی‌که یه تی‌شرت با یقه‌ی باز و شلوارک پوشیده بود و توی یکی از دستاشم حوله‌ی حموم گرفته بود. بعدش گفت: «مامان‌بزرگ، فکر کنم آبگرمکن خراب شده، چون از دوش همش آب سرد می‌اومد…»

لحظه‌ای که نگاه هاجیکانو به صورت من افتاد، یه‎دفعه ساکت شد و جا خورد. عقب‌عقب به طرف هال رفت. از پشت در بهم گفت: «هینوهارا، هنوز هیچی نشده اومدی اینجا؟ ببخشید، ولی می‌شه یه‌خرده همین‌جا منتظر بمونی؟ زود آماده می‌شم میام.»

«فکر کنم یه‌خرده زود اومدم اینجا. می‌خوای بیرون منتظرت بمونم؟»

«نه، همین‌جا بمون. زودِ زود میام.»

هاجیکانو سریع از پله‌ها بالا رفت.

حتی با اینکه دیگه توی اتاق نبود، ولی بوی صابونی که استفاده کرده بود هنوزم توی هوا بود.

به یوشی گفتم: «پول لازم ندارم. اگه بتونم با هاجیکانو باشم، حاضرم خودم بهتون پول بدم. وقتی هاجیکانو برگرده ازش خداحافظی می‌کنم و میرم خونه‌مون تا وسیله‌هامو بردارم.»

«پس قبول می‌کنی که مواظبش باشی؟»

«آره، ممنونم خانم یوشی.»

یوشی یه پوزخندی زد و چشماش رو بست و گفت: «اوهوم.» دقیقاً مثل کاری که آیا انجام میده. بازم متوجه شباهتش به آیا شدم که نشون می‌داد واقعاً همخون همدیگه هستن.

بیست دقیقه بعد، وقتی هاجیکانو برگشت، دیگه لباس غیررسمی تنش نبود. به‌جاش یه پیراهن بدون آستین و چین‌دار پوشیده بود. موهاش هنوز خشک نشده بودن و یه‌خرده رطوبت داشتن.

«ببخشید منتظرت گذاشتم.» بعدش اومد پشت میز نشست و با نگرانی به من و یوشی نگاه کرد. «در مورد چی صحبت می‌کردین؟»

من به یوشی نگاه کردم که اون یه چیزی بگه، ولی اونم نگاهش رو کج کرد و این‌جوری بهم فهموند که «خودت بهش بگو».

یه چند لحظه با خودم فکر کردم و از هاجیکانو پرسیدم: «هی، هاجیکانو، اگه بهت بگم می‌خوام بیام اینجا یه مدت پیشت بمونم چیکار می‌کنی؟»

یه‎دفعه خشکش زد و دهنش باز موند و گفت: «چی؟ منظورت چیه؟»

یه‌خرده به جوابی که باید می‌دادم فکر کردم. نمی‌شد بهش بگم که “ازم خواستن که مراقبت باشم که دوباره خودکشی نکنی.” به‌خاطر همین، به یوشی نگاه کردم که یه چیزی بگه، اونم با اکراه گفت: «من ازش خواستم اینجا بمونه. توی کارای خونه و خریدکردن به کمک نیاز دارم، به‌خاطر همین، گفتم از این پسر می‌تونم استفاده کنم. و برای تو هم خوبه، یویی. چون وقتی که هینوهارا اینجا باشه، تو هم حوصله‌ت سر نمیره، نه؟»

«آره خوب. اما خیلی یه دفعه‌ایه…» هاجیکانو یه‌جوری این جمله رو گفت که منم نمی‌تونستم درست بشنومش.

بعدش یوشی گفت: «یعنی نمی‌خوای بمونه اینجا؟ امروز صبح که خیلی بی‌قراری می‌کردی برای اومدنش و هیجان‌زده بودی.»

هاجیکانو انگشتای اشاره‌اش رو ضربدری روی هم گذاشت و طرف مادربزرگش گرفت که بهش بفهمونه دیگه حرفی نزنه و بعدش گفت: «مااامااان‌بزرررگ… خیلی خوب. من که مخالفتی ندارم. فقط فکر کردم شاید هینوهارا راحت نباشه…»

یوشی با رضایت کامل سرش رو تکون داد و گفت: «خوب پس، دیگه حرفی نباشه.»

به طرف هاجیکانو برگشتم و گفتم: «باید الان برم خونه و یه چندتا چیز بردارم. تا سه ساعت دیگه می‌رسم اینجا، پس همین‌جا منتظرم بمون.»

«باشه، متوجه شدم. بیا، منم باهات تا ایستگاه اتوبوس میام.»

هاجیکانو به یوشی نگاه کرد تا ازش اجازه بگیره با من بیاد.

بعد یوشی دستشو تکون داد، انگار که می‌خواست ما رو کیش کنه بیرون و گفت: «برید دیگه.»

وقتی که از خونه بیرون رفتیم، هاجیکانو شروع کرد ازم سؤال‌پرسیدن.

«خوب، بگو ببینم واقعاً در مورد چی صحبت می‌کردین؟»

«یوشی من رو استخدام کرد تا مواظبت باشم، به عبارت دیگه…» داشتم فکر می‌کردم که چه‌جوری منظورم رو برسونم که یویی یه لبخند تلخی زد و گفت: «آره، به‌خاطر اینکه خودکشی کردم، نه؟ همچین عجیبم نیست.»

یه نفس راحتی کشیدم و گفتم: «چه خوب که می‌تونی توی یه جمله‌ی کوتاه جاش بدی.»

بعد هاجیکانو یه‎دفعه بهم گفت: «هی، هینوهارا، پس اگه استخدامت کردن که مراقبم باشی، نذار از جلوی چشمت دور شم.»

«اگه این موضوع اذیتت نمی‌کنه، مشکلی نیست.»

«البته که اذیتم نمی‌کنه. اینکه مواظبم باشی تو رو اذیت می‌کنه، هینوهارا؟»

«اصلاً. بودن با تو به هر دلیلی برام خوشحال‌کننده‌ست.»

هاجیکانو روی انگشتای پاش وایساد و سرم رو نوازش کرد و گفت: «چه پسر خوب و صادقی.»

قبلنا توی دبستان، هاجیکانو برای هر چیزی این‌جوری سرم رو نوازش می‌کرد و الان با اینکه حافظه‌اش رو از دست داده بود، ولی هنوز این اخلاقاش رو داشت.

توی ایستگاه اتوبوس از هاجیکانو جدا شدم و یه ساعت بعد به خونه رسیدم. کسی خونه نبود، به‌خاطر همین یه یادداشتی روی میز ناهارخوری گذاشتم که گفته بودم: «حدوداً ده روز خونه‌ی یکی از دوستام می‌مونم.»

توی دوران راهنمایی، خیلی خونه‌ی هینوهارا می‌موندم، به همین خاطر فکر نکنم والدینم زیاد تعجب می‌کردن که گفته بودم خونه‌ی دوستم هستم.

نمی‌دونستم نامه‌های چیگوسا رو ببرم یا نه، چون ممکن بود هاجیکانو اتفاقی پیداشون کنه و بخوندشون. پس توی خونه گذاشتمشون. یه چندتا لباس و لوازم بهداشتی برداشتم و از خونه زدم بیرون.

طرفای ظهر بود که به خونه‌ی هاجیکانو رسیدم. بعد از یه ناهار خوشمزه‌ی عالی که نودل خنک چینی با کلی تزئینات بود، یوشی به من و هاجیکانو دستور داد که خونه رو تمیز کنیم. یوشی دستشویی‌ها رو تمیز می‌کرد و من و هاجیکانو هم اتاق‌خوابا، اتاق مطالعه، کمدا، راهروها، و پله‌ها رو تمیز کردیم. وقتی تمیز می‌کردیم، لباسایی پوشیده بودم که اگه کثیف می‌شدن زیاد برامون مهم نبود. یه سطل آب صابون و یه سطل آب تمیز برداشتیم و کل پنجره‌های اتاقا رو تمیز کردیم. آبای سطلا خیلی سریع گلی می‌شدن، به‌خاطر همین باید زود به زود آبشونو عوض می‌کردیم.

بعد از تمیزکردن پنجره‌ها، با گردگیرای پَر، تمام خاکای توی اتاق رو تمیز کردیم. بعد جارو برداشتیم و همه‌جا رو جارو کردیم. بعدش با یه دستمال، تاتامی‌های حصیری رو گردگیری کردیم. سطل آشغال پر از خاک و گل شده بود و هر دفعه که خالیش می‌کردم، عطسه‌ام می‌گرفت.

وقتی که داشتم چهاردست‌وپا زیراندازا رو تمیز می‌کردم، هاجیکانو بهم لبخند زد و گفت: «انگار واقعاً استخدامت کرده که توی کارای خونه کمکش کنی.»

چون هاجیکانو قبلاً این اتاقای قدیمی رو تمیز کرده بود، بهم یاد داد که چه‌جوری زیراندازهای تاتامی رو جارو بکشم و بهم گفت که به رطوبت حساسن و ممکنه خراب شن. ازش پرسیدم که چه‌جوری با اینکه حافظه‌اش رو از دست داده، تمام جزئیات مربوط به تمیزکاری و اینا رو یادشه. به‌خاطر همین، هاجیکانو دست از کار کشید و یه‌خرده فکر کرد و گفت: «هوم… خودمم نمی‌دونم چه‌جوری. چیزای جدیدی که توی سال‌های اخیر برام اتفاق افتادن رو یادم نمیاد، حتی یادم نمیاد که چه‌جوری رسیدم به دبیرستان… پس شاید اتفاقات اخیر و سال‌های اخیر از ذهنم پاک شده. و ربطی به ماهیت حافظم نداره.»

«دقیقاً تا چه زمانی یادت میاد؟»

هاجیکانو به یه جا خیره شد و فکر کرد.

«دقیقاً تا زمستون سال اول دوران راهنمایی یادم میاد. از اون‌موقع تا الان یه شکاف خیلی بزرگ وجود داره… مطمئنم از همون زمستون سال اول راهنماییم به بعد زندگیم خراب شد.»

با تعجب ازش پرسیدم: «یعنی الان یه دختر اول راهنمایی هستی؟»

«خوب، واقعیتش این‌جوریام نیست. ولی اگه دوست داری این‌جوری فکر کن، هینوهارا سنپای.» بعدش یه لبخند کوچولو زد.

بعد از راهروها و پله‌ها، ورودی خونه رو تمیز کردیم. با جارو گردوخاک رو تمیز کردیم. بعدش روی سیمان در ورودی آب پاشیدیم و با فرچه اونجا رو سابیدیم. خیلی زود آب توی سطل سیاه شد. وقتی که یوشی هم دیگه کاراش تموم شد، وسیله‌های تمیزکاری رو بردیم توی انباری.

به‌محض اینکه تمیزکاری تموم شد، یوشی یه سبد بامبو بهمون داد که بریم از باغچه سبزیجات بچینیم. خیارای خاردار، گوجه‌فرنگی‌ای که بوی علف می‌داد و ذرتایی که پوستای بلندی داشتن رو چیدیم. بعد از چیدن سبزیجات، باید آبیاریشون می‌کردیم. وقتی که داشتم گیاهایی رو که اصلاً نمی‌دونستم اسماشون چیه، آب می‌دادم، یه رنگین‌کمون باریکی توی باغچه درست شد و وقتی هاجیکانو دیدش، با خوشحالی دستاش رو به هم می‌زد. وقتی که داشتم شلنگ رو می‌پیچیدم که جمعش کنم، صدای چکیدن آب از روی برگا به گوشم خورد.

مخلفات شام همین سبزیجات تازه‌ای بودن که چیدیم. بعد از شام، ما ظرفا رو شستیم و یوشی، توی سالن نشست و روزنامه‌ی بعدازظهر رو شروع به خوندن کرد. من و هاجیکانو منتظر بودیم که بهمون بگه چیکار کنیم که اونم بهمون گفت: «حالا دیگه بقیه‌ی روز رو هر کاری می‌خواین انجام بدین. هر جا دوست دارین برین.»

من و هاجیکانو به هم نگاه کردیم و اونم گفت: «دوست داری بریم بیرون؟» منم قبول کردم.

بدون اینکه بخوایم جای خاصی بریم، توی غروب خورشید روستا شروع کردیم به قدم‌زدن. صدای جیرجیرکای هیگوراشی که تونسته بودن تا آخر تابستون دووم بیارن توی خیابون پیچیده بود. حتی ساعت 5 بعدازظهر هم نبود، ولی غروب خورشید تمام محیط اطرافمون رو رنگ‌آمیزی کرده بود. این غروب مثل غروب خورشید شهر، قرمز نبود. درواقع، نارنجی به نظر می‌رسید که واقعی‌بودن تمام چیزایی که اطرافمون بود رو زیر سؤال می‌برد.

بدون هیچ هدفی، توی یه خاطره‌ی قدیمی راه می‌رفتیم. وقتی که از یه فروشگاه نوشابه گرفتیم و روی نیمکت کنار فروشگاه نشستیم، یه چیزی به ذهنم رسید.

وقتی بهش فکر کردم، دیدم از وقتی که از خونه اومدیم بیرون تا الان که حدوداً سی دقیقه شده، حتی یه بار هم هاجیکانو سمت راست من واینساده. شاید چه آگاهانه یا ناخودآگاه، نمی‌خواسته ماه‌گرفتگیشو ببینم.

این رو که فهمیدم، بیشتر متوجه کارای دیگه‌اش شدم. وقتی باهام صحبت می‌کنه، زیاد زاویه‌ی صورتش رو تغییر نمیده و سعی می‌کنه که ماه‌گرفتگیش مشخص نشه. وقتی هم می‌خواد عرق رو از روی صورتش پاک کنه، چتری موهاش رو روی سمت چپ می‌ندازه. بعضی وقتا هم دست چپش رو بدون دلیل روی لپش می‌ذاره.

چرا این‌قدر حساسه؟ قبلاً اصلاً این موضوع رو نفهمیده بودم، چون همیشه طرف راست هاجیکانو وایمیسادم و می‌خواستم نبینه که چقدر زشتم.

هاجیکانو در بطری رَمیون رو باز کرد و سنگ مرمر رو ازش بیرون آورد و از توش به خورشید نگاه کرد. منم همین کار رو انجام دادم. سنگ مرمر درست مثل یه لنزی عمل می‌کرد که مناظر رو جابه‌جا و دریا رو نارنجی کرده بود.

به هاجیکانو گفتم: «این روزا خورشید زود غروب می‌کنه.»

هاجیکانو پاهاش رو زیر نیمکت تکون می‌داد و گفت: «ماه آگوست دیگه داره تموم می‌شه. کمتر از دو هفته‌ی دیگه صدای این جیرجیرکا رو نمی‌شنویم.»

هاجیکانو بلند شد و بطریشو انداخت توی سطل زباله و برگشت طرف من و یه لبخند زد.

«ولی اینکه روزا دارن کوتاه‌تر می‌شن خیلی خوبه.»

«شبا رو بیشتر دوست داری، هاجیکانو؟»

«آره. این‌جوری دیگه نگران ماه‌گرفتگیم نیستم.»

«منم شب رو بیشتر دوست دارم.»

«ممنون بابت این حرفت ولی می‌دونم که خیلیا از شب متنفرن.» بعدش، یواش دستش رو گذاشت روی لپ چپش و گفت: «یکیشونم منم.»

دوباره شروع کردیم به راه‌رفتن. با اینکه خورشید غروب کرده بود، ولی گرماش هنوزم توی هوا بود. چون می‌خواستیم یه‌کم خنکمون بشه، رفتیم توی یه سوپرمارکت. داخلش خیلی تاریک بود و تهویه‌ی هوا هم اونجا رو زیادی سرد کرده بود. بعد از اینکه بهش یه نگاهی انداختیم، تصمیم گرفتیم از پله‌ها بالا بریم و بریم توی پارکینگی که توی پشت‌بوم بود. اون‌موقع دیگه هوا خیلی تاریک شده بود. توی اون منطقه، ساختمون بلند دیگه‌ای وجود نداشت و ما می‌تونستیم چراغای منطقه‌ی مسکونی رو از اونجا ببینیم.

زمان خیلی آروم می‌گذشت. آرنجامونو گذاشتیم روی حفاظای رنگ‌پریده و کج‌وکوله و همین‌جوری حرفای الکی می‌زدیم و به منظره‌ی تاریک شب نگاه می‌کردیم. حالا که روی پشت‌بوم بودیم، یاد چهار نفرمون افتادم که روی پشت‌بوم خرابه‌های هتل به ستاره‌ها نگاه می‌کردیم. ولی نذاشتم درد و ناراحتی این خاطرات توی صورتم مشخص بشه.

هاجیکانو با یه خلال‌دندون، آبنباتای گیلاسی‌ای که تازه خریده بود رو یکی‌یکی می‌ذاشت توی دهنش. من همین‌جوری بهش خیره شده بودم، بنابراین فکر کرد که منم می‌خوام. به‌خاطر همین، یکی برداشت و گرفت سمت من و گفت: «تو هم می‌خوای، هینوهارا؟» قبل از اینکه دستم رو دراز کنم و ازش بگیرمش، خودش آوردش سمت دهنم. خیلی طبیعی بود کارش، پس منم همین‌جوری دهنم رو باز کردم. با خودم گفتم انگار که دوباره به چهار سال قبل برگشتیم. اون موقع‌ها، هاجیکانو کارایی می‌کرد که تا سر حد مرگ من رو می‌ترسوند.

«حالا دیگه باید برگردیم نه؟»

هاجیکانو این رو گفت و آخرین آبنبات رو برداشت، اما چون سفت نگرفته بودش، روی زمین افتاد.

وقتی به خونه‌ی یوشی رسیدیم، چون آبگرمکن خراب بود، یه سطل و حوله برداشتیم و رفتیم حموم عمومی. به مالک پیر اونجا برای هر کدوممون 300 ین دادیم و گفتیم یه ساعت دیگه می‌یایم بیرون. اونجا، من و هاجیکانو از هم جدا شدیم. ولی این‌قدر وان حموم گرم بود که سی دقیقه نشده، اومدم بیرون ازش.

تا هاجیکانو بیاد، جلوی پنکه نشستم و همین‌جوری به تلویزیون نگاه کردم. داشت یه برنامه‌ای می‌ذاشت در مورد دزدی‌ای که 15 روز پیش اتفاق افتاده بوده. یکی از دزدا دور گردنش یه باندی چیزی بسته بوده، به‌خاطر همین، توی تلویزیون بهش می‌گفتن “مرد مومیایی”. با خودم فکر کردم که چه تابستونی بوده این.

هاجیکانو پنج دقیقه زودتر از یه ساعتی که گفته بودیم اومد بیرون. یه شیر میوه‌ای خرید و اومد کنارم نشست و بدون اینکه چیزی بگه، تلویزیون رو نگاه کرد. بعد از تموم‌کردن شیرش، بطری رو توی سطلی که کنار دستگاه فروش بود انداخت. انگار که فکری داشته باشه، پشت سر من وایساد و با دوتا دستاش به موهام ور رفت. منم دستم بردم به سرم ببینم چیه که دیدم هاجیکانو خنده‌اش گرفت. توی هوای خنک شب، پیاده برگشتیم خونه. صندل‌هامون به‌آرومی به زمین می‌خوردن. وقتی رسیدیم خونه، رخت‌خوابامون رو از توی کمد درآوردیم و پهنشون کردیم. یوشی توی اتاق طبقه‌ی دوم بود و من و هاجیکانو هم توی اتاق قدیمی طبقه‌ی اول بودیم. برای اینکه راحت باشیم، یه دیوار حائل بینمون گذاشتیم.

وقتی هاجیکانو خم شده بود و بوخور ضدحشره رو روشن می‌کرد، یوشی از فرصت استفاده کرد و توی گوشم گفت: «صرفاً جهت اطلاعت، کوچیک‌ترین صدا توی این خونه منعکس می‌شه. پس هیچ چیز مسخره‌ای به سرت نزنه.»

جا خوردم. بعدش بهش گفتم: «بله، متوجهم.»

وقتی یوشی دیوار حائل رو بست و رفت طبقه‌ی بالا، روی رخت‌خواب دراز کشیدم و چراغ رو خاموش کردم. از اینکه تمام روز رو سخت کار کرده بودم، خسته بودم و بوی خونه‌ی یه آدم غریبه هم بیشتر بی‌قرارم می‌کرد. ولی از همه‌ی اینا که بگذریم، وقتی به این فکر می‌کردم که هاجیکانو فقط چند میلی‌متر اونورتر در حائل هستش، هوشیارتر از اونی می‌شدم که بخواد خوابم ببره.

چشمام رو بستم و روی صدای یکنواخت حشره‌ها تمرکز کردم، منتظر شدم خوابم بگیره. بعدش یه‎دفعه شنیدم که هاجیکانو از اون طرف دیوار حائل صدام زد و گفت: «هینوهارا، بیداری؟»

منم گفتم: «آره.»

«الان یاد اردوهای توی مدرسه نیفتادی؟»

«می‌خوای متکابازی کنیم؟»

هاجیکانو خندید و گفت: «وای که پسرا چقدر فکرای خنده‌داری دارن.»

انگار که هاجیکانو خیلی به دیوار حائل نزدیک شده بود. اگه یوشی صدامون رو تو طبقه‌ی بالا می‌شنید، توی دردسر می‌افتادیم. پس منم به دیوار نزدیک شدم و سعی کردم تا اونجایی که می‌شه آروم صحبت کنم.

«خوب پس دخترا چه فکرایی دارن؟»

«مگه نمی‌دونی؟ در مورد عشق دوممون صحبت می‌کنیم.»

«عشق دوم؟»

«آره، عشق دوم. چون اگه در مورد عشق اولمون صحبت کنیم ممکنه اون آدم عشق یکی دیگه هم باشه. و کی می‌خواد رقیب خودشو هوشیار کنه؟ پس هیچ‌کسی در مورد عشق اولش صحبت نمی‌کنه. ولی عشقای دوم، حتی اگه اون آدمو دختر دیگه‌ای هم دوست داشته باشه زیاد مهم نیست و تنشی ایجاد نمی‌کنه، درست می‌گم؟ پس یعنی پسری که خیلی توی کلاس هوادار داره و محبوبه، هیچ‌جا اسمش برده نمی‌شه.»

«واقعاً طرز فکر جالبی دارین.»

«باور کن این چیزی که می‌گم راسته. دخترایی رو می‌شناسم که درست قبل از فارغ‌التحصیلی از دبستان به پسرایی گفتن که عاشقشونن که اصلاً جزو اون عشقایی که برامون توی اردوهای مدرسه تعریف می‌کردن، نبودن.»

«به عبارت دیگه، وقتی که توی یه اردو برای همکلاسیات درددل می‌کنی، درواقع داری حواسشون رو پرت می‌کنی؟»

«آفرین. زیادی صادق‌بودن اصلاً خوب نیست. حداقل توی دبستان که یادم میاد این‌جوری بود، راهنمایی رو نمی‌دونم، چون چیزی از اردوهاش یادم نمیاد.»

یه مکثی کردم و ازش پرسیدم: «خوب، حالا هاجیکانو، تو هم توی این دورهمیا شرکت می‌کردی که اسم عشق دومت رو بگی؟»

«بهت چیزی نمی‌گم، اینا رازن.»

«اینا همش مربوط به دبستانه، دلیلی نداره که الان قایمشون کنی.»

هاجیکانو هم آروم گفت: «می‌دونم، ولی مغز من هنوز توی دوران راهنماییه.» بعدش یه چیز دیگه ازم پرسید که بحث رو عوض کنه. «خوب، پسرا توی اردوی مدرسه چیکار می‌کنن قبل از خواب؟ نگو که تا یه ساعت قبل از خواب متکابازی می‌کنن و متکا به هم پرت می‌کنن؟»

«پسرا هم فرقی با دخترا ندارن. روز اول اردو در مورد دختری که دوستش دارن صحبت می‌کنن… البته ماها اسم عشق دوممون رو نمی‌گیم و صادقانه می‌گیم از کی زیاد خوشمون میاد.»

هاجیکانو با تعجب پرسید: «یعنی، خیلی صادقانه و بی‌ریا تمام اطلاعاتتون رو به هم می‌گین؟»

«فکر نکنم برای ما صداقت کلمه‌ی درستی باشه. البته نمی‌دونم همه‌ی پسرا این‌جورین یا نه ولی بچه‌هایی که من باهاشون دوست بودم این‌جوری بودن که “من عاشق دختر خاصی نیستم، ولی اگه قرار باشه انتخاب کنم می‌گم فلانی”.»

طبیعتاً، توی اون دوران من با پسرا نمی‌نشستم در مورد این‌جور چیزا صحبت کنم و می‌رفتم زیر پتوم و توی رخت‌خواب دراز می‌کشیدم.

بعدش هاجیکانو گفت: «وای پسرا چقدر بانمکن.»

«خوب آره، اگه با کاری که شما دخترا انجام می‌دین مقایسه‌اش کنیم، بانمک به نظر میاد.»

هاجیکانو انگار که می‌خواست یه چیزی بهم بفهمونه. گلوش رو صاف کرد و ازم پرسید: «هی، هینوهارا، تو از دختری خوشت میاد؟»

منم با خنده جواب دادم: «از دختر خاصی خوشم نمیاد، ولی اگه مجبور باشم انتخاب کنم باید بگم از هاجیکانو خوشم میاد. تو چی؟»

«من از یوسوکه خوشم میاد.»

برای یه لحظه فکر کردم من رو شناخته و تمام بدنم خشک شد. ولی وقتی خوب بهش فکر کردم، دیدم که اشتباه می‌کنم، چون تنها پسرایی که به هاجیکانو “نزدیک بودن”، یویا هینوهارا و یوسوکه فوکاماچی بودن. پس طبق چیزی که خودش گفته، فقط اسم “عشق دومش” رو داره می‌گه.

با این‌حال، حتی اگه این چیزی هم که گفت یه چیز بی‌معنی بوده باشه و فقط به‌خاطر بحثی که داشتیم بهش رسیدیم، بازم از شنیدن کلمات “من از یوسوکه خوشم میاد” این‌قدر خوشحال شدم که پر کشیدم به آسمون. این کلماتی رو که گفت توی مغزم ثبت کردم. نه‌تنها کلمات و آهنگ حرفشو توی مغزم حک کردم، بلکه تن صدا و لحن صحبتش رو هم حفظ کردم. حتی وقتی هم که دوباره توی ذهنم بهشون فکر کردم، حس خوشحالی بی‌حدی بهم دست داد.

بعدش، یه‎دفعه “مجازاتی” که اون خانمه پشت تلفن بهم گفته بود اومد توی ذهنم. “از الان به بعد، دیگه حق نداری هویت واقعی خودت رو به هاجیکانو بگی.” اون خانمه فقط این حرف رو زد و چیز بیشتری توضیح نداد. ولی خیلی راه‌ها هست که غیرمستقیم می‌تونم به هاجیکانو بفهمونم که یوسوکه فوکاماچی هستم. اگه این‌جوری پیش برم، بازم قوانین رو نقص می‌کنم؟ منظورش دقیقاً از “حق‌نداشتن” چیه؟ یعنی اگه رعایت نکنم، باید مجازات بشم؟ یا درست مثل جادوگر پری دریایی کوچولو، اون خانمه هم کاری کرده که نتونم هویت واقعیم رو به هاجیکانو بگم؟

پس تصمیم گرفتم که طبق یکی از این شک‌هایی که دارم پیش برم و وارد “منطقه‌ی خاکستری” بشم. از هاجیکانو می‌پرسم که قبلنا طرف در خونه‌شون ماهی قرمز نگه می‌داشتن؟ وقتی که بهم گفت آره، منم مثلاً حدس می‌زنم که حتماً اسم یکیشون “هینوکو” بوده. اگه ازم پرسید که چه‌جوری می‌دونم اینو، فقط بهش می‌گم که “همین‌طوری حدس زدم.” اگه این کار رو بکنم، مستقیماً که بهش خودم رو معرفی نکردم. این‌جوری هاجیکانو شک می‌کنه که چرا من اسم ماهی قرمزش رو می‌دونم. البته فقط دونستن اسم ماهی نشون نمیده که من یوسوکه هستم، ولی باعث می‌شه به فکر فرو بره ببینه چرا من این رو می‌دونم. پس بهش گفتم: «هاجیکانو؟»

«چیه؟»

«توی دوران دبستان، تو ـ»

همین که خواستم سؤالم رو ازش بپرسم، یه درد شدیدی توی گلوم ایجاد شد، انگار که یه انبر داغ رو توی گلوم فرو کرده باشن. خفه شده بودم، صدام در نمی‌اومد، حتی نمی‌تونستم جیغ بکشم. به خودم پیچیدم تا دردش بره و در همین حین هم عرق سرد از پیشونیم می‌ریخت زمین.

هاجیکانو از پشت دیوار حائل ازم پرسید: «چی شده؟ حالت خوب نیست؟»

می‌خواستم بهش بگم خوبم تا ناراحت نشه، ولی نه می‌تونستم حرفی بزنم و نه تکونی بخورم. هاجیکانو وقتی که دید جواب نمیدم، با نگرانی در دیوار حائل رو باز کرد و پرسید: «چی شده؟» هاجیکانو دید که من از درد به‌ خودم می‌پیچم و گلوم رو محکم نگه داشتم. اومد کنارم نشست و کمرم رو مرتب نوازش می‌کرد و ازم می‌پرسید: «خوبی؟»

با اینکه درد خیلی زیادی داشتم، ولی توی کمتر از یه دقیقه از بین رفت. توی همین زمان کم، این‌قدر عرق کرده بودم که پیرهنم خیس شده بود و گلوم مثل بیابون، خشک شده بود.

به هاجیکانو یه لبخندی زدم و گفتم: «…حالم خوبه. ببخشید نگرانت کردم. من میرم یه‌خرده آب بخورم.»

وقتی که بلند شدم و راه افتادم، هاجیکانو هم با نگرانی دنبالم اومد.

«واقعاً خوبی؟ می‌خوای بری بیمارستان؟»

«نه بابا، پام یه‌کمی ماهیچه‌هاشون گرفته.»

یه لیوان آب خوردم و یه‌خرده آروم شدم.

وقتی که به اتاق هم برگشتیم، هاجیکانو نشست کنار رخت‌خوابم و بازم ازم پرسید: «خوبی؟ هنوز درد داری؟» منم بهش گفتم که واقعاً مشکلی نیست و حالم خوبه، ولی حرفمو باور نمی‌کرد. آخر سر، بعد از سی دقیقه رفت توی رخت‌خواب خودش و گفت: «شب‌بخیر هینوهارا. فردا می‌بینمت.»

«فردا می‌بینمت، شب تو هم بخیر.»

منم از دیوار دور شدم و رفتم توی رخت‌خواب و چشمام رو بستم.

در کل، با وجود این اتفاقی که الان برام افتاد، روز خیلی‌خیلی شادی داشتم. همین‌جور که داشت خوابم می‌برد، با خودم فکر کردم که کاش فردا، پس‌فردا و فردای پس‌فردا و تا آخر، همه‌ی روزام این‌جوری باشن… حاضرم تمام خوشبختیم رو برای چنین روزایی بدم. به‌هرحال قراره که به‌زودی بمیرم، پس بیشتر از این خوشحالی دیگه چی می‌تونم بخوام؟ اگه تا آخر تابستون، تمام روزایی که با هاجیکانو می‌گذرونم این‌قدر خوب باشن، عالی می‌شه.

ولی دنیا برای کسایی که دنبال ثباتن، بی‌ثباتی میاره و برای کسایی که دنبال هرج‌ومرجن، ثبات میاره. این آرامشی که داشتم، قرار بود به‌زودی با پایان این شب تموم بشه. فردای اون روز، وقتی حواسم نبود، هاجیکانو صدایی رو که نباید شنید.

آره، صدای تلفنی که در تاریکی زنگ می‌خورد.